بای ذنب قتلت؟
محبوبه ابراهیمی
به بهانه ی ایام فاطمیه، سیاه ترین روزهای تاریخ
جمعیت در کوچه موج می زند، علی را کشان کشان برای بیعت به سوی مسجد می برند، بانو دوان دوان به دنبال مولا... پاهایش بی رمق...، زانوانش به خاک ساییده می شوند و او هم چنان دستان علی را می کشد... و این غلاف شمشیر است که دست بانو را از دستان پر قدرت اما اسیر در ریسمان ظلم و جنایت، جدا می کند... و ناله های بانو بی ثمر در گلو حبس می شود.
فاطمه - بانوی عفت - در کوچه ها نقش بر زمین شده است. میخ در، درب آتش گرفته و محسن دیده به جهان نگشوده از دیدن این صحنه ها به حال بانو می گریند. نگاه اشک آلود مجتبی، سایبان پیکر مادر می شود و شانه هایش عصای دستان او... و بی بی را در حالی که هنوز زنجیر نگاهش به گام های علی قفل شده، به خانه می برد... .
در و دیوار کوچه به غربت این خاندان خون می گریند... و باز هم شیطان صفتان مسلمان نما، خم به ابرو نمی آورند... .
بانوی مهر در بستر درد و الم آرمیده و این سرور عالمیان است که بر بالین او، اشک شرمساری و فراق می ریزد: به یاد می آورد سفارش های باغبان سفر کرده ای که باغ آرزوهایش را به دستان قدرتمند و غیور او سپرده... و اندوه علی آن گاه مشتعل می شود که باز به فاطمه می نگرد، گلستانی که لگدکوب درب و دیوار و آتش شده است... .
قطره های اشک مولا، گونه های درد آلود فاطمه را شست و شو می دهد. غنچه ی نگاه بانو می شکفد، گویی قصد نجوای با علی را دارد... .
مولا، چون کوهی نستوه و باوقار و صبور، آماده ی شنیدن واژه های بانو است ولی نه... پیمانه ی صبر علی لبریز شده و اشک ها بی اختیار، چون قطرات زلال باران، جاری می شوند و راه گلو را می گشایند و این بهترین فرصت است تا مولا، درد دلی را که زنگار غم گرفته در آخرین ثانیه های «با فاطمه بودن » بازگو کند.
اما نه... علی باز هم باید صبوری پیشه کند، چرا که فاطمه خود غصه های او را می خواند و «غم مولا» را با «درد پهلو و سینه » با هم آمیخته و می چشد و اگر علی هم بگرید... او که مسکن دردهای بانوست... نه علی! ... صبور باش...
بانو لب به سخن می گشاید و این گونه هم بغض گلوی علی را می شکند و هم سکوت دایمی اش را. فاطمه خیره در چشمان مولا، لب به وصیت می گشاید و امیرالمؤمنین که هرگز کوچک ترین تمنایی از او نشنیده، مشتاقانه به سفارش های همسرش گوش جان می سپارد... .
- علی جان! مبادا پس از رفتنم تنها بمانی، مبادا کودکانم از مهر مادری فاصله بگیرند، ازدواج با «امامه » را به تو پیشنهاد می کنم که نسبت به فرزندانم دلسوز و مهربان است... .
- علی جان! برای تشییعم تابوتی محیا کن که پیکرم عفیفانه حمل شود... .
- علی جان! پیکرم را شبانه غسل کن، شبانه کفن نما و شبانه به خاک بسپار. مبادا دیوسیرتانی که به پدرم، تو و من ظلم نمودند بر جنازه ام نماز به جای آورند... .
- علی جان! مبادا وقتی که مرا در خاک نهادی، رهایم کنی و تنهایم بگذاری. منتظرت هستم تا بالای سرم رو به خانه ی حق بنشینی و در گوشم نجواگر سلام زیبای معبودم باشی و برایم استغاثه کنی... که تو خود بهتر می دانی که در این ثانیه ها، بیش از هر وقتی، به تو نیازمندم... .
طوفان این کلمات دل علی که نه، عرش و سما را به لرزه می اندازد.
نسیم ثانیه ها بر فراز غربت دو یار غم دیده می گذرد، عبور لحظه ها گذرگاه دوری علی و فاطمه اند. ثانیه های وداع فرا رسیده و تا جدایی فاصله ای نیست... .
تکیه گاه سر علی زانوانی می شوند که زین پس از سنگینی بار غم فراق، برای همیشه خم می مانند. چشمان علی تمام دنیا را تیره و تار می بیند. حلقه ی نگاه فاطمه، لحظه لحظه تنگ تر می شود.
فانوس دیدگانش سوسو کنان رو به خاموشی است. آینه ی چشمان فاطمه، بوسه گاه خاتم پیامبران، خاتم کاری غم غربت علی می شود و جای ریسمان بر روی دستان علی تجلی گاه دریای بیکران زجر فاطمه است. فضا عطرآگین وداع دو کبوتری است که بال و پر یکی را به جرم حمایت از دیگری، نه تنها بشکستند، که آتش زدند... .
نگاه خسته ی بانو با باز بودن غریبی می کند و چشمان اشکبار مولا بدرقه گر راهش می گردد... .
مولا در مسجد است که روح بانو تا آشیان عرش الهی پرواز می کند. صدای گریه و شیون فضا را در هم می پیچد. کوچه مملو از جمعیتی است که محیای شرکت در مراسم تشییع و تدفین پیکر بانویند... اما علی، وصیت های فاطمه را فراموش نکرده، هم از این روست که آن ها را پراکنده می سازد تا آن گاه که شب پرده ی تاریکی به جهان می کشد.
بدن رنجور بانو را با کمک اسما غسل نماید.
شب سیاه ترین جامه ی خود را به تن کرده و علی همگان را به وداع می خواند.
شکوفه های بوستان وجود بانو، سر به سینه اش می سایند تا عطر و بوی او هرگز از وجودشان دور نشود... .
در اوج ناباوری دستان بانو گشوده می شود و کودکان را در آغوش می فشارد که ناگاه جبرییل بانگ برمی دارد که یا علی، ملایک تاب دیدن این صحنه را ندارند... .
فاطمه را در اوج غربت با بدرقه ی نگاه کودکانی که ملتمسانه مادر را می طلبند، تشییع می کنند و علی، بانو را با دستان خود نه به خاک، که به آغوش پدر می سپارد... .
زینب و حسین، زانوی یتیمی در بغل گرفته اند و به سفارش های پدر جامه ی عمل می پوشانند که بارها در گوششان زمزمه کرده که مبادا بلند گریه کنید، مبادا صدای ناله و گریه تان به گوش احدی از نامردان مدینه برسد. و این کودکان چه راحت مفهوم این سخن پدر را درک می کنند، اما چه داغ غریبی به شانه شان سنگینی می کند. گویی امروز بار سنگینی تمام غم های بشریت بر پیکره ی ناتوان این کودکان فرود می آید.
و به راستی کدامین طفل در فراق مادر، آرام می گرید؟ ...
تمام صحنه ها و حوادث، پرده ای شده اند در مقابل دیدگان اشکبار این کودکان...
چهار ستاره در فراق ماهتاب زندگی
در غروب شمس بی بدیلشان
سر به سر نهاده داغدار و بی دلند
غربت نگاه پاک و خسته ی پدر
زخم پهلوی کبوتری که رفتنی است
چادری که در کنار خانه ی علی فتاده و
آتشی که پشت درب خانه ماندنی است
چشم کودکان عصمت و شکسته دل
خیره به تمام صحنه های بی کسی است
مانده ام که خاکیان چه بی مروتند
ورنه غربت علی و کودکان نهفته نیست.
شهر در ظلمت و خاموشی عمیقی فرو رفته و همگان در خواب زمستانی شان اسیرند... اما در این گوشه ی شهر، چشمان غربت زده ی مردی مظلوم، سکوت شب را می شکند. مردی که با تمام هستی اش، به اندازه ی چند وجب خاک فاصله دارد. امشب علی با تمام وجود فریاد می کشد که:
مردم مدینه! آسوده بخوابید که دیگر صدای ناله های شبانه ی سرور زنان عالم تلنگری به خوابتان نخواهد زد. دیگر شکوه بر من نیاورید; که بانویم در خاک آرمید...
بتاب ای مه تو بر کاشانه ی من
که تاریک است امشب خانه ی من
بتاب ای مه که بینم روی نیلی
بشویم در دل شب جای سیلی