داستان کوتاه
مریم رحمَنی
"یک چیزی در این زندگی کم است". زن اینرا با خودش گفت. همینطور که لیوان چای داغ را توی دستانش گرفته بود و به بخار سفیدی که از روی لیوان بلند میشد نگاه میکرد.
پشت صندلی کهنهی لهستانی نشسته بود. چند ماه پیش توانسته بود با کلی پافشاری شوهرش را راضی کند که بروند و از یک سمساری یک دست میز و صندلی لهستانی بخرند با این وعده که خودش یک روز جمعه مینشیند و با سمباده و یک دست رنگ تازه، نونوارش میکند؛ و لیوان سرامیکی را هی توی دوتا دستاش میچرخاند و از رقص بخار روی لیوان حسابی کیفور میشد.
صبحها حدود ساعت ٨، از تخت پایین میآمد، قبل از آن ساعت، شوهرش صبحانه نخورده از خانه بیرون زده بود و درست سر ساعت ٨ صبح، ماشین ضایعاتی از زیر پنجرهی خانهی یک طبقهشان که بیست سال پیش از یک پیرزن ارمنی خریده بودند، رد میشد و زن دیگر میدانست نمیشود هی این پهلو به آن پهلو شد و رویای شب قبل را در ذهن بازسازی کرد.
کمی قبلتر از بیست سال پیش، مردی زن را برای همیشه ترک کرده بود و با اینکه این سالها تقریباً در آرامش و بدون چالشهای روزمرگی زندگی میکرد اما هیچشبی نتوانسته بود بی فکر کردن به آن مرد چشمهایش را روی هم بگذارد و هیچ صبحی نشده بود بیرویای آغوش مرد از تخت پایین آمده باشد.
شوهرش همین سالهای اخیر، این را فهمیده بود و فکر کرده بود خیلی هم مسالهی پیچیدهای نیست و توانسته بود با عذاب وجدان خیالپردازی هر شبش از زنی که روزگاری بسیار دوستش داشت خودش را خلاص کند، حالا چه توفیر که زن این را میدانست یا نه!
زن همهچیز را توی خانه از بر بود. اول صبح یک لیوان چای برای خودش میریخت و تا چای به اندازهی قابل قبولش سرد شود، به کارهای روزش فکر میکرد. کمی که خسته میشد به آن مرد و آخرین باری که بوسیده بودش فکر میکرد.
چشمهایش هنوز نمناک میشد و گوشهی قلبش تیر میکشید. و برای اینکه کمی بتواند خودش را آرامتر کند زیر لب میگفت: "یک چیز این زندگی سر جایش نیست". و بعدش شروع میکرد به گشتن دنبال همان چیزی که سر جایش نبود، بیست سال بود که سر جایش نبود. و همیشه با یک موضوع پیش پا افتاده خودش را قانع میکرد:
- همهی زندگیها همینطورند.
بعد یاد دوستش افتخار میافتاد که همهی روزهای هفته را باید سر کند تا پنجشنبهای برسد و شوهرش از آن شهر ساحلی برگردد و جمعه عصر دوباره تنها بماند تا پنجشنبهی هفتهی بعد. بعد توی سرش داستان را پیچیده و جنایی کند، نکند شوهر افتخار زن دیگری گرفته و کار و ماموریت فقط یک بهانه است! وگرنه این چه کاری است که بیست سال است نمیتواند انتقالی بگیرد و بیاد پیش زن و بچهاش!
بعد نفس راحتی میکشید و بلند میگفت لااقل شوهر من شب به شب میآید ورِ دل خودم!
خانه را گردگیری میکرد و خاک برگهای گلدانها را با دستمال نمدار میگرفت. میرفت از بازارچهی نزدیک خانه سبزی تازه میخرید و با سبزیفروش و بقال و ماهیفروش سر تازه نبودن و گران بودن هرچیزی چانه میزد و سرحال که میشد با خریدهای توی زنبیل حصیریاش میپیجید توی کوچه که حالا از سر و صدای پسر بچهها، تنگ و باریک شده بود و هی تلو تلو میخورد تا برسد کنار تنها پلهی ورودی خانه.
پاری وقتها که دل و دماغ بیشتری داشت روی پله مینشست و چشمهایش از دیدن بازی بچهها برق میزد و اگر توپی میآمد سمتش، قبل از اینکه بچهها فریاد بزنند: "خاله بندازش"، با دست توپ را میگرفت و نزدیکترین بچه را نشانه میگرفت و بعدش تند و تند چادرش را روی سرش مرتب میکرد.
خریدهای صبح روی سنگ کابینت مانده بودند و شیر آشپزخانه چکه میکرد و یخچال تازگیها صداهای عجیب و غریبی از خودش در میآورد.
صندلی لهستانی زهوار در رفته بود و با هر تکان کوچک ناله میکرد. زن با خودش فکر کرد امروز چندشنبه است؟ از روی نشانهها روزهای هفته را میفهمید، مثلا آقای معصومی چهارشنبهها میآید توی کوچه و وانتش را پارک میکند. کمی آنطرفتر از خانهی آنها. آقای معصومی از سقز پارچه میآورد. پارچههای ملحفه و روبالشی. چهارشنبهها ساعت 1٠ صبح وانتش را بیصدا توی کوچه پارک میکرد و ساعت ١ ظهر بیصدا میرفت. یا مثلا یکشنبهها ساعت 1٠ شب یک نمایش رادیویی پخش میشد که زن دوستش داشت و هر یکشنبه رادیو را سر ساعت روشن میکرد.
با این حساب فهمید امروز سهشنبه است.
خیالش راحت شد که خب حالا تا جمعه چند روزی وقت دارد. تقریبا هربار صدای نالهی صندلی درمیآمد این محسابات روزهای هفته شکل میگرفت و تا آن روز هیچ جمعهای نشده بود که حتی یک صندلی سوهانی بخورد و چند میخ به پایههایش زده شود. مرد همیشه لبخند تلخی زده بود و گفته بود: - مثل همهی کارهای دیگهت.
آنروز که برای خرید میز و صندلی به بازار رفته بودند، زن مثل همهی این سالها یعنی از اولین روزهای کودکی که یادش مانده بود تا همین سال که چهل سالگی را رد کرده بود، سرش را به همه طرف میچرخاند و همهچیز رو همزمان نگاه میکرد: مغازهها و چیدمان ویترینشان، سنگفرش پیادهرو، ردیف درختان و حرکت بی هدف گربهها، آدمها... آدمها... آدمها.
عادت داشت جای همهشان زندگی کند، جای همهشان تصمیم بگیرد که مثلا وقتی به خانه رسیدند حتما خریدها را روی سنگ کابینت میچینند و شروع میکنند به تقسیمکردنشان توی یخچال و کابینتها. یا از اینکه چیزی که میخواستند پیدا نکردند یکی دو ساعتی غرولند کنند و به چند نفر زنگ بزنند و شرح ماوقع بدهند و کمی سبک شوند و بعد وسط آشپزخانه دست به کمر منتظر بمانند تا از عالم غیب بهشان الهام شود که چه غذایی برای ناهار درست کنند.
شوهر تلنگر ظریفی زد و با لبخند از زن خواست زودتر انتخاب کند. حوصلهی معطلی و وسواس احتمالی زن را موقع انتخاب نداشت. زن چیزی دیده بود که دیگر برایش فرم صندلی و میزان کهنه یا نو بودنشان اهمیت چندانی نداشت. یک چیزی انتخاب کرد و بی که نگاهی به شوهر بکند دستگیرهی در مغازه را گرفت و خودش را سپرد به آفتابی که تا وسط آسمان رسیده بود.
سایهی نیمه تکیدهی مردی درست در لحظهی ورودشان به مغازه، آفتاب را پوشانده بود و زن را گرم در آغوش فشرده بود. پروانهی سفیدی روی انگشت سبابهی زن نشست و یک جوری که انگار با پاهایش انگشت را سفت چسبیده باشد، هیچ از جایش تکان نخورد و مرد سری تکان داد و کلاهش را با دو انگشت کشید روی پیشانی. گربهی سفیدی هی از جایش میپرید و دستهایش را از هم باز میکرد تا شاید بتواند پروانه را بگیرد و زن بیتوجه به تلاشهای گربه و غرولندهای مردمی که از حرکت بی هدف زن به چپ و راستاش سرگردان شده بودند، به شیشهی غبارگرفتهی مغازه و بعد به بازوی شوهر تکیه داد و اولین چیزی که بهش فکر کرد این بود: شب حسابی بهش فکر میکنم. الان وقتاش نیست.
********
با انگشت سبابه روی میزی که جابهجا چوبهایاش رشته رشته شده و گرهی چوب ور آمده بود شکلهایی میکشید و گاهی با صدای چکهی شیر آب، ضرب میگرفت. بعد پشت هر دو دستاش را میگرفت جلوی چشمها و هی از زاویههای مختلف نگاهشان میکرد، حلقهی ازدواجش کمی به انگشتاش گشاد شده بود و شوهر اجازه نداده بود ببرند تنگترش کنند، چون معتقد بود نوسان وزنی زن چیز تازهای نیست و یکی دوماه دیگر دوباره به جای اولاش برمیگردد.
از توی کوچه سر و صدای بچهها بلند شده بود و یکی بلندتر داد زد: "خاله بندازش". طرفهای عصر بود و هنوز خریدهای صبح روی کابینت مانده بودند، غذایی روی اجاق نبود و چراغهای خانه یکییکی روشن نشده بودند.
آدمها یک روز میروند، ترکت میکنند و یکجوری محو میشوند انگار هیچوقت نبودهاند، یکجوری برای خودشان زندگی میسازند انگار تا پیش از این فقط داشتند توی کوچه به همسن و سالانشان توپ پاس میدادند و حالا در خانه را از پشت بستهاند و یکدفعه تصمیم گرفتهاند زندگی کنند.
بعد یکروز بیهوا سر و کلهشان پیدا میشود، روزی که منتظرشان نیستی. انگار از توی خیالهای شبانهات یک جایی درز گشادی داشته باشد و یادت رفته باشد بدوزیاش. همینطور بیمقدمه و بیدعوت خودشان را پرت میکنند وسط زندگیات. وسط واقعیت و توی روز روشن جوری خودشان را نشانات میدهند و جوری تمام قد سایهشان را میاندازند رویت که نتوانی از دستشان جست بزنی انگار گربهای باشی که از یک صدای ناگهانی ترسیده باشد.
حالا که برمیگردند، اجاق همیشه سرد است، بخار چای از روی لیوان محو میشود، سبزیهای خرید صبح پلاسیده میشوند و خیالهای شبانه میشوند زندگی هر روزه و مثل احساس گناه میچسبند بیخ گلویت.
یک چیزی در این زندگی کم است وگرنه آدمها چرا میآیند وقتی میخواهند بروند و چرا میروند وقتی میدانند برمیگردند.
مرد چراغهای خانه را روشن کرد و بستهی نان تازه را گذاشت کنار انگشتهای زن. شب شده بود.