کتابخانۀ عصر ایران/ فیه‌مافیه‌خوانی- ۱۷

آخر این تن اسبِ توست

رقص یکی از معدود فعالیت‌های زندگی بشر است که در آن تن و روح به همنوایی و هماهنگی می‌رسند و هر دو در یک جهت پیش می‌روند و از این پیشروی لذت هم می‌برند. احتمالاً مولانا نیز به این نکتۀ نازک واقف بود که پس از دیدار شمس، هیچ‌گاه دستش از دامن رقص کوتاه نشد.

  عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - مقالۀ هفتم از کتاب مستطاب فیه‌مافیه، کوتاه و دل‌نشین است. مولانا در این مقاله می‌گوید:

   «تو را غیر این غذای خواب و خور غذای دیگر است که: ابیتُ عند ربّی یطعِمُنی و یسقینی. در این عالم آن غذا را فراموش کرده‌ای و به این مشغول شده‌ای و شب و روز تن را می‌پروری. آخر این تن، اسب توست، و این عالم آخُرِ اوست، و غذای اسب غذای سوار نباشد.

   او را به سر خود خواب و خوری است و تنعمی است. اما به سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است تو بر سرِ اسب در آخُرِ اسبان مانده‌ای و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری. دلت آن‌جاست اما چون تن غالب است حکم تن گرفته‌ای و اسیر او مانده‌ای.

    همچنان که مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود. چون لحظه‌ای مستغرق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد، اشتر را در ده بچه‌ای بود فرصت می‌یافت بازمی‌گشت و به ده می‌رسید. چون مجنون به خود می‌آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان کرد که این شتر بلای من است. از اشتر فرو جست و روان شد. هوی ناقتی خلفی و قُدّامی الهوی/ فاِنّی و اِیاها لمُختلِفان»

  حدیثی که مولانا در ابتدای مقاله به آن استناد کرده، معنایش این است: «من شب را نزد پروردگارم به سر می‌آورم. او مرا خوراک می‌دهد و سیرابم می‌کند.»

  استاد محمدعلی موحد در پاورقی این مقاله، دربارۀ این حدیث نوشته است: «این روایت به چند صورت وارد شده که ظاهراً رسول اکرم روزۀ وصال می‌گرفتند و روزۀ وصال آن است که دو یا سه روز بدون افطار روزه بدارند. در روایات آمده است که برخی از صحابه نیز می‌خواستند از آن حضرت پیروی نمایند و او منع فرمود و گفت: من با شما فرق دارم من شب‌ها نان و آب از خدا می‌گیرم.»

جان کلام مولانا در این جمله خلاصه شده است: «آخر این تن اسب توست و این عالم آخُر اوست.» تنافر تن و روح در زندگی انسان، امری است که بسیاری به آن باور دارند. از هنرمندان سکولار گرفته تا عالمان دیندار.

    فی‌الجمله به نظر می‌رسد که وقتی تن در میهمانی التذاذ است، روح در غربت به سر می‌برد و وقتی که روح در حال صعود است، تن زیر بار تحمل و تعب است.

  کمتر پیش می‌آید که تن و روح توامان و همزمان خوشی و لذت و کمال را تجربه کنند. ظریفی گفته است که رقص یکی از معدود فعالیت‌های زندگی بشر است که در آن تن و روح به همنوایی و هماهنگی می‌رسند و هر دو در یک جهت پیش می‌روند و از این پیشروی لذت هم می‌برند.

   احتمالاً مولانا نیز به این نکتۀ نازک واقف بود که پس از دیدار شمس، هیچ‌گاه دستش از دامن رقص کوتاه نشد و هماره می‌کوشید به منزلگه خورشید رسد رقص‌کنان. سماع برای مولانا و سایر صوفیان نوعی عبادت بود؛ عبادتی که روح و تن توامان در آن خوشی و پرواز و رهایی را تجربه می‌کردند.

   اینکه مولانا می‌گوید این تن اسب توست، البته نافی هماهنگی تن و روح نیست. حرف او این است که اسب باید در خدمت سوار باشد. اما اینکه می‌گوید «غذای اسب غذای سوار نباشد»، قاعده‌ای است که البته شاید استثنایش همان رقص باشد. در رقص تن و روح هر دو بر سر یک سفره نشسته‌اند.

   وحدت روح و تن در رقص، تا حدی یادآور مصرع آخر و طلایی شعر مشهور ویلیام باتلر ییتز شاعر ایرلندی است. باتلر ییتز در شعر "در میان بچه‌های مدرسه" (Among School Children) می‌گوید: ?How can we know the dancer from the dance (چگونه می‌توانیم رقصنده را از رقص بازشناسیم؟)

   اما اگر مورد استثنایی رقص را نادیده بگیریم، در نگاه اخلاقی-دینی رایج به دوگانۀ تن و روح، گوهر وجود آدمی وقتی کمال می‌یابد که تن‌پروری نکند.

  به دیگر سخن، آدمیزاد نباید روحش را به جسمش بفروشد. او باید سهم تن را بدهد تا جسم دست از روح بدارد و سوار بتواند از اسب، سواری بگیرد.

   اما لازمۀ چالاکی اسب و سوار این است که اسب آخورش را داشته باشد و سوار خواب و خورش را. هر یک غذای خود را می‌خورند و کار انسان را پیش می‌برند.

   چنین دیدگاهی البته خالی از ایراد نیست. یعنی در مواجهه با این دوگانگی، این سؤال پیش می‌آید که انسان بالاخره کدام یک از این دو پدیده است؟ روح یا جسم؟

  این سؤال امروزه، در اثر رشد تفکر علمی، جدی‌تر از قرون ماضیه ذهن آدمی را می‌خلد. اما پاسخ مولانا به این سؤال روشن است. وقتی می‌گوید «آخر این تن اسب توست»، معنایش این است که «تو» همان روح است.

   بنابراین باید گفت که اسب و سوار هر یک غذای خود را می‌خورند تا سوار بتواند به مقصد برسد. مهم مقصود و مقصد سوار است و سوار چیزی جز انسان و انسان نهایتا چیزی جز روح نیست.

  مولانا در مثنوی نیز چندین بار تن آدمی را به خر تشبیه کرده است. مثلاً در قصۀ کنیزک و خر و خاتون می‌گوید:

   این بوَد اظهار سرّ در رستخیز

   ‌الله‌الله از تنِ چون خر گریز

   مطابق نظر مولانا، در قیامت هیچ سواری دیگر با اسب یا خری که به او سواری می‌داد، کاری ندارد. اسب و خر تاریخ مصرف این‌جهانی دارند و جاودانگی از آن سوار است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان