داستان راستان «بخش نهم »

حبه عرنی و نوف بکالی،شب را در صحن حیاط دارالاماره کوفه خوابیدند

خوابی یا بیدار؟

حبه عرنی و نوف بکالی،شب را در صحن حیاط دارالاماره کوفه خوابیدند.بعد از نیمه شب دیدند امیر المؤمنین علی علیه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حیاط می آید،اما با حالتی غیر عادی:دهشتی فوق العاده بر او مستولی است، قادر نیست تعادل خود را حفظ کند،دست خود را به دیوار تکیه داده و خم شده و با کمک دیوار قدم به قدم پیش می آید و با خود آیات آخر سوره آل عمران را زمزمه می کند:

ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب همانا در آفرینش حیرت آور و شگفت انگیز آسمانها و زمین و در گردش منظم شب و روز نشانه هایی است برای صاحبدلان و خردمندان.

الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار آنان که خدا را در همه حال و همه وقت به یاد دارند و او را فراموش نمی کنند،چه نشسته و چه ایستاده و چه به پهلو خوابیده،و درباره خلقت آسمانها و زمین در اندیشه فرو می روند:پروردگارا این دستگاه با عظمت را به عبث نیافریده ای،تو منزهی از اینکه کاری به عبث بکنی،پس ما را از آتش کیفر خود نگهداری کن.

ربنا انک من تدخل النار فقد اخزیته و ما للظالمین من انصار پروردگارا!هر کس را که تو عذاب کنی و به آتش ببری بی آبرویش کرده ای،ستمگران یارانی ندارند.

ربنا اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و کفر عنا سیئاتنا و توفنا مع الابرار پروردگارا!ما ندای منادی ایمان را شنیدیم که به پروردگار خود ایمان بیاورید،ما ایمان آوردیم،پس ما را ببخشای و از گناهان ما درگذر،و ما را در شمار نیکان نزد خود ببر.

ربنا و آتنا ما وعدتنا علی رسلک و لا تخزنا یوم القیامة انک لا تخلف المیعاد پروردگارا!آنچه به وسیله پیغمبران وعده داده ای نصیب ما کن،ما را در روز رستاخیز بی آبرو مکن،البته تو هرگز وعده خلافی نمی کنی.

همینکه این آیات را به آخر رساند،از سرگرفت.مکرر این آیات را-در حالی که از خود بیخود شده بود و گویی هوش از سرش پریده بود-تلاوت کرد.

حبه و نوف هر دو در بستر خویش آرمیده بودند و این منظره عجیب را از نظر می گذراندند.حبه مانند بهت زدگان خیره خیره می نگریست.اما نوف نتوانست جلو اشک چشم خود را بگیرد و مرتب گریه می کرد.

تا اینکه علی به نزدیک خوابگاه حبه رسید و گفت:

«خوابی یا بیدار؟»

-بیدارم یا امیر المؤمنین!تو که از هیبت و خشیت خدا اینچنین هستی پس وای به حال ما بیچارگان!

امیر المؤمنین چشمها را پایین انداخت و گریست،آنگاه فرمود:

«ای حبه!همگی ما روزی در مقابل خداوند نگه داشته خواهیم شد،و هیچ عملی از اعمال ما بر او پوشیده نیست.او به من و تو از رگ گردن نزدیکتر است،هیچ چیز نمی تواند بین ما و خدا حائل شود.»

آنگاه به نوف خطاب کرد:

«خوابی؟»

-نه یا امیر المؤمنین!بیدارم،مدتی است که اشک می ریزم.

-ای نوف!اگر امروز از خوف خدا زیاد بگریی فردا چشمت روشن خواهد شد.ای نوف!هر قطره اشکی که از خوف خدا از دیده ای بیرون آید دریاهایی از آتش را فرو می نشاند.

ای نوف!هیچ کس مقام و منزلتش بالاتر از کسی نیست که از خوف خدا بگرید و به خاطر خدا دوست بدارد.

ای نوف!آن کس که خدا را دوست بدارد و هر چه را دوست می دارد به خاطر خدا دوست بدارد،چیزی را بر دوستی خدا ترجیح نمی دهد،و آن کس که هر چه را دشمن می دارد به خاطر خدا دشمن بدارد،از این دشمنی جز نیکی (1) به او نخواهد رسید.هر گاه به این درجه رسیدید،حقایق ایمان را به کمال دریافته اید.

سپس لختی حبه و نوف را موعظه کرد و اندرز داد،آخرین جمله ای که گفت این بود:«از خدا بترسید،من به شما ابلاغ کردم.»

آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد،به مناجات پرداخت،می گفت:«خدایا ای کاش می دانستم هنگامی که از تو غفلت می کنم تو از من رو می گردانی یا باز به من توجه داری.ای کاش می دانستم در این خوابهای طولانیم و در این کوتاهی کردنم در شکرگزاری،حالم نزد تو چگونه است.»

حبه و نوف گفتند:«به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همین بود تا صبح طلوع کرد.» (2)

کابین خون

نزدیک بود جنگ صفین پایان یابد و به شکست نهایی سپاه شام منتهی شود که حیله عمرو بن العاص جلو کست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف کرد.

او پس از اینکه احساس کرد چیزی به شکست قطعی باقی نمانده است،دستور داد قرآنها را بر سر نیزه ها کنند به علامت اینکه ما حاضریم کتاب خدا را میان خود و شما حاکم قرار دهیم.

همه افراد با بصیرت،از اصحاب علی،می دانستند حیله ای بیش نیست،منظور متوقف کردن عملیات جنگی برای جلوگیری از شکست است،زیرا مکرر-قبل از آنکه کار به اینجاها بکشد-همین پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نکرده بودند.

اما گروهی مردم قشری و ظاهر بین،بدون آنکه انضباط نظامی را رعایت کنند و منتظر دستور فرمانده کل بشوند، عملیات جنگی را متوقف کردند.به این نیز قناعت نکرده پیش علی علیه السلام آمدند و با منتهای اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ بکلی متوقف شود.آنها معتقد بودند در این حال اگر کسی بجنگد با قرآن جنگیده است!!!علی علیه السلام فرمود:«گول این کار را نخورید که خدعه ای بیش نیست.دستور قرآن این است که ما به جنگ ادامه دهیم.آنها هرگز حاضر نبوده و نیستند به قرآن عمل شود.اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است.اکنون که نزدیک است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه کن کنیم دست به این نیرنگ زده اند.»گفتند:«پس از آنکه آنها رسما می گویند ما حاضریم قرآن را میان خود و شما حاکم قرار دهیم،برای ما جنگیدن با آنها جایز نیست.از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است.اگر فورا دستور متارکه ندهی.در همین جا خود تو را قطعه قطعه خواهیم کرد.»

دیگر ایستادگی فایده نداشت.انشعاب سختی به وجود آمده بود.اگر علی علیه السلام در عقیده خود پافشاری می کرد قضایا به نحو بسیار بدتری به نفع دشمن و شکست خودش خاتمه می یافت.دستور داد موقتا عملیات جنگی خاتمه یابد و سربازان،جبهه جنگ را رها کنند.

عمرو بن العاص و معاویه که دیدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند،و از اینکه دیدند تیرشان به هدف خورد و در میان اصحاب علی نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمی گنجیدند،اما نه معاویه و نه عمرو بن العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری-هر اندازه پیش بین و دور اندیش می بود-نمی توانست حدس بزند این جریان کوچک مبدا تکوین یک مسلک و یک طرز تفکر بالخصوص در مسائل دینی اسلامی و تشکیل یک فرقه خطرناک بر اساس آن خواهد شد که حتی برای خود معاویه و خلفای مانند او بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد کرد.

چنین مسلک و روش و طرز تفکری به وجود آمد و چنان فرقه ای تشکیل شد:

یاغیان لشکر علی که به نام «خوارج »نامیده شدند در آن روز تاریخی در منتهای استبداد و خودسری جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حکمیت تسلیم شدند.قرار شد دو طرف از جانب خود نماینده معین کنند و نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن حکمیت کنند.از طرف معاویه عمرو بن العاص معین شد.علی خواست عبد الله بن عباس را که حریف عمرو بن العاص بود معین کند.در اینجا نیز خوارج دخالت کردند و به بهانه اینکه داور باید بی طرف باشد و عبد الله بن عباس طرفدار و خویشاوند علی است،مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را نامزد کردند.

حکمیت بدون آنکه توافق واقعی صورت گرفته باشد،با خدعه دیگری که عمرو بن العاص به کار برد بی نتیجه خاتمه یافت.

جریان حکمیت آن قدر شکل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست داد که کوچکترین اثر اجتماعی بر آن، حتی برای معاویه و عمرو بن العاص،مترتب نشد.سود کلی که معاویه و عمرو از این جریان بردند همان بود که مبارزه را متوقف کردند و در میان یاران علی اختلاف انداختند و ضمنا فرصت کافی برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر برایشان پیدا شد.

از آن طرف همینکه بر خوارج روشن شد که تمام مقدمات گذشته،قرآن بر نیزه کردن و پیشنهاد حکمیت،همه نیرنگ و خدعه بوده است،فهمیدند اشتباه کرده اند اما اشتباه خود را به این صورت تقریر کردند که اساسا بشر حق حکومت و حکمیت ندارد،حکومت حق خداست و داور کتاب خدا.

آنها می خواستند اشتباه گذشته خود را جبران کنند،اما از راهی رفتند که دچار اشتباهی بسیار خطرناکتر شدند.

اشتباه اول آنها صرفا یک اشتباه نظامی و سیاسی بود.اشتباه نظامی هر اندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مکان محدود و قابل جبران است.اما اشتباه دوم آنها یک اشتباه فکری و ابداع یک فلسفه غلط در مسائل اجتماعی اسلام بود که اساس اسلام را تهدید می کرد و قابل جبران نبود.

خوارج شعاری بر اساس این طرز تفکر به وجود آوردند و آن اینکه:«لا حکم الا لله »یعنی جز خدا کسی حق ندارد در میان مردم حکم کند.

علی علیه السلام می فرمود:«این سخن درستی است که برای مقصود نادرستی به کار می رود.حکم یعنی قانون. قانونگذاری البته حق خداست،و حق کسی است که خدا به او اجازه داده است.اما مقصود خوارج از این جمله این است که حکومت مخصوص خداست،در صورتی که جامعه بشری به هر حال نیازمند به مدیر و گرداننده و اجرا کننده قانون است. » (3)

خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودی معتقدات خود را تعدیل کنند.

خوارج از این نظر که حکمیت غیر خدا گناه بوده است و آنها مرتکب گناه شده اند توبه کردند.و چون علی علیه السلام هم در نهایت امر تسلیم حکمیت شده بود از او تقاضا کردند که تو هم توبه کن.علی فرمود متارکه جنگ و ارجاع به حکمیت اشتباه بود،مسؤول اشتباه هم که شما بودید نه من.اما اینکه حکمیت مطلقا اشتباه است و جایز نیست مورد قبول من نیست.

خوارج دنباله فکر و عقیده خود را گرفتند و علی علیه السلام را به عنوان اینکه حکمیت را جایز می داند تکفیر کردند.کم کم برای عقیده مذهبی خود شاخ و برگهایی درست کردند و به صورت یک فرقه مذهبی-که با سایر مسلمین در بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند-در آمدند.صفت بارز مسلک آنها خشونت و قشری بودن بود.در باب امر به معروف گفتند هیچ شرط و قیدی ندارد و باید بی محابا و بی باکانه مبارزه کرد.

تا وقتی که خوارج تنها به اظهار عقیده قناعت کرده بودند علی علیه السلام متعرض آنها نشد،حتی به تکفیر خود از طرف آنها اهمیت نداد،و حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد و با منتهای جوانمردی به آنها آزادی در اظهار عقیده و بحث و گفتگو داد،اما از آن وقت که به عنوان امر به معروف و نهی از منکر رسما شورش کردند دستور سرکوبی آنها را داد.

در نهروان میان آنها و علی علیه السلام جنگ شد و علی شکست سختی به آنها داد.

مبارزه با خوارج از آن نظر که مردمی معتقد و مؤمن بودند بسیار کار مشکلی بود.آنها مردمی بودند که به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمی گفتند،صراحت لهجه عجیبی داشتند،عبادت می کردند،آثار سجده در پیشانی بسیاری از آنها نمایان بود،بسیار قرآن تلاوت می کردند،شب زنده دار بودند،اما بسیار جاهل و سبک مغز بودند،اسلام را به صورت بسیار خشک و جامد و بی روح می شناختند و معرفی می کردند.

کمتر کسی می توانست خود را برای جنگ و ریختن خون چنین مردمی آماده کند.اگر شخصیت بارز و فوق العاده علی نبود،سربازان به جنگ اینها نمی رفتند.علی علیه السلام مبارزه با خوارج را یکی از افتخارات بزرگ منحصر به فرد خود می داند،می گوید:«این من بودم که چشم فتنه را از کاسه سر در آوردم،غیر از من احدی جرئت چنین کاری نداشت.» (4) راستی همین طور بود،تنها علی بود که به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبی آنها اهمیت نمی داد و آنها را،با همه جنبه های زاهد منشی و عابد مآبی، خطرناکترین دشمن دین می دانست.علی می دانست که اگر این فلسفه و این طرز تفکر-که طبعا در میان عوام الناس طرفداران زیاد پیدا می کند-در عالم اسلام ریشه بگیرد،دنیای اسلام دچار چنان جمود و قشریگری خواهد شد که این درخت را از ریشه خشک خواهد کرد.مبارزه با خوارج از نظر علی علیه السلام مبارزه با یک عده چند هزار نفری نبود،مبارزه با جمود فکری و استنباطهای جاهلانه و یک فلسفه غلط در زمینه مسائل اجتماعی اسلام بود.چه کسی غیر از علی قادر بود در چنین جبهه ای وارد مبارزه شود؟

جنگ نهروان ضربت سختی بر خوارج وارد کرد که دیگر نتوانستند آن طور که انتظار می رفت جایی برای خود در عالم اسلام باز کنند.مبارزه علی با آنها بهترین سندی بود برای خلفای بعدی که جهاد با اینها را مشروع و لازم جلوه دهند.اما باقیمانده خوارج دست از فعالیت برنداشتند:

سه نفر از اینان،در مکه،دور هم جمع شدند و به خیال خود به بررسی اوضاع عالم اسلام پرداختند،چنین نتیجه گرفتند که تمام بدبختیها و بیچارگیهای عالم اسلام زیر سر سه نفر است:علی،معاویه و عمرو بن العاص.

علی همان کسی بود که اینها ابتدا سرباز او بودند.معاویه و عمرو بن العاص هم همانهایی بودند که حیله سیاسی و خدعه نظامیشان موجب تشکیل چنین فرقه خطرناک و بیباکی شده بود.

این سه نفر-که یکی عبد الرحمن بن ملجم بود و دیگری برک بن عبد الله نام داشت و سومی عمرو بن بکر تمیمی-در کعبه با هم پیمان بستند و هم قسم شدند که آن سه نفر را که در راس مسلمین قرار دارند در یک شب یعنی در شب نوزدهم رمضان(یا هفدهم رمضان)بکشند.عبد الرحمن نامزد قتل علی و برک مامور قتل معاویه و عمرو بن بکر متعهد کشتن عمرو بن العاص شد.با این پیمان و تصمیم از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به طرف حوزه ماموریت خود حرکت کردند.عبد الرحمن به طرف کوفه،مقر خلافت علی راه افتاد.برک به طرف شام،مرکز حکومت معاویه رفت و عمرو بن بکر به جانب مصر،محل فرماندهی عمرو بن العاص روان شد.

دو نفر از اینها،یعنی برک بن عبد الله و عمرو بن بکر،کار مهمی از پیش نبردند،زیرا برک که مامور کشتن معاویه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتی از پشت سر بر سرین معاویه وارد کند که آن ضربت با معالجه پزشک بهبود یافت.عمرو بن بکر نیز که قرار بود عمرو بن العاص را به قتل برساند،شخصا عمرو بن العاص را نمی شناخت.اتفاقا در آن شب عمرو بیمار بود و به مسجد نیامد،شخص دیگری را به نام «خارجة بن حذافه »از طرف خود نایب فرستاد.عمرو بن بکر به خیال اینکه عمرو عاص همین است او را زد و کشت.بعد معلوم شد که کس دیگری را کشته است.تنها کسی که منظور خود را عملی کرد عبد الرحمن بن ملجم مرادی بود.

عبد الرحمن وارد کوفه شد.عقیده و نیت خود را به احدی اظهار نکرد.مکرر در تصمیم و رای خود دچار تزلزل و تردید گردید و مکرر از تصمیم خود منصرف شد،زیرا شخصیت علی طوری نبود که طرف،هر اندازه شقی و قسی باشد،به آسانی بتواند خود را برای کشتن او حاضر کند.اما تصادفات که در شام و مصر به نجات معاویه و عمرو بن العاص کمک کرد در عراق طور دیگر پیش آمد و یک تصادف سبب شد که عبد الرحمن را در تصمیم خود جدی کند.اگر این تصادف پیش نمی آمد عبد الرحمن از تصمیم خطرناک خویش بکلی منصرف شده بود،پای عشق یک زن به میان آمد.

یکی از روزها عبد الرحمن به ملاقات یکی از هم مسلکان خود از خوارج رفت.در آنجا با قطام-که دختر یکی از خوارج بود و پدرش در نهروان کشته شده بود-آشنا شد.قطام بسیار زیبا و دلربا بود.عبد الرحمن در نظر اول شیفته او شد و با دیدن قطام پیمان مکه را از یاد برد.تصمیم گرفت بقیه عمر را با قطام به خوشی به سر برد و افکار خود را بکلی فراموش کند.عبد الرحمن از قطام تقاضای ازدواج کرد.قطام تقاضای او را پذیرفت،اما وقتی که قرار شد کابین خود را تعیین کند ضمن قلمهایی که شمرد چیزی را نام برد که دود از کله عبد الرحمن برخاست،قطام گفت:«کابین من عبارت است از سه هزار درهم و یک غلام و یک کنیز و خون علی بن ابی طالب!!!» (5)

عبد الرحمن گفت:«پول و غلام و کنیز هر چه بخواهی حاضر می کنم،اما کشتن علی کار آسانی نیست.مگر ما نمی خواهیم با هم زندگی کنیم؟چگونه بر علی دست یابم و او را بکشم و بعد هم خودم جان به سلامت بیرون ببرم؟!»قطام گفت:«مهر من همین است که گفتم.علی را در میدان جنگ نمی توان کشت،اما در حال عبادت می توان غافلگیر کرد.اگر جان به سلامت بردی یک عمر با هم به خوشی و کامرانی به سر خواهیم برد،و اگر کشته شدی اجر و پاداشی که نزد خدا داری بهتر و بالاتر است.بعلاوه من می توانم افراد دیگری را با تو همدست کنم که تنها نباشی.»

عبد الرحمن که سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و این عشق سرکش دوباره او را به همان مسیر سوق می داد که کینه توزیها و انتقام جوییهای قبلی او را به آنجا کشیده بود،برای اولین بار راز خود را آشکار کرد،به او گفت:«حقیقت این است که من از این شهر فراری بودم و اکنون نیامده ام مگر برای کشتن علی بن ابی طالب.»قطام از این سخن بسیار خوشحال شد.مرد دیگری به نام «وردان »را دید و او را برای همراهی عبد الرحمن آماده کرد.خود عبد الرحمن نیز روزی به یکی از دوستان و همفکران مورد اعتماد خود به نام «شبیب بن بجرة »برخورد و به او گفت:

«آیا حاضری در کاری شرکت کنی که هم شرف دنیاست و هم شرف آخرت؟»

-چه کاری؟

-کشتن علی بن ابی طالب.

-خدا مرگت بدهد،چه می گویی؟کشتن علی؟مردی که اینهمه سابقه در اسلام دارد؟

-بلی!مگر نه این است که او به واسطه تسلیم به حکمیت کافر شد؟سوابق اسلامی اش هر چه باشد،باشد.بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را کشت و ما شرعا می توانیم به عنوان قصاص او را به قتل برسانیم.

-چگونه می توان بر علی دست یافت؟

-آسان است،در مسجد کمین می کنیم،همینکه برای نماز صبح آمد با شمشیرهایی که زیر لباس داریم حمله می کنیم و کارش را می سازیم.

عبد الرحمن آنقدر گفت تا شبیب را با خود همدست کرد،آنگاه شبیب را با خود به مسجد کوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفی کرد.قطام در آن وقت در مسجد کوفه چادر زده معتکف شده بود.قطام گفت:«بسیار خوب،وردان هم با شما همراه است،هر شبی که تصمیم گرفتید اول بیایید نزد من.»عبد الرحمن تا شب جمعه نوزدهم(یا هفدهم)رمضان که با هم پیمانهای خود در مکه قرار گذاشته بود صبر کرد.در آن شب به همراه شبیب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه ای از حریر روی سینه آنها بست.وردان هم حاضر شد و سه نفری نزدیک آن در که معمولا علی از آن در وارد مسجد می شد نشستند و مانند دیگران در آن شب-که شب احیاء و عبادت بود-به عبادت و نماز مشغول شدند.

این سه نفر که طوفانی در دل داشتند،برای اینکه امر را بر دیگران مشتبه کنند،آنقدر قیام و قعود و رکوع و سجود کردند و کمترین آثار خستگی از خود نشان ندادند که باعث تعجب بینندگان شده بود.

از آن طرف علی علیه السلام در این ماه رمضان برای خود برنامه مخصوصی تنظیم کرده بود:هر شب غذای افطار را در خانه یکی از پسران یا دخترانش می خورد.هیچ شب غذایش از سه لقمه تجاوز نمی کرد.فرزندانش اصرار می کردند بیشتر غذا بخورد،می گفت:«دوست دارم هنگامی که به ملاقات خدا می روم شکمم گرسنه باشد.»مکرر می گفت:«طبق علائمی که پیغمبر به من خبر داده است،نزدیک است که ریش سپیدم با خون سرم رنگین گردد.»

در آن شب علی مهمان دخترش ام کلثوم بود.بیش از هر شب دیگر آثار هیجان و انتظار در او هویدا بود.همینکه دیگران به بستر رفتند او به مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد.

نزدیکیهای طلوع صبح،فرزندش حسن نزد پدر آمد.علی علیه السلام به فرزند عزیزش گفت:«فرزندم!من امشب هیچ نخوابیدم و اهل خانه را نیز بیدار کردم،زیرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر(یا شب قدر)،اما یک مرتبه در حالی که نشسته بودم مختصر خوابی به چشمم آمد،پیغمبر در عالم رؤیا بر من ظاهر شد،گفتم:«یا رسول الله از دست امت تو بسیار رنج کشیدم.»پیغمبر فرمود:«درباره آنها نفرین کن.»نفرین کردم.نفرین من این بود:«خدایا مرا از میان اینان زودتر ببر و با بهتر از اینها محشور کن.برای اینان کسی بفرست که شایسته او هستند،کسی که از من برای آنها بدتر باشد. »

در همین وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام کرد:وقت نزدیک شده است.علی به طرف مسجد حرکت کرد.در خانه علی چند مرغابی بود که متعلق به کودکان بود.مرغابیان در آن وقت صدا کردند.یکی از اهل خانه خواست آنها را خاموش کند،علی فرمود:«کارشان نداشته باش،آواز عزا می خوانند.»

از آن سو عبد الرحمن و رفقایش با بی صبری ورود علی را انتظار می کشیدند.از راز آنها جز قطام و اشعث بن قیس-که مردی پست فطرت بود و روش عدالت علی را نمی پسندید و با معاویه سر و سری داشت-کسی دیگر آگاه نبود.یک حادثه کوچک نزدیک بود نقشه را فاش کند،اما یک تصادف جلو آن را گرفت،اشعث خود را به عبد الرحمن رساند و گفت:«چیزی نمانده هوا روشن شود.اگر هوا روشن شود رسوا خواهی شد،در منظور خود تعجیل کن.»حجر بن عدی،از یاران مخلص و صمیمی علی،ملتفت خطاب رمزی اشعث به عبد الرحمن شد،حدس زد نقشه شومی در کار است.حجر تازه از سفر مراجعت کرده بود،اسبش جلو در مسجد بود،ظاهرا از ماموریتی بازگشته بود و می خواست گزارشی تقدیم امیر المؤمنین علی علیه السلام بکند.

حجر پس از شنیدن آن جمله از اشعث،ناسزایی به او گفت و به عجله از مسجد بیرون آمد که خود را به علی برساند و جلو خطر را بگیرد،اما در همان وقت که حجر به طرف منزل علی رفت،علی از راه دیگر به مسجد آمده بود.

با اینکه مکرر از طرف فرزندان علی و یارانش تقاضا شده بود که اجازه دهد تا برایش گارد محافظ تشکیل دهند،اما امام اجازه نداده بود.او تنها می آمد و تنها می رفت.در همان شب نیز این تقاضا تجدید شد،باز هم مورد قبول واقع نشد.

علی وارد مسجد شد و فریاد کرد:«ایها الناس!نماز،نماز!»در همین وقت دو برق شمشیر که به فاصله کمی در تاریکی درخشید و فریاد«الحکم لله یا علی لا لک »همه را تکان داد.شمشیر اول را شبیب زد،اما به دیوار خورد و کارگر نشد.شمشیر دوم را عبد الرحمن فرود آورد و به فرق سر علی وارد شد.از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت،اما وقتی رسید که فریاد مردم بلند بود:

«امیر المؤمنین شهید شد،امیر المؤمنین شهید شد.»

سخنی که از علی پس از ضربت خوردن بلا فاصله شنیده شد یکی این بود که گفت:«قسم به پروردگار کعبه رستگار شدم.» (6) دیگر اینکه گفت:«این مرد در نرود.» (7)

عبد الرحمن و شبیب و وردان هر سه فرار کردند.وردان چون جلو نیامده بود شناخته نشد.شبیب همچنان که فرار می کرد به دست یکی از اصحاب علی گرفتار شد.

او شمشیر شبیب را گرفت و روی سینه اش نشست که او را بکشد.ولی چون دسته دسته مردم می رسیدند،ترسید نشناخته او را به جای شبیب بکشند،از این جهت از روی سینه اش برخاست و شبیب فرار کرد و به خانه خود رفت.در خانه، پسر عمویش رسید و چون فهمید شبیب در قتل علی شرکت داشته،فورا رفت و شمشیر خود را برداشت و آمد به خانه شبیب و او را کشت.

عبد الرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند.آنچنان غیظ و خشمی در مردم پدید آمده بود که می خواستند هر لحظه با دندانهای خود گوشتهای بدن او را قطعه قطعه کنند.

علی فرمود:«عبد الرحمن را پیش من بیاورید!»وقتی او را آوردند به او فرمود:

«آیا من به تو نیکیها نکردم؟!»

-چرا.

-پس چرا این کار را کردی؟

-به هر حال،این شمشیر را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترین خلق خدا با این شمشیر کشته شود.

-این دعای تو مستجاب است،زیرا عن قریب خودت با همین شمشیر کشته خواهی شد.

آنگاه علی به خویشاوندان و نزدیکانش که دور بسترش بودند رو کرد و فرمود:

«فرزندان عبد المطلب!مبادا در میان مردم بیفتید و قتل مرا بهانه قرار دهید و افرادی را به عنوان شریک جرم یا عنوان دیگر متهم سازید و خونریزی کنید!»به فرزندش حسن فرمود:

«فرزندم!من اگر زنده ماندم،خودم می دانم با این مرد چه کنم.و اگر مردم،شما بیش از یک ضربت به او نزنید،زیرا او فقط یک ضربت به من زده است.مبادا او را مثله کنید.گوش یا بینی یا زبان او را نبرید،زیرا پیغمبر فرمود:«از مثله بپرهیزید و لو درباره سگ گزنده ».با اسیرتان(یعنی ابن ملجم)مدارا کنید.مواظب غذا و آسایش او باشید!»

به دستور امام حسن،اثیر بن عمرو،طبیب و متخصص معروف را حاضر کردند.او معاینه ای به عمل آورد و گفت:«شمشیر مسموم بوده و به مغز آسیب رسیده،معالجه فایده ندارد.»

از آن ساعت که علی ضربت خورد تا آن ساعت که جان به جان آفرین تسلیم کرد، کمتر از چهل و هشت ساعت طول کشید، اما علی این فرصت را از دست نداد،دقیقه ای از پند و نصیحت و راهنمایی خودداری نکرد،وصیتی در بیست ماده به این شرح تقریر کرد و نوشته شد:

«بسم الله الرحمن الرحیم.این آن چیزی است که علی پسر ابو طالب وصیت می کند.علی به وحدانیت و یگانگی خدا گواهی می دهد،و اقرار می کند که محمد بنده و پیغمبر خداست،خدا او را فرستاده تا دین خود را بر دینهای دیگر غالب گرداند.همانا نماز و عبادت و حیات و ممات من از آن خدا و برای خداست.شریکی برای او نیست.من به این امر شده ام و از تسلیم شدگان خدایم.

«فرزندم حسن!تو و همه فرزندان و اهل بیتم و هر کس را که این نوشته من به او برسد،به امور ذیل توصیه و سفارش می کنم:

1.تقوای الهی را هرگز از یاد نبرید،کوشش کنید تا دم مرگ بر دین خدا باقی بمانید.

2.همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید،و بر مبنای ایمان و خداشناسی متفق و متحد باشید،و از تفرقه بپرهیزید. پیغمبر فرمود:اصلاح میان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چیزی که دین را محو می کند فساد و اختلاف است.

3.ارحام و خویشاوندان را از یاد نبرید،صله رحم کنید که صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان می کند.

4.خدا را!خدا را!درباره یتیمان،مبادا گرسنه و بی سرپرست بمانند.

5.خدا را!خدا را!درباره همسایگان.پیغمبر آنقدر سفارش همسایگان را کرد که ما گمان کردیم می خواهد آنها را در ارث شریک کند.

6.خدا را!خدا را!درباره قرآن.مبادا دیگران در عمل به قرآن بر شما پیشی گیرند.

7.خدا را!خدا را!درباره نماز.نماز پایه دین شماست.

8.خدا را!خدا را!درباره کعبه خانه خدا.مبادا حج تعطیل شود که اگر حج متروک بماند مهلت داده نخواهید شد و دیگران شما را طعمه خود خواهند کرد.

9.خدا را!خدا را!درباره جهاد در راه خدا.از مال و جان خود در این راه مضایقه نکنید.

10.خدا را!خدا را!درباره زکات.زکات آتش خشم الهی را خاموش می کند.

11.خدا را!خدا را!درباره ذریه پیغمبرتان،مبادا مورد ستم قرار بگیرند.

12.خدا را!خدا را!درباره صحابه و یاران پیغمبر.رسول خدا درباره آنها سفارش کرده است.

13.خدا را!خدا را!درباره فقرا و تهیدستان.آنها را در زندگی شریک خود سازید.

14.خدا را!خدا را!درباره بردگان،که آخرین سفارش پیغمبر درباره اینها بود.

15.کاری که رضای خدا در آن است در انجام آن بکوشید و به سخن مردم ترتیب اثر ندهید.

16.با مردم به خوشی و نیکی رفتار کنید،چنانکه قرآن دستور داده است.

17.امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید.نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند کرد،آنگاه هر چه نیکان شما دعا کنند دعای آنها مستجاب نخواهد شد.

18.بر شما باد که بر روابط دوستانه میان خود بیفزایید،به یکدیگر نیکی کنید،از کناره گیری از یکدیگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهیزید.

19.کارهای خیر را به مدد یکدیگر و اجتماعا انجام دهید،و از همکاری در مورد گناهان و چیزهایی که موجب کدورت و دشمنی می شود بپرهیزید.

20.از خدا بترسید که کیفر خدا شدید است.

«خداوند همه شما را در کنف حمایت خود محفوظ بدارد،و به امت پیغمبر توفیق دهد که احترام شما و احترام پیغمبر خود را حفظ کنند.همه شما را به خدا می سپارم.سلام و درود حق بر همه شما.»

پس از این وصیت،دیگر سخنی جز«لا اله الا الله »از علی شنیده نشد تا جان به جان آفرین تسلیم کرد (8).

خیار فروش

در قرن دوم هجری،مساله سه طلاقه کردن زن در یک مجلس و یک نوبت،مورد بحث و گفتگوی صاحبنظران بود. بسیاری از علما و فقهای آن عصر معتقد بودند که سه طلاق در یک نوبت-بدون اینکه رجوعی در میان آنها فاصله شود-درست است.اما علما و فقهای شیعه به پیروی از امامان عالیقدر خود اینچنین طلاقی را باطل و بی اثر می دانستند. فقهای شیعه می گفتند سه طلاق کردن زن در صورتی درست است که در سه نوبت صورت گیرد،به این معنی که مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع کند،دوباره طلاق دهد،باز رجوع کند،آنگاه برای سومین نوبت طلاق دهد.در این هنگام است که حق رجوع در عده از مرد سلب می شود.بعد از عده نیز حق ازدواج مجدد ندارد،مگر بعد از آنکه تشریفات «محلل »صورت گیرد،یعنی آن زن با مرد دیگری ازدواج کند و با یکدیگر آمیزش کنند،بعد میانشان به طلاق یا وفات جدایی بیفتد.

مردی در کوفه زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کرد و بعد،از عمل خود پشیمان شد،زیرا به زن خود علاقه مند بود و فقط یک کدورت و شکر آب جزئی سبب شده بود که تصمیم جدایی بگیرد.زن نیز به شوهر خود علاقه داشت.از این رو هر دو نفر به فکر چاره جویی افتادند.

این مساله را از علمای شیعه استفتاء کردند.همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در یک نوبت واقع شده باطل و بی اثر است و بدین علت شما هم اکنون زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید.اما از طرف دیگر عامه مردم به پیروی از سایر علما و فقها می گفتند آن طلاق صحیح است و آنها را از معاشرت یکدیگر بر حذر می داشتند.

مشکله عجیبی پیش آمده بود،پای حلال و حرام در امر زناشویی در میان بود.زن و شوهر هر دو مایل بودند که مثل سابق به زندگی خود ادامه دهند،اما نگران بودند که نکند طلاق صحیح باشد و آمیزش آنها از این به بعد حرام،و فرزندان آینده آنها نامشروع باشند.

مرد تصمیم گرفت به فتوای علمای شیعه عمل کند و طلاق واقع شده را«کان لم یکن »فرض کند.زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق این مساله را نپرسی و جواب نگیری دل من آرام نمی گیرد.

امام صادق علیه السلام در آن وقت در شهر قدیمی حیره(نزدیک کوفه)به سر می برد.مدتی بود که سفاح،خلیفه عباسی، آن حضرت را از مدینه احضار و در آنجا او را به حال توقیف و تحت نظر نگاه داشته بود و کسی نمی توانست با امام رفت و آمد کند یا هم سخن بشود.

آن مرد هر نقشه ای کشید که خود را به امام برساند موفق نشد.یک روز که در نزدیکی توقیفگاه امام ایستاده بود و در اندیشه پیدا کردن راهی برای راه یافتن به خانه امام بود،ناگهان چشمش به مردی دهاتی از مردم اطراف کوفه افتاد که طبقی خیار روی سر گذاشته بود و فریاد می کشید:

«آی خیار!آی خیار!»با دیدن آن مرد دهاتی،فکری مثل برق در دماغ وی پیدا شد.رفت جلو و به او گفت:«همه این خیارها را یکجا به چند می فروشی؟»-به یک درهم.

-بگیر این هم یک درهم.

آنگاه از آن مرد دهاتی خواهش کرد چند دقیقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد به زودی به او برگرداند.

مرد دهاتی قبول کرد.او روپوش دهاتی را پوشید و نگاهی به سراپای خود انداخت،درست یک دهاتی تمام عیار شده بود. طبق خیار را روی سرگذاشت و فریاد!«آی خیار!آی خیار!»را بلند کرد،اما مسیر خود را در جهت مطلوب یعنی از جلو خانه امام صادق قرار داد.

همینکه به مقابل خانه امام رسید،غلامی بیرون آمد و گفت:آهای خیار فروش بیا اینجا.

با کمال سهولت و بدون اینکه مامورین مراقب متوجه شوند،خود را به امام رساند.امام به او فرمود:

«مرحبا خوب نقشه ای به کار بردی!حالا بگو چه می خواهی بپرسی؟»

-یابن رسول الله!من زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کرده ام.با اینکه از هر کس از علمای شیعه پرسیده ام همه گفته اند این چنین طلاقی باطل و بی اثر است،باز قلب زنم آرام نمی گیرد،می گوید تا خودت از امام سؤال نکنی و جواب نگیری من قبول نمی کنم.از این رو با این نیرنگ خودم را به شما رساندم تا جواب این مساله را بگیرم.

-برو مطمئن باش که آن طلاق باطل بوده است.شما زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید (9).

گواهی ام علاء

مسلمانان در مدینه مجموعا دو گروه بودند:گروه ساکنین اصلی،و گروه کسانی که به مناسبت هجرت رسول اکرم به مدینه،از خارج به مدینه آمده بودند.آنها که از خارج آمده بودند«مهاجرین »،و ساکنین اصلی «انصار»خوانده می شدند. مهاجرین چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احیانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانی پاکباخته بودند،سر و سامان و زندگی و خانمانی از خود نداشتند.از این رو انصار با نهایت جوانمردی،برادران دینی خود را در خانه های خود پذیرایی می کردند.حساب مهمان و میزبان در کار نبود،حساب یگانگی و یکرنگی بود.آنها را شریک مال و زندگی خود محسوب می کردند و احیانا آنها را بر خویشتن مقدم می داشتند (10).

عثمان بن مظعون یکی از مهاجرین بود که از مکه آمده بود و در خانه یکی از انصار می زیست.عثمان در آن خانه مریض شد.افراد خانه،مخصوصا«ام علاء انصاری »که از زنان با ایمان بود و از کسانی بود که از ابتدا با رسول خدا بیعت کرده بود، صمیمانه از او پرستاری می کردند.اما بیماری اش روز به روز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت.

افراد خانه کاملا به قدرت ایمان و پایه عمل عثمان بن مظعون پی برده و دانسته بودند که او به راستی یک مسلمان واقعی بود.میزان علاقه و محبت رسول اکرم را نسبت به او نیز به دست آورده بودند.برای هر فرد عادی کافی بود که به موجب این دو سند،شهادت بدهند که عثمان اهل بهشت است.

در حالی که مشغول تهیه مقدمات دفن بودند رسول اکرم وارد شد.ام علاء همان وقت رو کرد به جنازه عثمان و گفت:

«رحمت خدا شامل حال تو باد ای عثمان!من اکنون شهادت می دهم که خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.»

تا این کلمه از دهان ام علاء خارج شد،رسول اکرم فرمود:

«تو از کجا فهمیدی که خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟!»

-یا رسول الله!من همین طوری گفتم و گرنه من چه می دانم.

-عثمان رفت به دنیایی که در آنجا همه پرده ها از جلو چشم برداشته می شود.و البته من درباره او امید خیر و سعادت دارم. اما به تو بگویم،من که پیغمبرم درباره خودم یا درباره یکی از شما اینچنین اظهار نظر قطعی نمی کنم.

ام علاء از آن پس درباره احدی اینچنین اظهار نظر نکرد.درباره هر کس که می مرد،اگر از او می پرسیدند،می گفت:

«فقط خداوند می داند که او فعلا در چه حالی است.»

پس از مدتی که از مردن عثمان گذشت،ام علاء او را در خواب دید در حالی که نهری از آب جاری به او تعلق داشت.خواب خود را برای رسول اکرم نقل کرد.رسول اکرم فرمود:

«آن نهر،عمل اوست که همچنان جریان دارد.» (11)

اذان نیمه شب

در دوره خلافت امویان،تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن روز حکومت می کرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود.اما در زمان خلفای عباسی،ایرانیان تدریجا قدرتها را قبضه کردند و پستها و منصبها را در اختیار خود گرفتند.

خلفای عباسی با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند.سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند.حتی از اشاعه زبان عربی در بعضی از بلاد ایران جلوگیری می کردند.این سیاست تا زمان مامون ادامه داشت (12).

پس از مرگ مامون،برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست.مامون و معتصم از دو مادر بودند:مادر مامون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترک.به همین سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان-که پستهای عمده را در دست داشتند-نبود. ایرانیان مایل بودند عباس پسر مامون را به خلافت برسانند.معتصم این مطلب را درک کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادر زاده اش عباس بن مامون به کمک ایرانیان قیام کند و کار را یکسره نماید.از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس بودند بگیرد.عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد. برای جلوگیری از نفوذ ایرانیان،نقشه کشید پای قدرت دیگری را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد.برای این منظور گروه زیادی از مردم ترکستان و ما وراء النهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت کوچ داد و کارها را به آنان سپرد.طولی نکشید که ترکها زمام کارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت.

معتصم از آن نظر که به ترکها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت روز به روز میدان را برای آنان بازتر می کرد.از این رو در مدت کمی اینان یکه تاز میدان حکومت اسلامی شدند.ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربی آموخته بودند و سبت به اسلام وفادار بودند،اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصله زیادی نبود،به معارف و آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند و خلق و خوی اسلامی نیافته بودند،بر خلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندان معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و خود پیشقدم خدمتگزاران اسلامی به شمار می رفتند.در مدتی که ایرانیان زمام امور را در دست داشتند،عامه مسلمین راضی بودند.اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامه مردم را ناراضی و خشمگین ساختند.

سربازان ترک هنگامی که بر اسبهای خود سوار می شدند و در خیابانها و کوچه های بغداد به جولان می پرداختند، ملاحظه نمی کردند که انسانی هم در جلو راه آنها هست.از این رو بسیار اتفاق می افتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگد مال می شدند.

مردم آنچنان به ستوه آمدند که از معتصم تقاضا کردند پایتخت را از بغداد به جای دیگر منتقل کند.مردم در تقاضای خود یادآوری کردند که اگر مرکز را منتقل نکند با او خواهند جنگید.معتصم گفت:«با چه نیرویی می توانند با من بجنگند؟ !من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم!»گفتند:

«با تیرهای شب،یعنی با نفرینهای نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد.»

معتصم پس از این گفتگو با تقاضای مردم موافقت کرد و مرکز را از بغداد به سامرا منتقل کرد.

پس از معتصم،در دوره واثق و متوکل و منتصر و چند خلیفه دیگر نیز ترکها عملا زمام امور را در دست داشتند و خلیفه دست نشانده آنها بود.بعضی از خلفای عباسی در صدد کوتاه کردن دست ترکها برآمدند اما شکست خوردند.یکی از خلفای عباسی که به کارها سر و صورتی داد و تا حدی از نفوذ ترکها کاست «المعتضد»بود.

در زمان معتضد،بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمی توانست وصول کند،ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود،اما هر وقت به دربار می آمد دستش به دامان خلیفه نمی رسید،زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمی دادند.

بازرگان بیچاره از همه جا مایوس شد و راه چاره ای به نظرش نرسید،تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در«سه شنبه بازار»راهنمایی کرد و گفت این خیاط می تواند گره از کار تو باز کند.بازرگان پیر نزد خیاط رفت.خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت.

این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد.با اصرار زیاد از خیاط پرسید:«چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت می کنند؟»

خیاط گفت:«من داستانی دارم که باید برای تو حکایت کنم:روزی از خیابان عبور می کردم،زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان می گذشت.اتفاقا یکی از افسران ترک در حالی که مست باده بود از خانه خود بیرون آمده جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد.تا چشمش به آن زن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانه خود کشید.فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد،داد می کشید:ایها الناس به فریادم برسید،من اینکاره نیستم،آبرو دارم،شوهرم قسم خورده اگر یک شب در خارج خانه به سر برم مرا طلاق دهد،خانه خراب می شوم.اما هیچ کس از ترس جرات نمی کرد جلو بیاید.

من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند،اما او با چماقی که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم شکست و زن را به داخل خانه برد.من رفتم عده ای را جمع کردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا کردیم.ناگهان خودش با گروهی از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را کتک زدند.

جمعیت متفرق شدند،من هم به خانه خود رفتم،اما لحظه ای از فکر زن بیچاره بیرون نمی رفتم.با خود می اندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگی اش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت.تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم.ناگهان نقشه ای در ذهنم مجسم شد،با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست،اگر الآن آواز اذان را بشنود خیال می کند صبح است و زن را رها خواهد کرد و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد می تواند به خانه خود برگردد.

فورا رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد اذان را بلند کردم.ضمنا مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد می شود یا نه.ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه می پرسیدند این کسی که در این وقت شب اذان گفت کیست؟من ضمن اینکه سخت وحشت کردم،خودم را معرفی کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم.گفتند زود بیا پایین که خلیفه تو را خواسته است.مرا نزد خلیفه بردند.دیدم خلیفه نشسته منتظر من است.از من پرسید چرا این قت شب اذان گفتی؟جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم.همان جا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند.آنها را حاضر کردند.پس از باز پرسی مختصری دستور قتل آن افسر را داد.آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تاکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او به خوبی نگهداری کند،زیرا نزد خلیفه مسلم شده که زن بی تقصیر بوده است.

آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین برنامه ابتکاری را اجرا کن،من رسیدگی می کنم.این خبر در میان مردم منتشر شد.از آن به بعد اینها از من کاملا حساب می برند.این بود که تا من به این افسر مدیون فرمان دادم فورا اطاعت کرد.» (13)

شکایت از شوهر

علی علیه السلام در زمان خلافت خود کار رسیدگی به شکایات را شخصا به عهده می گرفت و به کس دیگری واگذار نمی کرد.روزهای بسیار گرم که معمولا مردم،نیمروز در خانه های خود استراحت می کردند او در بیرون دار الاماره در سایه دیوار می نشست که اگر احیانا کسی شکایتی داشته باشد بدون واسطه و مانع شکایت خود را تسلیم کند.گاهی در کوچه ها و خیابانها راه می افتاد،تجسس می کرد و اوضاع عمومی را از نزدیک تحت نظر می گرفت.

یکی از روزهای بسیار گرم،خسته و عرق کرده به مقر حکومت مراجعت کرد.زنی را جلو در ایستاده دید.همینکه چشم زن به علی افتاد جلو آمد و گفت شکایتی دارم:

«شوهرم به من ظلم کرده،مرا از خانه بیرون نموده،به علاوه مرا تهدید به کتک کرده و اگر به خانه بروم مرا کتک خواهد زد.اکنون به دادخواهی نزد تو آمده ام.»

-بنده خدا!الآن هوا خیلی گرم است،صبر کن عصر هوا قدری بهتر بشود،خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به کار تو خواهم داد.

-اگر توقف من در بیرون خانه طول بکشد،بیم آن است که خشم او افزون گردد و بیشتر مرا اذیت کند. علی لحظه ای سر را پایین انداخت،سپس سر را بلند کرد در حالی که با خود زمزمه می کرد و می گفت:

«نه،به خدا قسم نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را تاخیر انداخت.حق مظلوم را حتما باید از ظالم گرفت و رعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون کرد تا با کمال شهامت و بدون ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه کند.» (14)

-بگو ببینم خانه شما کجاست؟

-فلان جاست.

-برویم.

علی به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت،پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد کرد:

«اهل خانه!سلام علیکم.»

جوانی بیرون آمد،که شوهر همین زن بود.جوان علی را نشناخت،دید پیر مردی که در حدود شصت سال دارد به اتفاق زنش آمده است.فهمید که زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است،اما حرفی نزد.علی علیه السلام فرمود:

«این بانو که زن تو است از تو شکایت دارد،می گوید:تو به او ظلم و او را از خانه بیرون کرده ای.بعلاوه تهدید به کتک نموده ای.من آمده ام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیکی و مهربانی کن.»

-به تو چه مربوط که من با زنم خوب رفتار کرده ام یا بد؟!بلی من او را تهدید به کتک کرده ام،اما حالا که رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف می زنی او را زنده زنده آتش خواهم زد.

علی از گستاخی جوان برآشفت،دست به قبضه شمشیر برد و از غلاف بیرون کشید.آنگاه گفت:

«من تو را اندرز می دهم و امر به معروف و نهی از منکر می کنم،تو این طور جواب مرا می دهی؟!صریحا می گویی من این زن را خواهم سوزاند؟!خیال کرده ای دنیا این قدر بی حساب است؟!»

فریاد علی که بلند شد مردم عابر از گوشه و کنار جمع شدند.هر کس که می آمد،در مقابل علی تعظیمی می کرد و می گفت:

«السلام علیک یا امیر المؤمنین.»

جوان مغرور تازه متوجه شد با چه کسی روبرو است،خود را باخت و به التماس افتاد:یا امیر المؤمنین!مرا ببخش،به خطای خود اعتراف می کنم.از این ساعت قول می دهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم،هر چه فرمان دهد اطاعت کنم.علی رو کرد به آن زن و فرمود:

«اکنون برو به خانه خود،اما تو هم مواظب باش که طوری رفتار نکنی که او را به اینچنین اعمالی وادار کنی.» (15)

کارهای خانه

علی بن ابی طالب علیه السلام و زهرای مرضیه سلام الله علیها پس از آنکه با هم ازدواج کردند و زندگی مشترک تشکیل دادند،ترتیب و تقسیم کارهای خانه را به نظر و مشورت رسول اکرم واگذاشتند،به آن حضرت گفتند:

«یا رسول الله ما دوست داریم ترتیب و تقسیم کارهای خانه با نظر شما باشد.»

پیامبر کارهای بیرون خانه را به عهده علی و کارهای داخلی را به عهده زهرای مرضیه گذاشت.علی و زهرا از اینکه نظر رسول خدا را در زندگی خصوصی خود دخالت دادند و رسول خدا با مهربانی و محبت خاص از پیشنهاد آنها استقبال کرد و نظر داد،راضی و خرسند بودند.مخصوصا زهرای مرضیه از اینکه رسول خدا او را از کار بیرون معاف کرد خیلی اظهار خرسندی می کرد،می گفت:

«یک دنیا خوشحال شدم که رسول خدا مرا از سر و کار پیدا کردن با مردان معاف کرده است.»

از آن تاریخ کارهایی از قبیل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خرید بازار را علی انجام می داد،و کارهایی از قبیل آرد کردن گندم و جو به وسیله آسیا دستی و پختن نان و آشپزی و شستشو و تنظیف خانه به وسیله زهرا صورت می گرفت.

در عین حال علی علیه السلام هر وقت فراغتی می یافت در کارهای داخلی به کمک زهرا می پرداخت.یک روز پیامبر به خانه آنان آمد و آنان را دید که با هم کار می کنند.پرسید کدامیک از شما خسته تر هستید تا من به جای او کار کنم؟علی عرض کرد:«یا رسول الله!زهرا خسته است.»

رسول اکرم به زهرا استراحت داد و لختی خود به کار پرداخت.از آن طرف هر وقت برای علی گرفتاری یا مسافرت یا جهادی پیش می آمد زهرای مرضیه کار بیرون را نیز انجام می داد.

این روش همچنان ادامه داشت،علی و زهرا کارهای خانه خود را خودشان انجام می دادند و خود را به خدمتکاری نیازمند نمی دیدند.

تا آنکه صاحب فرزندانی شدند و کودکانی عزیز در کلبه محقر ولی روشن و با صفای آنها چشم گشودند.در این هنگام طبعا کار داخلی خانه زیادتر و زحمت زهرا افزون گشت.

یک روز علی علیه السلام دلش به حال همسر عزیزش سوخت،دید رفت و روب خانه و کارهای آشپزی جامه های او را غبار آلود و دودی کرده،بعلاوه از بس که با دستهای خود آسیا دستی را چرخانیده دستهایش آبله کرده و بند مشک آب که در مواقعی به دوش کشیده و از راه دور آورده روی سینه اش اثر گذاشته است.به همسر عزیزش پیشنهاد کرد به حضور رسول اکرم برود و از آن حضرت خدمتکاری برای کمک خودش بگیرد.

زهرا پیشنهاد را پذیرفت و به خانه رسول اکرم رفت.اتفاقا در آن وقت گروهی در محضر رسول اکرم نشسته و مشغول صحبت بودند.زهرا شرم کرد در حضور آن جمعیت تقاضای خود را عرضه بدارد،به خانه برگشت.رسول اکرم متوجه آمد و رفت زهرا شد،فهمید که دخترش با او کار داشته و چون موقع مقتضی نبود مراجعت کرده است.

صبح روز بعد رسول اکرم به خانه آنها رفت.اتفاقا علی و زهرا در آن وقت پهلوی یکدیگر آرمیده و یک روپوش روی خود کشیده بودند.رسول خدا از بیرون اتاق با آواز بلند گفت:

«السلام علیکم.»

علی و زهرا از شرم جواب ندادند.

بار دوم گفت:«السلام علیکم.» باز هم سکوت کردند.

سومین بار فرمود:«السلام علیکم.»

رسول اکرم رسمش این بود که هرگاه به خانه کسی می رفت،از پشت در خانه یا در اتاق با آواز بلند سلام می کرد،اگر جواب می دادند اجازه ورود می خواست و اگر جواب نمی دادند تا سه بار سلام خود را تکرار می کرد،اگر باز هم جواب نمی شنید مراجعت می کرد.

علی علیه السلام دید اگر جواب سلام سوم پیغمبر را ندهند پیغمبر مراجعت خواهد کرد و از فیض زیارت آن حضرت محروم خواهند ماند،از این رو با آواز بلند گفت:

«و علیک السلام یا رسول الله!بفرمایید.»

پیغمبر وارد شد و بالای سر آنها نشست.به زهرا گفت:

«تو دیروز پیش من آمدی و برگشتی،حتما کاری داشتی،کارت را بگو!»

علی عرض کرد:«یا رسول الله اجازه بدهید من به شما بگویم که زهرا برای چه کاری آمده بود.من زهرا را پیش شما فرستادم.علتش این بود:من دیدم کارهای داخلی خانه زیاد شده و زهرا به زحمت افتاده است،دلم به حالش سوخت.دیدم رفت و روب خانه و پای اجاق رفتن،جامه های زهرا را غبار آلود و دودی کرده،دستهایش در اثر گرداندن آسیا دستی آبله کرده،بند مشک آب روی سینه اش اثر گذاشته است،گفتم بیاید به حضور شما تا مقرر فرمایید از این پس ما خدمتکاری داشته باشیم که کمک زهرا باشد.»

رسول اکرم نمی خواست که زندگی خودش یا عزیزانش از حد فقرای امت-که امکانات خیلی کمی داشتند-بالاتر باشد، زیرا مدینه در آن ایام در فقر و احتیاج به سر می برد.مخصوصا عده ای از فقرای مهاجرین با نهایت سختی زندگی می کردند. از آن طرف با روحیه دخترش زهرا آشنایی داشت و می دانست زهرا چقدر شیفته عبادت و معنویت است و ذکر خدا چقدر به او نیرو و نشاط می دهد!از این جهت فرمود:

«میل دارید چیزی به شما یاد بدهم که از همه اینها بهتر باشد؟»

-بفرمایید یا رسول الله!

-هر وقت خواستید بخوابید،سی و سه مرتبه ذکر سبحان الله و سی و سه مرتبه ذکر الحمد لله و سی و چهار مرتبه ذکر الله اکبر را فراموش نکنید.اثری که این عمل در روح شما می بخشد،از اثری که یک خدمتکار در زندگی شما می بخشد بسی افزونتر است.

زهرا که تا این وقت هنوز سر را از زیر روپوش بیرون نیاورده بود،سر را بیرون آورد و با خوشحالی و نشاط سه بار پشت سر هم گفت:

«به آنچه خدا و پیغمبر خشنود باشند خشنودم.» (16)

پی نوشت ها:

1- عبارت متن این است:و من ابغض فی الله لم ینل ببغضه خیرا،و ظاهرا غلط است،صحیح «الا خیرا»است.

2- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبریز،ص 589،و الکنی و الالقاب،ذیل «البکالی ».

3- «کلمة حق یراد بها الباطل.نعم انه لا حکم الا لله و لکن هؤلاء یقولون لا امرة الا لله و انه لا بد للناس من امیر بر او فاجر یعمل فی امرته المؤمن و یستمتع فیها الکافر و یبلغ الله فیه الاجل و یجمع به الفیئی و یقاتل به العدو و تامن به السبل و یؤخذ به للضعیف من القوی حتی یستریح بر و یستراح من فاجر»:نهج البلاغه،خطبه 40.

4- «انا فقات عین الفتنة و لم یکن لیجترئ علیها غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها»:نهج البلاغه،خطبه 91.

5- این موضوع که زنی خون کسی را کابین خویش معین کند،آنهم خون علی،آن قدر حیرت انگیز و شگفت آور بود که موضوع بحث شعرا واقع شد و یکی از شعرا در آن زمان گفت:

و لم ار مهرا ساقه ذو سماحة کمهر قطام من فصیح و اعجم ثلثة آلاف و عبد وقینة و قتل علی بالحسام المصمم و لا مهر اغلی من علی و ان علا و لا فتک الا دون فتک ابن ملجم

6- فزت و رب الکعبه.

7- لا یفوتنکم الرجل.

8- مقاتل الطالبیین،ص 28-44،کامل ابن اثیر،ج 3/ص 194-197،مروج الذهب مسعودی،ج 2/ص 40-44،اسد الغابة،جلد 4،و بحار،جلد9،چاپ تبریز.

9- بحار الانوار،جلد 11،چاپ کمپانی،صفحه 154.

10- و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة:قرآن کریم،سوره حشر،آیه 9.

11- صحیح بخاری،ج 9/ص 48،و اسد الغابة،ج 5/ص 604.

12- یکی از مصائبی که سیاستگران اموی و عباسی و سایر حکمرانان کشورهای اسلامی برای جهان اسلام به وجود آوردند،دامن زدن به آتش تعصبات قومی و نژادی بود.

چنانکه می دانیم،اسلام با این تعصبات به مبارزه برخاست و بر آنها فائق گشت.اسلام به طور اعجاز آمیزی اقوام و ملل و نژادهای مختلف از عرب و ایرانی و ترک و رومی و هندی و غیره را زیر پرچم یک فکر و عقیده درآورد.اسلام با اجرای اصل یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقیکم به عالیترین و شریفترین آرزوی بشر جامه عمل پوشید.

اما سیاستگران اموی و عباسی و همچنین امرا و حکمرانان جاه طلب دیگر که در گوشه و کنار قد

برافراشتند از نو این آتش را شعله ور کردند و«شعوبی گری »را رایج ساختند.

جالب توجه این است که خود آن سیاستگران و افراد ذی نفع در این جریانها،که سلسله جنبان این گونه احساسات احمقانه هستند،هیچ گونه علاقه و تعصبی ندارند و در دل خود به کوته فکرانی که به دام آنها می افتند می خندند.

در تاریخ اسلام دو جریان تاریک و روشن،زشت و زیبا،در کنار یکدیگر به چشم می خورد.یکی تعصبات تیره و تاریک شعوبی گری و نژاد پرستی که دستگاههای سیاسی و مراکز وابسته به آنها آتشش را شعله ور می کردند.دیگر احساسات برادرانه و صمیمانه میان اقوام و ملل گوناگون و رنگها و نژادها و زبانهای مختلف که در محیطهای علمی و فرهنگی و حوزه های درسی و همچنین در محیطهای دینی از مساجد و معابد و مشاهد و محیطهای عادی عمومی زندگی مردم مسلمان حکمفرما بود.

با همه نیرنگهایی که دستگاههای سیاسی به منظور ایجاد تفرقه و تشتت به کار می بردند روحانیت و معنویت اسلام بر همه آنها غلبه داشت،سفید و سیاه،عرب و ایرانی و ترک و هندی،بدون احساس بیگانگی،در حوزه های علمی و صفوف نمازها و لشکر کشیهای مذهبی و مجامع دیگر کنار هم قرار می گرفتند و به چشم برادر به هم می نگریستند.

در دو سه قرن اخیر استعمارگران غربی با نقشه های وسیع و صرف پولهای هنگفت برنامه آتش افروزی تعصبات نژادی و ملی را در ممالک اسلامی به مرحله اجرا گذاشته اند و متاسفانه تا حد زیادی در کار خود توفیق یافته اند.آنها ملل اسلامی را به موهوماتی در این زمینه سرگرم کرده و خود با خیالی آسوده به چپاول و غارت سرمایه های مادی و معنوی آنها پرداخته اند.چه کتابها که به دست افرادی خام یا خائن به همین منظور تالیف شده و می شود و چه پستها و مقامات که به پاداش این خدمت به افرادی داده شده است.امروز بر هر مسلمانی واجب است که چشم باز کند و به سهم خود بکوشد تا دیوارهای تفرقه را که با سوء نیت به دست سیاستگران قدیم و جدید ساخته شده است،به هر شکل و صورت،خراب و نابود کند و هرگز گرد این گونه خیالات و اوهام نگردد.بداند که هیچ قومیت و ملیتی نه سبب شرافت و افتخار است و نه موجب ننگ و عار.

13- ظهر الاسلام،ج 1/ص 32 و33.

14- عبارت این است:«لا و الله،او یؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع.»این جمله از کلام رسول اکرم صلی الله علیه و آله اقتباس شده است.خود امیر المؤمنین و صحابه دیگر از رسول خدا نقل کرده اند که مکرر می فرمود:«لن تقدس امة حتی یؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع »(کافی،باب امر به معروف و نهی از منکر،ایضا نهج البلاغه،فرمان مالک اشتر)یعنی هرگز ملتی منزه و قابل احترام نخواهد شد مگر اینکه به پایه ای برسد که حق ضعیف از قوی باز ستانده شود بدون آنکه زبان ضعیف در مقابل قوی به لکنت بیفتد.

15- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبریز،صفحه 598.

16- بحار،ج 10/ص 24 و 25.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر