یکی از بحثهای مربوط به شناخت، بحث «منابع شناخت» است که با بحث «ابزار شناخت» قرابت و نزدیکی دارد و متمم آن است.بحث دیگری داریم به نام «درجات و مراحل شناخت» که این بحث هم با این دو بحث خیلی نزدیکی دارد.به طور کلی همه بحثها با یکدیگر مرتبط است گو اینکه بعضی با بعض دیگر قرابت بیشتری دارد.شاید بهتر بود که ما پیش از بحث ابزار شناخت، بحث منابع شناخت را مطرح می کردیم، یعنی از نظر فنی بهتر بود و الا نتیجتا فرق نمی کند.اگر به اصطلاح بخواهیم فنی بحث کنیم، اینچنین باید بگوییم که پس از اینکه ثابت شد که انسان در ابتدای تولد هیچ شناختی ندارد (1) اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا) ولی امکان به دست آوردن شناخت را دارد که در گذشته درباره آن بحث شد قهرا این سؤال مطرح می شود که انسان از کجا و چه منبعی و چه منشأی، و با چه ابزار یا ابزارهایی، شناخت ممکن را کسب می کند؟ این است که می گوییم بهتر بود اول از منابع می گفتیم.
طبیعت، منبعی برای شناخت یکی از منابع شناخت، طبیعت است.طبیعت یعنی عالم جسمانی، عالم زمان و مکان، عالم حرکت، همین عالمی که در آن زیست می کنیم و با حواس خودمان با آن در ارتباط هستیم.کمتر مکتبی است که طبیعت را به عنوان یک منبع شناخت قبول نداشته باشد، ولی هم در قدیم و هم در حال حاضر علمایی بوده و هستند که طبیعت را منبع شناخت نمی دانند .افلاطون طبیعت را منبع شناخت نمی داند، چون رابطه انسان با طبیعت از طریق حواس است و جزئی است و او جزئی را حقیقت نمی داند.او منبع شناخت را در واقع همان عقل می داند با نوعی استدلال، که خود افلاطون این متد و روش را «دیالکتیک» می نامد.
شاید تعجب کنید که حتی دکارت که یکی از دو فیلسوفی (2) است که علم را در مسیر جدید انداختند، با اینکه یک فیلسوف طبیعت گراست و با اینکه یک مردی است که بشر را دعوت به مطالعه طبیعت کرده است (3) ، برای طبیعت از نظر منبع شناخت بودن و برای حواس از نظر ابزار شناخت بودن ارزشی قائل نیست.می گوید طبیعت را باید مطالعه کرد و از طریق حواس هم باید مطالعه کرد ولی این ما را به حقیقتی نمی رساند، علمی به ما می دهد که به کار ما می خورد بدون اینکه بتوانیم مطمئن باشیم که آن چیزی که ما می شناسیم همان طور است که ما می شناسیم، ارزش عملی دارد نه ارزش نظری و شناختی (4).
ولی اینها در میان صاحبنظران جهان کم هستند، اکثر صاحبنظران، طبیعت را منبعی برای شناخت می دانند.
حال آیا علم جدید که انسان می بیند از نظر فنی و صنعتی و تکنولوژی اینقدر پیشرفت کرده است، از نظر شناخت به معنی واقعی آن هم همین طور است؟ یعنی جهان را، واقعیت و عین را آنچنان که هست به ما ارائه می دهد؟ یا همان حرف دکارت درست است: به ما قدرت و توانایی می دهد، ارزش عملی برای ما دارد بدون اینکه ما بتوانیم مطمئن باشیم که علم امروز بشر، واقعیت را همان طور که هست نشان می دهد.برتراند راسل (5) کتابی دارد به نام «جهان بینی علمی» .او در این کتاب (که بحثهای خیلی جالبی هم کرده است) تحت عنوان «خصلت روشهای علمی» یا «محدودیتهای روشهای علمی» که در واقع خدشه کردن در ارزش نظری و شناختی روشهای علمی است با کمال صراحت این مطلب را می گوید که شگفت این است که روز به روز بر ارزش عملی علم امروز افزوده می شود و این علم بیشتر به بشر قدرت و توانایی و تسلط بر طبیعت می بخشد، ولی همچنین روز به روز از ارزش نظری و ارزش شناختی و اینکه جهان آنچنان است که این علم نشان می دهد کاسته می شود، به طوری که بدیهی ترین مسائل که برای علمای گذشته و برای مردم عادی یک امر مسلم بوده است، از نظر یک فیزیکدان امری مشکوک است.می گوید اگر از من با زبان علمی بپرسی این جهان واقعیت چیست؟ و آیا نظامی هست؟ نمی دانم، نقطه هایی اجمالا هست، یک حوادث پراکنده در عالم هست، نه نظامی و نه ضرورتی و نه اساسی و اصلی.
می گوید علم امروز هیچ چیز را نمی تواند ثابت کند، باید آنها را به صورت یک امور مفروض قبول کند.
ولی با اینکه فیلسوفان مادی مثل خود راسل این اساس فکر فلسفی او را متزلزل می کنند ولی عرض کردم که چون فیلسوف آزاد فکری است و افکارش دیکته ای نیست، چیزی را که می فهمد و درک می کند می گوید و لو اینکه بر خلاف اساس فکر و مکتب خودش باشد.ما فعلا وارد این بحث که چرا علم امروز ارزش نظری و شناختی خود را از دست می دهد و ریشه قضیه چیست، نمی شویم، چون خودمان این مطلب را قبول نداریم.
فعلا فرض بر این است که طبیعت یکی از منابع شناخت است.البته اگر شناخت را به معنی اعم بگیریم [یعنی ] آن شناختی که به ما قدرت و توانایی عملی می دهد یا شناختی که واقعیت را آنچنان که هست به ما ارائه می دهد، دیگر شک و تردیدی در آن نیست.ماتریالیستها چه ماتریالیستهای آزاد و چه ماتریالیستهای به اصطلاح وابسته به یک سیاست و غیر آزاد عجالتا این را پذیرفته اند.
عقل و دل دو منبع دیگر شناخت منبع دیگر که محل بحث است و ما هم راجع به آن بحث خواهیم کرد همان نیروی عقل و خرد انسان است.طبیعت به عنوان یک منبع بیرونی برای شناخت مورد قبول است، آیا انسان منبع درونی هم برای شناخت دارد یا نه؟ که همان مسئله عقل، فطریات عقلی و مستقلات عقلیه است.مکتبهایی می گویند [چنین منبعی ] داریم و مکتبهایی آن را نفی می کنند.بعضی از مکتبها به عقل مستقل از حس قائلند و بعضی مکتبهای دیگر به عقل مستقل از حس قائل نیستند، که این در بحثهای آینده ما آشکار می شود.
منبع سوم همان بود که در جلسه گذشته به عنوان «قلب» و «دل» ذکر کردیم.نباید تعبیر «ابزار» می کردیم، باید تعبیر «منبع» می کردیم.مسلما هیچ مکتب مادی این منبع را قبول ندارد و به رسمیت نمی شناسد، زیرا اگر ما دل را منبع بدانیم در حالی که انسان در ابتدا که متولد می شود هیچ چیز نمی داند و در دل او چیزی وجود ندارد و قبول کنیم که به دل پاره ای الهامات می شود (که وحی درجه کامل آن است) این مساوی با قبول کردن جهانی ماوراء جهان ماده و طبیعت است، چون طبیعت آن نوع الهامات را نمی تواند به انسان بکند، سنخ الهام، سنخ ماورائی است.
آنگاه باید بحث «ابزار شناخت» را به این شکل طرح کنیم: یکی از ابزار حواس است، ولی حواس، ابزاری برای منبع طبیعت است.با این ابزار است که انسان شناخت را از طبیعت می گیرد.ابزار دوم شناخت، استدلال منطقی، استدلال عقلی، آنچه که منطق آن را «قیاس» یا «برهان» می نامد می باشد که یک نوع عمل است که ذهن انسان آن را انجام می دهد.ابزار دوم زمانی معتبر است که ما عقل را به عنوان یک منبع بشناسیم.کسانی که منبع را منحصر به طبیعت می دانند و ابزار را منحصر به حواس، منبع عقل را انکار می کنند و قهرا ارزش ابزار قیاس و برهان را نیز انکار می کنند.تا به منبع عقل اعتراف نداشته باشیم نمی توانیم به ابزار قیاس و برهان اتکا کنیم، یعنی آن را به عنوان یک ابزار شناخت بشناسیم.
گفتیم منبع سوم، قلب یا دل است که عرض کردیم ابزار آن را باید عمل تزکیه نفس بدانیم .اگر بخواهیم با تعبیر فنی درست تعبیر کنیم (تعبیر این جلسه ما از تعبیر گذشته بهتر و مطابق تر است) قلب و دل انسان منبعی است که با ابزاری به نام «تزکیه نفس» می توان از آن استفاده کرد.ما عجالتا نمی خواهیم از نظر علمی و از نظر فلسفی وارد این بحث شویم که آیا دل برای انسان یک منبع شناخت هست یا نیست و آیا تزکیه نفس برای انسان یک ابزار شناخت هست یا نیست و آیا از نظر علم امروز مسلم است که [دل، منبع شناخت و تزکیه نفس، ابزار آن است؟ ] چنانکه گفتیم، در میان علمای امروز علمایی که مادی فکر می کنند این منبع و این ابزار را قبول ندارند و علمایی که الهی فکر می کنند به این منبع و این ابزار، فوق العاده ایمان دارند.مثلا همان برگسون که نام بردیم از این قبیل است، ویلیام جیمز (6) فیلسوف معروف آمریکایی و عده بسیار زیاد دیگر به این منبع و به این ابزار اعتقاد و ایمان دارند.
نظر قرآن در مورد منبع «دل» عمده مسئله این است که من می خواهم نظریه قرآن را در این مورد روشن کنم.بعضی از دوستان سؤالاتی مطرح کردند که احساس کردم تردید دارند که اصلا آیا قرآن این منبع و ابزار را به رسمیت می شناسد یا اساسا قرآن فقط و فقط اقبال به طبیعت کرده و اینها یک افکاری بوده است که قبل از قرآن در میان مردم رایج بوده و اهمیت قرآن به این است که افکار و اندیشه های بشر را از توجه به این به اصطلاح «درون گرایی ها» و به یک اصطلاح بسیار غلط «ذهنیت گرایی ها» منصرف کرده و او را عینیت گرا و طبیعت گرا کرده است.دیگر کم کم حتی ابائی هم نیست که اسمش را مثلا اوهام، ذهنیت، خرافات، نامعقول و امثال اینها بگذارند.نه، اینطور نیست.قرآن نه در یک یا دو آیه و نه در ده آیه، بلکه در دهها آیه خودش بشر را متوجه مطالعه عالم می کند، متوجه مطالعه تاریخ و نظامات اجتماعی می کند، متوجه مطالعه نفس و درون خودش به عنوان یک شی ء از اشیاء طبیعت می کند، و در این بحثی نیست، ولی این به معنای روی گرداندن از هر چه معنویت و هر چه درونی و باطنی است نیست.قرآن به ظاهر توجه کرده است بدون آنکه از باطن اعراض کرده باشد.این حرف که توجه قرآن فقط به ظاهر و محسوس و طبیعت است بسیار غلط است اگر ما آن را به صورت اعراض قرآن از ماوراء الطبیعه و باطن و غیب و معنویت تلقی کنیم.
قبلا فقط به یک آیه از آیات قرآن در این موضوع تمسک کردم و آن آیه «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» بود.بعضی از دوستان پرسیدند که چرا ما جهاد در این آیه را به معنای مجاهده درونی بگیریم؟ عرض کردم اصلا در قرآن مجاهده درونی از مجاهده بیرونی حساب جدایی ندارد، نه اینکه یک سری کارها کارهای بیرونی باشد و یک سری کارهای درونی، این به دنیای بیرون تعلق داشته باشد و آن به دنیای درون، و به این ترتیب انسان باید یا برون گرا باشد یا درون گرا! اساسا ارزش قرآن به این است که ایندو را از یکدیگر جدا نمی کند.
یک آیه برایتان می خوانم، به نکته اش توجه بفرمایید: «و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله» (7) هر کس از خانه خودش بیرون بیاید در حالی که به سوی خدا و رسولش هجرت کرده است و در خلال هجرتش مرگ او را فرا رسد، اجر او با خداست، یعنی چنین مهاجری مجاهد است و خدای متعال ضامن اوست.
این آیه کدام هجرت را می گوید؟ تعبیر قرآن عجیب است! مبدأ را وقتی نگاه می کنیم می بینیم خانه فرد است که یک مبدأ مادی است (و من یخرج من بیته) .اگر ما یک مسافرت داشته باشیم که مبدئش مادی است، منتهایش هم باید مادی باشد.این معنا ندارد که مثلا کسی بگوید من از مشهد حرکت کردم، بعد به منزل مراقبه رسیدم، باید بگوید مثلا به نیشابور رسیدم.سفر معنوی مبدئش معنوی است، منتهایش هم معنوی، و سفر مادی مبدئش مادی است، منتهایش هم مادی .ولی تعبیر اعجاز آمیز و قرآن این است که می گوید «هر کس از خانه اش به سوی خدا حرکت کند» (مبدئش مادی است، منتهایش معنوی) .می خواهد بگوید چنین کسی هجرتش در آن واحد دو هجرت است، هم مادی است و هم معنوی.قرآن یکی را به تنهایی نگفته است.قرآن هجرتی را که مادی محض باشد طرد می کند.مثلا ابوذر از قبیله غفار از مکه حرکت کرده و منتهایش مدینه است، ولی در همان حال که خانه مادی را رها کرده، نفسانیات و خود خواهیها و پستیها را دور می ریزد، بت پرستیها را با انواعش دور می ریزد، در حالی که دارد قدم به قدم به مدینه نزدیک می شود، قدم به قدم به سوی خدا بالا می رود، اگر از این خانه چهار فرسخ حرکت کرده، معادل و یا بیشتر از آن به طرف خدا بالا رفته است، یعنی در آن واحد دو هجرت را با هم انجام داده است.ببینیم پیغمبر اکرم (ص) در همین حال چه تعبیری می کند.
پیغمبر اکرم راجع به کسانی که از مکه به مدینه هجرت کردند (خواست حساب افراد را تصفیه کند و تکلیف را روشن نماید) فرمود: کسانی که هجرت کرده اند هجرتشان دو گونه است: یکی به سوی خدا و رسول هجرت کرده است، یعنی از نظر معنوی هدفش خدا و رسول است: «من کان هجرته الی الله و رسوله فهجرته الی الله و رسوله» هر کس که به این قصد و به این سو (از نظر معنوی) از شهر خودش خارج شده، به همان سو هم منتهی می شود «و من کان هجرته الی مال یصیبه ام امرأة یصیبها فهجرته الی ما هاجر الیه» (8) اما آن آدمی که به طمع حرکت کرده، و فکر کرده که یک جمعیت تازه ای به وجود آمده است و این جمعیت آینده خوبی خواهد داشت، فردا صاحب مال و ثروت خواهند شد و به این وسیله به زنهای زیبا می توان رسید با مهاجرین آمده اما معنویتش این است از ما نیست، این از خانه اش به سوی ثروت حرکت کرده است، به همان سو هم خواهد رفت و غیر از این چیزی نیست .
پس اینطور نیست که بگوییم آیا قرآن عرفان را قبول دارد یا نه؟ آیا احساس عرفان را قبول دارد یا قبول ندارد، و وقتی از قرآن بپرسیم عرفان یعنی چه، بگوید عرفان یعنی اینکه انسان از جامعه اش کنار بکشد، برود در دامنه کوه، چله بنشیند و به کار مردم کاری نداشته باشد .قرآن این را نمی گوید.آن چیزی که قرآن آن را «عرفان» می نامد همان چیزی است که علی (ع) داشت.
نمونه یکی بودن مجاهده درونی و بیرونی کفار قریش شهر مدینه را محاصره کرده اند.مسلمانان در بدترین شرایط نظامی قرار گرفته اند و در قسمت شمال مدینه که کوه نیست به شکل یک نیمدایره خندق کنده اند.دشمن آن طرف خندق و مسلمانان این طرف خندق هستند.ده هزار نفر سرباز مسلح آمده اند و مدینه را در محاصره گرفته اند.یک سوار یل و فوق العاده، باریکه ای را پیدا می کند و به اسب خودش نهیب می زند و از این طرف خندق به آن طرف می آید و جلوی مسلمانان شروع به «هل من مبارز» گفتن می کند.کسی جوابش را نمی دهد.می گوید: «و لقد بححت من النداء بجمعکم هل من مبارز» احدی از جا بلند نمی شود جز یک جوان بیست و پنج ساله، می گوید: یا رسول الله! من می خواهم با او مبارزه کنم.می فرماید: نه، تو بنشین (برای اینکه دیگران وضعشان خوب روشن شود) .دفعه دوم باز غیر از علی کسی بلند نمی شود.دفعه سوم پیامبر به علی اجازه می دهد (چقدر از نظر اجتماعی و از نظر نظامی اهمیت دارد) .می رود و دشمن را به خاک می اندازد.چقدر برای علی افتخار است! حالا ما خیال می کنیم که علی به افتخاراتش فکر می کند.یک حادثه پیش می آید که می بینیم علی (ع) در همان حال در حال سیر و سلوک الی الله است، همه را فراموش کرده و متوجه خداست، مراقب است که یک ذره غیر خدا در قلبش راه پیدا نکند، یعنی در حال سلوک عرفانی است.این است عرفان اسلام.سر دشمن را می خواهد برای خدا ببرد.او به صورت علی (ع) تف می کند.چون بشر است اندکی احساس ناراحتی می کند.زود از جایش بلند می شود، چند قدم راه می رود و بعد می آید.دشمن می گوید چرا اینطور کردی؟ اگر می خواستی مرا بکشی چرا همان اول نکشتی؟ می فرماید: تو به صورت من تف کردی و من ناراحت شدم، ترسیدم خللی در نیت من رسوخ پیدا کند و در جهاد عرفانی من کوچک ترین خدشه و خللی وارد شود.
پس اینها دو عالم جدا از یکدیگر نیستند که ما یا این طرف را بچسبیم یا آن طرف را، یک روز به این طرف بچسبیم و طرف دیگر را کنار بزنیم و روز دیگر عکسش را انجام دهیم و مدام بگوییم این حرفها دروغ است، اینها ذهنیت گرایی است، اینها درون گرایی است، اسلام عینیت گراست، اسلام طبیعت گراست، پیامبر آمده که بشر را از درون گرایی متوجه برون گرایی کند ! نه، اینطور نیست، درون گرایی و برون گرایی اسلام دوش به دوش یکدیگر و جدایی ناپذیرند .آن «درون گرایی» که متوجه برون نباشد از نظر اسلام درون گرایی نیست، عرفان نیست، معنویت نیست، هجرت به سوی خدا نیست.همچنین اسلام آن فعالیت عملی بیرونی را که متوجه درون نباشد [و شخص بگوید] اینها را دیگر رها کن، اینها ذهنیت است، مسائل مهمی نیست، باید به عینیت بچسبیم نه جهاد می داند، نه عمل صالح و نه مهاجرت، و هیچکدام از این اسمها را روی یک فعالیت علمی نمی گذارد اگر از معنویت تهی باشد.
قرآن و جدا نبودن درون گرایی و برون گرایی
اسلام صریح می گوید: «ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا» (9) تقوا داشته باشید، می بینید مایه تمیز در دل شما پیدا می شود، پاک باشید، خودتان را منزله نگه دارید، خدای متعال به دل شما نور می پاشد، مایه تمیز دادن حق از باطل به شما می دهد .
در آیه دیگر می فرماید: «و الذین اهتدوا زادهم هدی» (10) کسانی که مهتدی هستند خدا بر هدایتشان می افزاید.تو یک قدم به سوی خدا بردار خدا یک قدم بزرگ تر به سوی تو بر می دارد (زادهم هدی) .
ببینید قرآن راجع به اصحاب کهف (11) چطور حرف می زند و چگونه معنویت و به اصطلاح مادیت یا برون و درون را یکی قرار می دهد : «نحن نقص علیک نبأهم بالحق انهم فتیة امنوا بربهم و زدناهم هدی و ربطنا علی قلوبهم اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا» (12) ای پیامبر! برای تو داستان اینها را که حقیقت است افسانه نیست بیان می کنیم: اینها جوانمردانی بودند که به پروردگار خود ایمان آوردند و تسلیم پروردگارشان شدند، ما هم بر هدایت معنوی آنها افزودیم، آنها یک قدم به سوی ما برداشتند و ما دو قدم به سوی آنها برداشتیم: یکی اینکه به آنها روشنی بخشیدیم و دیگر آنکه به آنان قوت قلب عطا کردیم (که قرآن در بعضی موارد از آن تعبیر به «انزال سکینه» می کند: «فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها» (13) و در جای دیگر می فرماید: «ثم انزل الله سکینته علی رسوله و علی المؤمنین» (14) که راجع به همه مؤمنین بیان می کند) .اینها در یک نظام شرک آمیز و شرک آلود قرار گرفته بودند و بر علیه این نظام قیام و طغیان کردند، ما هم به حکم ایمان و عقیده ای که داشتند بر بصیرت و قوت قلب و شجاعتشان و بر حماسه و سطوت روحی آنها افزودیم، چرا؟ پاداش کارهایشان بود که به آنها دادیم، در همین دنیا پاداش دادیم «و قالوا ربنا رب السموات و الارض» پروردگار ما، آن پروردگاری که باید در مقابلش تسلیم شویم، آن نیرویی که فقط باید در برابر او خاضع شویم جز پروردگار آسمانها و زمین نیست و جز او به پروردگاری ایمان و اذعان نداریم، اگر غیر از خدای عالم معبود دیگری برای خود اتخاذ کنیم خیلی اشتباه کرده ایم و به راه غلط رفته ایم.این، توأم بودن ایندو با یکدیگر است.
بشر غالبا در حالت افراط یا تفریط است و در نقطه وسط کمتر می ایستد.قرنها غرق در موجهای درون گرایی بودیم و اعراض از بیرون گرایی می کردیم، و من حس می کنم که باز کم کم متوجه بیرون گرایی می شویم و در حال اعراض از درون هستیم، آن هم به عنوان اینکه در اسلام چنین مسائلی مطرح نیست.
توصیف علی (ع) از «عارف» جوانان ما به حق و به طور شایسته به نهج البلاغه احترام می گزارند .نهج البلاغه چگونه کتابی است؟ از نظر شما کتابی درون گراست یا بیرون گرا؟ خودتان می دانید که نهج البلاغه تا چه حد بیرون گراست، اما جنبه های درون گرایی نهج البلاغه را می دانید یا نه؟ عالی ترین و دقیق ترین و ظریف ترین درون گرایی ها در همین نهج البلاغه است: «قد احیی عقله و امات نفسه حتی دق جلیله و لطف غلیظه و برق له لا مع کثیر البرق فابان له الطریق و سلک به السبیل و تدافعته الابواب الی باب السلامة و دار الاقامة» (15).یک مرد عارف و تزکیه شده را توصیف می کند: عقل خودش را زنده کرد، نفس اماره اش را میراند، غلظتهای وجودش را رقیق کرد، چه غلظتهای جسمانی و چه غلظتهای روحانی (آدمی که یک عمر خورده و خوابیده و چربی در بدنش جمع شده هیچوقت آدم نمی شود)، این غلظتها را از بین برد، با یک ریاضت معنوی خودش را پاک کرد، آلودگیها را که در اثر ترفها و تنعمها در وجودش پیدا شده بود زدود، همه غلظتهایی را که در روحش بود از بین برد و بدنش را نازک کرد (دق جلیله و لطف غلیظه) تا آنجا که یک برق از درونش جهید (و برق له لا مع کثیر البرق) برق جهید و راه را برایش روشن کرد، بعد، از یک در وارد شد، او را از این در به آن در بردند و از آن در به در دیگر، تا به آن محل نهایی رسید، آنجا که بارگاه الهی و بارگاه ربوبی است.
اکنون نمی خواهم اینها را شرح کنم.باور کنید که در طول هزار و سیصد سال عرفان و این همه عرفای بزرگی که ما داشته ایم که در دنیا عرفای اسلام نظیر ندارند یک عارف نتوانسته جملاتی نظیر این سه سطر نهج البلاغه بیاورد.
این همان علی میدان جنگ است، این همان علی است که از شمشیرش در میدان جنگ خون می چکد، این همان علی است که شبها بیدار است و به در خانه آن یتیم و آن بیوه زن می رود، همان علی است که وقتی چشمش به یک یتیم می افتد اصلا تاب ندارد، همان کسی است که در همان زمان درباره اش گفته اند هم گریان گریان است و هم خندان خندان، در میدان جنگ وقتی با دشمن روبرو می شود چهره اش باز می شود و می خندد، و در محراب عبادت با خدای خودش راز و نیاز می کند و می گرید.مگر نهج البلاغه نیست که می گوید:
ان الله سبحانه و تعالی جعل الذکر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و ما برح لله عزت الاؤه فی البرهة بعد البرهة و فی ازمان الفترات عباد ناجاهم فی فکرهم و کلمهم فی ذات عقولهم (16).
جمله های عجیبی است.نمی خواهم درباره این موضوع زیاد بحث کنم، همین قدر می خواستم که بدانید نظر قرآن این است، اسلام حرفش این است، پیغمبر (ص) و علی (ع) حرفشان این است .
در آیات قرآن و کلمات پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار در این زمینه اینقدر مطلب هست که الی ما شاء الله.شیعه و سنی بالاتفاق این موضوع را روایت کرده اند که پیغمبر فرمود: «من اخلص لله اربعین صباحا جرت ینابیع الحکمة من قلبه علی لسانه» (17) اگر بشر بتواند چهل صباح خود را خالص از هر انگیزه ای جز خدا کند، درونش فقط با خدا زندگی کند و بس، و با هیچ چیز دیگر جز خدا نباشد برونش با عالم و طبیعت است، با جامعه و انسانها است ولی در درون خودش با شکم و شهوت و مقام زندگی نکند و هیچ انگیزه ای جز خدا نداشته باشد چشمه هایی از حکمت از قلبش به زبانش جاری می شود.بعد ببینید در ادبیات اسلامی چه فارسی و چه عربی راجع به همین جمله پیامبر چه شعرها و جمله ها به وجود آمده است، مانند شعر معروف حافظ که حدیث پیغمبر را با زبان تغزل می گوید:
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
پس اسلام جزء گروهی است که منبع «دل» و ابزارش را که «تزکیه نفس» است به رسمیت می شناسد .
تاریخ، منبع دیگر شناخت یک منبع دیگر که مخصوصا امروز به آن اهمیت می دهند و قرآن نیز به آن اهمیت زیادی داده است «تاریخ» است، یعنی از نظر قرآن غیر از طبیعت و عقل و دل، یک منبع دیگر هم برای شناخت وجود دارد که آن عبارت از تاریخ است (18).
قرآن تاریخ را به عنوان یک منبع شناخت عرضه می دارد.ممکن است شما بگویید که طبیعت را که گفتید، تاریخ هم در آن هست.درست است که تاریخ به یک اعتبار جزء طبیعت است ولی تاریخ یعنی جامعه انسانی در حال حرکت و جریان.طبیعت را دو نوع می شود مطالعه کرد، جامعه را هم به دو شکل می توان مطالعه کرد.زمانی ما جامعه را در حال ثبات مطالعه می کنیم.مثلا کسی که می خواهد اطلاعات جامعه شناسی درباره جامعه ما داشته باشد جامعه امروز ایران را از جنبه های مختلف مطالعه می کند و اطلاعاتی در اختیار افراد می گذارد.این یک مطالعه جامعه شناسی است.ولی یکوقت جامعه امروز را در ارتباط با گذشته و گذشته را با گذشته خودش یعنی حاضر را با گذشته و آینده مجموعا یک واحد در حال جریان در نظر می گیریم، بعد می خواهیم بدانیم قانون این جریان چه قانونی است.فرق «فلسفه تاریخ» با «جامعه شناسی» این است که جامعه شناسی، قانون موجود جامعه را بیان می کند ولی فلسفه تاریخ، قانون تحولات جامعه را بیان می کند، اینجاست که عامل زمان در کار می آید.
قرآن به طور صریح و قاطع تاریخ را برای مطالعه عرضه می دارد.پس تاریخ هم خودش یک منبع برای شناخت است.در این زمینه ما در قرآن آیاتی داریم، مانند: «قل سیروا فی الارض» (19) بروید در زمین گردش کنید. «افلم یسیروا فی الارض» (20) چرا اینها در زمین گردش نمی کنند؟ یعنی بروید آثار تاریخی را مطالعه کنید (21) و بعد ببینید که زندگی و جامعه بشر چه تحولات تاریخی پیدا کرده است.
باز علی (ع) در وصیتی که در نهج البلاغه به امام حسن (ع) می کند جمله بزرگی دارد که به انسان ایمان بیشتری می بخشد.علی (ع) که از نسل اول اسلام است به امام حسن (ع) دستور می دهد: پسرم! احوال امم و ملل و تواریخ را به دقت مطالعه کن و از آنها درس بیاموز! بعد چنین تعبیری دارد: «ای بنی انی و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلی فقد نظرت فی اعمالهم و فکرت فی اخبارهم و سرت فی اثارهم حتی عدت کاحدهم، بل کانی بما انتهی الی من امورهم قد عمرت مع اولهم الی اخرهم» (22) پسرکم! اگر چه عمر محدودی دارم و با امتهای گذشته نبوده ام که از نزدیک وضع و حال آنها را مطالعه کرده باشم، اما در آثارشان سیر کردم و در اخبارشان فکر کردم تا آنجا که مانند یکی از خود آنها شدم، آنچنان شده ام که گویی با همه آن جوامع از نزدیک زندگی کرده ام .بعد می گوید نه، بالاتر از این، چون اگر کسی در جامعه ای با مردمی زندگی کند فقط از احوال همان مردم آگاه می شود ولی من مثل آدمی هستم که از اول دنیا تا آخر دنیا با همه جامعه ها بوده و با همه آنها زندگی کرده است، پس تاریخ را مطالعه کن، در اخبار ملتها و در تحولاتی که برای جامعه ها پیش آمده فکر کن تا مانند چشمی باشی که از اول دنیا تا آخر دنیا را مطالعه و مشاهده کرده است.این است که از نظر قرآن [و روایات ] خود تاریخ منبعی برای شناخت است.
فلسفه تاریخ در قرآن این مسئله که قرآن دعوت می کند که بشر تاریخ را مطالعه کند بسیاری از نظریات قرآن درباره فلسفه تاریخ را روشن می کند:
اگر حوادث تاریخی عالم گزاف و تصادف باشد، مطالعه تاریخ گذشته، با امروز هیچ ربطی پیدا نمی کند، چون قضایا بر اثر تصادفات است.قرآن اصل تصادف را انکار می کند، اصل سنن را قبول می کند و به آن تصریح می نماید.
اگر تاریخ، سنن داشته باشد ولی سنن آن خارج از اختیار بشر باشد و بشر نتواند در آن سنتها نقشی داشته باشد امری جبری محض باشد و انسان هیچ گونه تأثیری در مسیر تحول تاریخ نداشته باشد باز درس گرفتن و آموختن از تاریخ معنی ندارد، زیرا تحول تاریخ یک امر جبری است که صورت می گیرد، من چه بخواهم و چه نخواهم، اراده کنم یا اراده نکنم، هیچ تأثیری ندارد، مثل گردش زمین به دور خورشید یا گردش زمین به دور خودش (که لا اقل عجالتا برای ما چنین چیزی است) .زمین یک گردش سالانه به دور خورشید دارد، من چه بخواهم و چه نخواهم، این، قانون و سنتی خارج از اختیار من است.دانستن آن برای من هیچ فایده ای ندارد چون من نمی توانم آن را پس و پیش کنم یا الگویش را بسازم.
پس معلوم می شود که انسان [در تحولات تاریخ ] نقشی دارد و می تواند نقشی داشته باشد .
اگر عوامل مؤثر در تاریخ عوامل سوء باشد، عوامل فساد باشد، مثلا تنها عامل مؤثر در تاریخ زور باشد و عامل دیگری غیر از آن نقشی در تاریخ نداشته باشد، یا یگانه عامل مؤثر در تاریخ زر و پول و اقتصاد باشد و هیچ عامل دیگری نقش نداشته باشد، در این صورت تاریخ معلم بشر است اما معلم بسیار بدی، چرا؟ چون به انسان می گوید هیچ چیز در تاریخ نقش ندارد جز شهوت و زن و پول و زر، پس بهتر است انسان اصلا تاریخ را مطالعه نکند، چون اگر مطالعه کند و به راز تاریخ دست یابد به سخنی که برخی می گویند می رسد که «حق هیچ وقت نقشی در عالم نداشته و نمی تواند هم نقشی داشته باشد، اصلا زور به تمام معنی اخلاقی است، اخلاق یعنی زور و زور یعنی اخلاق و نقشها همه در زور خلاصه می شود و غیر از این چیزی در عالم نیست» .
اما اگر تاریخ تصادف نباشد، سنت باشد، اگر سنت تاریخ جبری محض نباشد، انسان در آن نقش داشته باشد، و اگر آن عاملهای انسانی که نقش دارند منحصرا عامل فساد نباشد، بلکه بیشتر عامل صلاح باشد، عامل تقوا و پاکی باشد، عامل حق و ایمان باشد، در این صورت تاریخ معلم است و معلم خوب.
اینکه قرآن درس تاریخ می گوید مبتنی بر قبول تمام اینهاست.از نظر قرآن صلاح در تاریخ نقش دارد، تقوا و اخلاص در تاریخ نقش دارد، بلکه نقش نهایی و پیروزی نهایی همیشه از آن حق است و این تصریح قرآن مجید است: «کتب الله لاغلبن آنا و رسلی» (23) قانون قطعی الهی است که پیروزی نهایی از آن من یعنی قانون من، خدا که نمی آید وارد میدان شود و پیامبران من است. «و ان جندنا لهم الغالبون» (24) باز معنایش همین است.
پس، از نظر قرآن یکی دیگر از منابع شناخت، تاریخ است که قبول کردن این منبع مبتنی بر این فرضها و شرطهاست.در جلسه بعد ان شاء الله راجع به «مراحل و درجات شناخت» که با دو مبحث گذشته ما (منابع شناخت و ابزار شناخت) پیوستگی زیادی دارد بحث می کنیم.
پی نوشتها:
.1 نه تنها از نظر قرآن، از سایر دیدگاهها هم به استثنای نظریه معروف افلاطونی که قبلا عرض کردم و قسمتی از نظریات دکارتی انسان در آغاز تولد چیزی نمی داند مگر بالقوه (مسئله فطرت که در قرآن هست با این مسئله منافات ندارد، ان شاء الله بتوانم آن بحث را هم مطرح کنم) .
.2 دکارت و بیکن.
.3 زمانی که دکارت افکارش را منتشر می کرد مردی به سراغش رفت و به او گفت: تو این افکار تازه را از کجا و از چه کتابی به دست آورده ای؟ من می خواهم کتابخانه تو را ببینم.دکارت او را به باغچه ای که پشت دفترش قرار داشت و در آن گوساله ای را تشریح کرده بود برد، گوساله را به او نشان داد و گفت: این است کتابخانه من!
.4 برگسون هم برای حواس و حتی برای قوه استدلال و تعقل و قیاس، ارزش عملی قائل است، ارزش نظری قائل نیست.
.5 راسل با اینکه یک فیلسوف ماتریالیست است و با اینکه متأسفانه یک خصلت روحی دارد که شأن یک فیلسوف دانشمند نیست، یعنی وقار یک دانشمند و فیلسوف در او نیست (در نوشته هایش با هر کس که طرف می شود حرفهایش را با طنز و مسخرگی و دلقک بازی بیان می کند) ولی شک نداریم که مرد دانشمند و ریاضی دانی است، مردی است که در منطق جدید و منطق ریاضی شأن فوق العاده ای دارد، یکی از فیلسوفان بزرگ دنیاست و چون یک فیلسوف ماتریالیستی که وابسته به یک حزب یا سیاست باشد نیست که افکارش جنبه دیکته شدن داشته باشد و مجبور باشد مطابق مصالح حزبی و سیاسی و مصالح آن کشوری که وابسته به آن است به صورت قالبی، دستوری و تلقینی حرف بزند، تا حد زیادی مرد آزاد فکری است و گاهی نظریاتی بر خلاف فلسفه خودش می گوید .
.6 «~ William James ~» در کتاب دین و روان که کتاب خوبی است [در این باره سخن گفته است ] .
.7 نساء/100.آیه در مورد مهاجرینی است که از مکه به عزم رفتن به مدینه بیرون آمده بودند .
.8 وسائل الشیعه، کتاب جهاد.
.9 انفال/ .29
.10 محمد/ .17
.11 قرآن از اصحاب کهف به «جوانمردان» تعبیر می کند (انهم فتیة) .از امام سؤال می کنند که چرا قرآن اینها را «جوان» نامیده، مگر اینها جوان بوده اند؟ فرمود: نه، اتفاقا جوان هم نبودند پیرمرد بودند، ولی جوانمرد بودند.
.12 کهف/13 و .14
.13 توبه/ .40
.14 توبه/ .26
.15 نهج البلاغه عبده، خطبه .218
.16 نهج البلاغه، خطبه .220
.17 بحار الانوار، ج 70/ص 242، با اندکی اختلاف.
.18 باید از اقبال لاهوری تقدیر کرد که در کتاب احیای فکر دینی بیش از هر کس دیگر متوجه این مسأله شده است.البته اصل مسأله را دیگران هم گفته اند ولی من مسئله «تاریخ به عنوان یکی از منابع شناخت» را اول بار در کتاب اقبال دیده ام.
.19 انعام/11، نمل/69، عنکبوت/20 و روم/ .42
.20 غافر/82 و محمد/ .10
.21 این «گردش در زمین» برای مطالعه طبیعت نیست (البته آنجایی که با این تعبیر آمده است)، آنجا که با تعبیر «سیر در زمین» آمده است برای مطالعه تاریخ است.
.22 نهج البلاغه، نامه .31
.23 مجادله/ .21
.24 الصافات/ .173