تاسیس سلسله اموی در عرصه سیاست، بازتاب نوعی انحراف فکری و سیاسی در جامعه ای بود که ریشه های عمیقی در جاهلیت و آموزه های القا شده در دوره خلافت خلفای نخستین داشت. این که امویان توانستند بر امت اسلامی تسلط یابند، نشان وجود همان انحراف است. با این حال، چرخش جدید، در جایگزینی امویان به جای خلافت پیشین، یک چرخش اساسی بود که انحراف مورد نظر را به اوج رساند و در همه اصول، از جمله اصولی که در سیاست و دولت مورد توجه بود، دگرگونی ایجاد کرد.
در این جا به چند مساله در ارتباط با ساختار دولت در دوره اموی می پردازیم:
تبدیل خلافت به سلطنت
سلطنت و ملوکیت در ذهنیت مسلمانان صدر اسلام معنای زشتی داشت. خلیفه دوم بیم آن داشت که مبادا عنوان ملک(شاه)بر اطلاق شود. آنان از سلطنت، تجربه سلطنت ایران و غسانیان شام و ملوک یمن را داشتند که اشرافیت و ظلم و ستم بود. به همین دلیل از سلطنت و ملوکیت بیزار بودند.
حکومت معاویه و سایر خلفای اموی، خلافت نبود، بلکه سلطنت بود. معاویه در شام تجربه ملوک آل غسان را نه به دیده منفی بلکه به دیده مثبت می نگریست و علاقه مند بود تا دربار خود را به همان شکل بیاراید. او خود را اولین پادشاه خواند و برخی از صحابه رسول خدا - ص - نیز به عنوان طعن بر او، او را«ملک »خطاب می کردند. بدین ترتیب، یکی از مهم ترین چرخش ها در اصول سیاسی در دوره اموی، همین اصل تبدیل خلافت به سلطنت بود. خلفای قبل، حتی به ظاهر نیز که شده بود در امور با مردم مشاوره می کردند و مردم حق انتقاد و نصیحت به آنان را داشتند. آنان از کاخ سازی پرهیز می کردند و به جز عثمان، دیگران نسبت به اموال بیت المال حساسیت زیادی نشان می دادند. اما سلطنت، مفهومی جز خلافت داشت. ملک جدید خود را مالک بیت المال می دانست، کاخ سازی، ایجاد دربار، به کارگرفتن حاجب، ممانعت از انتقاد مردم و عدم شور و مشورت با خبرگان، از دیگر اموری است که نشان از غیر مردمی بودن حکومت می داد. خلفای بعد از معاویه در این باره بیشتر از وی حتی، به افراط رفتند.
استبداد در دولت اموی
در دوره خلفای نخستین، ادعا این بود که انتخاب خلیفه بر پایه شورا و رای مردم است. در این باره البته اشکالاتی وجود داشت، اما در مقایسه با دوره اموی، وضع به کلی متفاوت بود. امویان در سایه زور و سر نیزه بر مردم تسلط یافتند. معاویه را هیچ کس به خلافت انتخاب نکرد. او به کمک مشتی جاهل شامی بر خلیفه رسمی مسلمانان شورش کرد، سربازان او را فریب داد و عاقبت با لشکر کشی به عراق، خلیفه رسمی مسلمانان، یعنی امام مجتبی - ع - را وادار به کناره گیری از خلافت کرد.
بدین ترتیب دولت اموی در نحوه به قدرت رسیدن از ابزار زور و تجاوز به حریم خلیفه رسمی استفاده کرد. همان طور که بعدها در عمل، با قدرت، هر مخالفتی را - و لو در حد انتقاد - سرکوب کرد. در خلافت اسلامی، نصیحت به امام مسلمانان یک اصل به حساب می آمد. اما عبد الملک به مردم گفت: هیچ نصیحت یا امر به معروف و نهی از منکر را تحمل نخواهد کرد. متاسفانه برخی از فقهای دربار آنها، با چشم پوشی از آن همه زور و استبداد، آنان را خلیفه رسمی می دانستند و مخالفت با آنان را روا نمی شمردند.
وراثت و خلافت
یکی از اصول پذیرفته شده در دولت اموی آن بود که خلافت به وراثت است. اصولا سلطنت بر پایه وراثت است و امویان نیز که خود را ملک و شاه می دانستند، وراثت را به عنوان مهم ترین طریق انتخاب خلیفه مطرح می کردند.
سیر تاریخی مساله از این قرار بود که پس از کشته شدن عثمان، معاویه به لحاظ خویشی با او مدعی شد که باید قاتلان وی را قصاص کند. معاویه خود را«ولی دم »مقتول می دانست. این مساله بهانه ای برای مخالفت با امام علی - ع - بود که اصحاب رسول خدا - ص - در مدینه با او بیعت کرده بودند. برای مردم شام که سابقه ملوکیت داشتند، این سخن معاویه چنین تلقی شد که او وارث عثمان است. معاویه نیز همین مطلب را در ذهن مردم شام تلقین می کرد. بدین ترتیب معاویه و طرفداران او، حکومت امویان را در ادامه خلافت عثمان می دانستند و آنها را وارث عثمان تلقی می کردند. روی همین اساس خلافت امام علی - ع - را مشروع و قانونی نمی دانستند.
معاویه پسرش یزید را که فسق و فجور او بر همگان آشکار بود، به جانشینی خود انتخاب کرد. ابتدا فرزندان صحابه با آن مخالفت کردند، اما مخالفت آنان به جایی نرسید و منجر به کشته شدن جمع زیادی از مردم شد. پس از یزید، فرزندش معاویه دوم سرکار آمد که از خلافت کناره گیری کرد. مردم شام که با اصل وراثت آشنا بودند، مروان را که پیر بنی امیه بود به خلافت گماشتند. پس از او نیز فرزندان وی و نوادگانش به خلافت رسیدند. بدین ترتیب وراثت به صورت یک اصل مسلم در خلافت اموی مطرح شد. اصل پیش گفته بعدها در خلافت عباسیان و امیرنشینان محلی نیز مورد قبول قرار گرفت، در حالی که هیچ گونه ریشه اسلامی و دینی نداشت. اندیشه سنی نیز که به نوعی توسط امویان ایجاد شده بود، به خوبی اصل وراثت را پذیرفت و در عمل انتخاب امت را که خلیفه دوم مطرح کرده بود به فراموشی سپرد.
قریش و خلافت
قریش قبیله ای همانند سایر قبایل نبود، بلکه قبیله ای سیاسی بود که ورای منافع قبیله ای خود، منافع زیاد دیگری را که در اصل مربوط به تسلط او بر دیگران می شد می شناخت و ملاحظه می کرد. آنان، ابتدا با رسول خدا - ص - درگیر شدند، بعدها اسلام را پذیرفتند و به سرعت - و البته به ظاهر - خود را در قلب آن جای دادند. قریش به صورت یک قبیله سیاسی درآمد. خلفای نخستین همه از قریش بودند. اما هیچ کس قریشی بودن را صرف نظر از هر معیار و ملاکی، شرط خلافت نمی دانست. بنی امیه که به خلافت رسیدند برای از بین بردن همه ادعاهای موجود اعلام کردند که خلیفه تنها باید از قریش باشد و هیچ کس دیگری حق در اختیار گرفتن خلافت را ندارد.
با مطرح کردن این اصل، کوشش تمام قبایل دیگر برای رسیدن به خلافت بی ثمر بود. متاسفانه این شرط در ذهنیت فقهی مسلمانان تا چند صد سال وجود داشت، اما بعدها از بین رفت.
در این جا لازم است تاکید کنیم که نظریه امامت که شیعه به آن باور داشت، مساله دیگری بود. در حقیقت قرآن، امامت و ولایت را مطرح کرد. پس از رحلت رسول اکرم - ص - نظریه امامت و ولایت تبدیل به خلافت شد و پس از مدتی نیز خلافت به سلطنت مبدل شد. شیعه امامت را منصبی الهی می داند که خداوند توسط رسول خدا - ص - فرد مورد نظر را برگزیده است.
نقش بیعت در دوره اموی
بیعت یکی از مفاهیم سیاسی در نظام قبیله ای بود که پس از آمدن اسلام محتوای اسلامی پیدا کرد. کسانی که مسلمان می شدند در پذیرفتن اسلام، دوری از محرمات، هجرت و جهاد با دشمنان با رسول خدا - ص - بیعت می کردند. پس از رحلت آن حضرت، بیعت در کار انتخاب خلیفه نقش داشت. اما در دوره بنی امیه بیعت تنها پس از آنی بود که خلیفه به طور موروثی انتخاب می گردید. پس از انتخاب او همه مردم مکلف بودند با او بیعت کنند. این بیعت به این معنا بود که خلافت او را قبول داشته با آن مخالفت نخواهند کرد.
این تعهدی بود که از مردم گرفته می شد تا خود را موظف به حمایت از خلیفه بدانند. در صورتی که این مردم با دشمنان حکومت همراهی می کردند، در واقع بیعت خود را نقض کرده بودند. حکومت به اتهام نقض بیعت، آنان را به قتل می رساند. تناقض در این بود که از یک سو به زور بیعت می گرفتند و از سوی دیگر کسی مجاز نبود تا از بیعت خود تخلف کند. زمانی که مردم مدینه بر ضد یزید شورش کردند، از آنان چنین بیعت گرفته شد که خود را برده یزید بدانند و در صورتی که کسی حاضر به چنین بیعتی نمی شد، او را به قتل می رساندند.
عقیده جبر و حکومت
در جای دیگری اشاره کردیم که امویان عقیده به جبر را تقویت می کردند و کسانی را که معتقد به اختیار انسان بودند به عنوان بدعت گذار از بین می بردند. یکی از انگیزه های آنان، استحکام بخشیدن به پایه های حکومتشان بود. آنان چنین ترویج می کردند که خداوند امویان را بر تمام دشمنانشان پیروز کرده و خلافت را به ایشان ارزانی داشته است. شعرای درباری، در ضمن اشعار خود خلافت امویان را الهی دانسته دشمنان آنان را متهم می کردند که با اراده الهی به خالفت برخاسته اند. این عقیده در فریب توده های مردم نقش مؤثری داشت. یکی از نتایج این فکر آن بود که خلفا به جای آن که خود را خلیفه پیغمبر بدانند - آن طور که خلفای اولیه ادعا می کردند - خود را«خلیفه الهی »معرفی می کردند. نتیجه آن بود که خلافت خود را امری قدسی در حد نبوت و امامت پیامبر - ص - نشان دهند.
نظام اداری
دولت بنی امیه در مناطق عربی، بنیان قبیله ای را تا اندازه ای حفظ کرده بود. این مساله نقش مهمی در تعیین مسؤلان اداری سازمان اداری سرزمین های عرب داشت. در هر منطقه ای، قبیله ای که مورد تایید حکومت اموی بود و از جمعیت بالایی برخوردار بود سروری می یافت و فردی از متنفذان آن قبیله به حکومت می رسید. در شهرهای مختلف شامات چنین وضعی حاکم بود. در نقاطی مانند خراسان نیز مساله به همین صورت بود و از قضا، دشواری خراسان هم از همین جا برخاست که هر زمان که والی از سوی قبیله ای بود، قبیله دیگر نمی توانست او را تحمل کند. این مساله نشانگر آن بود که نظام قبایلی که امویان اساس خود را بر آن پایه نهاده بودند، قادر به پاسخ گویی به مشکلات چنین سرزمین گسترده ای نبود. این سرزمین یک دولت غیر قبایلی می طلبید که بر اساس قراردادهای دیگری بتواند همه گروه ها را به یک چشم بنگرد.
سلطنتی بودن حکومت امویان چنین اقتضا می کرد تا افراد خاندان سلطنتی به سمت های اداری مهم دست یابند. این مساله، از نکاتی بود که در سازمان اداری امویان مهم تلقی می شد. به همین دلیل بخش عمده کارها در اختیار خاندان اموی بود.
عراق از مناطقی بود که سرکش به شمار می آمد و همیشه آماده شورش و قیام بود. به همین دلیل، این دیار به دست کسانی سپرده شد که خشن ترین چهره را داشتند و در سرکوبی و سخت دلی و حیله گری مانندی نداشتند. حاکمان معروف عراق عبارت بودند از زیاد بن سمیه، مغیرة بن شعبه، عبید الله بن زیاد، حجاج بن یوسف، خالد بن عبد الله، یوسف بن عمر. اینان چهره های برجسته دوره اموی بودند که حکومت عراق را داشتند. برخی از آنها وابسته به قبیله معروف ثقیف بودند.
ایران برای مدتی زیر سلطه عراق بود. اما بعدها، امویان، با توجه به اهمیت ایران، به ویژه خراسان، آن جا را به صورت ایالت مستقلی زیر نظر خود درآورند. در این زمان، ایران وحدت سیاسی خود را از دست داده تابع عراق و شام بود.
نظام اداری دولت اموی، فاقد عنوان وزارت بود و به طور معمول اشخاصی که عنوان مشاور را داشته یا شغل کتابت بر عهده آنان بود، در کار اداره کشور به خلیفه کمک می کردند. در شهرها، قضاتی وجود داشتند که خلیفه یا حاکم منطقه، آنان را به کار می گماشت. در عراق، حجاج، قضاتیی را برای کوفه معین کرد. علاوه بر قضات، فقیهان نیز کار افتاء را بر عهده داشتند. برخی از فقیهان به حکومت نزدیک بوده کارهایی را عهده دار می شدند. کسانی نیز مستقل بوده و به طور رسمی سمتی نداشتند.
به هر روی معاویه در شام، با استفاده از نظام بیزانسی و تجربه های محلی، کوشید تا دولت اموی را به صورت دولتی فراگیر درآورد.