ماهان شبکه ایرانیان

احسن القصص ترجمه سوره مبارکه یوسف از یک نسخه کهن

چندی پیش توفیق زیارت تصویر ترجمه ای کهن از قرآن مجید میسر گردید، که نسخه آن در کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران به شماره ۹۶۸۰ نگهداری می شود و به خط حسن بن علی بن حسین کوفی است که در نیمه رمضان ۵۵۵ کتابت آن را به پایان رسانیده است و نسخه از آغاز سوره بقره تا آخر سوره کهف را دارد و ۲۸۵ برگ هفت سطری (هر صفحه ۷ سطر با ترجمه زیرنویس به صورت م ...

بنیاد پژوهشهای اسلامی

چندی پیش توفیق زیارت تصویر ترجمه ای کهن از قرآن مجید میسر گردید، که نسخه آن در کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران به شماره 9680 نگهداری می شود و به خط حسن بن علی بن حسین کوفی است که در نیمه رمضان 555 کتابت آن را به پایان رسانیده است و نسخه از آغاز سوره بقره تا آخر سوره کهف را دارد و 285 برگ هفت سطری (هر صفحه 7 سطر با ترجمه زیرنویس به صورت منکسر یا چلیپایی) است. در فهرست دانشگاه (ص 449-450) آمده است که این ترجمه «فارسی کهن نزدیک به ترجمه طبری - بی داستانها - و باید تحریر دیگری از آن باشد».

صحیح است و می توان هر ترجمه یک متن را که متعلق به مرحله معینی از زمان و مکان باشد تحریری از ترجمه دیگر آن متن در همان مرحله دانست. و چون این ترجمه با ترجمه طبری و اختلاف نسخه های آن مقایسه شد دیدیم که گاهی - ولی نه بسیار - عباراتی مشترک و شباهتها در آنها هست; اما این ترجمه را رنگی و آهنگی خاص است و چون متن کامل ترجمه سوره مبارکه یوسف در این مقاله نقل می شود عجالة برای پرهیز از دراز شدن سخن، از شرح ویژگیهای لغوی و دستوری آن می گذریم.

اما ویژگی بسیار مهم این ترجمه وزن و آهنگ آن است. گاهی ترجمه آیت یا آیاتی، برحسب اقتضای موضوع، ترکیب و آهنگی خاص یافته اند (مثلا ترجمه آیات 33 و 43 و 101 همین سوره)، که در این مورد پژوهشگران پیشینه را سخنها و کتابهاست و ما به آن نمی پردازیم; اما از آن که بگذریم وجود نوعی آهنگ و وزن در قالب افاعیل عروضی در تمام عبارات ترجمه است. گاه عبارتی را - به تکرار در قالب یک مصراع از بحور بلند اوزان عروضی می یابیم; اما عبارات موزون کوتاه را تقریبا در ترجمه هر آیت می بینیم. مثلا در همین ترجمه سوره یوسف، در 111 آیت به بیش از 50 جمله و عبارت موزون برمی خوریم که شماری از آنها یک مصراع کامل و بسیاری دیگر ترکیبی از افاعیل یک بحر - کمتر از یک مصراع یا بیشتر از آن - است که در سطور زیر نقل می شود. شماره آخر هر جمله یا عبارت متعلق به آیه آن است; و چون خوانندگان این مقاله را بی گمان بر وزن شعر و عروض اشراف هست، برای پرهیز از اطناب، از برابر نهادن افاعیل در هر عبارت گذشتیم. اینک آن جملات و عبارات موزون:

کی منم در کار شما (آغاز سوره) فرو فرستادیم/2 کی مگر شما بذانید/2 یاد کن آنگه کی گفت - یوسف پذر خویش/4 من دیذم اندر خواب /4 گفت گوینده از پیش ایشان/10 بفرست وی را - فردا بصحرا /12 پس چون ببردند وی را /15 بخورد ویرا گرگ/17 هستیم ما راست گویان/17 شکیبایی کنم نیکو/18 پس بیامد کاروانی /19 ای مژدگانی - اینک غلامی /19 بودند برادران یوسف/20 بفروختند او را - درمی چند شمرده/20 آنکس کی خریده بود وی را از مصر/21 بکرامت محل وی - باشذ کی سوذ دارد/21 خود خواند وی را - آن زن کی یوسف.../23 ببست درها را محکم - و گفت ویرا اقبال.../23 خود قصد کرد آن زن.../24 گفت یوسف کی طلب کردست.../26 و بخواندست مرا /26 پیراهن وی دریده از پیش - پس راست گفت آن زن /26 پیراهن وی دریده از پس /27و28 این است دین راست /40 چی بود کار شما آن وقت؟/50 طلب کردید یوسف را /50 کی خذاوند من آمرزنده است /53 چون سخن گفت با وی /54 کی من نگه دارم - داناام /54 من بهترین مهربانانم /59 گفتند می جوییم مکیال ملک /72 همچنان ما جزا دهیم آنرا /75 گفتند اگر دزدی کند /77 من پای برندارم /80 واسخت اندوها /84 اندوه به دل می داشت /84 گفت یوسف - ای دانیذ شما؟ - کی چی کردیذ شما با یوسف؟ /89 چون جدا شد کاروان از شهر مصر /94 گفت اندر شوید اندر مصر /99 ای خداوند من عطا دادی (یا) عطا دادی این ملکت و پادشاهی /101 یاد کردیم از خبرها - آنچ از تو غایب بود /102 آنگه کی عزم ایشان - درست شد اندر کار ایشان /102 چند عبرتهاست اندر آسمانها و زمین؟ /105 خود بود اندر قصص ایشان - پندی خداوند خردها [را] /111 پیش از نقل ترجمه سوره یوسف به اختصار اشاره ای در مورد رسم الخط آن می شود: رسم الخط ترجمه اختلاف عمده ای با رسم الخط دیگر ترجمه های فارسی سده های 5-6 ق ندارد و مشخصات عمده آن از این قرار است:

الف: ممدود بدون مد، گاف با یک سرکش; پ، چ و ژ غالبا دارای سه نقطه; «که و چه » بیشتر به صورت «کی و چی » و «آنکه و آنچه » به صورت «انک وانج »; یاء مفرد گاه منقوط- با دو نقطه در بالا - و گاه معکوس، بدون آن که هر یک در موردی خاص به کار رود. هر جا کلمه ای یا کلماتی و ترکیبی یکجا نوشته شده بود یا جدا از هم; ما هم به همان گونه نقل کردیم.

متاسفانه نادرستیهایی در استنساخ هست که در پانوشتها به پاره ای از آنها اشاره شده است:

اینک ترجمه سوره مبارکه یوسف:

بنام خدای مهربان بخشاینده منم خدای کی منم در کار شما

آنست آیتهای کتاب ظاهر.

کی ما فرو فرستادیم، آن قرآن عربی، کی مگر شما بذانیذ.

ما می خواهیم (1) بر تو یا محمد، نیکوترین قصها، یعنی قصه یوسف، بآنچ وحی کردیم فریشته بتو این قرآن، و اگر بودی تو از پیش آن وحی از غافلان.

یاذ کن آنگه کی گفت یوسف پذر خویش را: ای پذر من، من دیذم اندر خواب، یازده ستاره، یعنی کوکب و آفتاب و ماه را دیذم ایشان را کی مرا سجود می کردند.

گفت بذو یعقوب (2) (ع):

ای پسر من، برمخوان خواب خویش را بر برادران خویش، کی اگر حسد کنند ترا حسد کردنی، کی شیطان مردم را دشمنی است پیدا و ترا و ایشانرا از راه بب[رد].

و همچنان کی ترا این نموذ، اختیار کنذ ترا خذای تو، و بیاموزد ترا از تعبیر خوابها، و تمام بکنذ نعمت خود بر تو و بر قوم یعقوب، چنان کی تمام کرد نعمت بر پذران تو از پیش آن، بایمان ابراهیم و اسحق، چنین گفت کی خدای تو دانااست و حکیم.

خود بوذ اندر یوسف و براذران وی عبرتها، آنکسان را کی پرسند ترا از قصه یوسف.

یاذ کن آنگه کی گفتند: خود یوسف و براذر وی دوسترست نزد پذر ما از ما، و ما جماعتی ایم ده تن، و پذر ما اندر خطاست ظاهر.

بکشیذ یوسف را، یا بیفکنید. وی را بزمین دیگر، تا حاصل گردد شما را روی پذر شما، و باشیذ از پس او گروهی بسامانان.

گفت گویند[ه] از پیش ایشان: مکشیذ یوسف را و اندر افکنیذ ویرا اندر بن چاه، تا برچینند ویرا برخی از راه گذریان، اگر هستید کنندگان.

گفتند: ای پدر ما چی بود ست ترا؟ کی ایمن نداری ما را بر یوسف، و ما وی را ناصحی باشیم.

بفرست وی را بما فردا بصحرا، تا فراخ بزییم و بازی کنیم، و ماوی را نگاه داریم.

گفت خود اندهگن کنند (3) مرا کی ببریذ شما او را و من می ترسم کی بخورد ویرا گرگ و شما از وی غافل باشیذ.

گفتند اگر بخورد وی را گرگ و ما ده مرداییم (کذا) آنگه ما سخت عاجز باشیم.

پس چون ببردند وی را، و دل بر نهادند کی بیفکنند وی را اندر بن چاه، و وحی کردیم ما بیوسف کی تو خبر دهی ایشانرا بکار ایشان این کی می کنند و ایشان همی ندانند.

و آمذند بپذر خویش شبانگاه همی گرستند.

گفتند ای پدر ما، ما رفته بوذیم تا با یک دیگر تک دهیم و تیراندازیم، و بگذاشتیم یوسف را بنزدیک کالای ما، پس بخورد ویرا گرگ، و نیستی تو باور دارنده، و اگر چه هستیم، ما راست گویان.

و آوردند بر پیراهن وی خونی دروغ، گفت یعقوب: بل مزین گردانیذست شما را تنهای شما، شکیبای کنم نیکو، و از خدای یاری خواهم بر آنچ صفت می کنیذ بر دروغ، بر دروغهاء تمام.

پس بیامد کاروانی، بفرستادند پیش رو ایشان را بآب، پس فرو گذاشت دلو خویش اندر چاه، گفت: ای مزدکانی مرا، اینک غلامی، و بپوشیدند آن نام بضاعت (4) نهاذند، و خدا داناترست بآنچ می کردند.

و بفروختند او را ببهای ناقص، درمی چند شمرده، و بوذند برادران یوسف، اندر وی از زاهدان.

و گفت، آنکس کی خریذه بوذ وی را از مصر، زن خویش را: گرامی کن بکرامت محل وی، باشذ کی سوذ دارذ ما را جای، یا بگیریم او را بفرزندی، و همچنان ممکن گردانیذیم یوسف را اندر زمین مصر، و تا بیاموزیم وی را از تعبیر خوابها، و خدای غالب است بر امر وی، و لیکن بیشترین مردمان ندانند.

و چون رسید به وقت قوت و جوانی، داذیم او را حکمت دانای و علم، و همچنان جزا دهیم نیکوکاران را.

و خوذ خواند وی را آن زن کی یوسف(ع) اندر خانه او بود از تن وی، و ببست درها را محکم و گفت ویرا اقبال باذا ترا، ترا [گفت]: پناه کنم با خذای، کی خذای نیکو گردانذ محل من، و خود فلاح نکند آنکسان کی ظالم باشند.

و خود قصد کرد آن زن، و قصد کرده بوذ یوسف بذان، اگر نه را (کذا) بوذی کی بدیذ علامت و نشان خذاوند او، همچنان کردیم، تا بگردانیدیم از وی انچ بذی بذی و فعل زشت کی وی از بندگان ما بوذ کی ایشان مخلص باشند.

و از پیش یکدیگر شتاب کردند بدر، و بدرید پیراهن وی از پس، و یافتند خذاوند وی را نزدیک در، گفت آن زن: نیست پاداش آنکسی کی خواهد باهل تو بذی، مگر آنک وی را حبس کنذ، یا عذاب کنذ ویرا عذابی دردناک.

گفت یوسف کی طلب کردست مرا، و بخواندست مرا، و گواهی داد گواهی از اهل آن زن: اگر هست پیراهن وی دریذه از پیش، پس راست گفت زن، و مرد از دروغ گویانست.

و اگر هست پیراهن مرد دریده از پس، دروغ می گویذ زن و مرد از جمله راست گویانست.

پس چون بدیذ پیراهن وی دریذه از پس، گفت: این از کید شما زنانست. کی کید شما زنان عظیم بزرگ بود.

ای یوسف، روی بگردان ازین کار; و استغفار کن ای (5) زن از گناه خویش، کی تو هستی از جمله خطاکنندگان.

و گفتند زنانی اندر شهر، کی: زن ملک عزیز مصر همی بجوید بنده خویش را از تن وی، خود اندر میان دل دوستی او، و ما می بینیم وی را اندر بی راه ظاهر.

پس چون بشنید زلیخا بمکر ایشان، بفرستاذ، ایشانرا بخواند، و بنشاند ایشانرا محلی گرامی، و فرا داد هر یکی را از ایشان کاردی، و گفت یوسف را: بیرون آی بر ایشان، پس چون بدیذند، بزرگ یافتند وی را، و ببریذند دستهای خویش، و گفتند: معاذالله، نیست این آدمی و، نیست این مگر فریشته گرامی.

گفت زلیخان آن کی آنست کی شما ملامت کردید مرا اندر باب وی، و خوذ خواندم او را من بر تن وی، و امتناع کرد، و اگر نکند انچ من او را بفرمایم، اندر زندان کنند وی را، و باشد از جمله ذلیلان.

گفت یوسف: ای خدا من زندان دوست تر دارم نزدیک من از انچ می خوانند مرا بذان، و اگر نگردانی از من مکر ایشان میل کنم با ایشان و باشم از جمله جاهلان.

پس اجابت کرد وی را خذای و بگردانیذ از وی مکر ایشان کی اوست شنوا دعوت داناست.

آنگه رای اوفتاد ایشانرا پس آنک بدیذند آیتها یعنی علامتها، کی وی را اندر زندان کنند با بهنگامی.

واندر شذ با وی اندر زندان دو غلام ملک، بگفت (اصل: بگو) ازین دو [یکی] کی من دیذم خویشتن را کی همی خوردمی (6) (کذا) انگور و گفت (7) دیگر کی من دیدم خویش را، کی برگرمی از زبر سر خویش نان، کی همی خوردندی مرغان از آن خوردنیها [خبر ده ما را] از تفسیر آن کی ما می بینیم ترا از نیکوکاران.

گفت یوسف [نیاید به شما] هیچ طعامی کی روزی کرده باشیذ، کی نه من خبر دهم مر شما را بتفسیر آن، پیش از آن کی آیذ بشما، و آن آن را نیست (کذا) کی آموختست مرا خذای من، و من بگذاشتم ملت قومی که نه گرویذند به خذای و ایشانند کی بقیامت ایشان کافرانند.

و متابعت کردند (کذا) بذان شریعت پدران خویش را ابراهیم و اسحاق و یعقوب، و نباشذ و نشایذ ما را کی شرک آریم بخدای هیچ چیز را، این از فضل خذایست بر ما (8) و بر همه مردمان و لیکن بیشترین مردمان شکر نکنند (9) بذان خدای را.

[ای] کی یاران ایذ اندر زندان ای (کذا) خذایان متفرق کی از (کذا) بهتر یا خذای یگانه کی همه خلق را قهر کرده است.

همی نپرستیذ از غیر خذای مگر نامها را، کی نام نهاذیذ شما بشما و پذران شما، نفرستیذست خذای بذان هیچ حجتی و برهانی، نیست حکمت (10) الا مگر خذای را، فرموذ کی مپرستیذ مگر او را، اینست دین راست و لیکن بیشترین از مردمان همی ندانند.

ای یاران من همی زندانی، اما یکی از شما ساقی کنذ مهتر خویش، و خمر دهد وی را، و اما دیگر را بردار کنند تا همی خورد مرغ از سروی، برفت قضا بر او از انچ جواب همی خواهیذ.

و گفت یوسف آنکس را کی دانست کی او رستگاری یابذ از ایشان هر دو: یاد کن مرا بنزدیک مهتر خویش، پس فراموش گردانیذ وی را شیطان ذکر خذای بر دل یوسف، پس بماند اندر زندان چندین سال.

و گفت ملک ایشانرا کی: من می بینم اندر خواب هفت گاو فربه، کی می خورد آنرا هفت گاو لاغر، و هفت خوشه گندم سبز، و خوشهای دیگر خشک. ای شما کی اشراف قومید، فتوی دهید مرا اندر خواب من، اگر چنانست کی خوابها تعبیر می کنید.

گفتند: این خوابهاایست بر یکدیگر آمیخته و نیستیم ما به تفسیر آن خوابها پیشینه عالم.

و گفت آنکس کی نجات یافته باشد از آن دو، و تا یاد آمدش از پس امت، من خبر دهم شما را بتاویل آن، بفرستیذ مرا، یعنی آمذ و گفت.

ای یوسف، ای صدیق، براست جواب ده ما را اندر هفت گاو فربه کی همی بخورذ آنرا هفت گاو لاغر، و اندر هفت خوشه سبز و دیگر خوشهاء خشک تا مگر من بازگردم سوی اهل مصر.

گفت یوسف میکارید (11) هفت سال بر عادت خویش، [پس آنچه] بدرویذ شما بگذاریذ آنرا اندر خوشه، مگر اندکی از انچ بخورید.

آنگه آیذ از پس آن، هفت سال سخت، بخورند آنچه از پیش نهاده باشند آنرا، مگر اندکی کی آن را محکم نهاده باشند.

آنگه آیذ از پس آن سالی، که اندر ان فریاذ رسذ مردمان را، و اندران کی ایشانرا از آن [تنگی برهاند].

و گفت ملک: بیارید وی را بمن، پس چون آمذ بوی رسول گفت: بازگرد تا نزدیک (12) مهتر خویش و بپرس ویرا تا چی بود حال آن زنان کی ایشان ببریذند دستهای خویش؟ کی خذای من بکید ایشان دانا است.

گفت ملک با این زنان: چی بوذ کار شما آن وقت کی طلب کردیذ یوسف را از تن وی؟ گفت (13) معاذالله ندانیم ما بر وی هیچ جزای بدی. (14) گفت زن (15) عزیز یعنی زلیخا اکنون پیذا شذ حق، کی من جستم وی را از تن وی، و او از جمله راست گویانست.

این از بهر آنست تا بداند ملک، کی من خیانت نکردم وی را اندر پنهانی و حال وی، و بداند کی خذای راه ننماید (16) کید آنکسانی کی خاین اند.

و بیزار نکنم تن خویش را، کی تن فرماینده است ببدی، مگر آنچ ببخشایذ خذاوند من، کی خذاوند من آمرزنده است و بخشاینده.

و گفت ملک: بیاریذ [زی] من او را تا من بدوستی خالص تن خویش را، و چون سخن گفت با وی، گفت ملک: تو امروز بنزدیک ما ممکنی از هرچ خواهی و امینی.

گفت یوسفت: فرو دار مرا بر نگه داشتن خزانها (17) [ء] زمین، کی من نگه دارم، داناام.

و همکنان (18) ، ملکت داذیم یوسف را اندر زمین، تا فرود از آن آنچه خواهذ، برسانیم نعمت ما آنرا کی خواهیم [و] ضایع نکنیم مزد نیکوکاران.

و مزد و ثواب آخرت بهترست آنکسان را کی ایمان آوردند و برزیدند تقوی.

و آمدند براذران یوسف، و اندر آمذند نزدیک و شناختند (19) ایشان را و ایشان وی را منکر.

و چون بشناخت، بساخت ایشان را بارهای ایشان، گفت بیاریذ بمن براذری کی شما را است از پذر شما، و من بهترین مهربانانم.

مر اگر نیاریذ بمن او را، نباشذ پیمانه شما را نزدیک به من، و نه نزدیک آمذ بمن. (20) 0 گفتند ایشان: اندر خواهیم از وی پذرش را، و ما بکنیم آنچ را فرمودی.

و گفت یوسف غلامان وی را: بنهید بضاعت ایشان اندر میان بار ایشان، و مگر ایشان بشناسند مرایشان آنگه کی باز گردند سوی قوم خویش، تا مگر ایشان بازآیند.

و چون باز آمدند تا بنزدیک پذر خویش، گفتند: ای پذر ما، منع کردند از ما کیل، بفرست با ما برادر ما را تا کیل بستانیم و ما او را نگاه بان باشیم.

گفت یعقوب: ای ایمن دارم شما را بر وی مگر چنانک امین داشتم شما را بر براذر وی؟ از پیش، و خذای بهتر نگاه دارد از شما. و او رحیم تر است از جمله آنکسان. (21) و چون بگشادند بار خویش، و یافتند بضاعت خویش باز داده، بایشان، گفتند ای پذر ما چی خواهیم پس ازین، بضاعتهای ما باز دادند با ما، و ما طعام خوریم دیگر بار، و نگه داریم براذر ما را و بیفزاییم کیل شترباری و آن کیل است کی بآسانی ما را حاصل آیذ.

گفت یعقوب: هرگز نه فرستم او را با شما، تا آنگه کی بدهند شما را عهدی از خدای، که بیاریذ بمن او را، مگر فرو گیرند و غلبه کنند بر شما، پس چون بدادند او را عهد خویشتن، گفت یعقوب خذای برآنچ می گوییم گواهست.

و گفت یعقوب: ای پسران من، اندر مشویذ از یک در و اندر شویذ از درهای پراکنده، و هیچ چیز کفایت نتوانم کرد از شما آنچ خذای خواسته باشذ، نیست حکمی مگر خذای (22) را و بروی توکل کندا آنکسان کی توکل کنند.

و چون اندر شدند از آنجا کی فرموذ ایشانرا پذر ایشان، هیچ چیزی کفایت نکرد ازیشان آنچ خذای خواسته باشد و لیکن آن همت اندر تن یعقوب بوذ بجا آورد، و یعقوب خذاوند علم بود، و آنچ بیاموختیم وی را، و لیکن بیشترین مردمان ندانند آنچ وی دانست.

و چون اندر شدند نزدیک یوسف، با خود گرفت برادر خویش را گفت من هستم برادر تو اندهگن مباش بانچ ایشان می کردند.

پس چون بساخت ایشانرا بار ایشان، بنهاد مشربه زرین اندر بار براذر خویش، آنگه منادی کرد ندا کننده: ای اهل کاروان، شما خود دزدانیذ.

گفتند بایشان: چی می جویید شما؟ گفتند و چمی طلبید. از ما؟

گفتند می جوییم مکیال ملک، و آنکسرا کی بیارد بآن بار یک شتر و من بدان پابندان باشم.

گفتند بخذای خوذ دانستیذ کی بیامذیم بما تا فساد کنیم اندر زمین؟ و نبودیم ما دزد.

گفتند: پس چیست جزاء این فعل اگر باشیذ دروغ زنان؟

گفتند: جزای آنک آنکسی کی یابند اندر بار او، آنست پاداش او، همچنان ما جزا دهیم آنرا، یعنی دزدان را.

پس ابتدا کرد ببارهای برادران، پیشین از بار براذر خویش، آنگه بیرون آورد آن را از بار براذران (23) خویش، چنان بلطف کردیم کید از بهر یوسف، نبایست یوسف را کی فرا گیرد برادر خویش را، اندر سبب دین ملک، مگر آنک خواسته باشذ خذای، برداریم درجات آنکسی کی خواهیم، و زبر هر خذاوند علمی عالمی دیگرست.

گفتند: اگر دزدی کند ابن یامین، خود دزدی کند براذر او از پیش وی، پنهان کرد آنرا یوسف اندر دل خویش، و پیدا نکرد آنرا برایشان. گفت یوسف شما بترید اندر منزلت، و خذا داناترست بذانچ صفت می کنیذ.

گفتند یوسف را ای ملک عزیز، خوذ او را پذری است پیر بزرگ شذه، فراگیر یکی از ما بدل وی، کی ما می بینیم ترا از جمله نیکوکاران.

گفت یوسف: بازداشت خواهم از خذای کی ما فراگریم مگر آنکسی را کی ما یافتیم متاع ما بنزدیک وی، کی ما آنگه ظالم باشیم.

پس چون نومیذ شذند ازو، خالی کردند و مناجات کردند. گفت مهتر ایشان: ای ندانیذ؟ کی پذر شما برگرفتست بر شما بحکم عهدی از خذا و از پیش من بود کی تفریط کردیذ اندر حق یوسف، هرگز من پای برندارم از زمین مصر، تا آنگه کی دستوری دهد ما را پذر من، یا حکم کنذ خذای، کی خذای بهترین حکم کنندگان است.

باز شویذ تا نزدیک پذر خویش، و گوییذ: ای پذر ما خوذ پسر تو دزدی کرد، و ما آنرا کی از ما پنهان بوذ نگه داشتن نتوانستیم، و ما هیچ گواهی ندهیم الا بآنچ دانستیم.

و بپرس از مردمان دیه - آنکه بودیم ما اندران - و از مردم کاروان - آنک بیامدیم ما اندر میان ایشان - و ما خود راست گویانیم.

گفت یعقوب بل مزین نکردست شما را تنهای شما کاری، و مرا شکیباییست بران، نیکو باشذ کی خذای بیارد بمن ایشان را همه، کی او خذای است داناء، و حکیم است.

آن روز کی بگردانیذ (24) ازیشان، و گفت: واسخت اندوها بر یوسف، و سفید شده بود چشمهای وی از اندوه، و او اندوه به دل می داشت.

گفتند پسران وی و بخذای کی سست نگردی و همی وی را یاد می کنی، تا آنگه کی باشی تباه اندر عقل، تا باشی از هلاک کنندگان.

گفت یعقوب: کی همی نالم اندوه من و تیمار من با خذای، و دانم از خذای آنچ شما نذانیذ.

ای پسران من، برویذ و خبر جویید از یوسف، و از براذر وی، و نومیذ مگردیذ از رحمت خذای، کی نومیذ نگرداند از رحمت خذای، مگر گروهی را کی کافرانند.

و چون اندر آمدند بنزدیک یوسف گفتند ای ملک رسید بما و اهل ما سختی و گرسنگی و آوردیم بضاعتی کاسد و کاسته، تمام بده ما را کیل، و باز[ده] برادر ما، صدقه کن بر ما، کی خذای جزا دهد صدقه کنندگان را.

گفت یوسف: ای ذانیذ شما؟ کی چه کردید شما با یوسف و براذر وی؟ و شما ندانستیذ کی عاقبت کار چه خواهذ بود.

گفتند ای تو توی یوسف؟ گفت منم یوسف و این براذر من است، یعنی ابن یامین، خوذ منت نهاذ خذای برما، و هر کی بپرهیزذ، و صبر کند اندر بلا، خود خذای ضایع نکند ثواب نیکوکاران.

گفتند: بخذای، کی اختیار کرد ترا خذای بر ما و نبودیم ما بانچ کردیم ما خطای.

گفت یوسف: هیچ تغیر نیست بر شما امروز بیامرزد خذای شما را و او[ست] رحیم ترین رحیمان و بخشاینده.

ببرید پیراهن من این، و برافکنید آنرا بر روی پذر من، تا بینا گردد، و باز دهند اهل شما را بجملگی.

و چون جدا شد (25) کاروان از شهر مصر، گفت پذر ایشان: من همی یابم بوی یوسف اگر نه آنرا استی کی شما بخرفی (26) منسوب کنیذ ما را.

گفتند: بخذای کی تو اندر عشق و دوستی تو دیر یابذ (27) (کذا).

پس چون کی آمد مژده دهنده برافکند پیراهن را بر روی یعقوب (ع)، گردید بینا شذ. گفت یعقوب: ای گویم شما را کی من همی دانم از بهر خدای آنچ ندانیذ شما.

گفتند: ای پذر ما، آمرزش خواهیذ ما را ازین گناهان ما، کی ما بودیم مخطی و گناه کار.

گفت یعقوب زود بود کی آمرزش خواهم شما را از خذای من، اوست آمرزگار و بخشاینده.

و چون اندر آمدند نزد یوسف با خود گرفت پذر و مادر خود و گفت: اندر شویذ اندر مصر، اگر خواهذ خذای، ایمنان.

و برداشت پدر و مادر خویش را بر تخت ملک و ایشان همه او را سجود کردند و گفت: ای پذر من این است تاویل آن خواب کی من دیدم از پیش، خود بگردانید خداوند من حقیقت، و خود نیکو کرد با من، کی بیرون آورد مرا از زندان، و شما را بیاورد شما را از بادیه کنعان، از پس آن کی تباه (28) بکرد شیطان، یعنی دیو، میان من و میان براذران من، کی خداوند من باریک دانست، آنچ خواهذ، و خوذ اوست کی علیمست، هرچ کند، بدانش و حکمت کند.

ای خذاوند من، عطا داذی، این ملکت و پاذشاهی، و بیاموختی مرا از تفسیر خوابها، ای آفریذگار آسمانها و زمین، تو ناصر و حافظ منی، اندر دنیا و آخرت، تمام کن عمر من در اسلام، و اندر رسان مرا بپیشینگان و نیکان و پیغامبران، چون پدر وی(ع).

آنچ یاذ کردیم از خبرها انچ از تو غایب بود وحی می کنیم ترا بتو، و الا تو نشناختی بودی (کذا)، تو یا محمد نزدیک اولاد یعقوب آنگه کی عزم ایشان درست شذ اندر کار ایشان و ایشان مقر (29) همی کردند.

و نیستند بیشترین مردمان مؤمن، و اگر چی حریص باشی یا محمد (30) بر ایمان ایشان.

و نمی خواهی تو ازیشان بر تبلیغ رسالت هیچ مزدی و نیست این قرآن مگر پندی همه خلق را.

و چند عبرتهاست اندر آسمانهای (کذا) و زمین، کی ایشان می گذرند بر آن، و اندر آن، و ایشان از آن همی برگردند.

و نگروند بیشترین ایشان بخدای، که نه ایشان مشرک باشند یعنی همباز گوینده.

ای ایمن شدند کی آید بایشان پوششی از عذاب خذای، یا آیذ بایشان قیامت ناگاه، و ایشان ندانند خبر آمذن وی.

بگو یا محمد اینست راه من کی می خوانم با خذای برحجتی و نیتی، من و آنکس متابعت کردیم، (31) و پاکا خدایا، آنرا و نیستم من از جمله همبازگویان.

و نفرستادیم از پیش تو یا محمد مگر مردانی را کی وحی گردیذ بایشان از اهل انصار، ای همی نروند ایشان اندر زمین تا ببینند کی چون بودست آخر آنکسانی کی از پیش ایشان بوذند.

تا چون نومید شذند رسولان، و پنداشتند کی ایشان تکذیب کردند، و بذان نصرت ما، و برهانیدیمی آنرا کی خواستمی، و رد نکنیذ عذاب ما از گروه مشرکان.

خود بوذ اندر قصص ایشان پندی خذاوندان خردها[را]، نبود سخنی کی از خویشتن بافته بوذ، و لیکن استوار داشتن است مر آنرا کی پیش از اوست، و پیذا کردن مر هر چیز را، و راه راستی و بخشایشی مر گروهی کی بگروند.

پی نوشتها

1- ظاهرا: می خوانیم نقص.

2- اصل: یوسف.

3- ظ. کنذ لیحزننی.

4- اصل: بساعت بضاعت.

5- اصل: از زن، در برابر استغفری.

6- خوردمی در برابر «اعصر» آمده و ظاهرا «فشردمی » بوده است.

7- اصل: کیست قال.

8- اصل: شما علینا.

9- اصل: شکر کنذ لایشکرون.

10- ظاهرا «حکم » درست است الحکم.

11- اصل: مکارید تزرعون.

12- اصل: با نزدیک تا نزدیک.

13- ظاهرا: گفتند قلن.

14- ظاهرا: هیچ چیز از بدی ما علمنا علیه من سوء.

15- اصل: گفت زنان قالت امرات العزیز.

16- اصل: و ندانذ کی خذای راه بنمایذ وان الله لایهدی.

17- اصل: جزانیها.

18- همکنان یا همچنان؟ کذلک.

19- ظاهرا: شناخت ایشانرا فعرفهم.

20- ظاهرا: و نه نزدیک آییذ بمن ولاتقربون.

21- ظاهرا: از همه رحیمان ارحم الراحمین.

22- ظاهرا: بدهیذ شما مرا عهدی تؤتون موثقا.

23- ظاهرا: بار برادر خویش وعاء اخیه.

24- ظاهرا: و روی بگردانیذ وتولی.

25- اصل: و چون خذا باشذ لما فصلت العیر.

26- نقطه ندارد.

27- این عبارت به همین صورت در ترجمه انک لفی ضلالک القدیم آمده است و ظاهرا کلمه آخر «پایذ» بوده باشد.

28- اصل: پناه نزغ.

29- مقر» در ترجمه مکر نوشته شده.

30- اصل: حریص باشی تا یا محمدصلی الله علیه وآله.

31- کذا: ظاهرا من و آنکی متابعتم کرد انا و من اتبعنی.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان