درآمدی بر«جامعه مدنی»

پرسش از نسبت ایدئولوژی با عقل و دین، یکی از اهم ارکان تئوریک جامعه مدنی را در غرب تشکیل می دهد. آنچه در زیر می آید، می تواند پیش درآمدی بر بررسی این مناسبات جهت درک و تحلیل دقیقتر مفاهیم دخیل در ماهیت جامعه مدنی غربی باشد.

سرگذشت عقل و ایدئولوژی

پرسش از نسبت ایدئولوژی با عقل و دین، یکی از اهم ارکان تئوریک جامعه مدنی را در غرب تشکیل می دهد. آنچه در زیر می آید، می تواند پیش درآمدی بر بررسی این مناسبات جهت درک و تحلیل دقیقتر مفاهیم دخیل در ماهیت جامعه مدنی غربی باشد.

تعریف ایدئولوژی:

ایدئولوژی، ترکیبی از «ایده » و «لوژی » است واین ترکیب ظاهرا نخستین بار در پایان قرن هجدهم، بعد از انقلاب فرانسه (1789) یعنی به سال 1796 توسط «دوتراسی » (1) به کار رفت «دوتراسی » به پیروی «کوندیاک »، مسلک تجربی، ( empircism) داشت و مراد او ازایدئولوژی، دانش «ایده شناسی » و یا علم مطالعه ایده ها بود. این دانش به مقتضای دیدگاه فلسفی او برای ایده های بشری، منشاء حسی قائل بود ومی کوشید تا آنها را شناسایی نماید. ایدئولوژی در این تعبیر، معنایی نزدیک به اپیستمولوژی ومعرفت شناسی دارد.

ناپلئون، ایدئولوژی را در مقام تحقیر، به عنوان وصف برای کسانی به کار برد که دلبسته مطالعه درباره تصورات ایده ها هستند، چندان که از عمل، غافل می باشند و بلکه مرد عمل نیستند،او آنها را ایدئولوگ خواند.

مارکس، ایدئولوژی را نه به معنای معرفت وایده شناسی بلکه به معنای اندیشه و آگاهی به کاربرد. در اصطلاح او، ایدئولوژی، اندیشه ای است که در ارتباط با رفتار اجتماعی و سیاسی طبقه حاکم و برای توجیه وضعیت موجود، سازمان می یابد و به همین دلیل ایدئولوژی را اندیشه ای کاذب می دانست. و این اندیشه کاذب، شامل مجموعه عقاید، باورها و اعتقادهایی می شود که به عمل اجتماعی، جهتی خاص می دهد.

ایدئولوژی در کاربرد نخستین خود در آثارمارکس، معنایی منفور دارد و لکن به موازات آن،معنای مثبتی از ایدئولوژی نیز مورد توجه قرارمی گیرد و آن مجموعه عقاید، باورها و اعتقاداتی است که نه برای توجیه وضعیت اجتماعی وسیاسی حاکم بلکه برای تبیین و تفسیر وضعیت مورد نظر طبقه پیشتاز سازمان می یابد.ایدئولوژی در این معنا نیز، عقاید و ارزشهای معطوف به عمل اجتماعی در رفتار سیاسی است.

کارل مانهایم پس از مارکس، ایدئولوژی رابیشتر درباره مجموعه عقاید ناظر به وضع موجودبه کار برده و مفاهیمی را که در خدمت جامعه ونظام آرمانی به کار گرفته می شوند با عنوان «اوتوپیا» در برابر ایدئولوژی قرار داد و لکن اونتوانست کاربرد ایدئولوژی را در معنایی مقابل بااوتوپیا، محدود کند و ایدئولوژی از قرن نوزدهم به بعد، هم چنان به معنای مجموعه باورها،اندیشه ها و ارزشهای ناظر بر رفتار اجتماعی وسیاسی به کار می رود. ایدئولوژی در این معنا،بخشی از فعالیت ذهنی آدمی است که به طورمستقیم یا غیرمستقیم، در خدمت رفتار انسان قرار می گیرد.

ایدئولوژی گر چه از قرن نوزدهم در معنای فوق به کار رفت و لکن ذهنیت معطوف به عمل سیاسی مختص به آن سده نمی باشد و تاملات فلسفی بخش عظیمی از اندیشمندان سده های هفدهم و هجدهم، مصداق بارز همان معنایی هستند که لفظ ایدئولوژی به آن دلالت می کند.

کارهای «هابز» و «گروتیوس » در طی قرن هفدهم، علی رغم اختلافاتی که در مفروضات نظری آن دو وجود دارد و تلاشهای نظریه پردازان سیاسی در قرن هجدهم، که با تکیه بر مقولات عقلانی از قبیل حقوق و قوانین طبیعی و درقالب قراردادهای اجتماعی، سازمان می یافت نمونه هایی آشکار از تلاش ایدئولوژیک قبل ازکاربرد لفظ ایدئولوژی است. انقلاب فرانسه مهمترین حرکت ایدئولوژیک قرن هجدهم است که بدون استفاده از لفظ ایدئولوژی انجام شد.

قرن نوزدهم از تحرکات ایدئولوژیک فراوانی برخوردار است که تفاوتهای چشمگیری با قبل دارد. در قرن هفدهم و هجدهم، اندیشه های سیاسی بیشتر از روش تحلیلی و عقلی بهره مندهستند. کانت با آن که در قرن هجدهم هجوم جدی خود را به عقل نظری سامان می دهد، براعتبار عقل در ابعاد عملی، پای می فشارد و قواعدثابت و استوار عملی را که با تاملات و تحلیل های عقلی آشکار می شوند، به عنوان موازین ضروری عمل، محترم می شمارد و حتی می کوشد از این رهگذر برای عقل نظری نیز شانی بیابد. و لکن ازپایان سده هجده با ورود رمانتیسم به حوزه اندیشه سیاسی، ایدئولوژی هایی پدید می آید که کمتر به تحلیل های عقلی محض، وفادارمی مانند، و به موازت آن ایدئولوژیهایی شکل می گیرد که در صدد تفسیر علمی (نه عقلی)می باشند. تلاش مارکس برای ارائه ایدئولوژی علمی و کوشش آگوست کنت برای تحکیم مواضع «مذهب انسانیت »، نمونه های برجسته ای از ایدئولوژی های علمی قرن نوزدهم هستند.

سالهای نخستین قرن بیستم، سالهای درگیری های فراوانی است که باعنوان حرکتهای ایدئولوژیک خود را معرفی می کنند،ناسیونالیسم، مارکسیسم، فاشیسم، عناوین ایدئولوژیکی هستند که مسئولیت بخش عظیمی از نزاع های دهه های نخستین قرن بیستم را برعهده می گیرند.

نخستین بار در سال 1955 «ادوارد شیلز»اصطلاح پایان ایدئولوژی را به کاربرد و «بل » دراوایل دهه شصت کتابی را با این نام نوشت و از آن پس به مدت دو دهه، این اصطلاح در مرکزتوجهات محافظه کاران و لیبرالیستها نظیر هاناآرنت، کارل پوپر، ریمون آرون و سیمور لیپست قرار گرفت.

فروپاشی بلوک شرق به اقتدار اندیشه «پایان ایدئولوژی » افزود، و اندیشمندان سیاسی دیگری که در حقیقت، نقش ایدئولوگ های نظام سیاسی غرب را ایفا می کنند به صورتهای مختلف برپایان پذیرفتن حرکتهای ایدئولوژیک، تاکیدورزیدند. نظیر تافلر، و هابر ماس که پایان ایدئولوژی را خصیصه تمدن جدید و حاصل فرآیند عقلانی شدن جهان در تمدن غربی می داند و فوکویاما که با عنوان پایان تاریخ،حرکت های ایدئولوژیک را عقیم و نازا می داند.

نسبت ایدئولوژی با دین:

آنچه گذشت مروری کوتاه بر واژه ایدئولوژی وتاریخ دو صد ساله تطورات آن است. اصطلاح ایدئولوژی در این دو سده، دارای دو ویژگی اصلی است. اولا کار و فعالیتی ذهنی است، و ثانیامعطوف به عمل و ناظر به رفتار آدمی است.

ویژگی اول، خصیصه ای است که ایدئولوژی رااز دین، امتیاز می دهد. و ویژگی دوم، موجب امتیاز ایدئولوژی از علم می شود و البته این دوامتیاز براساس برخی از تعاریفی است که نسبت به دین و یا علم وجود دارد.

اگر دین را فعالیت ذهنی بشر برای تفسیرعالم و آدم بدانیم، عقاید و باورهای دینی به دلیل نقش و اثری که در فعالیت های سیاسی انسان دارند به صورت نوعی ایدئولوژی شناخته می شوند. مارکس به همین دلیل اعتقادات بشر رادر زمره ایدئولوژی های کاذبی می دانست که برای توجیه منافع اقتصادی طبقه حاکم سازمان می یابند، و اما اگر دین، هویتی صرفا ذهنی و یاعقلی نداشته، و معرفتی باشد که پس از فنای انسان و ملاقات او با خداوند سبحان حاصل می شود و یاآن که با وحی و الهام الهی به افق فهم و ادراک آدمی نازل می گردد، نمی توان آن را در چارچوب اصطلاح رایج ایدئولوژی گنجاند. دین در این تعریف، گر چه هدایت انسان را به سوی سعادت ازلی و ابدی و راهبری او را برای تکوین مدینه فاضله و جامعه الهی بر عهده می گیرد و درنتیجه ناظر به رفتار فردی و اجتماعی انسان نیز می باشد و لکن تفاوتی بنیادین با ایدئولوژی دارد.دین، آنچه را از ایدئولوژی انتظار می رود و یاایدئولوژی، مدعی آن است، با شور و حرارتی فراتر انجام می دهد و لکن حاصل آگاهی حسی ویا معرفت مفهومی - عقلی بشر نمی باشد. قرآن کریم، دین را حاصل معرفتی می داند که بشر، هرچند با توان علمی خود به حقانیت آن پی می بردو لکن از نزد خود و بدون وحی و الهام الهی، هرگز نمی تواند به آن دست یابد، در آیات قرآن، انبیاءچیزی را به انسان، می آموزند که بدون ارسال رسل و انزال کتب، هرگز نمی تواند آن را فراگیرد:و یعلمکم مالم تکونوا تعلمون، انبیاء به شما آنچه را که از نزد خود نمی توانید فراگیرید، تعلیم می دهند.

سنت نیز اگر به معنای ذهنیت رسوب یافته ای باشد که در اثر ممارست و تکرار، به صورت عادت در آمده است، در قالب یک ایدئولوژی محافظه کارانه تفسیر می شود. لکن اگربه معنای راهی باشد که از متن شهود دینی برخاسته و به سوی آن راه می برد، در محدوده تعریف مصطلح ایدئولوژی نمی تواند قرار گیرد.

نسبت ایدئولوژی با ایده های دکارتی و مثل افلاطونی:

البته برای «ایده »، معنای دیگری است که درآن معنا می تواند با سنت و دین، قرابت داشته باشد. ایده در معنای رایج و مصطلح آن، چیزی جز تصورات و اندیشه های ذهنی بشر نیست. این معنا از قرن هفدهم به بعد، مقبولیت یافته است.دو جریان فلسفی راسیونالیستی و آمپریستی، که با دکارت و بیکن آغاز می شوند «ایده ها» را به معنای مفاهیم ذهنی بشری در نظر می گیرند وتفاوت این دو جریان، در این است که حس گرایان، ایده ها را برخواسته از حواس انسانی می دانند و عقل گرایان، برای آنها هویتی ذهنی قائل هستند، و از تقلیل و ارجاع آنها به داده های حسی، سرباز می زنند. دکارت، ایده ها رامفاهیمی می دانست که عقل بی واسطه، شهود می کند. شهود عقلی در نزد دکارت، چیزی جزدریافت واضح وبدون واسطه مفاهیم ذهنی نیست.

سیستم های فلسفی که پس از دکارت تاکانت، دوام یافت، حاصل فعالیتهای ذهنی است که بر مدار همان ایده ها و مفاهیم ذهنی شکل می گیرد. کانت با انقلاب کپرنیکی خود، اعتبارسازه های مزبور را مورد تردید قرار داد وایدئولوژی در قرن نوزدهم و بیستم، معنای اصطلاحی خود را وامدار همان معنای رایجی است که از دکارت به بعد، برای «ایده »، پیدامی شود. ایدئولوژی در معنای اصطلاحی خود،مجموعه مفاهیم و مقررات سازمان یافته ای است که معطوف به عمل و کنش سیاسی می باشد.

معنای دیگری که «ایده » دارا بود، آن است که در نزد افلاطون و سقراط سابقه داشت. «ایده » درنزد افلاطون، امری مفهومی نیست بلکه واقعیتی کلی و ثابت است و حقیقت آن از طریق تزکیه -سلوک و شهود - حاصل می شود. شهود در نزدافلاطون و ارسطو، یک بداهت مفهومی نیست،بلکه اتصالی وجودی است که موجب گسترش واقعیت سالک می شود.

«ایده ها» یا «مثل »; ارباب انواع و مدبرات امورطبیعی هستند، و همه آنها در تحت احاطه وشمول «مثال خیر مطلق » می باشند.

مثل، علاوه بر آن که از طریق اشیاء طبیعی -که در حکم سایه های آنها هستند - پیام عام خودرا به ساکنان طبیعت می رسانند، از طریق ارتباطخاصی که با اهل سلوک پیدا می کنند، پیامهای ویژه تری را جهت تدبیر و تنظیم عمل فردی واجتماعی آنان ابلاغ می نمایند. سقراط براساس همین باور بود که پیام الهه معبد دلفی را که ازطریق کاهن آن معبد به مردم، ابلاغ شده بود،محترم می شمرد و در نهایت نیز جان خود را برای اجرای آن پیام تقدیم نمود.

ایدئولوژی اگر نظر به معنای افلاطونی وسقراطی «ایده » و «مثال » داشته باشد، با دین وسنت، قرابت پیدا می کند و لکن معنای اصطلاحی ایدئولوژی در قرن نوزدهم توسط کسانی وضع یا به کار برده شد که با معنای افلاطونی «ایده »، بیگانه هستند و آن را چیزی جز پندار و خیال نمی دانند، در نزد آنها، مثل افلاطونی از سنخ ایده های دکارتی هستند که به غلط، واقعیتهای عینی شمرده می شوند. چه این که در نظر آنها دین و سنت نیز چیزی جز ذهنیت تبدیل یافته و واژگون شده انسان نیست وبه همین دلیل، آنها فلسفه افلاطون و ادیان و سنن الهی را چیزی فراتر از یک ایدئولوژی بشری نمی بینند.

به رغم اصراری که ایدئولوگ های معاصر دردو سده اخیر بر هویت ایدئولوژیک مثل افلاطونی و یا سنن دینی دارند، امتیاز دین وسنت و هم چنین امتیاز ایده ها و مثل افلاطونی،با ایدئولوژی های انسانی محفوظ است، زیرا هیچ یک از این امور، خصیصه نخست ایدئولوژی راندارند، یعنی براساس تعریفی که دین از خودارائه می دهد و یا براساس تعریفی که افلاطون ازمثل می دهد، هیچ یک از آنها هویتی ذهنی و یا صرفا مفهومی نداشته و بلکه حقایقی عینی و محیط هستند که از طریق شهود، دریافت می شوند.

ایدئولوژی و علم پوزیتویستی:

خصیصه دوم ایدئولوژی، امتیاز ایدئولوژی رابا فعالیتهای ذهنی که معطوف به عمل نیستندحفظ می کند، زیرا ناظر به رابطه ایدئولوژی باعمل است و براساس برخی تعاریفی که درباره علم شده است، بخشی از مفاهیم علمی وبراساس بعضی دیگر از تعاریف، همه مفاهیم علمی، فارغ از پیوندهای رفتاری و عملی انسان،سازمان می یابند. در نزد فیلسوفان عقل گرا، باصرف نظر از این که به دانش شهودی و تعاریف فراعقلی، اذعان داشته باشد، بخشی از دانش مفهومی بشر، نظیر علوم طبیعی که با تجربه واستقراء به دست می آیند و یا علوم ریاضی که ازقیاسات برهانی استفاده می کنند، پیوندمستقیمی با رفتار سیاسی و اجتماعی عالم ندارند. متافیزیک یا فلسفه به معنای خاص نیزدانشی است که مفاهیم و اصول برهانی آن بافراغت از تاثیرات اجتماعی، سازمان می یابد واگر ارتباط و پیوندی نیز بین آنها و عمل اجتماعی باشد، ارتباط غیر مستقیم و یک سویه است به این معنا که متافیزیک، بنیانها و اصول موضوعه علمی را تامین می کند که به طورمستقیم، در پیوند با رفتار اجتماعی است.

علمی که از نظر آنها به طور مستقیم درارتباط با کنشهای اجتماعی قرار می گیرد بخشی از علوم عملی - و نه نظری - است که به آن، علم تدبیر مدن و یا علم سیاست می گویند. تدبیرمدن و سیاست، علمی برهانی است که از یک سوریشه در متافیزیک و فلسفه به معنای خاص داردو از دیگر سو، مسلط بر رفتار آدمی بوده و آن راجهت بخشیده و هدایت می کند. از نظر این گروه،بخشی دیگر از مفاهیم هستند که به جای سلطه بر عمل، تحت تسلط آن قرار می گیرند. این دسته از مفاهیم که وهمی و خیالی - و نه عقلی -هستند، به رغم پیوندی که با رفتار اجتماعی دارند، فاقد هویت علمی می باشند.

«علم » در تعریف پوزیتویستی آن، حلقه ای ازذهنیت بشری است که در قبال حلقه مفاهیم ایدئولوژیک قرار گرفته و مباین با آن است و علم ناب در این تعریف، علمی است که با خصلت آزمون پذیری، همه تاثیرات و تاثرات خود را ازعلقه های عملی عالمان، قطع کرده و فارغ ازهرگونه معرفت پیشینی به کشف حقایق عینی وخارجی نائل گردد. علم در این تعریف، مباین باایدئولوژی است یعنی هیچ یک از گزاره های علمی، ایدئولوژیک نیست و هیچ یک از قضایای ایدئولوژیک، علمی نمی باشد.

ایدئولوژی و عقل:

تاکنون دو مقدمه مهم، بیان شد. مقدمه اول درباره تعریف ایدئولوژی بود و در آن به تاریخ تکوین این لفظ و دوره های درخشش و افول آن اشاره شده در مقدمه دوم به تفاوت ایدئولوژی بادین و هم چنین نسبت آن با علم، اشاره شد.اینک به بیان نسبت ایدئولوژی و عقل می پردازیم. تا به رمز دوره نشاط ایدئولوژی و سرافول آن دست یابیم.

مدعای ما در این بخش این است که معنای مصطلح ایدئولوژی، تنها در مقطعی خاص ازتاریخ معرفت و تفکر انسان، فرصت بروز می یابدو پس از آن، دوره حرکت زایی آن به سر می آید.تا هنگامی که علم و معرفت، هویتی دینی داشته باشد و دین به عنوان معرفتی الهی که از طریق فناء و شهود و به وساطت وحی و الهام، حاصل می شود، در مرکز آگاهی و علم قرار گیرد و هم چنین تا وقتی که معنای افلاطونی مثال و ایده،معتبر باشد زندگی و عمل فردی و اجتماعی انسان بر مدار سنت هایی سازمان می یابد که ازمعانی آسمانی و حقایق محیط، نازل می شوند واین سنت ها راه سلوک و مسیر وصول انسان را به سوی حقایق محیط ارائه می دهند.

تفکر فلسفی از ارسطو به بعد با آن که محورتاملات خود را بر تبیین مناسبات مفاهیم ذهنی و تفسیر عالم از زاویه آن مفاهیم قرار داده بود ولکن بر شمول حقایق عقلی نسبت به امورطبیعی و عقول جزئی انسانها اصرار می ورزید و ازهمین طریق، مسانخت خود را با افلاطون و یادیدگاه های دینی حفظ می کرد. فیلسوفان مسلمان و اندیشمندان مسیحی با توجه به ظرفیتهای موجود در اندیشه ارسطویی بود که ازخردورزیهای فلسفی برای اثبات سنتهای دینی بهره می بردند.

«عقل مفهومی » تا زمانی که نظر به سپهر«شهود» می دوزد، به عنوان رقیقه و صورت نازله عقل عینی و محیط و در حکم پیامبر و نبی باطنی در طول پیامبر و نبی خارجی قرارمی گیردودراین حال، عقل درقبال دین و سنت قرارنمی گیردبلکه درکنارنقل ودر متن دین می نشیند.

مستقلات عقلی در حکم حجج و سنن دینی قرار می گیرد و تلاش «عقل » برای کشف مفاد«نقل » نیز در حکم چراغی که به شناخت راه می پردازد، معتبر شمرده می شود. و با این وصف،ره آورد عقل و احکام معطوف به عمل آن، با آن که ضمن حفظ ماموریت نقادانه خود، شورانگیز وبلکه مقدس و الهی است، از سنخ ایدئولوژی های بشری نمی باشد.

ایدئولوژی در معنای مصطلح آن، هنگامی بوجود می آید که «ایده »، صورت عینی و خارجی خود را از دست می دهد و دست عقل، از آسمان «شهود» کوتاه می شود، و مشاهدات عقلی به دریافتهای مفهومی، منحصر می گردد.

عقل در این حال، کاشف و یا اظهارکننده سنن دینی و آسمانی نیست بلکه صرفا ناظرقوانین طبیعی و «قراردادهای اجتماعی » است که از نظر به طبیعت انسان و با صرف نظر از ابعادالهی آن، کشف می شوند.

تمام تلاشهایی که در سده هفدهم و هجدهم برای تفسیر روشنگرانه زندگی اجتماعی انسان می شود و همه حرکتهای فکری که به انقلاب فرانسه، ختم می شوند، از این قبیل است.اندیشمندان دو سده روشنگری و خرد، خود براین نکته واقف بودند که کار آنها از سنخ کار دینی قدیسان و یا کوشش ذهنی مجتهدان نیست بلکه نوعی بازسازی زندگی اجتماعی است که با هدف حذف شیوه های دینی و سنتی زیست، انجام می شود.

اندیشوران اجتماعی در این دو سده، گر چه محصول کار خود را «ایدئولوژی » نمی دانند ولیکن کار آنها به راستی، تلاش ذهنی پی گیری بود، که نظر به رفتار اجتماعی معاصر خود داشت.

نشاط حرکتهای ایدئولوژیک:

اندیشه سیاسی در این دو سده با دو ویژگی غالب همراه بود، اول: هویتی عقلانی داشت. دوم:ازپوشش علمی بهره می برد، واین دو ویژگی بود که نشاط پی گیر حرکت های ایدئولوژیک رامی ساخت.

جمع دو خصلت فوق، به معنای اجتماع علم و عقل است یعنی در این دو سده، علم از هویتی عقلانی برخوردار است، گر چه هویت دینی وفرامفهومی خود را از دست داده است. ایده ها نیزچیزی فراتر از مفاهیم ذهنی نیستند، و لکن علم از ابعاد عقلی خود دفاع می کند.

علم عقلی، حتی آن گاه که پیوند خود را بادین و علم قدسی، قطع می کند، توان دادرسی وتصمیم گیری نسبت به گزاره های عملی را دارد.

عقل انسان به دلیل معرفت و شناختی که نسبت به ابعاد وجود انسان دارد به دو بخش نظری و عملی تقسیم می شود، عقل نظری،بخشی از داوریهای عقلانی را که به خارج از حوزه عمل انسان، نظر دارند شامل می شود، و عقل عملی، داوریهائی را در برمی گیرد که به حوزه عملی و رفتار مربوط هستند.

علم، پس از آن که حقیقت دینی خود را ازدست داد، سنتهای دینی نیز فاقد اعتبار و ارزش شدند و به همین دلیل عقلانیتی که به گذشته ویا ریشه دینی خود، پشت کرده بود، باید در اولین فرصت با کاوشهای سیاسی خود خلاء ناشی ازسنت را پر می کرد و از همین جهت، عقل عملی پس از رنسانس از اعتبار و جایگاه ویژه ای برخوردار شد و این جایگاه، فراتر از محدوده اعتبار عقل نظری دوام آورد.

ایده هایی که برای تفسیر زندگی انسان،سازمان می یافت، از شان و اعتبار عقل عملی بهره میجستند و به وساطت علم تحصلی، بردرستی خود استدلال می کردند و یا آن که بربطلان و کذب ایده های رقیب، احتجاج می ورزیدند و این امر، نشاط بی نظیر را درگفت وگوها و محاضرات ایدئولوژیک پدیدمی آورد. گرمی این گفت وگوها یادآور نشاطمنازعات و نقادیهای عالمان دینی و پژوهشگران علوم قدسی بود.

«اسپینوزا دستگاه اخلاقی خاصی براساس روش هندسی پدید می آورد. لایپ نیتس، گام رافراتر می گذارد. وقتی که از لایپ نیتس خواستندتا درباره این مساله نظر بدهد که از میان چندین مدعی تاج و تخت لهستان، کدامیک حق است،او مقاله ای نوشت و کوشید نظرش را - که برگزیدن استانیسلائوس لتیزینسکی بود - بابراهین صوری اثبات کند، کریستیان ولف، شاگردلایپ نیتس که از سرمشق استادش پیروی می کرد، نخستین کسی بود که درباره قانون طبیعی، یک کتاب درسی به روش ریاض محض نوشت » (2) .

تفسیرهای ایدئولوژیک جامعه مدنی:

نکته ای که اشاره اجمالی به آن بی فایده نیست این است که تعابیر ایدئولوژیک این دوسده نظام اجتماعی و دولت با تفاسیر صرفاطبیعی و برمدار قراردادهای اجتماعی تبیین می شوند، و با گسترش و تبلیغ این ایدئولوژی ها،جامعه غربی، همه ظرفیتهای دینی خود را ازدست می دهد، زیرا هنگامی که نظام قانونی واجتماعی بر مبنای حقیقت و هویت الهی انسان، تفسیر نشود و به طبیعت عقلی و یا به اعمال آزادانه فردی تاویل گردد که فاقد تعریف عقلی نیز باشند; مبدا آسمانی احکام و قوانین زندگی وابعاد غیبی و ملکوتی رفتار بشری مورد غفلت قرار می گیرد و اسراری که به برکت اقدامات الهی و معرفت ربوبی بر عقل و ادراک بشر، چهره می گشایند، فراموش می شوند، و به تعبیرکاسیرر، «راز سربسته منشاء دولت منتفی می شود. چون قرارداد هیچ راز و رمزی در برندارد».

قراردادهایی که تمام حقیقت آنها باعقل مفهومی سده هفدهم و هجدهم آشکار می شودچه رازی در آنها می تواند باشد تا شناخت آنهامحتاج به وحی و یا تاییدی الهی و آسمانی باشد.و با نفی این حقایق است که قوه قدسیه و فره ایزدی از متن جامعه ای که شهر خدا، و یا مدینه فاضله دینی شمرده می شود، رخت برمی بندند.«ش س حخح رژ ذخسخآ» و جامعه مدنی فاقدسنت و شریعت با قرائتی صرفا خردورزانه، کانون توجهات نظریه پردازان سیاسی قرار می گیرد.

سبب پرسش از چیستی ایدئولوژی:

عقلانیت، وقتی که ارتباط خود را با «معرفت شهودی » قطع کرد، در دایره تنگ مفاهیم وایده های ذهنی افول کرد و در این سقوط ازریشه های اصلی و سرمایه های زندگی خود جداگشت و در نتیجه، از توجیه خود بازماند و به همین دلیل، بیش از دو سده نتوانست دوام آوردو بلکه از پایان قرن هجدهم نشانه های ضعف وزوال در آن آشکار گشت. کانت در نیمه دوم همین قرن بود که به همراه انکار شهود عقلی بربی ریشه بودن خرد انسانی تصریح کرد. با افول اعتبار عقل، علم نیز سنگر دوم خود را از دست داد. سنگر نخست «علم »، آگاهی دینی بود که ازخزاین علم الهی سرچشمه می گرفت و به وساطت سنن و آداب دینی، شکوفا می گشت، وسنگر دوم آن، معرفت عقلی بود که ریشه دردانش دینی داشت و اینک با قطع ریشه های خودبه سرعت، راه فساد و تباهی را پیموده بود.

عقلانیت در دوران ادبار و گریز خود از دیانت می کوشید تا بدیل جامعه و سنن دینی را درقالب حقوق طبیعی و لائیک بشری سازمان بخشد و همین امر، دوره ای پر تحرک از مجادلات صرفا عقلی را به دنبال آورد و این دوره تا انقلاب فرانسه، تداوم یافت. زوال عقلانیت و خروج علم از مواضع عقلی خود موجب شد تا نزاع های ایدئولوژیک، صورت و پایگاه علمی خود را ازدست بدهد، و این امر، حرکت های ایدئولوژیک بشر را نیز در معرض تردید و پرسش قرار داده وبه همین دلیل، تلاش ذهنی بشر برای پرداختن ایدئولوژی های مختلف که دو سده ادامه یافته بود به صورت پرسش از حقیقت و چیستی ایدئولوژی درآمد.

قرن نوزدهم، قرنی است که در آن، حقیقت ایدئولوژی در مرکز مباحثات قرار می گیرد وایدئولوژی نیزلفظی است که در همین سده، وضع می شود تا آن که با عبارتی کوتاه بر ذهنیتهای معطوف به عمل انسانها دلالت می کند.

قرن نوزدهم و ایدئولوژیی های علمی:

به رغم پرسشهای جدی که در باب ایدئولوژی، مطرح می شود، تلاشهای ذهنی برای حمایت از اصل ایدئولوژی و کوشش برای تبیین صورتهای خاصی ازایدئولوژی،همچنین امید به ساختن و پرداختن بدیلی کارآمد برای ایدئولوژی، در همه قرن نوزدهم ادامه پیدامی کند، و در مسیر این تلاشها دو جریان فکری قابل توجه شکل می گیرد.

جریان نخست، جریانی است که به رغم ازدست دادن مواضع عقلی علم، همچنان در پی دفاع علمی از ایدئولوژی و به عبارت دیگر، دفاع از یک ایدئولوژی علمی است. علم در نزد این گروه، هویتی عقلی ندارد بلکه دانشی است که باتقید به احساس و آزمون، حقیقتی صرفا تجربی پیدا کرده است. آگوست کنت، نمونه بارز و آشکارنظریه پردازانی است که در طول قرن نوزدهم درپی ارائه ایدئولوژی علمی هستند. کوششهای این جریان در طی قرن نوزدهم، ریشه در رسوبات تفکر عقلی دارد زیرا علم تجربی در حد ذات خود، فاقد توان برای ارائه ایدئولوژی است. بخش عظیم گزاره های ایدئولوژیک، گزاره های ارزشی است و بخش دیگر آن، گزاره های متافیزیکی وقضایایی است که در حوزه حقایق و هستی های آزمون ناپذیر بیان می شود. علم تجربی، دانشی است که تنها به گزاره های آزمون پذیر می پردازد.

عجز دانش حسی و تجربی از داوری درباره گزاره های ارزشی، حقیقتی است که در قرن هجدهم مورد توجه فیلسوف حس گرای انگلیسی،هیوم، قرار گرفت و لکن این مهم در طول قرن نوزدهم مورد غفلت غالب کسانی بود که با انکاردانش دینی و عقلی، وفاداری خود را به علم تجربی اعلان می کردند. این گروه در طی قرن نوزدهم هنوزاز دانش حسی، انتظار کاری داشتند که نظریه پردازان قرنهای هفدهم و هجدهم با اعتمادبه علم عقلی انجام می دادند و به همین دلیل، قرن نوزدهم، قرنی است که مکتب سازیها و ایدئولوژی پردازیهای علمی در آن به شدت رایج است. ولکن رونق این بازار که از کسادی بازار عقلی حاصل شده بود، نتوانست چندان دوام آورد، زیرا که علم تجربی در ذات خودفقیرترازآن بود که بتواند کالای موردنیاز این بازار را تامین کند، دهه پایانی قرن نوزدهم،دهه ای است که افول ایدئولوژی های علمی در آن آشکار می شود.

رمانیتسم و دفاع غیرعلمی از ایدئولوژی:

جریان دومی که پس از پشت کردن به عقلانیت و علم عقلی، در امید به ساخت وپرداخت بدیلی مناسب برای ایدئولوژیهای عقلی به سر می برد، جریانی است که بر ناتوانی «علم تجربی » نسبت به این مهم نیز واقف است. این جریان فکری بیش از همه در حرکت رمانیستهای آلمانی جلوه گر می شود.

هنگامی که بنیانهای عقلی حرکت های ایدئولوژیک، تخریب شود، ایدئولوژیها متزلزل وبی ثبات می شوند زیرا علم تجربی نیز با از دست دادن هویت عقلی خود نمی تواند در خدمت حرکت های ایدئولوژیک قرار گیرد. رمانتیستها بانظر به وضعیت متزلزل ایدئولوژیها از آغاز قرن نوزدهم، حرکت جدیدی را به سوی دین و سنت آغاز کردند. آنها در این حرکت، حقایق محیطی راکه معرفت عقلی از ادراک آنها عاجز بود، گرامی داشته و به یاد ایام و روزگارانی که سنتهای دینی از زندگی و حیات بهره می برند، مرثیه سرودند وبا این همه، آنها به هیچ سنتی دست نیافتند وبلکه نتیجه کار آنها چیزی جز افزودن بر برخی ازایسم های جدید، و ارائه بعضی ایدئولوژیهای نوین نبود.

دست آورد آنها ایده ها و تصورات ذهنی جدیدی از قبیل ناسیونالیسم بود. این ایده هابدون آن که از دفاعی عقلی بهره مند نباشندبدل سازی های کاذبی از مثل افلاطونی ویاالهه های اساطیری بودند.

واقعیت این بدل ها چیزی جز تصورات ذهنی شاعران و گویندگان ادبی آن نبود و به همین دلیل، کار آنها گر چه به نام و یاد «دین و سنت »،حلاوت می یافت و لکن حاصل آن از حوزه تئوری پردازی های ایدئولوژیک فراتر نرفت.

همانگونه که عقل با پشت کردن به دین وسنت، از ریشه خود جدا شده و دوام خود را ازدست می دهد، سنت نیز بدون حضور عقل واستفاده از آن، به دست نمی آید. عقل چراغی است که انسان را به سنت، راه می برد، و تمایز آن را از بدعت می نماید. یعنی به کمک عقل است که سالک، راه وصول و شهود را می شناسند و پای درراه سلوک می گذارد و اگر به این حجت و پیامبردرونی، جفا شود، دست آدمی از پیامبر و حجت بیرونی، کوتاه می ماند. رویکرد به شهود، بدون هدایت و راهبری عقل، تنها بر غنای تخیل ووهم می افزاید و هرگز سنت را که حاصل فنای انسان در حق مطلق است، به ارمغان نمی آورد.سان و سنت گذار حقیقی، کسی است که پس ازوصول به حق و سیر در اسماء و صفات حق درسفر سوم، بر ابلاغ کلام و پیام خداوند، مبعوث شده باشد.

رمانتیستها راهی به سنت نبردند، آنهاکوشیدند تا باشیوه ای مشابه شیوه کسانی که درقرن نوزدهم ایدئولوژی علمی ارائه دادند، رونق ازدست رفته حرکتهای ایدئولوژیک دو سده هفدهم و هجدهم را باز گردانند. ایدئولوژی بازوال عقلانیت، بنیانهای خود را از دست داده بود، و پوزیتویستها برای پیشگیری از زوال ایدئولوژی، از نام «علم » بهره می بردند، ورمانتیستها به شیوه ای مشابه، از یاد سنت استفاده می کردند حال آن که با زوال عقلانیت،راهی به سوی سنت باقی نمی ماند و آثار «علم »نیز از بین می رود.

علمی که هویت عقلانی خود را از دست داده باشد، جز سفسطه نیست و بر فرض هم که «علم »باشد، آنچنان که گذشت، توان دفاع از ایدئولوژی را نمی تواند داشته باشد.

خلاصه گفتار فوق این است که ایدئولوژی به معنای ذهنیت معطوف به عمل، واژه نوینی است که از قرن نوزدهم به بعد، مصطلح شده است. ولکن مفهوم و معنای آن، پس از زوال علم دینی وسنت و در پناه عقلانیتی که به بنیانهای دینی خود پشت کرده، فرصت بروز می یابد و هنگامی که این عقلانیت بی ریشه زایل شود، دوران خلاقیت و نشاط آن نیز پایان می پذیرد.

پی نوشت ها:

1- ارنست کاسیرر،افسانه دولت،ترجمه: نجف دریابندری - چاپ اول - انتشارات خوارزمی -تهران، 1362 - ص 211.

2- همان - ص 220.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر