«توماس هورلیمان سال 1950 در شهر تسوگ سوئیس متولد شد. او در مدرسهی رهبانی آینزیدِلن تحصیل کرد، سپس در زوریخ و در دانشگاه آزاد برلین فلسفه خواند و حالا در سوئیس زندگی میکند. او افزون بر چندین نمایشنامه، رمانهای بازگشت به خانه، چهل گل رز و مجموعه داستان زن تسینی را تألیف کرده است.
به گزارش اطراف، نمایشنامهها، آثار داستانی و جستارهای هورلیمان برندهی جایزههای بسیاری شدهاند، از جمله جایزههای توماس مان، یوزف برایتباخ و هوگو بال. هورلیمان، که در سال 2019 برندهی جایزهی گوتفرید کلر هم شده، عضو فرهنگستان هنرهای زیبای بایرن، فرهنگستان زبان و ادب آلمان و فرهنگستان هنر برلین است.
آثار او به بیش از 21 زبان ترجمه شدهاند و رمان الماس سرخ وی در سال 2022 نامزد دریافت جایزهی کتاب سال سوئیس شد. ستاره نوتاج جستار «تحصیل هنر در غار افلاطونِ» هورلیمان را از مجموعه جستار پریدن درون سطل کاغذ باطله (2008) انتخاب و ترجمه کرده است.
دانشگاه جایگاه پژوهش و آموزش علم است. هر علمی که میآموزیم، در واقع تلاش میکنیم موضوعات را با دقتی روشمند درک کنیم. علم طالب زنجیرهای از علتها و معلولهای متوالی است که به نتایج محض و مطلق برسند؛ نتایجی که قرار است صحتِ کل را اثبات کنند، صحت کل زنجیره را. و اما هنر؟ هنر در پی گسیختن زنجیرهاست.
در پی غلبه بر علیت. هنر از علامت تساوی نفرت دارد. هر آنکه در پی مقایسه برآید، چیزها را یکسان خواهد کرد، و هنر، هر هنری، میخواهد متفاوت باشد. علم به ایدهآلِ ابژکتیویته متعهد است و هنر به سوبژکتیویته. علم با تساویهای دقیق در پی رسیدن به صراحت است و هنر با آفرینشهای منحصربهفرد به دنبال ابهام میرود. ای داد بیداد. انگار با تأسیس دانشگاه هنر زوریخ تناقض بزرگی پدید آوردهایم.
نخستین دانشگاه هنر را افلاطون تأسیس کرد، واگر بخواهیم بدانیم آنجا چه خبر بوده، بهتر است تمثیل غار را بخوانیم. غارِ آموزشی در اعماق زمین قرار دارد. در آغاز کار دانشجوها و استادها جوری به زنجیر کشیده شدهاند که فقط میتوانند دیوارِ مقابل ورودیِ غار را ببینند. پشت سرشان، درست کنار ورودی، آتشی روشن است.
افرادی جلوی آتش راه میروند، برخی کوزههای گلی در دست دارند و برخی مجسمههایی را بلند کردهاند و منبع نور همچون پروژکتوری سایهی این افراد را روی دیوار میاندازد و دانشجویان و استادان بازی جالبی را تماشا میکنند. بازی؟ افلاطون از قول سقراط میگوید برای کسانی که در زنجیرند، این چیزی جز واقعیت نیست.
برای آنها که نه ورودی غار و آتش و نه افرادی که حرکت میکنند، بلکه فقط تصاویر آنها را میبینند، این تصاویرْ حقیقت به نظر میرسند. آنها باور دارند که دیوار جان دارد و روی آن، پیش چشمشان، آدمهایی با گوشت و خون، خمرههایی واقعی را حمل میکنند.
سقراط علت این فریب را پنهان نمیکند. علت چیزی نیست جز سکون، بند، زنجیر. و در نهایت، اینجاست که تمثیل غار از «سر چرخاندن» دفاع میکند، از رفتن به سوی آتش و البته از «صعودی دشوار و پرشیب» از پلهای که به بیرون غار راه دارد.
افلاطون میگوید که دانشجویان و استادان در غار امن هستند، اما این امنیت بهایی دارد. همگی در تاریکی اسیرند و نوری که مقابلشان میتابد، فریبی بیش نیست. البته که فریب میتواند زیبا باشد، بازی فوقالعادهی سایهها، منظرهای فریبنده بر دیوار. اما افلاطون بهصراحت ادعا میکند که برای کسانی که آنجا میآموزند و یادمیگیرند، حقیقت نه در مقابل چشم بلکه در چرخشِ سر قرار دارد.
آتشْ پشت سرشان روشن است، خورشید بیرون میتابد، و اسیرشدگان باید این تناقض را بپذیرند که در مقام استاد یا دانشجوی هنر، زندگی دروغینی را میزیَند. آنها نقاشی میکنند، میرقصند، طراحی میکنند، عکس میگیرند، فیلم میسازند، تئاتر بازی میکنند، کارگردانی میکنند، و چه بسا که از هنرمندان حرفهای هم بیشتر تلاش کنند و بهتر از آنها آواز بخوانند و دیوانهوارتر برقصند و بیپرواتر نقاشی کنند، اما عرقی که بر پیشانیشان نشسته، حتی اگر چون رود جاری شود، حقیقی نیست. آنها هنوز هنرمند نیستند، در حال هنرمند شدناند.
البته که این موضوع را از یاد میبرند، و باید هم از یاد ببرند، زیرا فقط در صورتی که تمام و کمال غرق این فریب شوند، ناامیدی بر آنها چیره میشود و از فریب رها میگردند. تنها در این صورت است که محرومیت پدید میآید، و با از سر گذراندن آن، تغییر آغاز میشود: گسیختن زنجیرها، رفتن به سمت آتش، عزیمت به سوی نور.
حال میرسیم به دومین تناقضی که افلاطون، رئیس نخستین دانشگاه هنر، از زبان سقراط بیان میکند. در همان لحظهای که ضرورت موجب تغییر میشود، زمانی که فردِ زنجیرشده از زندگی دروغینش خلاص میشود، خود را رها میکند. اما رهایی او را به مسیری دردناک میبرد.
پس از سالها سکون و تماشای تکرارهای بینهایت، برخاستن و سر چرخاندن برای کسی که زنجیرش را پارهکرده نیرویی بسیار زیاد میطلبد. نورِ آتش چشمانش را کور میکند. و اما پله! چه شیب تندی دارد! باید از آن بالا بروم؟ فریاد میزند «پناه بر خدایان! اگر این تنها راهی است که به هنر ختم میشود، باشد که هرگز بدان دست نیابم.»
چه تصمیمی میگیری؟ دو راه پیش رو داری. نخست: در همان زندگی دروغین بمانی، در محیط آشنا و قدیمی خودت. آتش تو را نخواهد سوزاند، در نهایت کمی گرم خواهی شد و آنچه واقعیت میپنداری، بازی سایهها، هرگز به تو نزدیکتر نخواهد شد.
دوم: از پلهها بالا بروی، مسیرت را در پیش بگیری، بکوشی از غار بیرون بروی و از مسیری صعب و خطرناک به بیرون غار برسی. آیا در این صعود موفق خواهی بود؟ آیا هرگز به مرتبهی وجود حقیقی خواهی رسید؟ بالا رفتن یا بالا نرفتن؛ مسئله این است.
سالهای نخست دههی 1980 بود. دوست دخترم اوته یک روز عصر آمد و گفت هر چه بین ما بوده، تمام شده. برای اینکه زمان بخرم، به آشپزخانه رفتم تا قهوه درست کنم. وقتی بازگشتم، اوته پشت میزم ایستاده بود و متنی را میخواند که با ماشینتحریر تایپ کرده بودم.
نمیدانست که این متن از گوتفرید کلر است. هنگام خواندن بخشی از کتاب هاینریش سبز اشک در چشمم جمع شده بود. چرا چنین حالی به من دست داده بود؟ میخواستم هر طور شده دلیلش را بیابم و چون علم ادبیات کمکی به من نمیکرد، راه دانشجویان هنر را در پیش گرفتم که سهپایه زیرِ بغل به موزه میروند تا با کپی کردن نقاشیهای معروف، ترفندهای اساتید را بیاموزند.
شبِ پیش از آمدن اوته، صفحه به صفحه، جمله به جمله و واژه به واژهی این بخش معرکهی کلر را تایپ کرده بودم و حال این صفحات زیر نور عصرگاهی تابستان در دستان این پرهیبِ زیبا قرار داشت. قهوه ریختم. هیچ اتفاقی نیفتاد. اوته همچنان میخواند. وقتی بالاخره سرش را بالا آورد، اشک روی گونههایش جاری بود. گفت «خیلی عوضی هستی، اما نوشتنت حرف ندارد.»
هاینریش سبز سالها سرگردان بود. اول میخواسته هنرمند شود، نقاش. اما شکست سختی میخورد و نویسنده میشود. مسیرهای سرراست هاینریش پیچوتاب میخورند و مسیرهای پرپیچوتابش سرراست میشوند و بهترین بخش رمان تربیتی کلر جایی است که هاینریشِ بازگشته از سفر در فصلهای «رؤیاهای وطن» و «رؤیاهای دیگر» به شهر پدریاش نزدیک میشود اما هرگز به آن نمیرسد.
او در یکی از این رؤیاها از پلکانی شیبدار روی پلی میافتد. حیران میشود. قبلاً هم از این پل گذشته، اما پل دیگر از جنس چوب نیست و رواقهایی پرشکوه دارد. دیوارهای رواق را با نقاشیهایی پوشاندهاند اما فیگورها «از نقاشی بیرون میآیند و با زندهها درمیآمیزند». حقیقت و هنر: در رواق خانگی کلر هر دوی آنها «صرفاً چیزی واحد» هستند.
همهچیز در گذر است، همهچیز در جریان است، روان است. حتی خود پل با رودی که زیرش جاری است فرق چندانی ندارد. یک اسبِ تعلیمدهنده با تختههای جاری که پاسخِ تمام تناقضها بر آن نوشته شده «در دهان، این سو و آن سو میدود.»
تنها پرسش این است که این اسب تعلیمدهنده چه دارد به ما بگوید و این پل به کدام سو جاری است. شاید به سوی همان مرحلهای که کسی که از پلههای غار افلاطون بالا میرود،میخواهد به آن برسد.
سقراط میگوید چنین کسی آنجا بالاخره میتواند به روشنی برسد، اما ستارهی خورشید چنان چشمانش را میزند و دردناک است که بهتر است فقط شباهنگام به آن نگریست.
در هنر، در هر هنری، ساختن سادهترین کار است. هر کس میتواند نشانه، صدا یا خویشتن را تولید کند. اما ــ برای مثال ــ چگونه یک عکس دارای هاله میشود؟ والتر بنیامین این کلمه را از الهیات وام گرفته بود. هاله، به بیان بنیامین، به قدیسان متعلق است. بارقهی رحمت فرد منتخب را نورانی میکند. ما میفهمیم: چنین چیزهایی تولیدکردنی نیستند، بلکه انتظارکشیدنیاند؛ تحمیلی نیستند، بلکه دریافتکردنیاند. اگر بارقهی رحمت بر عکس بتابد، هنر میشود؛ اگر نتابد، صنعت.
آیا دانشگاه هنر میتواند به دانشجویان کمک کند بارقهی رحمت را به چنگ آورند؟ آری، به شرط آنکه استادان و دانشجویان شجاعت داشته باشند در دوراهی علم و هنر پا بگذارند. یعنی باید زنجیرهای علیت را بسازند و میل گسیختنشان را هم در دل بپرورانند.
دانشجوی خوب باید خود را به زنجیر بکشد و سپس خود را از آن رها سازد. باید در سایهی امنیت غار آموزشی تواناییهای لازم را کسب کند و در نهایت بالا برود. زمانی که آموختهها از کفَش میروند، نباید تردید به دل راه دهد. تردیدی نیست که دانشجو خود باید تصمیم بگیرد آیا دانشگاه برای او مفید است یا نه. و نیز تردیدی نیست که بارقهی رحمت در اختیار ما نیست. رحمت خورشیدی است در تاریکی شب.»