قصه ؛ من یک صندوق طلا دارم

ابتدا فرانسوی ها با حملات خود دلداریمان دادند، اما به زودی خاموش شدند، ماموریت های سواره به خاطر تهیه خوراک هم خسته کننده بود: خلاصه، این خستگی که بر سرمان نازل گشته بود، فریادمان را به آسمان برده بود

جنگیدن و راهپیمایی نظامی چیز خوبی است، اما تحت محاصره نیروی دشمن بودن سخت کسالت آور است . در حالیکه هر روز خبر می رسید که آنها یکی دیگر از پایگاههای ما را تصرف کرده اند . تمام روز در پایگاه یا جای دیگر در زیر یک چادر، درگل یا کاه می نشینی، و از صبح تا شب بازی ورق می کنی . شاید، به خاطر بیرون آمدن از یکنواختی محض، بیرون می روی تا به سمتی که گلوله های داغ و یا بمب ها در پروازند نظری بیندازی .

ابتدا فرانسوی ها با حملات خود دلداریمان دادند، اما به زودی خاموش شدند، ماموریت های سواره به خاطر تهیه خوراک هم خسته کننده بود: خلاصه، این خستگی که بر سرمان نازل گشته بود، فریادمان را به آسمان برده بود . در آن موقع نوزده ساله بودم . جوانی تندرست و سالم . یک روز که بر اثر خستگی و بی خوابی شب قبل روی خاک رن جلو پایگاه به خواب رفته بودم . سرفه های محتاطانه ای بیدارم کرد . چشمانم را باز کردم . جهودی را در برابرم دیدم . در نظرم چهل ساله می آمد؛ خرقه بلند دامن و کفش های خاکستری رنگی پوشیده بود و عرقچین کوچک سیاهی بر سر داشت . این جهود که نامش هیرشل بود، مدام به اردوگاه ما می آمد و مزاحممان می شد . شراب و خوردنیهای فراوان تهیه می کرد، جثه کوچکی داشت، لاغر و آبله رو بود و با موهایی سرخ، پیوسته چشمان کوچکش را که آنها هم باز سرخ بودند، باز و بسته می کرد؛ بینی دراز و کجی داشت و مدام سرفه می کرد .

در جلویم این پا و آن پا می کرد و تعظیم هایی کوتاه عاقبت از او پرسیدم:

«خوب چه می خواهی؟»

«آقا، آمده ام بپرسم آیا چیزی نیست که من بتوانم برای حضرت عالی تهیه کنم؟ ...»

احتیاجی به تو ندارم؛ برو پی کارت .»

«هر جور که امر بفرمایید، آقا، هر طور که دلتان می خواهد، آقا ... فکر کردم که احتمالا چیزی هست که من ...»

«داری حوصله ام را سر می بری؛ می گویم برو پی کارت .»

آرام سرش را به چپ و راست تکان داد ... «من می دانم که آقای افسر از چه خوشش می آید ... می دانم ... واقعا می دانم!»

جهود سیمای زیرکانه ای به خود گرفت .

«راستی؟»

جهود، نگاه هراسناکی به اطراف خود افکند و بعد به طرفم خم شد .

«یک زن زیبا ، آقا یک زن زیبا!»

بار دیگر، هیرشل چشمانش را بست و لب هایش را غنچه کرد ... و من با انزجار تمام گفتم: ببین جهود کثیف من از این حرف ها خوشم نمی آید .

«آقا به من فرمان بدهید ... خودتان خواهید دید . «خوب» حالا، آقا با کمی پول که موافقید؟»

«گولم می زنی، مترسکی نشانم می دهی، مگر نه؟»

جهود با حرارتی غیرعادی و دستانی نمایش گونه، فریاد کرد:

«ای، ای، چه می گویید؟ چطور ممکن است؟ در غیر این صورت ، آقا، فرمان بدهید با چوب پانصد ... ششصد ضربه به من بزنند .

و بعد شتابزده، افزود:

«فرمان بدهید ...»

در آن لحظه یکی از همقطارانم لبه چادر را بلند کرد و به نام، صدایم زد . با عجله برخاستم و سکه ای به طرف جهود افکندم، در پشت سرم، من من کرد:

«امشب، امشب، عالی جناب .»

در پرتو ضعیف آتش دور، چهره رنگ پریده یک زن جوان یهودی را نظاره گر بودم، زیبایی اش تکانم داد .

در برابرش ایستادم و در سکوت، خیره نگاهش کردم، سرش را بالا نیاور . صدای خش خش ضعیفی مرا بر آن داشت تا به اطراف خود نظری بیندازم . هیرشل با احتیاط سرش را از قسمت آویخته چادر به درون آورده بود، با عصبانیت دستم را به سویش تکان دادم ... و او ناپدید شد . عاقبت گفتم .»

«اسمت چیست؟»

پاسخ داد:

«سارا»

و یک لحظه سپیدی های چشمان درشتش، و حتی برق ضعیف دندانهایش را در تاریکی چادر به چشم دیدم .

از او خواستم که بنشیند . خرقه اش را بر زمین افکند و نشست . ژاکت کوتاهی پوشیده بود که در جلو باز بود و تکمه های گرد و نقره ای و منقرش و آستین های گشادی داشت قیطان ضخیم و سیاه موهایش، دو بار سر کوچکش را در خود گرفته بود . در کنارش نشستم .

چند سکه به روی دامنش انداختم؛ و او چون گربه به چالاکی آنها را قاپید .

رویم را به او کردم و گفتم: «گوش کن، سارا، من خیال بدی ندارم، می دانی نظامیان در اینجا به جز جنگ به چیز دیگری فکر نمی کنند «می دانم» و بعد سرش را تکان داد .

صبح روز بعد در چادر سروانمان نشسته بودیم؛ گماشته ام وارد شد .

«قربان، یک نفر می خواهد شما را ببیند .»

«کی می خواهد مرا ببیند؟»

«یک یهودی سراغ شما را می گیرد .»

هرشیل بود . گفتم:

«گوش کن، هیرشل: بگذار یک بار دیگر حرفم را تکرار کنم من یک نظامی جنگجویم . نیاز به زن ندارم .»

چشمان هیرشل برق زد و گفت:

«خوب، بله»

«یک زن زیبا! چنین زن زیبایی در هیچ کجا پیدا نمی شود و حالا به من پول می دهید؟»

گفتم: گورت را گم کن . و راحتم بگذار .

عاقبت روز به سر آمد، شب قرار رسید . مدت طولانی تنها در چادرم نشستم، هوا تیره و ابری بود، یکریز داشتم به آن یهودی دشنام می دادم که ناگهان سارا تنها وارد شد . جستی زدم و از جای برخاستم .

ناگهان زن با صدای بلند و متشنج به گریه افتاد . بیهوده کوشیدم آرامش کنم و نگذارم گریه کند ... گریه کرد و گریه کرد . .

به پرسش هایم پاسخی نگفت، گریست، آری چون سیل گریست . قلبم در درونم به طغیان آمد؛ برخاستم و از چادر بیرون آمدم .

هیرشل چون کسی که از زمین بیرون پریده باشد ناگهان در برابرم ظاهر شد . به او گفتم: «بیا این پولی است که به تو قولش را دادم، سارا را ببر .»

مرد یهودی بی درنگ به طرف سارا خیز برداشت . زن که دیگر گریه نمی کرد، خودش را به او چسبانید . به سارا گفتم:

«خداحافظ سارا . دست خدا به همراهت، بدرود برو و گریه نکن .

هیرشل ساکت ماند و سلامی کرد . سارا خم شد، دستم را گرفت و آن را به لب هایش فشرد؛ ترکشان کردم ...

آقایان پنج یا شش روز به آن زن یهودی فکر کردم . هیرشل خودش را آفتابی نکرد، و کسی هم او را در اردوگاه ندیده بود، شبها تقریبا بد می خوابیدم: مدام در رؤیای خود آن چشمان مرطوب و سیاه و آن مژه های بلند را می دیدم .

سرانجام مرا با عده ای به مأموریتی برای تهیه خوارک فرستاده بودند که محل آن دهکده دوردستی بود، وقتی سربازانم خانه ها را جست وجو می کردند، در خیابان ماندم و از اسبم پیاده نشدم، ناگهان کسی پایم را گرفت ...

«خدای بزرگ، سارا!»

رنگش پریده بود و آشفته به نظر می رسید .

«آقای افسر، آقا ... کمک کنید، نجاتم بدهید، سربازها دارند به ما بدو بیراه می گویند ... آقای افسر ...»

مرا شناخت و سرخ شد .

«اما مگر تو در اینجا زندگی می کنی؟»

«بله»

فریاد کردم و دستور دادم دست از سر آن یهودیان بردارند و از آنها چیزی نگیرند . سربازان، فرمانم را اطاعت کردند .

به سارا گفتم: «خوب، از من راضی شدی؟»

با تبسمی نگاهم کرد .

مشتاقانه به او خیره شدم . در روز حتی زیباتر به نظر می آمد، یادم می آید که بخصوص رنگ کهربایی تیره صورتش و انعکاس مایل به آبی موهای سیاهش، سخت بر من تأثیر گذاشت ...

روز بعد، خیلی زود از خواب برخاستم و از چادر آمدم بیرون . صبح فوق العاده زیبایی بود، خورشید تازه طلوع کرده بود و روشنایی نمناک و کهربایی رنگی بر تیغه علف ها می درخشید . از دیوار کوتاهی همانند سنگر که به خاطر دفاع در برابر دشمن ایجاد شده بود، بالا رفتم و بر لبه آن نشستم . سیلیاوکا فریاد کرد آه! عالی جناب شمایید . برایتان یک جاسوس آورده ام! ... یک جاسوس! ... عرق از سر و روی روسی کوچک اندام فرو می ریخت . «ای یهودی دیو صفت، این قدر وول نخور! لعنتی می گویم بس کن، اگر هی وول بخوری، خرد و خمیرت می کنم!

یهودی بدبخت با آرنج هایش عاجزانه بر سینه سیلیاوکا می کوبید و با پاهایش لگد به اطراف

می پراند ... چشمانش تشنج وار به بالاسر می کشید ... از سیلیاوکا پرسیدم «موضوع چیست؟»

سیلیاوکا که هنوز آن یهودی را در بغل داشت گفت: «عالی جناب، لطفاکفش پای راستش را درآورید ... به نظرم زشت و نفرت آور است .»

کفشش را درآوردم، تکه کاغذی که با دقت تاخورده بود از آن بیرون آوردم، بازش کردم طرح مفصلی از اردوگاهمان را در آن دیدم . در حاشیه کاغذ تفسیرهای متعددی با خط یهودی بسیار خوبی نوشته شده بود . من در سکوت، آن کاغذ را نشانش دادم .

«این چیست؟»

حرفم را نفهمید، با کلماتی نامفهوم، من من کرد و هراسان زانوانم را گرفت .

گفتم: «تو یک جاسوسی؟»

ضعیفانه سرش را تکان و گفت: «ای! چطور ممکن است؟ من هیچ وقت جاسوس نبودم، من از این جور آدم ها نیستم . نمی توانم جاسوس باشم؛ غیر ممکن است من حاضرم ... پول بدهم .»

گفتم: «او را ببر پیش ژنرال .»

یهودی نومیدانه فریاد کرد:

«آقای افسر نجیب زاده، من تقصیری ندارم؛ من تقصیری ندارم ... فرمان بدهید مرا آزاد کنند، فرمان ...»

سیلیاوکا گفت: «عالی جناب ... به این موضوع سرو صورت می دهد، بیا برویم .»

یهودی در پشت من فریاد کرد؛ نجیف زاده فرمان بدهید! رحم کنید» فریادش، ناراحتم کرد قدم هایم را تند کردم .

ژنرال مردی قابل احترام، مهربان و خوش قلب بود . اما مجری قانون و سختگیر در مقررات . من وارد خانه کوچک او که ضرب الاجل ساخته شده بود شدم و در چند کلمه، علت ملاقاتم را برایش توضیج دادم . کلمه جاسوس رابر زبان نیاوردم اما کوشیدم تمام ماجرا را برای او بی اهمیت جلوه بدهم . اما بدبختانه ژنرال درباره هیرشل انجام وظیفه را مافوق احساسات قلمداد کرد .

به من گفت: مرد جوان شما بی تجربه اید شما اینها را نمی شناسید این طایفه هرجا بوده اند به وطن خود خیانت کرده اند . حتی در امور نظامی هم تجربه ندارید . موضوعی را که (ژنرال به ادای کلمه «که» تمایل فراوانی داشت) شما به من گزارش دادید مهم است، خیلی هم مهم ... و آن مردی که دستگیر شده است، کجاست؟ آن یهودی را می گویم کجاست؟

از چادر بیرون آمدم و دستور دادم او را به داخل چادر راهنمایی کنند . یهودی را به درون چادر آوردند، مرد بدبخت به زحمت توانست روی پاهایش بایستد .

ژنرال گفت: «بله و آن نقشه ای را که در نزد این مرد پیدا کردید کجاست؟»

کاغذ را به دستش دادم ژنرال بازش کرد، گامی به عقب برداشت، چشمانش را تاب داد و ابروانش را درهم کشید . با مکث هایی گفت:

«شگفت آور است ... کی او را دستگیر کرد؟»

سیلیاوکا تند عجولانه گفت:

«من، عالی جناب!»

«آه! خوب است! ... خوب (مرد خوب من) در دفاع از خودت چه داری بگویی؟»

هیرشل به لکنت گفت: «عا ... عا ... «عالی جناب، من ... قسم می خورم ... عالی جناب ... که بی تقصیرم . از آقای افسر بپرسید عالی جناب ... من یک کارگرم، یک کارگر درستکار .»

ژنرال سرش را با آب و تاب تکان داد و آهسته گفت:

«باید از او بازجویی کرد .» و بعد افزود:

«خوب مرد خوب من، تقاضای تو چیست؟»

«عالیجناب من بی تقصیرم، مقصر نیستم .»

«تو این نقشه را کشیدی؟ تو برای دشمن جاسوسی می کنی؟»

«من نه! من، نه، عالی جناب!»

ژنرال به سیلیاوکا نگاه کرد .

«عالی جناب، او دروغ می گوید . آقای افسر این نوشته را از کفش او بیرون آورد .»

ژنرال به من نگاه کرد . ناگزیر بودم که سرم را تکان بدهم .

«مرد خوب من، تو جاسوس آلمانها هستی . . مرد خوب من ...»

به ژنرال گفتم؛ «عالی جناب به او رحم کنید ... آزادش کنید ...»

ژنرال پاسخ داد؛ «شما مرد جوان بی تجربه اید . بله، قبلا هم به شما گفتم که تجربه ندارید، از این رو تقاضا می کنم خاموش باشید و دیگر باعث زحمت من نشوید .»

هیرشل با فریادی خودش را روی پاهای ژنرال افکند .

«عالی جناب رحم کنید، دیگر دست به این کار نمی زنم . . عالی جناب دیگر از این جور کارها نمی کنم، همسری دارم . . عالی جناب یک دختر هم دارم ... رحم کنید ...»

«من چه می توانم بکنم»

«عالی جناب من گناهکارم ... عالی جناب این بار اول است ... این بار اول است که خطا می کنم، عالی جناب حرفم را باور کنید!»

«تو کاغذها و اسناد دیگری تهیه نکرده ای؟»

«عالی جناب این اولین بار است، به زن و بچه هایم رحم کنید ...»

«ولی تو یک جاسوسی»

«عالی جناب همسر . . و بچه هایم ...»

«عالی جناب، این مرد بدبخت را عفو کنید .»

ژنرال ناگهان و بی آنکه بخواهد احساسی از خود نشان ندهد» پاسخ داد:

«غیرممکن است نمی توان . قانون رانادیده گرفت . او برای دیگران سرمشقی می شود .»

«محض رضای خدا ...»

ژنرال درحالی که در را با اشاراتی آمرانه نشانم می داد، گفت: «آقای کورنت، بهتر است برگردید سرکارتان .»

سلام نظامی دادم و عقب گرد کردم . اما چون پست نظامی و مشخصی نداشتم، در فاصله کوتاهی از خانه کوچک ژنرال توقف کردم .

دو دقیقه بعد سروکله هیرشل در معیت سیلیاوکا و سه سرباز ظاهر شد . یهودی بیچاره گیج و مبهوت بود، و به سختی می توانست پاهایش را حرکت بدهد سیلیاوکا از برابرم عبور کرد و به اردوگاه رفت و خیلی زود با طنابی دردست بازگشت . شفقتی عجیب و تند در چهره خشن اما نه کینه جویانه اش نقش بسته بود . یهودی با دیدن طناب دست هایش را نومیدانه پایین آورد، به روی زمین چنباتمه زد و شروع به گریستن کرد . ناگهان کسی به شتاب و باصدا وارد چادرم شد . سرم را بلند کردم و سارا را درنظر آوردم . از ترس و وحشت دیوانه به نظر می آمد . به طرفم دوید و دست هایم را گرفت با صدایی همراه با ضربان قلب تکرار کرد:

«بیایید، بیایید، بیایید،»

«به کجا؟»

پیش پدر، پیش پدر، زود باشید ... نجاتش بدهید ... نجاتش بدهید!»

«پیش کدام پدر؟»

«پیش پدرم؛ می خواهند او را دار بزنند ...»

«چه مگر ممکن است که هیرشل ...»

«او پدرم است ... بعد همه چیز را برایتان توضیح می دهم»

پس از گفتن این حرف دستهایش را نومیدانه درهم فشرد و افزود:

«فقط بیایید ... بیایید ...»

از چادر بیرون دویدیم درمیدان گروهی از سربازان گرد یک درخت غان ایستاده بودند ... ساراگنگ و خاموش با انگشتش آن را نشان داد ...

سارادیوانه وار به دوروبر خود نگاه کرد، سرش را درمیان دست هایش گرفت، و سراسیمه به طرف میدان دوید که پیش پدرش برود .

چشم یهودی به ما افتاد و دست در گردن دخترش افکند و سارا هم با تشنج او را در آغوش گرفت .

مرد بیچاره قصور کرد که او را عفو کرده اند ... و شروع کرد به تشکر کردن از من ... رویم را برگرداندم .

فریاد کرد، و دست هایش را محکم درهم فروبرد وگفت:

«مرا عفو نکرده اند؟»

پاسخی ندادم .

«نه؟»

«نه .»

زیرلب گفت: «نجیب زاده، نگاه کنید نجیب زاده ... به او نگاه کنید ... به این زن جوان نگاه کنید ... می دانید ... او دختر من است .»

پاسخ دادم: «می دانم .» و باردیگر رویم را برگرداندم .

یهودی گفت: «اما اگر حالا مرا نجات بدهید، فرمان می دهم ... صندوق سکه هایم را به شما بدهند . یک صندوق پر از سکه های طلا من ... می فهمید؟ همه چیز ... من ... . من همه کاری خواهم کرد ...»

مثل برگ درخت لرزید، و نگاه تندی به اطراف خود کرد . سارا بی صدا و با هیجان او را درآغوش گرفت .

آجودان به طرفشان رفت .

به «آجودان گفتم: «فئودرو کار یتیچ (پنج سرباز با او آمده بودند) دست کم دستور بدهید این دختر بیچاره را ازاین جا ببرند ...»

«البته . موافقم، آقا»

دختر بیچاره به زحمت نفس می کشید . هیرشل به یهودی چیزی در گوشش زمزمه کرد ...

به زحمت سربازان سارا را از آغوش پدرش رها کردند، و با دقت تقریبا بیست قدم او را عقبتر بردند . اما ناگهان سارا خودش را از چنگ سربازان رها کرد و به طرف پدرش دوید . سیلیاوکا جلویش را گرفت . سارا او را به کناری راند؛ صورتش اندکی به سرخی گرایید، و چشمانش برق زد، و دست هایش را دراز کرد .

سربازان هیرشل را مسلحانه به جلو راندند .

مرد بیچاره داشت از وحشت می مرد ... فریاد می کرد: «اوی، اوی، اوی ... دست نگاه دارید . به تان می گویم ... خیلی چیزها می گویم ... آقای معاون کارپرداز، شما مرا می شناسید . من یک مأمورم، یک مأمور درستکار، مرا توقیف نکنید؛ یک دقیقه دیگر هم صبر کنید، یک دقیقه کوچک، یک دقیقه خیلی کوچک - صبر کنید!

بگذارید بروم، من یهودی بیچاره ای هستم .

سربازان کوشیدند هیرشل را نگاه دارند ...

یهودی با رفتاری کرکننده فریاد کرد، و از دستشان لغزید و گفت: «عالیجناب! ... من یک صندوق طلا دارم، پانصد سکه طلا به شما می دهم، ششصد سکه طلا، عالی جناب! ...»

(او را به طرف درخت غان بردند) مرا ببخشید! رحم کنید .

حلقه دار را به گردن یهودی انداختند .

چشمانم را بستم و دویدم؛ دو هفته بازداشت را پشت سرگذاشتم . به من گفتند که بیوه هیرشل بیچاره برای بردن لباسهای شوهرش آمده بود . ژنرال دستور داده بود صدروبل به او بدهند . دیگر سارا را ندیدم . در جنگ زخم برداشتم؛ مرا به بیمارستان فرستادند، و وقتی شفا پیدا کردم، دانتزیک را به محاصره درآورده بودند - و من به هنگم در سواحل راین بازگشتم .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر