³ آقای دکتر ضمن تقدیر و تشکر از فرصتی که حضرت عالی در اختیار فصلنامه قرار دادید، مستحضرید که چالش های نظری فراروی انقلاب اسلامی از مباحث بنیادینی است که جامعه ی علمی ما کمتر به آن توجه کرده است در حالی که این بحث از مباحث جدی دهه ی سوم انقلاب اسلامی است. عده ای تصور می کنند که ناتوانی در نظریه سازی این حرکت اجتماعی و تبدیل آن به یک نظریه و نظام تئوریک، ناشی از آن است که انقلاب اسلامی یک انقلاب بنیادین نیست و صرفاً یک جنبش اجتماعی در مرحله ی گذار جامعه ی ایران از یک نظام استبدادی سنتی به یک نظام دموکراتیک مدرن است. این عده تحولات سه دهه ی اخیر در ایران و جهان را شاهد ادعای خود تلقی می کنند. نظر حضرت عالی در این رابطه چیست؟
دکتر خانبگی: بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. سؤال شما چند وجه دارد. اجازه بفرمایید ابتدا پاسخ های آری و نه را مطرح کنم سپس به مباحث تفصیلی می پردازم. سؤال این است که آیا انقلاب اسلامی در دهه ی سوم، با چالش نظری مواجه هست یا نه؟ به یک اعتباری می گویم آری و به اعتبار دیگری می گویم نه! آیا انقلاب با یک چالش نظری رو به رو است؟ می گویم نه! آیا شرایط ما امروز به گونه ای است که داریم با یک چالش نظری رو به رو می شویم؟ می گویم بله! اینکه گفتم انقلاب اسلامی با یک چالش نظری رو به رو نیست از این جنبه است که (تا آنجایی که من در جریان هستم)، تقریباً می توانم بگویم ما در هشت یا نه سال اول شاهد هستیم نوع ادبیاتی که در غرب در تحلیل انقلاب اسلامی تولید می شد ادبیات ژورنالیستی بود. من پیوسته این ادبیات را چون در ایران حضور نداشتم، در آنجا مطالعه می کردم.
مشکل اساسی و بنیادی غرب در برابر ایران و انقلاب اسلامی، این بود که غرب اصلاً نمی توانست درک کند که این چه پدیده ای است. یعنی هیچ راهی برای درک عالم انقلاب اسلامی نداشت. ایرانی ها و به ویژه امام راحل (ره) چیزی را مطرح کرده بودند و در پایه ریزی آن در ایران اصرار داشتند که با میزان ها و معیارهای استاندارد شده ی غرب قابل تحلیل نبود. غربی ها می دیدند ایرانی ها را نمی توان با بازیچه هایی که معمولاً در غرب به دست بچه ها برای شلوغ نکردن می دهند، آرام کرد.
در این ده سال افراد گوناگونی در غرب به نگارش و تحلیل انقلاب اسلامی پرداختند. از جنبه ی سیاسی، از جنبه ی اجتماعی و حتی از دیدگاه های سطحی ژورنالیستی تلاش کردند راه ورود به عالم انقلاب اسلامی را پیدا کنند. اما این تلاش به جایی نرسید. تا اینکه یواش یواش ما از فضای انقلاب فاصله گرفتیم و در پرانتز عرض کنم مقداری دنیایی تر و مادی تر شدیم برای آنها تا حدودی قابل هضم شدیم.
نظریه های عمده ی تبیین انقلاب اسلامی، تقریباً از دهه ی دوم در غرب شکل گرفت. یعنی آن دهه ای که تقریباً ما از پاره ای اصول فاصله گرفتیم. در این دوران عده ای که پیرامون مسائل ایران کار می کردند و عمدتاً هم ایرانی تبارهایی بودند که در دانشگاه های مختلف غرب تحصیل می کردند و تخصص آنها نیز مطالعات میان رشته ای بود، پایان نامه های خود را روی ایران متمرکز می کردند و آرام آرام یک سلسله ادبیات به ظاهر علمی در تحلیل انقلاب اسلامی در غرب شکل گرفت و تلاش کردند که این تحلیل ها را گفتمان غالب جلوه دهند.
اما واقعیت این است که در طول دهه ی اول تعدادی از آثار علمی ای که ناظر به شأنی از شئونات ایران بود، اگر چه در غرب وجود داشت ولی غلبه و سیطره با ادبیات ژورنالیستی بود. به همین دلیل گمان من این بود که سیاستمداران کشورهای غربی واقعاً نمی دانستند با پدیده ی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی چگونه باید برخورد کنند. چون ادبیات علمی ای که در این رابطه تولید نمی شد. خوب بدیهی است که تا شرایطی تبیین علمی نشود، عملاً نمی توان راهکار مناسب در برخورد با آن تدوین کرد و این مشکلی بود که غرب در دهه ی اول انقلاب در رابطه با ایران گرفتار آن بود. فضاهای ژورنالیستی، سطحی، شعار گونه و تحلیل گران ناشناخته و غیر موجه در این دهه و برخوردهای گنگ و آشفته و عجولانه و بسیاری از مسائل دیگر نشان می داد که انسان غربی توانایی درک عالم اسلامی را ندارد و نمی تواند ساحت انقلاب اسلامی را درک کند. بنابراین در آن سال، غربی ها خیلی سعی کردند ما را بشناسند اما کمتر توفیقی به دست آوردند.
چیزی که برای خود من هم عجیب بود این است که در اوایل انقلاب از میان اشخاصی که به ایران آمدند، میشل فوکو که یک اندیشمند پساتجدد همه کاره است و نظرات ارزشمندی هم دارد که قابل تحقیق است. گروهی تشکیل داد تا انقلاب را که به نام انقلاب اسلامی در ایران به وقوع پیوسته، شناسایی و تحلیل و تبیین کند. فوکو از طرف نشریه ی الاسرا به ایران آمد و برای آنجا هم مقاله می نوشت. این مقالات جمع آوری گردید و خوشبختانه در ایران هم ترجمه گردید. فوکو در این کتاب به چیزهایی اشاره می کند که قابل توجه است. مخصوصاً فوکویی که غرق در مدرنیته است و این پدیده را کاملاً می شناسد و خودش هم معتقد است که ملزم نیست وابسته به هیچ نحله ای باشد و انگ نحله ای را به یدک بکشد. در خصوص ایران تعابیر عجیبی دارد. این متفکر «پست مدرن» می گوید: ایرانی ها یک روح واحدند. برای یک متفکر پسامدرن توجه به وحدت و توجه به یک روح، چیز عجیبی است. می گوید هر جا که آدم با ایرانی ها برخورد می کند آنها به یک چیز نگاه می کنند و یک جور رفتار می کنند بدون اینکه با هم در تماس باشند و بدون اینکه شبکه ی اطلاع رسانی قابل توجهی در ایران باشد، همه ی مردم یک چیز می گویند و همه یک جور رفتار می کنند. گویی همه به یک عالم نظر دارند و این عالم بی تردید عالم مدرن نیست! و انقلاب ایران اولین انقلاب غیر مدرن است. چون تمام انقلاباتی که اتفاق افتاده است در ساحت مدرنیته است. به واقع در ساحت دنیا و بدون توجه به حوزه ی معنویت روی داده است.
همه در پی آن هستند که فقط دنیای مردم را به یک اعتبار اصلاح بکنند، وضع معیشت مردم و زندگی مردم را اصلاح بکنند. حال آنکه انقلاب اسلامی نه تنها با این رویکرد اتفاق نیفتاده است بلکه حتی بستر چنین رویکردی را ندارد (بستر فضای تفکرات مدرن که معمولاً معطوف به معیشت مردم هست را عرض می کنم)؛ چون در طول حکومت شاه، مردم به آن گونه که منجر به یک انقلاب بزرگ اجتماعی شود، دغدغه ی شکم نداشتند. یعنی از سر استضعاف محض طبقاتی و اینکه مردم چیزی برای خوردن نداشته باشند، دست به یک انقلاب نزدند و انقلاب اسلامی در چنین بستری اتفاق نیفتاد. چیزی که باعث شد این جنبش بزرگ اجتماعی اتفاق بیافتد این بود که امام پیامی می دادند و مردم گویی با این پیام ها زنده می شدند و زندگی را با چشم انداز دیگری غیر از آنچه که در طول پنجاه سال حکومت پهلوی دیده می شد، می دیدند. در غیر این صورت همه چیز بود، مغازه ها پر بود، اجناس فراوان بود، ارتباط ما با غرب فوق العاده صمیمی بود، افراد زیادی می توانستند پرواز کنند و بروند به اروپا و امریکا برای تحصیل، برای کار، به هر صورت شرایط اقتصادی و اجتماعی ایران بیانگر اقتضای یک انقلاب اجتماعی در فضای مدرنیته نبود. این یک واقعیت است برای تأئید عرایضم. می توان گفت که در حالی که امریکا ارتباط کاملاً صمیمانه با شاه داشت ولی این به معنای آن نبود که پیوسته شئونات مختلف زندگی ایرانی مانیتور آنها نباشد. جالب اینجاست که هیچ گاه سازمان CIA[1] که در ایران مستقر بود و تمام شئونات ما را زیر نظر داشت و شخصیت ها، احزاب، گروه های چپ و راست و جانشین های احتمالی حکومت شاه را بررسی می کرد و راهکارهای عملی را نیز به رژیم شاه ارائه می داد، هیچ گاه احتمال وقوع یک انقلاب بزرگ اجتماعی با رهبری متفکران دینی و انگیزه های اسلامی مردم را نمی داد. به گونه ای که ما مثلاً بگوییم اینها در فهم جامعه کوتاه فکری کردند.
اینها به دلیل بسترهای اندیشه ای که در آن فکر می کردند و مسائل را از چشم انداز این اندیشه تجزیه، تحلیل می کردند، اصولاً جایی برای انگیزه های دینی و معنوی در ایجاد و رهبری یک انقلاب اجتماعی باز نمی کردند. همه ی اینها دلالت بر یک امری دارد و آن این است که انقلاب ایران ساحتش با ساحت انقلاب های دیگر متفاوت است. با کلیشه های آن انقلابات قابل تحلیل نیست و یک دلیل عمده ی ناتوانی غرب در پیش بینی و شناخت این انقلاب همین اختلاف است.
انقلاب اسلامی قابل فهم و درک برای انسان غربی نیست. ما هر چه از آن فضای ویژه ی انقلاب اسلامی فاصله گرفتیم و از عالم انقلاب اسلامی که به هیچ عنوان رنگ و بوی مدرنیته را ندارد تنزل می کنیم، برای غرب قابل فهم می شویم. از این تاریخ است که مدل های نظریات کلاسیک انقلاب برای تبیین انقلاب اسلامی، آرام آرام شکل می گیرد. تا قبل از آن واقعاً این پدیده برای غربیان قابل فهم نیست.
این نظریات انقلاب که تحت تأثیر چند نفر مثل اسکاچپول یا جان فورن است، معمولاً نظر به دوره ی انقلاب ما ندارند. نظر به حال و هوای انقلابی یا انسان های انقلابی یا کسانی که در آن فضا حرکت اجتماعی انجام داده اند، ندارند. اینها تلاش می کنند آن فضایی را به عنوان فضای انقلاب اسلامی اعتبار کنند که آمده پایین تر و دنیایی شده است.
نظریه های انقلاب پیرامون انقلاب اسلامی از این تاریخ در غرب شکل گرفت. اگر چه هنوز با واقعیت هایی که در ایران اتفاق افتاده و هنوز هم اثرات آن عمیقاً در جامعه وجود دارد فاصله ی زیادی دارد. ولی در همین حد هم انقلاب اسلامی برای یک انسان غربی، معقول تر جلوه می کند. لذا تلاش می کنند که در بررسی های خود سطح انقلاب اسلامی را به رفتارهای مادی قابل فهم، تقلیل بدهند و پس از آن با تئوری های موجود در غرب این انقلاب را تحلیل کنند. اما باز هم می بینیم که علی رغم پاره ای از علائمی که در دیدگاه عده ای از جریانات انقلابی در ایران که به دلایلی از گذشته ی خود عدول کرده اند پیدا می کنند، هنوز از تحلیل انقلاب اسلامی عاجز هستند زیرا تکیه بر این علائم که خاص گروه ها و جریانات است تکیه گاه معقول و محکمی نیست.
به نظر من نقطه ی اساسی و اصلی، آن ده سال اول است. امام که آمدند پیام امام این نبود که مردم باید دست از همه چیز بکشند و آدم های بیکار و بی عاری باشند چون اسلام با ساحت دنیا سر و کاری ندارد. امام در حالی که در همه ی شئونات زندگی دنیا حضور داشت، ناظر بود، فعالیت می کرد، و نظر می داد. اما اراده ی این حضور اراده ی معطوف به تسخیر دنیا نبود. همه ی آنهایی که در این دوران تحت تأثیر امام بودند و از ایشان پیروی می کردند نیز تحت تأثیر چنین دیدی نسبت به دنیا بودند. این دید اصولاً در تفکر انسان غربی معنا ندارد. انسان غربی اراده ی معطوف به تسخیر و تصرف در دنیا دارد و این آخرین آرمان انسان غربی است که بتواند بر همه ی شئونات این عالم سیطره پیدا کند. اما در اندیشه ی امام و پیروان انقلاب اسلامی نسبت به دنیا چنین دیدی وجود ندارد. آنها نسبت دیگری با حقیقت پیدا کردند که همه ی شئونات خودشان را در دنیا با آن نسبت هماهنگ می ساختند. این دید، عالم و آدم جدیدی بود که ساحت انقلاب اسلامی دریچه ی آن را به دنیا گشود.
به تعبیر حافظ که می گوید:
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
واقعاً ساحت زندگی ما را امام و انقلاب اسلامی متحول کرد. دریچه ای به سوی این عالم و عالم دیگری برای ما گشود. و ما در یک عالم دیگری شروع کردیم به نفس کشیدن که این عالم به طور کلی از چشم انداز انسان غربی قابل رؤیت نبود و آدم دیگری هم شدیم. این آدم دیگر، به آن معنا نیست که ما اصلاً نسبتی با دنیا نداریم، ما مادیت را نفی نکردیم ولی نمی خواهیم فقط مادی باشیم. همه چیز ما در ارتباط با یک حقیقت دیگری تعریف می شود. در این تعریف، دنیا، زندگی در این دنیا، کار، تلاش، کوشش، استخدام عناصر مادی و همه ی آن چیزهایی که ما امروزه تحت عنوان دنیا از آن یاد می کنیم، معنای خاص خودش را دارد.
امام انسان را دوباره تعریف کرد. این تعریف در شئونات ما و در دین ما بود اما چون در فضای اندیشه ی غربی تنفس می کردیم، از آن دور شده بودیم. امام آمد و بر اساس این شئونات مجدداً انسان را، دنیا را، دین را و نظام اجتماعی را تعریف دوباره کرد، این تعریف، تعریف مفهومی نیست، اساساً ما تعریف جدید شدیم و هر چه این نسبت وجودی ما با عالم تغییر می کرد، در همه ی شئونات ما متحول می شدیم. این تعریف جدید در همه ی ساختارها خودش را نشان داد.
نظام قدیمی که بر ایران و مردم مسلمان آن حکومت می کرد، برای این تعریف جدید و شیوه ی زندگی و زیست مبتنی بر این تعریف، ناکارآمد بود. طبیعی بود که در چنین شرایطی بنیادهای این جامعه در هم خواهد پیچید و همه چیز دگرگون خواهد شد. ساختارها و سازمان های نظام شاهنشاهی و رژیم مشروطه ی سلطنتی، توانایی و استعداد این نو شدن را نداشت. ما باید به دنبال یک سازمان جدید اجتماعی و ساختار سیاسی ای می بودیم که استعداد آن را داشته باشد، نگاه جدید ما به عالم و آدم را پاسخگو باشد. انقلاب اسلامی ایران در چنین چشم اندازی ظهور کرد.
پس از آن، چیزی که در تحلیل انقلاب اسلامی و چالش های آن باید مورد توجه قرار گیرد این است که آن دنیای جدید، مبتنی بر تصرف و تسخیر و قدرت و سلطه نیست. انسان ها فقط مادی نیستند، آدم نمی تواند مادی محض باشد. بنابراین زیست این انسان هم نمی تواند زیست مادی باشد. پس باید به دنبال یک شرایط جدیدی بگردیم که این شرایط جدید همساز با این نگاه جدید به عالم و آدم باشد. انقلاب اسلامی آرمان چنین دیدگاهی است. بنابراین بر خلاف تصور عوام و القائات کج فهمان نسبت به فلسفه ی انقلاب اسلامی، قرار نیست ما دست از دنیا بکشیم و کاری با آن نداشته باشیم. اتفاقاً ما شدیداً با این دنیا کار داریم. قرار است دنیا را دگرگون کنیم و عالم جدیدی بنا نمائیم که در آن امکان زندگی کردن و انسان بودن باشد.
تحرکات انقلاب اسلامی در ساختن و آباد کردن زندگی اجتماعی مردم، بهبود رفاه و معیشت آنها و خدمات مهمی که در طول این مدت انجام گرفت مبتنی بر چنین دیدگاهی است. اگر یادمان باشد اول انقلاب همین بچه های جهاد سازندگی با تمام خلوص در بهبود وضع زندگی مادی مردم روستا تلاش کردند. کشاورزی، ساختن جاده، حمام، آب و برق و بسیاری از خدمات دیگر انجام شد و اصلاً کسی پول نمی گرفت. این پول نگرفتن از باب ایثار نبود که انسان بخواهد منتی بر کسی بگذارد. از باب این بود که اصلاً شأن انسانی اقتضای این کار را داشت. این نگاه به دنیا، خدمت به اهل دنیا و غیره، محصول انقلاب اسلامی است. همه ی زیست ما را عوض کرد، تعاملات ما، ازدواج ما، دوستی ما، کار کردن، جهاد، تحصیل، بسیج و خلاصه همه چیز ما را عوض کرد.
همه زنده شدند و به زندگی به گونه ای دیگر نگاه کردند. این نوع زندگی این نوع زیست برای غرب و نگاه غربی و انسان غربی و غرب گرا و غرب زده، قابل درک نیست و امام هم پیوسته همین را می فرمودند که غربیان نمی فهمند انقلاب اسلامی چیست. این واقعاً از باب شعار نبود. واقعاً نمی فهمیدند که این تحولات چه تحولاتی است. آنچه را که داشتیم و صدها سال فراموش کرده بودیم، امام دوباره به ما برگرداند. هنر امام و انقلاب اسلامی همین بود. این نیازمند هیچ واسطه ای هم نبود.
بنابراین معتقدم که انقلاب اسلامی نه تنها در الگوی هیچ کدام از نظریه های غربی قابل تحلیل نیست. حتی ساختارهای اجتماعی برای اداره ی مملکت و طبقه بندی هایی که امروزه تحت عنوان جامعه ی مدنی از آن یاد می کنند و بر اساس آن هر کس باید در جایگاه خاص خودش باشد، برای تحلیل آرمان های انقلاب اسلامی بی معنا است.
³ یعنی می فرمایید این طبقه بندی هایی که تحت عنوان جامعه ی مدنی و الزامات آن انجام می گیرد، در ساحت انقلاب اسلامی قابل الگوبرداری نیست؟ چون طبقه بندی های مربوط به عالم غربی و نگاه این عالم به انسان و نحوه ی زیست اجتماعی آن است؟
² دقیقاً همین طور است. انسان دینی جایگاهی و فضایی برای زندگی در طبقه بندی های جامعه ی مدنی، در چشم انداز غربی آن ندارد. در طبقه بندی های جامعه ی مدنی، شأن و اعتبار انسان شبیه شأن و اعتبار یک قطعه در یک ماشین است. کارکرد و منزلت اجتماعی او در چنین جامعه ای آن است که بر اساس آن جایگاه تعیین شده، عمل کند. خروج از این جایگاه، آن نظم ماشینی از پیش تعیین شده را شدیداً به هم می ریزد و وقتی این نظم به هم ریخت انسان دچار پریشانی، گنگی، پوچی و از خودبیگانگی می شود. بنابراین خودِ انسانی در جامعه ی مدنی در چنین جایگاهی معنا دارد. هر کسی وظیفه ای دارد که باید آن را انجام دهد. سستی در انجام این وظیفه به منزله ی به هم ریختن کارکرد این ماشین است. احزاب، گروه های ذی نفوذ، ساختار سیاسی، نخبگان اجتماعی، یقه سفیدان، روشنفکران، کارگران، کشیش و کلیسا، مذهب و نقش آن در زندگی و خلاصه همه ی ساختارها به گونه ای تعریف شده است و کارکرد خودشان را دارند. به عنوان مثال وظیفه ی روشنفکری بر مبنای تفسیر انقلاب فرانسه و نقش اجتماعی آن کاملاً مشخص است. روشنفکر چشم انداز فهم اجتماعی و رهبری جنبش های اجتماعی است. این تفسیر به گونه ای به جریانات مدعی روشنفکری ایران نیز منتقل شده بود. بنابراین وقتی بحث از انقلاب شد بر اساس چشم انداز غربی، هدایت و رهبری این انقلاب باید به طور طبیعی به دست جریان روشنفکری، عملی می شد و دنیا بر اساس همان تعریف های از پیش تعیین شده جایگاهی برای آرمان های جنبش های اجتماعی نداشت و به طور طبیعی مرجعیت و رهبری دینی نیز نمی توانست رهبری یک انقلاب اجتماعی را به دست داشته باشد.
از آنجایی که انقلاب اسلامی به طور کلی توهمات این تعریف ها و طبقه بندی های از پیش تعیین شده را به هم ریخت لذا فهم غرب از انقلاب اسلامی مشکل شد و روشنفکری ایرانی نیز که سایه ی ناچیزی از روشنفکری غربی بود با انقلاب اسلامی بیگانه شد.
³ حضرت عالی به بحث های اساسی اشاره فرمودید. شیوه ی تحلیل شما از غرب و نسبت آن با انقلاب اسلامی و به تبع آن از روشنفکری در ایران که همیشه یک چهره ی غربی داشته و نسبت آن با انقلاب اسلامی، شیوه ی تحلیلی قابل توجهی است. اما در اینجا یک سؤال اساسی وجود دارد و آن این است که انتظار از غرب و روشنفکران غربی برای شناخت انقلاب اسلامی با توجه به اصول و مسلمات پیش فرض غربیان نمی تواند انتظار به جایی باشد چون ساحت تفکر غربی توانایی برقراری نسبت منطقی، فلسفی و دینی با ساحت تفکر اسلامی را که انقلاب اسلامی در چنین فضایی شکل گرفت، ندارد. ما نمی توانیم انتظار داشته باشیم از نگاه غربی تفسیر نظریه ی انقلاب اسلامی و پدیده ی جمهوری اسلامی یک تفسیر مبتنی با واقعیات باشد اما بحث اساسی اینجاست که چرا متفکران انقلاب اسلامی تاکنون توانایی تبیین انقلاب اسلامی و تبدیل آن به یک نظریه و نظام را نداشته اند؟
² من البته با بیان شما کاملاً موافق هستم ولی فکر می کنم که عمده ی مشکل ما این خلأ نظری را باید در ساختار مراکز علمی پژوهشی کشور جستجو کرد. دانشجویانی که وارد فضای دانشگاهی ایران می شوند متأسفانه ساختار این دانشگاه ها تا به امروز به گونه ای است که در حوزه ی علوم انسانی هنوز شجاعت تبلور یک دیدگاه انتقادی نسبت به تئوری های علوم انسانی غرب را ندارد. بنابراین دانشجویانی که در این فضا تربیت می شوند و بعدها به حوزه ی پژوهش های سیاسی، اجتماعی، فلسفی و فکری وارد می کردند، آنها هم چنین شجاعتی را برای انعقاد یک گفتمان انتقادی نسبت به نظریه ها و تئوری های غربی را ندارند و این بزرگ ترین مشکل آموزش های عالی ما در حوزه ی علوم انسانی است.
تمام مبانی علوم انسانی در دانشگاه های ما، مبانی علوم غربی است. عالم این علوم عالم خودش است. من نمی خواهم بگویم درست است یا غلط. می خواهم عرض کنم که با این مبانی و عالم آن، برای انقلاب اسلامی نمی توانیم نظریه سازی کنیم. اگر چنین کاری را کردیم همان الگوها و نظریه هایی که امروزه در تحلیل انقلاب اسلامی، غربی ها از آن استفاده می کنند، در تحلیل رویکرد دینی انقلاب اسلامی ابزارهای ناقصی هستند. اساتید ما در حوزه ی علوم انسانی باید شجاعت تجدید نظر در قالب های تئوریک خودشان را داشته باشند. این قالب های تئوریک ساخته و پرداخته ی نظام اجتماعی، دیدگاه فلسفی و مبانی فکری دنیای غرب با همه ی لوازمش هست. کدام منطقی می پذیرد که ما با آن مبانی، دیدگاه ها و قالب ها به سراغ تحلیل و تبیین پدیده ای بیاییم که از اساس نگاهش به عالم و آدم متفاوت می باشد؟!
پس بحث اساسی من این است که متفکران ما ناتوان در تحلیل و تبیین و نظریه پردازی انقلاب اسلامی نیستند. آن ابزارهایی که از آن در قالب تحلیل استفاده می کنند، آن ابزارها نارسا هستند. من با دو نفر از دانشجویانی که تمایل داشتند پایان نامه ی خودشان را پیرامون الگوی رهبری امام در انقلاب اسلامی بگیرند، کار کردم. دیدم به دلیل سیطره ی قالب های غربی، همان قالب ها را به امام و الگوی انقلاب اسلامی تعلیم دادند و اصلاً چیزی از آب در آمد که هیچ سنخیتی و نسبتی با انقلاب اسلامی نداشت. چون آن قالب ها، قالب های ناکارآمدی است. نزدیک ترین نظریه ای که در تحلیل رهبری امام از آن استفاده شده بود، نظریه ی کاریزمای ماکس وبر است ولی واقعاً اگر کسی ماکس وبر را بشناسد و با نظریه ی کاریزمای وی آشنا باشد کاملاً درک می کند که کاریزمای وبر سنخیتی با شخصیت امام خمینی ندارد.
تجسم کاریزمای وبر، بیسمارک صدر اعظم آلمان بود. وبر دقیقاً اعلام می کند که ما به بیسمارک به عنوان کاریزما برای این نیاز داریم که انقلاب صنعتی انگلستان و انقلاب فرانسه رخ داده اما آلمان هنوز در فضای فئودالیته است. هر کس بتواند آلمان را از این فضا خارج کند و به فضای انقلاب صنعتی و انقلاب فرانسه منتقل کند، این کاریزما است. بنابراین کاریزما برای وبر، بیسمارک بود. این کاریزما که یک کاریزمای معنوی نیست. این کاریزما در عالی ترین شکلش، هیتلر است که همه را دیوانه ی خودش می کند تا برای عظمت از دست رفته ی آلمان، جانشان را فدا کنند. هیتلر کسی را عاشق خودش نکرد. کاریزمای وبر انسان ها را مجنون می کند نه عاشق. انسان های مجنون شده در کاریزمای وبر فاقد عقل و منطق و شعور اجتماعی هستند. آنها مانند مجانین از خود بیگانه اند.
در حالی که امام با انقلاب اسلامی عقل ها را بیدار کرد و از طرف دیگر انسان های عاشق را به طرف خودش کشید. انسان هایی که عاشق راه و مرام امام بودند و او را مظهر حقیقتی می دیدند که این حقیقت را با منطق عقل و سلاح عشق با تمام وجود قبول داشتند.
پیروان انقلاب اسلامی که شخص امام را نمی پرستیدند، عاشق راه و مرام امام بودند. اگر عاشق شخص امام بودند باید بعد از رحلت امام از مواضع خود نسبت به انقلاب اسلامی و آرمان های آن عدول می کردند. در حالی که همه ی ما می دانیم این گونه نشد. چون آن راه و آن مرام پا برجا است. در حالی که در کاریزمای وبری هیتلر، این شخصیت هیتلر بود که پرستیده می شد. یک ابر انسانی که آمده بود تا نظم عالم را بر هم بریزد. هیتلر وقتی خودکشی کرد کاریزمای ماکس وبر هم مرد و بعد از آن هم چیزی برای ملت آلمان بر جای نماند.
اما در انقلاب اسلامی این راه امام بود که انسان های عاشقِ عاقل را به سمت خود کشیده بود. پیروان انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) را تجسم آرمان های این راه می دیدند. برای همین معتقد بودند که باید خمینی گونه شوند. چون معتقد بودند که اگر قرار است به این راه و آرمانی که امام خمینی به آن تقرب پیدا کرده بود، تقرب پیدا کنیم باید خمینی گونه شویم. نظم ما، ادب ما، قاطعیت ما، دین ما، عرفان ما، نماز ما، همه چیز ما باید شبیه به او باشد. چرا؟ چون او تقرب پیدا کرده بود.
متأسفانه عدم چنین چشم اندازی در حوزه ی علوم انسانی در دانشگاه های ما باعث شده که ما از ابزارهایی استفاده کنیم که این ابزارها متعلق به همان عالم مادی غربی است و استعداد تفسیر این عالم جدید انقلاب اسلامی را ندارند. بنابراین ما ناتوان در تحلیل نیستیم، ما اسیر ابزار ناکارآمد تحلیل هستیم. با ابزارهای مادی که نمی توان انسان های الهی را تحلیل کرد. طبیعی است که وقتی من از این ابزارها استفاده می کنم، تحلیل من، نظریه ی من و نظامی را که مبتنی بر این نظریه پایه ریزی می کنم، به طور کلی مغشوش، وارونه و غلط از آب در خواهد آمد.
انقلاب اسلامی محصول اندیشه ی امام خمینی بود. هیچ گروهی نمی تواند ادعا کند که نظریه ی انقلاب اسلامی متعلق به اوست. نظریه ی انقلاب اسلامی، نظریه ی امام خمینی است. انقلاب اسلامی وام دار هیچ گروهی و جریان سیاسی خاصی نیست. چون امام همیشه در حوزه ی رهبری انقلاب اسلامی در قله بودند دیگران یا خودشان را به امام می رساندند و از او رهنمود می گرفتند یا پی کار خودشان می رفتند. بنابراین هیچ گروهی نمی تواند در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی مردم را وام دار خودش کند. مردم وام دار هیچ گروهی نیستند. مردم آرمان های خودشان را در راه امام دیدند و به دنبال او رفتند. مردم فقط امام را دیدند اما امام هیچ گاه خودش را ندید.
بنابراین به همان تعبیر حافظ تا ما ساحت خودمان را تغییر ندهیم و متناسب با این ساحت در پی فهم عالم انقلاب اسلامی نباشیم با تئوری های غربی نخواهیم توانست انقلاب اسلامی را بشناسیم و نخواهیم توانست انقلاب اسلامی را تئوریزه کنیم چون تئوریزه کردن نیاز به ابزارهایی دارد این ابزارها از جنس ابزارهای موجود نیست.
³ با این تفاصیل جناب عالی معتقدید که انقلاب اسلامی درگیر چالش های نظری نیست؟
² بله، انقلاب اسلامی هنوز به چالش نظری کشیده نشده چون چالش نظری نیاز به نظریه دارد و نظریه باید منطبق با حقایق و واقعیت های موجود باشد. وقتی چنین نظریاتی هنوز تدوین نشده است، چالش پیرامون آن معنا ندارد. آنچه که ما امروز، تحت عنوان چالش های نظری از آن یاد می کنیم، چالش های نظری انقلاب اسلامی نیست. چالش های نظری ای است که پاره ای از روشنفکران غربی از چشم انداز و دیدگاه خود برای انقلاب اسلامی فرض کرده اند و اکنون در پی آزمون و خطای این نظریه ها هستند. این نظریه ها که نظریه ی انقلاب اسلامی نیست.
³ پس شما معتقدید که علی رغم گذشت دو دهه و خورده ای از انقلاب اسلامی ما هنوز خلأ نظری پیرامون انقلاب اسلامی را حس می کنیم و هنوز آن مدلی که باید بیاید و مبانی این انقلاب را تبدیل به نظریه ی منسجم کند به وجود نیامده است؟ و یا شاید معتقد باشید که امکان دارد در ساحت عالم غربی چنین مدلی متولد شود؟
²به نظر من اصلاً امکان وقوعش هم نیست. چون این مدلی که ما از آن حرف می زنیم در یک ساحت یا عالمی متولد خواهد شد و با ابزارهایی ساخته می شود. از آنجایی که عالم فعلی عالم مادی غربی است و ابزارهای این عالم هم متعلق به خودش است بنابراین امکان نظریه سازی انقلاب اسلامی با این ابزارها بعید است.
³ این تعبیر شما مشکل بزرگی را فراروی نسل های حاضر و نسل های آینده قرار خواهد داد و آن این است که دسترسی به ماهیت این پدیده که ما از آن تحت عنوان انقلاب اسلامی یاد می کنیم ممکن نیست لذا برقراری نسبت با آن هم محال است. آیا این دیدگاه باعث نمی شود که رابطه ی انقلاب اسلامی با پاره ای از نسل های حاضر و نسل های آینده بریده شود؟ و آیا این دیدگاه شرایط را برای مخالفینی که معتقدند انقلاب اسلامی به دلیل فقدان پیشینه ی تاریخی در ایران یک انقلاب استثنایی در یک غفلت تاریخی غرب از جامعه ی ایرانی بوده و فاقد ریشه های تاریخی می باشد و همان طورکه در یک شرایط استثنایی به وجود آمد سریعاً در یک شرایط استثنایی هم از بین خواهد رفت؟
² به یک اعتبار این مسأله درست است و به یک اعتبار نه. به این اعتبار درست است که اگر مانند غربی ها و روشنفکران غرب گرا این انقلاب را فقط یک رویداد تلقی کنیم. تئوری های انقلاب در غرب را به این دلیل ناکارآمد برای تبیین انقلاب اسلامی دانستیم چون تئوری های مبتنی بر رویداد هستند. رویدادها هم همیشه یا تصادفی یا ناخودآگاه خواهند آمد. انقلاب در غرب یک رخداد ناگهانی است. بنابراین تئوری های موجود چیزی جز تئوری های این رخداد ناگهانی نیستند. اگر از این زاویه بخواهیم انقلاب اسلامی را تحلیل کنیم انقلاب اسلامی هیچ نسبتی با گذشته ی تاریخی خود ندارد، چون یک رخداد است و شاید عده ای که تلاش می کنند تئوری های غربی را بر انقلاب اسلامی بار کنند برای همین است که آنها می خواهند به گونه ای ریشه های انقلاب اسلامی را با گذشته ی تاریخ ایران قطع کنند. در صورت توفیق در این امر، انقلاب اسلامی یک رخداد ناگهانی، فاقد ریشه و پشتوانه ی تاریخی با یک رخداد آمد و با رخدادی دیگر خواهد رفت. اما ما که انقلاب اسلامی، انقلاب های بزرگ انبیا را یک رخداد ناگهانی نمی دانیم. شاید بروز آنها ناگهانی جلوه کند اما انقلاب تحت تأثیر یک شعور تاریخی است. یک درکی از عالم و آدم هست که این درک وقتی به دست آمد همه چیز را دگرگون می کند.
چگونه وقتی ما قرآن می خوانیم وقتی درک ما در فهم آیات مبتنی بر درک حقیقی می شود جان ما منقلب می گردد. انقلاب هم شبیه همین قرائت است. شما وقتی نظم موجود را با نگاهی دیگر قرائت می کنید و این قرائت را مبتنی بر حقایق و واقعیت های عالم هستی می سازید در اینجا انقلاب رخ خواهد داد و همه چیز دگرگون می شود. در این قرائت دیگر انقلاب یک رخداد ناگهانی نیست. اگر چه ناگهان ظهور می کند اما حاصل سال ها تأمل و تفکر در حقیقت عالم هستی، نظم اجتماعی و نسبت ما با این حقیقت و نظم است.
حالا این فهم جدید چگونه به نسل های بعدی منتقل می شود تا بر اساس آن رابطه ی نسل ها با انقلاب منقطع نگردد؟ این بر می گردد به عمل ماهایی که این قرائت جدید را انجام دادیم. اگر این قرائت در جان ما نفوذ کرد و در عمل ما ظاهر شد و به عنوان برنامه ی زندگی اجتماعی ما قرار گرفت و امور خودمان را بر اساس آن ساماندهی کردیم، محال است که این دگرگونی به دوره های بعدی منتقل نشود. اما اگر غفلت کردیم طبیعی است که انقلاب اسلامی در حد یک رخداد باقی خواهد ماند. پس انقلاب قبل از آنکه اندیشه یا نظریه باشد یک درک نسبت به هستی است وقتی این درک ظهور می کند و تبدیل به نظم اجتماعی می شود، تبدیل به یک اندیشه می گردد و از دل این اندیشه می توان نظریه استخراج کرد.
بنابراین بقای انقلاب اسلامی آن است که تبلیغ نکنیم، عمل کنیم. در صورتی که فاصله از عمل بگیریم و در مرحله ی حرف و تبلیغ بمانیم درست می گویند، نسل بعدی نمی تواند انقلاب اسلامی را درک کند و با آن نسبتی برقرار کند. انقلاب اسلامی از مقوله ی اندیشه نیست، چشیدنی است باید مزه ی آن را درک کرد. ما پس از چشیدن، تئوریزه می کنیم و با عقل آن را می سنجیم. انقلاب اسلامی از مقوله ی مفاهیم نیست تا نچشیم. نمی توانیم آن را درک کنیم. غربی ها به این اعتبار از درک انقلاب اسلامی عاجز هستند چون تا اکنون مزه ی انقلاباتی شبیه به انقلاب اسلامی را نچشیده اند. آنچه آنها مزه کرده اند همان مفهوم انقلاب به مثابه ی یک رخداد اتفاقی است. لذا تصور می کنند که انقلاب اسلامی نیز از سنخ همان انقلابات است، در حالی که این گونه نیست.
با این تفاصیل ما اگر بخواهیم انقلاب اسلامی را تحلیل کنیم نباید برای تحلیل آن به سراغ نظریه های انقلاب در غرب برویم. با توجه به تجربیات این سه دهه باید ببینیم پیام های این پدیده و فضایی که در آن متبلور شد، چیست سپس به دنبال عناصر ثابت برای تولید یک نظریه ی هم شأن انقلاب اسلامی باشیم. امام خمینی و انقلاب اسلامی یک اندیشه نیستند یک حقیقت و واقعیت زنده هستند. حقیقت و واقعیت را تا انسان نچشد و با تمام وجود درک نکند چگونه می تواند آن را در قالب مفاهیم، نظریه سازی کند؟ اما اگر بخواهم انقلاب اسلامی را فقط در حد یک اندیشه تلقی کنم، خوب اندیشه ای است در میان سایر اندیشه ها، چیز مهمی نخواهد بود. اما وقتی تقرب به انقلاب اسلامی پیدا کردیم تازه شروع می کنیم به اندیشیدن. این اندیشیدن هم به معنای آن نیست که امام و انقلاب اسلامی را «ابژه» کنیم و بعد شروع کنیم پیرامون آن تفکر کردن.
اندیشیدن پیرامون انقلاب اسلامی یعنی برقراری نسبت بین خود و آن پدیده. باید ببینیم ما چه نسبتی با این حقیقت داریم و در کجای آن قرار می گیریم. باید ببینیم با این حقیقت می توانیم عالم هستی را به گونه ای دیگر درک کنیم؟ قرار نیست انقلاب اسلامی موضوع اندیشه ی من باشد و من هر گونه که بخواهم آن را تحلیل کنم. این یعنی «ابژه» کردن انقلاب اسلامی. قرار است من با انقلاب اسلامی خودم را و عالم را تعریف کنم. من به انقلاب اسلامی از این زاویه نگاه می کنم. کسی که چنین نسبتی با انقلاب اسلامی برقرار کرده است دیگر نمی توان او را تهدید کرد. چون این تهدیدها سودی ندارد.
من وقتی انسان شدم و انسانیت خود را در حقیقت انقلاب اسلامی پیدا کردم و تصور نکردم که انقلاب هم پدیده ای است برای کاسبی و سود من، در این صورت چنین آدم هایی را تهدید کردن، احمقانه است. چون این تهدید به معنای آن است که به من بگویند تو دست از انسانیت خودت بردار و حیوان دیگری شو، مگر هیچ انسانی چنین می کند؟!
چنین انسانی را نه می توان تهدید و نه می توان تطمیع کرد. نمونه ی چنین تهدید و تطمیعی را ما از ابتدای انقلاب، دوران جنگ تحمیلی و در شرایط حاضر از ناحیه ی غرب دیدیم ولی چه نتیجه ای داشت؟ علت آن این است که غرب هنوز ما را و انقلاب اسلامی را از همان زاویه ی چشم غربی می بیند و تصور می کند که اراده ی معطوف به قدرت همان طور که در سرکوبی بسیاری از جنبش های اجتماعی موفق بوده است، در انقلاب اسلامی نیز موفق است.
این به نظر من آن نقطه ی کلیدی در فهم اندیشه ی امام خمینی و انقلاب اسلامی است. هر جریانی اگر نتوانست این حقیقت را درک کند، محال است بتواند با انقلاب اسلامی و اندیشه ها و آرمان های امام، نسبتی برقرار سازد. اگر توانستیم این نسبت را برقرار کنیم دیگر نیازی به واسطه شدن عده ای یا جریانی نخواهیم داشت. اینکه امام تأکید می کند انقلاب اسلامی یک انقلاب مردمی است همین است. یعنی برای برقراری نسبت با این انقلاب نیاز نیست از چشم شخصیت خاصی مثلاً به نام روشنفکر یا جریان و حزب خاصی این نسبت را برقرار کنیم. هیچ کس در انقلاب اسلامی نمی تواند ادعا کند که من باید این پیام ها را تحلیل و تفسیر بکنم و بقیه توانایی آن را ندارند.
³ اینجا ممکن است عده ای اشکال کنند که کشف انقلاب اسلامی یا کشف امام خمینی (ره) صرفاً می تواند یک کشفی شخصی و شهودی باشد و غیر از این راه دیگری برای برقراری نسبت با انقلاب اسلامی نیست.
² نه، من عرضم این گونه نیست. می خواهم عرض کنم که کسی می تواند این انقلاب را درک کند که خودش اهل عمل باشد. یعنی اهل تجربه باشد به محض اینکه توانست این نسبت را برقرار کند می تواند بفهمد انقلاب اسلامی و امام خمینی چه بوده اند، اگر کسی اهل این چشیدن نباشد و صرفاً بخواهد در ساحت اندیشه نظر بدهد بعید می دانم نظریه ی او محلی از اعراب داشته باشد.
³ حتی یک درک اجمالی هم اینها نمی توانند از انقلاب داشته باشند؟
² به میزانی که عمل می کنند این درک به وجود می آید. یعنی هر چه که بتوانند نسبت برقرار کنند به همان نسبت امکان درک انقلاب اسلامی و امام خمینی برای آنها به وجود می آید یعنی باید بفهمد آنچه که اسم آن را گذاشته ایم انقلاب اسلامی و یا آنهایی که می گویند ما پیرو انقلاب اسلامی هستیم، آن چیست و اینها چه می خواهند.
ما زمانی می توانیم به این سؤالات پاسخ دهیم که بتوانیم با آرمان های انقلاب اسلامی نسبت برقرار کنیم. ما نمی توانیم مانند یک روشنفکر سنتی در درون کافه بنشینیم و در حوزه ی اندیشه های خودمان انقلاب اسلامی را متعلق اندیشه ی خود کنیم. سپس ادعا کنیم که انقلاب اسلامی را شناخته ایم و یا پیرامون چالش های انقلاب اسلامی اندیشه می کنیم. او باید ساحت این حقیقت را درک کند تا بتواند با آن نسبتی برقرار کند.
³ با بحث حضرت عالی می توان به این نتیجه رسید که آنچه در ایران اتفاق افتاد یک شالوده شکنی یا ساختارشکنی در مفاهیم و نقش های رسمی از پیش تعیین شده بود و با این مفاهیم و آن نقش ها نمی توان این انقلاب را تعریف کرد؟
² بله، همین طور است و در این مسأله نباید تردیدی کرد.
³ آنهایی که علاقه مند به انقلاب اسلامی هستند و سر جنگ و ستیز با این حقیقت ندارند آنها چه تکلیفی دارند؟ آیا باید از درک ساحت نظری انقلاب اسلامی محروم باشند؟ آنها چه کار باید بکنند تا از درک این پدیده و شخصیت پایه گذار آن یعنی امام خمینی که چنین شالوده شکنی را در فهم مفاهیم و نقش های از پیش تعریف و تعیین شده کردند چه راه کاری می توان در نظر گرفت؟
² بهترین راه شناخت و برقراری نسبت با انقلاب اسلامی برای آنها، این است که حرف های امام خمینی و آرمان های پیروان انقلاب اسلامی را با تمام وجود بخوانند. به همان میزان که اینها حقیقت در دلشان باشد با خواندن حرف های امام می فهمند که امام دارد با آنها حرف می زند.
³ ولی صرف قرائت حرف های امام آیا به ما راه کار نظری می دهد؟ خیلی ها دارند این قرائت را انجام می دهند.
² اتفاقاً همه ی بحث من اینجا است که این من نیستم که باید با قرائت، امام را تعریف کنم. حقیقت را که نمی توان تعریف کرد. حقیقت را باید با قلب لمس کرد و مزه ی آن را چشید، سپس نظم اجتماعی و فردی خودش را با آن تعریف کرد. پس این قرائت در حقیقت تعریف جدیدی از خودم هست نه تعریف آن حقیقت. شناخت حقیقت، یعنی شناخت خودم، یعنی خودآگاهی به هستی خودم. این دیگر ابژه کردن نیست، چون شما وقتی چیزی را متعلق شناسایی خودت می کنید در حقیقت آن را در چشم انداز فهم و برداشت ها و انگیزه ها و علائق و سلائق خودت تعریف می کنید. در حالی که در اینجا شما در چشم انداز حقیقت به خودآگاهی یعنی شناخت جدیدی از خودت نائل می آیید. این دو مسأله خیلی فرق دارد.
از این جنبه هر کسی در این عالم ذره ای از حقیقت در وجودش باشد به محض مراجعه به انقلاب اسلامی یا یک متن یا یک پدیده آن را درک خواهد کرد. شما قرآن را یا انجیل را و یا هر متن دیگری را برای کسی که هیچ نسبتی با حقیقت ندارد و اصولاً تمایلی به درک حقیقت هم ندارد هزاران بار قرائت کن، سودی ندارد. اما برای کسی که کمترین روزنه ای از قلب خودش را برای شنیدن یک حقیقت باز می کند به محض اینکه قرائت شروع می شود، می بینیم که متن دارد با او حرف می زند و با او نسبت برقرار می کند، به فرمایش کلام الهی کسی که چشم و گوش و قلب خودش را قفل زده است، دیگر چنین آدمی چگونه می تواند با حقیقت رابطه برقرار کند. اکثر تحلیل هایی که در غرب پیرامون انقلاب اسلامی ارائه می شود، چنین حالتی دارد.
³ اشکالی که ما به تفکر غربی می گیریم این است که انسان می شود فاعل شناسایی (سوبژه) و بقیه ی اشیا و پدیده ها می شوند متعلق شناسایی (ابژه) و این انسان فهم خودش را از اشیا، حقیقت آن اشیا تلقی می کند و بر اساس این فهم نظم اجتماعی، سامان سیاسی، روابط و ضوابط خودش را تنظیم می کند. از تفسیری که از برداشت جناب عالی ممکن است بشود این است که تحلیل شما بوی چنین تفکری را دارد.
² اتفاقاً من خلاف این را معتقد هستم. یعنی می گویم انسان هایی می توانند انقلاب اسلامی را درک کنند که این انقلاب را متعلق شناسایی خودشان نکنند یعنی خودشان را (سوبژه) نبینند دیگران را (ابژه). بلکه دیگران را هم در وجود خودشان پیدا کنند. دیگران را موضوع شناسایی خود نبینند و خودشان را عقل کل برای تعریف دیگران نبینند. وقتی خودشان را ذیل یک چیز دیگر ببینند دیگر این اتفاق نمی افتد. در غرب، مدار حق و قانون، فهم من است. این فهم، صوری و مفهومی است. فهم حقیقی نیست. من عرضم این است که باید این واسطه ی ذهن را از فهم برداشت تا با قلب، انسان به فهم حقیقت نائل آید. من عرضم این است که اگر امام خمینی و انقلاب اسلامی را «سوبژه» کنیم ممکن نیست که بتوانیم آن را بشناسیم. انقلاب اسلامی را باید در درون خودش جستجو کرد نه در بیرون. بیرون که چیزی جز اشیا نیست. این در درون من است که انقلاب اتفاق می افتد و عالم را دگرگون می کند. اگر غیر این عمل کند در حقیقت دارد رنگ خودش را به انقلاب اسلامی می زند. این شناسایی بیش از آنکه شناسایی انقلاب اسلامی باشد، شناسایی فهمی از خودش است. رنگی است که خودش به آن زده است. اما در یک مواجهه ی بی واسطه، رنگ زدنی در کار نیست. من قرار است رنگ بگیرم نه اینکه به چیزی رنگ بزنم، من قرار است بفهمم نه اینکه چیزی را فهم کنم، یا او در ارتباط با من فهمیده شود.
من وقتی قرآن می خوانم در محضر قرآن حاضر می شوم. اما آن دانشمندی که می خواهد پیرامون قرآن مطالعه کند و یا تحقیق نماید، قرآن در محضرش واقع می شود. کسانی می توانند عالم معنا را بفهمند که در محضر عالم معنا حضور پیدا کنند نه اینکه عالم معنا را به ذهن خودشان منتقل کنند و بعد بگویند ما اهل معنا هستیم. تفکر غربی که تحت عنوان مدرنیته از آن یاد می کنند خصوصیتش این است که همه چیز را حوالت داده به این عالم و این عالم هم آن چیزی است که من درک می کنم و درک من هم به من می گوید چیزی جز این عالم وجود ندارد. چیزی را که نتوانم درک کنم و در ذهن خود بیاورم، چگونه می تواند وجود داشته باشد؟! بنابراین ببینیم که نگاه انقلاب اسلامی با نگاه عالم غربی از اساس و بنیاد متفاوت است. انقلاب اسلامی می گوید حقیقت خارج از من وجود دارد و من در پرتو این حقیقت، خودآگاهی به خودم، هستی، جامعه، انسان ها، حق و تکلیف و خیلی چیزهای دیگری که برای زندگی بدان نیاز دارم را می شناسم و با این شناخت زندگی می کنم.
در تفکر غربی گفته می شود که حقیقت خارج از من وجود ندارد. من خود حقیقت هستم و همه چیز در رابطه با من تعریف می شود و معنا پیدا می کند. اگر من نباشم چیز دیگری نیست.
با این تفاصیل چگونه می توانیم حقیقت انقلاب اسلامی را با نظریه های غربی تحلیل کنیم؟ انقلاب اسلامی از اساس چنین تفکری را باطل می داند و ارزشی برای آن قائل نیست. گفتمان انقلاب اسلامی، گفتمان ساختار شکنی سیطره ی چنین تفکری است. در انقلاب اسلامی گفته می شود ما می خواهیم در این دنیا زندگی کنیم و همه ی شئونات خودمان را، خودمان بسازیم، قطع نظر از دیدگاه هایی که فعلاً حاکمیت و سلطه دارد. مشکل اصلی ما با غرب دقیقاً در همین نهفته است. غرب دنیا را در چشم انداز خودش تحلیل می کند و اصولاً معتقد است که همه ی دنیا برای من است. در حالی که نظام هستی و پدیده های آن را جلوه ای از ذات احدیت یعنی آن حقیقت مطلق می دانیم و برای هر پدیده ای شأنی و شئوناتی قائل هستیم.
معنای چالش سنت و مدرنیته همین است. این توهماتی که در تحلیل سنت و مدرنیته ی ارائه می دهند یک تحلیل وهمی است. آنچه که سلطه و سیطره دارد مدرنیته ی محض است. چالش وقتی معنا دارد که دو طرف در تحقق محض باشند در حالی که این مدرنیته است که فعلاً سلطه دارد. امام خمینی با نظریه ی انقلاب اسلامی این سیطره را مورد تردید قرار داد و در مقابل گفتمانی که می گوید همه چیز در رابطه ی من معنا دارد، حقیقت دیگری را نشان داد. بدیهی است که تفکر غربی تاب تحمل چنین گفتمانی را نداشته باشد و با تمام قدرت و توان به مقابله با آن برخیزد. چون سیطره ی گفتمان غربی مورد تردید قرار گرفته است.
هنر امام این بود که گفت ما می توانیم. ما اگر بالفعل شدیم و سنت متحقق شود و ما پای بند سنت های خود باقی بمانیم، در آن صورت چالش به وجود خواهد آمد.
پس آنهایی که در عالم مدرنیته تنفس می کنند اگر هم به دنبال دگرگونی باشند این دگرگونی اسمش اصلاح هست انقلاب نیست. تمام جنبش هایی که در این عالم اتفاق افتاد، اصلاحات بود که ما اسم آنها را انقلاب گذاشته ایم چون در آن نگاه انسان غربی به عالم و آدم و نسبت انسان با حقیقت دگرگونی ایجاد نکرد. اما آنچه که امام انجام داد یک انقلاب واقعی بود چون در نسبت با حقیقت تعریف جدیدی ارائه شد. انقلاب وقتی به وجود می آید که عالمی نو و آدمی نو به وجود آید. اگر من خودم را از ساحت سرمایه داری غرب به ساحت سوسیالیسم بردم اما در مورد انسان، جامعه و نسبت آنها با حقیقت همان تعریف قدیم را ارائه دادم اینکه نمی شود انقلاب. این می شود یک اصلاح اجتماعی. آدم ها تعریف جدیدی از خودشان ارائه نداده اند. در همان تعریف قدیمی اصلاحاتی به عمل آوردند.
اما انقلاب اسلامی یک تعریف دیگری از انسان ارائه داد و همین تعریف در حقیقت، آغاز اختلاف ما با غرب بود. ما در این تعریف جدید می گوییم می خواهیم انسان باشیم. می خواهیم بر اساس علائق و سلائق و باورهای خودمان زندگی کنیم. بنابراین شما هر چه ما را تهدید، تطمیع و تحریم بکنید ما که از انسانیت خودمان دست نمی کشیم. این اساسی ترین سرچشمه ی اختلافات ما با غرب و امریکا است. امام آمد و گفت ما هستیم و می خواهیم بازی خودمان را انجام می دهیم، می خواهیم از مفاهیم خودمان استفاده کنیم و نقش های زندگی را خودمان تعریف کنیم اما غرب به ما می گوید خودی خارج از من وجود ندارد. من تعریف کننده ی این خودها هستم؛ حقوق بشر، مردم سالاری، نظام سیاسی، اخلاق، حقوق، ارزش ها، شیوه ی زندگی، نوع پوشش، نوع آداب و عادات تو را من تعیین می کنم. تو اصلاً خارج از من وجود نداری و عجیب هست که عده ای هم در داخل کشور ما آن را پذیرفته و به ما توصیه می کنند که در مقابل اراده ی معطوف به قدرت این قدرت، مقاومت نکنیم.
مگر ما می توانیم برای انسانیت برای حقیقت و برای وجود خودمان مقاومت نکنیم؟! از این جنبه، گفتگو با غرب یا امریکا دیگر چه معنایی دارد! وقتی آنها تمایلی به وجود ما ندارند با چه چیزی قرار است گفتگو کنیم. غرب جز خودش چیزی را به رسمیت نمی شناسد. قرار نیست ما غرب را بشناسیم. اتفاقاً ما دقیقاً این موجود را می شناسیم. این غرب است که باید بیاید و ما را بشناسد.
³ مباحث جناب عالی ما را می برد به سمت یک سؤال دیگر و آن این است که ما برای درک نقش تاریخی انقلاب اسلامی، بی تردید باید سطوح مباحثی را که در حال حاضر جریان دارد و این سطح تحت تأثیر گفتمانی است که ما در ایران تحت عنوان گفتمان روشنفکری از آن یاد می کنیم، این گفتمان به ما می گوید که هم برای اینکه انقلاب را درک کنید باید به تفسیرهای من رجوع کنید. برای اینکه غرب را درک کنید باید از دریچه فهم من باشد و شما بدون این فهم قادر به شناخت غرب نیستید. برای اینکه مدرنیته را درک کنید باید به تفسیرهای من رجوع کنید. در حقیقت این جریان می خواهد خودش را یگانه مفسر همه ی آن تحولاتی که در دوران جدید در دنیا اتفاق افتاده بداند. عجیب هم این است که این مشکل آن طرف هم هست. یعنی غربی ها هم در شناخت ما به گفتمان های این جریان رجوع می کنند در حالی که ما می دانیم این جریان نه صلاحیت چنین نقشی را دارد و نه استعداد آن را. عملکرد دویست ساله ی آنها در ایران نشان داد که تنها از مفهوم روشنفکری آن بخش نفی شده و مورد مذمت را در گفتمان کانت به همراه دارند، نقشی که از دیدگاه کانت مغایر با روشنفکری بود. آن نقش، نقش تقلید و تقّید به باورهای قالبی است. جریان روشنفکری در ایران همان طورکه مستحضر هستید نطفه اش از همان ابتدا با تقلید و تقّید به غرب بسته شد. بنابراین ما دچار یک ظلم مضاعف هستیم، یعنی هم دویست سال است که به ما گفته می شود جهان را از دریچه ی چشم ما ببینید و هم ما را از دریچه ی چشم خودشان به جهان معرفی می کنند.
² حرف شما در قسمت اول درست است. اتفاقاً انقلاب اسلامی آمد که این من را حذف کند. حذف این من یعنی حذف جریان روشنفکری (حالا اگر بپذیریم که این مفهوم تعریف مشخصی دارد). انقلاب اسلامی این جریان را در فهم دگرگونی ها و در ایجاد دگرگونی ها و در رهبری دگرگونی ها و در ساختار نظام جدید ناشی از دگرگونی ها حذف کرد.
³ بنابراین یکی از دلایل مخالفت های مختلف این جریان با انقلاب اسلامی به خاطر از دست دادن چنین نقشی در جامعه ی ایران است؟ در حقیقت روشنفکری با ایجاد موانع مقابل حرکت انقلاب در مقابل طرح ها و سیاست ها، توده ای (پوپوئیستی) خواندن انقلاب و بسیاری از کارشکنی هایی که می کند، به نوعی می خواهد مجدداً نقش از دست رفته ی خود را در رهبری جریان های فکری و سیاسی به دست آورد.
² همین است. انقلاب اسلامی در همه ی ارکانش، این نقش را مورد نقد، تجزیه و تحلیل و در نهایت مورد تردید و انکار قرار داد. طبیعی است که اینها سر سازگاری با انقلاب اسلامی نشان نخواهند داد. چون دیگر نقشی در تحولات اجتماعی ایران ندارند، یعنی مردم دیگر اعتمادی به اینها ندارند چون دویست سال سرنوشت این مردم در دستشان بود اما چه کردند؟
اما با بخش دوم حرف جناب عالی که گفتید مشکل غرب این است که ما را از چشم روشنفکری تحلیل می کند، موافق نیستم. چون غرب جز این، راه دیگری ندارد. چون فهم غربی ها از انقلاب اسلامی نیازمند به دالانی (کریدور) هست و جز جریان روشنفکری دالان دیگری در ایران وجود ندارد. جریان روشنفکری همیشه کریدور فرنگی ها و غربی ها بودند. اصلاً جز تصور نقش کریدوری برای جریان روشنفکری در ایران هر نقش دیگری غیر واقعی و ذهنی است. روشنفکری تنها نقشی که در ایران داشته است، این است که به زبان غرب ما را تقلیل بدهند به سطح برداشت های خود. آنها راه دیگری ندارند. ما را تأویل می کنند به سطح فهم خودشان. غرب راه دیگری جز این تقلیل و تأویل برای شناخت ما ندارد. ظلم اصلی این است که غربی می خواهد همه چیز را با عینک مخصوص خودش ببیند و حاضر نیست قبول کند که چشم دیگری و عینک دیگری هم وجود دارد. مفهوم جهانی شدن هم به تعبیر امروزی همین است.
اما در مورد اینکه روشنفکری تلاش می کند که ما غرب را از چشم او ببینیم این ظلم است چون هیچ دلیل عقلی نداریم که ما غرب را از چشم کسانی ببینیم که فهم خودشان از غرب سطحی و صوری و مبتنی بر منابع درجه چندم است. ما می توانیم با رجوع به متون اصلی، با غرب آشنا شویم و یکی از هنرهای انقلاب اسلامی و امام خمینی همین بود که در این شناسایی هم جریان روشنفکری را حذف کرد. الان در ایران شرایط به گونه ای است که دیگر کسی از چشم اینها متون غربی را مطالعه نمی کند.
³ آیا جریان روشنفکری اصلاً استعداد این نقش را دارد؟
² البته در به کارگیری این اصطلاح تا حدودی باید دقت کنیم. حداقل اگر در گذشته مطلقاً چنین استعدادی وجود نداشت اما به برکت انقلاب اسلامی الان کسانی در جریان روشنفکری وجود دارند که اگر چه شناخت درستی از ایران و انقلاب اسلامی ندارند، اما غرب را خوب شناخته اند. این یک مزیتی هست برای روشنفکران اصیل مسلمان که اگر چنان چه دستشان به متون اصلی نمی رسد لااقل از چشم اینها شناخت مناسبی از غرب پیدا کنند و همان طور که گفتم این مزیتی است در ایران بعد از انقلاب اسلامی که مصر و ترکیه و سایر کشورهای اسلامی از آن برخوردار نیستند.
بنابراین این جریان در سال های اخیر، غرب را خوب شناخته است و در بیان این شناخت هم تا حدودی در کشورهای خودشان موفق بوده اند اما در ارائه ی طرح و نظریه دچار مشکل هستند. چرا؟ چون طرح و نظریه ی ناشی از شناخت دقیق و عمیق آن جایی است که این طرح برای آنجا ارائه می شود. وقتی چنین شناختی وجود ندارد چگونه می تواند طرح موفق و کارآمدی ارائه دهد! روشنفکری ایران شناخت دقیقی از جامعه ی خود ندارد. زیست جامعه را درک نمی کند. اینها، تنها انقلاب اسلامی را نمی شناسند بلکه ساحت انسان معنوی را نیز درک نمی کنند. انسان معنوی یک نظریه یا اندیشه نیست. انسان معنوی نوعی زیست است. معنوی بودن نوعی زندگی است باید این زندگی را چشید تا توان نظریه پردازی پیرامون آن را به داست آورد. بنابراین روشنفکری این طرف را در خیال خودش تصور کرده و آن طرف را چشیده است و حالا می آید برنامه های متناقض و متضاد می دهد.
نمونه ی این برنامه ی متناقض را در تاریخ دویست سال اخیر، به کرات جامعه ی ایران تجربه کرده است و تاوان سنگینی هم برای این تجربیات داده است. بنابراین بحث ما این است که غرب این زبان را پذیرفته است و با این زبان می خواهد ما را تحلیل کند. شکل اصلی، قدرت تحلیل نیست شکل اصلی زبانی است که دارد از آن استفاده می کند. غرب زبان فهم معنویت انقلاب اسلامی را ندارد. زبان انگلیسی اصلاً استعداد فهم عرفان و معنویت انقلاب اسلامی را ندارد مثلاً ما در انگلیسی برای مفهوم "جام جم" چه می خواهیم بگذاریم بگوئیم "Jam’s Cup"، فنجان جم معنی ندارد.
شما حافظ، سعدی و مثنوی را ترجمه کن به انگلیسی. نیکلسون هم این کار را کرد اما مگر کسی با خواندن مثنوی به زبان انگلیسی می تواند عرفان اسلامی را درک کند؟! زبان انگلیسی ساخت و بافتش استعداد تبیین امور مادی را عمدتاً دارد. در آن ساحت، فوق العاده قوی دست و سیطره هم دارد. اما وقتی به ساحت عرفانی وارد می شود با کمبود لفظ مواجه می شود. برای همین است که پاره ای از مترجمین ما در تبدیل پاره ای از مفاهیم انگلیسی در عباراتی استفاده کرده اند که در زبان فارسی ما معنایی غیر از آن چیزی دارد که در آن زبان مورد نظر بوده، مفاهیمی چون رشد، ترقی، تجدد، تعالی، اصلاحات، حکومت، سیاست و امثال ذالک در ترجمه ی پاره ای از مفاهیم انگلیسی واقعاً مفاهیم معادلی نیست.
³ آن وقت یک اشکال در این طرف به وجود می آید و آن این است که نزدیک دویست سال است که به ما می گویند زبان فارسی استعداد درک علوم غربی را ندارد. ساحت غرب و ساحت مدرنیته را با زبان فارسی نمی توان فهمید.
² این به معنای تفصیلی ممکن است درست باشد اما اجمالاً که ما مدرنیته را درک می کنیم و می دانیم چه می خواهد اگر چه در توصیف تفصیلی ممکن است با پاره ای از مشکلات زبانی گرفتار شویم اما بحث این است که غرب همین فهم اجمالی را نیز از انقلاب اسلامی و معنویت آن ندارد.
ما اجمالاً می دانیم که مفهوم اساسی مدرنیته یعنی حوالت انسان به دنیای کاملاً مادی و خروج مطلق دین از ساحت زندگی اجتماعی. همه ی تفسیرهای دیگر تحت تأثیر این حکم کلی است. کسی نمی تواند بگوید که ما این درک اجمالی از مفهوم مدرنیته یا مدرنیسم یا مدرنیزاسیون را نفهمیدیم. بنابراین تا اینجا ما مشکلی از نظر زبان و تاریخ برای درک این پدیده نداریم. اما این مسأله را نمی توان مطلقاً مورد تردید قرار داد که ما در تفصیل یا شرح تفصیلی این پدیده از جنبه ی زبان شناختی ممکن است دچار پاره ای از مشکلات شویم و پاره ای از اصلاحات را که در آن زبان وجود دارد، نتوانیم درک کنیم. البته این یک امر طبیعی و ناشی از تفاوت فرهنگ ها و نگاه به عالم و آدم است. این مشکل ما نسبت به غرب هم در فهم بسیاری از مفاهیم در فرهنگ شرقی علی الخصوص در فرهنگ ادیان شرقی دچار مشکل است.
³ آقای دکتر به جمع بندی مباحث نزدیک شدیم. ماحصل فرمایش جناب عالی این بود که انقلاب اسلامی اندیشه نیست بلکه الگوی زیست فکری و اجتماعی است که نمی توان آن را مانند یک رخداد مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و سپس ادعا کرد که آن را شناختیم بلکه باید امام خمینی، اندیشه های امام و انقلاب اسلامی را چشید و با آن نسبت برقرار کرد. برای درک انقلاب اسلامی هیچ واسطه ای نیاز نیست همان طورکه خود انقلاب نقش های واسطه را در دگرگونی های اجتماعی مثل نقش نخبگان (روشنفکری)، نقش طبقات، نقش احزاب و گروه ها و نقش جریان ها و شخصیت را حذف کرد و مردم بلافاصله و بدون وجود واسطه هایی شبیه به آنچه گفته شد، به یک انقلاب بزرگ اجتماعی و فکری دست زدند. برای شناخت این انقلاب و برقراری نسبت با آن باید این واسطه ها را حذف کرد. بدیهی است که جریان های واسطه ای که حداقل در این دویست سال اخیر همه ی نقش های اجتماعی مثل اندیشه کردن، حق ایجاد دگرگونی، حکومت کردن، فهم پدیده ها، علم، فلسفه و تفسیر آزادی، عدالت و... را به نفع خود مصادره کرده بودند، از اینکه از چنین نقش بزرگی که برای خود قائل بودند حذف شدند، راضی نبوده و بیکار نخواهند نشست. جریان روشنفکری، نخبگان سیاسی، احزاب و گروه های ذی نفوذ و بسیاری از تکنوکرات های جدید همه و همه نقش بازیگری انحصاری و ویژه ی خود را از دست دادند و مانند بقیه ی مردم تفسیر شدند. آنها برای به دست آوردن مجدد این نقش به شیوه های متفاوتی متوسل خواهند شد. همچنان که در این سه دهه ی انقلاب به هر روشی متوسل شدند تا ضمن ناکارآمد خواندن حکومت دینی به نوعی به جایگاه از پیش تعریف و تعیین شده ی خود برگردند.
حضرت عالی به عنوان جمع بندی بحث برای اینکه انقلاب اسلامی مجدداً گرفتار چنین رویکردی نگردد، چه راهکاری را پیشنهاد می فرمایید؟
² البته این تلاش طبیعی است. یعنی چرا نکنند. به هر حال جریان روشنفکری هم در ایران به دنبال این است که مشتری برای کالاهای خود پیدا کند. هنر امام این بودن که با آن نسبتی که مستقیم با مردم ایجاد کرد و مردم با رابطه ای که با افکار و آرمان های امام برقرار کردند، بساط این کالاها را برچیدند و حقیقت هم این است که در انقلاب اسلامی هیچ گروهی نقش نداشت و این گونه هم نبود که کسی آنها را حذف کرده باشد. دیگر افکار، اندیشه ها، آرمان ها و به اعتباری کالاهای فکری آنها برای مردم جذابیتی نداشت. همه ی گروه ها اگر یادتان باشد در جریان انقلاب اسلامی دکان خودشان را داشتند، حرف های خودشان را می زدند، نشریات و اعلامیه ها و غیره و غیره را داشتند، چپ و راست در جریان انقلاب برای جلب اعتماد مردم خیلی فعالیت و جار و جنجال کردند. اما این مردم بودند که هیچ رغبتی به آنها نشان ندادند. اگر کرکره ی این جریانات پایین کشیده شد، عمدتاً به خاطر این بود که آرمان ها و حرف ها و نوشته های آنها نمی توانست با مردم نسبت برقرار کند و مردم تمایلی به قبول این حرف ها نشان نمی دادند.
رویکرد مردم به جایی و به مسأله ای بود که کسی توجهی به این جریانات، گروه ها، احزاب و غیره نداشت. بنابراین برای اینکه گرفتار چنین رویکردی نشویم، بحث اصلی من این است که هر چه از آرمان های اصلی امام و انقلاب اسلامی دور شویم، بساط این جریانات و نقش های واسطه گری آنها در فهم ما از تحولات مجدداً پایدار خواهد شد. مشکل از ماست نه اینکه فکر کنیم آنها حرف های جدید و بحث های جدیدی مطرح می کنند. ما اگر از انقلاب اسلامی عدول کنیم، کالای جریان روشنفکری جایگزین انقلاب خواهد شد.
تاریخ دویست ساله ی اخیر ایران بهترین مثال برای این جایگزینی است. هر گاه مردم از آرمان ها، باورها و عقاید خود عدول کردند و در برقراری نسبت با آن (یعنی عمل به آن و زیست با آن) دچار سستی شدند. این جریان های واسط آمدند و گوهر آزادی، استقلال، امنیت و ارزش های مردم را ربودند.
ما نمی توانیم انتظار داشته باشیم که چنین جریانی که ادعای روشنفکری دارند و باورشان شده است که تفسیر حقیقی دگرگونی ها، اندیشه کردن و ایجاد هر تغییر و غیره فقط در انحصار آنها است، بیکار بنشینند و تلاشی برای بازگشت به صحنه ننمایند! مشکل از ماست که چرا ما با فاصله گرفتن از آرمان های انقلاب اسلامی شرایط را برای بازیگری اینها فراهم می سازیم؟! چون به محض اینکه از آرمان ها عدول کنیم اینها نقش خودشان را پیدا می کنند. این نقش در این دویست سال تاریخ ایران سودی برای کشور ما نداشته است. جز استبداد، تقلید، قراردادهای استعماری، فروش ذخائر ملی، مقابله با آرمان های دینی و مبارزه با فرهنگ و هویت ملی و از بین بردن نشاط و شعور علمی، چه چیزی برای ایران به ارمغان آورده است؟
اگر می بینیم که این جریانات را مردم ما از صحنه ی سرنوشت تاریخی خود حذف کردند، برای این بود که نسبت دیگری با یک حقیقت دیگر برقرار کرده بودند. به هر میزان در این نسبت تردید شود یا سستی به وجود آید به همان نسبت، همان وضعیت گذشته برقرار خواهد شد. به نظر من از علائم عدول ما از آرمان های انقلاب اسلامی بروز همین چالش ها است. ما باید اینها را به عنوان علائم هشدار دهنده تلقی کنیم و متوجه باشیم که هر یک قدم عقب نشینی از آرمان های انقلاب اسلامی که آزادی، استقلال و جمهوری اسلامی است، باعث می شود که اینها یک قدم به حذف آن آرمان ها نزدیک شوند.
دوباره همان واسطه ها خواهند آمد، به جای ما فکر خواهند کرد، به جای ما تصمیم خواهند گرفت. به ما خواهند گفت فقط ما می فهمیم شما شعور لازم را برای درک ندارید، شما سنتی هستید. شما عقب مانده اید، افکار و ارزش های گذشته را دور بریزید. دین عامل عقب ماندگی است. هویت و فرهنگ و ملیت ایرانی مزخرف است. همه چیز دارد جهانی می شود. شما هم برای اینکه جهانی شوید، باید درهای خودتان را باز کنید تا تمدن بزرگ به سراغ شما بیاید، باید باورهای قدیمی را کنار بگذارید، باید از دین دست بکشید و همه ی آن چیزهایی که در طول رژیم سلطنتی به ما گفته شد، همه ی آنها دوباره در قالب جدید خواهد آمد. این گفتمان ها برای ما ایرانی ها و برای ما مسلمانان گفتمان های آشنایی است، ما نزدیک به دویست سال با وجوه مختلف این گفتمان ها زندگی کردیم اما ترقی که نکردیم هیچ، بلکه عزت و احترام و اندیشه، ایمان و باور و عقاید، استقلال و امنیت و آزادی خودمان را هم از دست دادیم. به ما می گویند شما عقلتان نمی رسد. این ما هستیم که فقط می فهمیم، در انقلاب اسلامی اولاً امام این پارادایم (الگو) را شکست. ثانیاً برای اینکه با این شعارها مرعوب نشویم باید جوانان ما به همه ی ابزار روز مسلط شوند، زبان را باید یاد بگیرند، تکنولوژی جدید را باید یاد بگیرند، دگرگونی رسانه ها را درک کنند تا بتوانند متون اصلی را خودشان بدون واسطه ی دیگری درک کنند. آن کسی که دغدغه ی حقیقت دارد اگر این شرایط را برای خودش فراهم نکند، بی تردید مرعوب خواهد شد و همه چیز خودش را از دست خواهد داد. آزادی، امنیت، عدالت، حکومت داری، مشارکت سیاسی، مردم سالاری و همه ی آن چیزهایی که در زندگی امروز ما مورد نیاز هست را باید خودمان بی واسطه مزه کنیم. اگر قرار باشد اینها را کسی دیگر به ما یاد بدهد، نباید تردیدی کنیم که او قرائت خودش را به ما تحمیل خواهد کرد. همه اینها نیازمند به زبان و علوم است.
ما حتی برای شناخت غرب هم باید این واسطه ها را حذف کنیم تا با غرب بی واسطه مواجهه نکنیم، چیزی از آن درک نخواهیم کرد. غرب شناسی ما نیز باید غرب شناسی بی واسطه باشد. جوانان ما باید بی واسطه غرب را ببینند تا بفهمند غرب چیست غرب فقط تکنیک و آزادی بی بند و بار و دموکراسی و حقوق بشر نیست. غرب، استعمار، جنایات و غارت، کشتار، بی دینی و تولید سلاح های کشتار جمعی و استفاده از بمب های هیدروژنی و شیمیایی و سلاح های اتمی و ناامنی و جنایت و از بین رفتن بنیاد خانواده و نابودی انسانیت هم هست. آنهایی که واسط غرب با ما هستند این چیزها را که به ما نشان نمی دهند. آنها فقط شعار آزادی، دموکراسی و حقوق بشر و نظم و پیشرفت تکنولوژی غرب را به ما نشان می دهند، یعنی هر چیزی که ممکن است ما را مرعوب کند.
این یافتن از طریق مواجهه ی مستقیم و بی واسطه مزیتش آن است که اگر ساخته شویم، حقیقتاً ساخته می شویم. جنگ یک مواجهه ی مستقیم و بی واسطه با دشمن بود. چقدر در سرنوشت تاریخی انقلاب اسلامی مؤثر واقع شد؟ چون انسان هایی که از دل این مواجهه ی مستقیم خارج شدند، بعدها جسورانه ترین کار را در ساخت صنعت، آبادانی، سدسازی و از همه مهم تر دستیابی به تکنولوژی هسته ای انجام دادند. چون فهمیدند که می توانند و دشمن آن گونه که برایشان ترسیم کرده اند، نیست.
ممکن است این مواجهه ی مستقیم چالش هایی برای ما ایجاد کند اما دستاورد این چالش ها بی تردید به مراتب برای سرنوشت جامعه ی ما و انقلاب ما مفیدتر خواهد بود.
نتیجه اینکه ما هر چه از عالم اصلی انقلاب اسلامی فاصله بگیریم و آن شیوه ی زیست را ترک کنیم، جریان های شبیه روشنفکری و سایر جریان های واسطه گر مجدداً نقش های از دست رفته ی خود را باز خواهند یافت. ما که نمی توانیم بگوییم آنها نباشند! جریان روشنفکری وقتی در ایران مجدداً نقش گذشته ی خود را باز خواهد یافت که ما به آنها توجه نشان دهیم و تصور کنیم که تفسیرهای آنها موجه است. تا وقتی این توجه به آنها معطوف نشود، تا وقتی خریداری برای کالاهای آنها وجود نداشته باشد کاری از پیش نخواهند برد. این توجه وقتی به آنها معطوف خواهد شد که توجه ما به انقلاب اسلامی و آرمان های امام خمینی کم شود.
اگر می بینیم که در این دو دهه ی اخیر باز هم گفتمان روشنفکری در ایران تلاش می کند که نقش گذشته ی خودش را بازسازی کند به خاطر توجهی هست که ما به آنها نشان دادیم و این توجه هم به خاطر آن است که بخشی از نیروهای انقلابی از گفتمان انقلاب اسلامی به هر دلیلی عدول کردند. بنابراین مخاطب های محدودی پیدا کردند. اینها اگر مخاطب نداشته باشند چیزی نیستند.
³ آقای دکتر از جناب عالی به خاطر فرصتی که در اختیار ما قرار دادید سپاسگزاری می کنیم، امیدواریم در فرصتی دیگر مباحث مهم دیگری را در خدمت حضرت عالی داشته باشیم.
[1]. سازمان سیا