در خطبه 67 آمده
است فهلا احتججتم علیهم بان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم وصی بان یحسن
الی محسنهم و یتجاو عن مسیئهم؟قالوا و ما فی هذا من الحجة علیهم؟فقال علیه
السلام:لو کانت الامامة فیهم لم تکن الوصیة بهم (آیا به گروه انصار اینطور استدلال
و احتجاج نکردید که پیامبر اکرم وصیت فرموده است که به نیکوکار انصار نیکی شود و
از بدکارشان اغماض گردد؟بآنحضرت گفتند:در این توصیه چه حجتی بر انصار
وجوددارد؟آنحضرت فرمود:اگر زمامداری از آنان بوده وصیت درباره آنان نمی فرمود)
روایتی که از
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله درباره وصیت فوق نقل شده است،چنین است:
مر ابو بکر و
العباس بمجلس من الانصار فی مرض رسول الله (ص) ،و هم یبکون.فقالا:ما یبکیکم؟قالوا
ذکرنا محاسن رسول الله (ص) فدخلاعلی النبی و اخبراه بذلک فخرج و قد عصب علی راسه
حاشیة برده فصعدالمنبر و لم یصعده بعد ذلک الیوم فحمد الله و اثنی علیه ثم
قال:«اوصیکم بالانصار فانهم کرشی و عیبتی و قد قضوا الذی علیهم و بقی الذی
لهم فاقبلوا من محسنهم و تجاوزوا عن مسیئهم.
(ابوبکر و
عباس بن عبد المطلب در زمانی که پیامبر اکرم (ص) مریض بود،به مجلسی از انصار وارد
شدند،در حالیکه انصار گریه می کردند،ابوبکر وعباس به انصار گفتند:چرا گریه
میکنید؟آنان پاسخ دادند که اخلاق نیکوی پیامبر را متذکر شده ایم.آن دو نفر پیش
پیامبر رفته و قضیه را بآن حضرت اطلاع دادند.پیامبر اکرم برخاست در حالیکه با
کناره لباس بردی سرش رابسته بود،بیرون آمد و بالای منبر رفت و این آخرین منبر آن
حضرت بود،ستایش و ثنای خداوندی را بجای آورد و سپس فرمود:من درباره انصار
بشماتوصیه به خیر می کنم،زیرا آنان انبوهی از حامیان من هستند و جایگاه امانات من،آنان
آنچه را که بر عهده داشتند بجای آورده اند و آنچه که در آینده بعهده آنان خواهد
بود،باقی مانده است،از نیکوکار آنان بپذیرید و از گنهکارشان اغماض نمائید) البته
روشن است که مقصود پیامبر اکرم (ص) اسقاط تکلیف و دستورات اسلامی از انصار نبوده
است،بلکه منظور آن حضرت معامله نیکو در برابر تلاش و فداکاریهائی بود که انصار در
راه پیشبرد اسلام انجام داده بودند.
اما تفسیر
جمله امیر المؤمنین علیه السلام چنین است که اگر امامت وزمامداری برای انصار جائز
بود،احتیاجی به توصیه نداشتند،زیرا خود درراس حکومت قرار میگرفتند و دیگران در
شعاع حکومت آنان احتیاج به توصیه داشتند.
ثم قال فماذا
قالت قریش؟قالوا احتجت بانها شجرة الرسول صلی الله علیه و آله و سلم.فقال علیه
السلام:احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة (سپس فرمود:قریش چه گفت؟بآنحضرت گفتند:قریش
احتجاج واستدلال باین کرد که آنان شاخه هائی از درخت پیامبرند.حضرت فرمود: قریش به
درخت احتجاج کردند و میوه آنرا ضایع و تباه نمودند) .
ابن ابی
الحدید میگوید:امثال این کلام (قریش احتجاج به درخت کردندو میوه آنرا ضایع و تباه
نمودند) از امیر المؤمنین (ع) تکرار شده است.و شبیه باین مضمون در سخنی از عباس به
ابو بکر آمده است که میگوید:«و اما اینکه میگویی: ما درخت پیامبریم،شما همسایگان
آن درختید و ما شاخه های آن میباشیم. [1]»
غایت و هدف از درخت میوه آن است
میتوان
گفت:امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام هم میوه درخت مکتب اسلام بود و هم
میوه ممتاز قبیله بزرگ قریش.هیچکس در شایستگی امیر المؤمنین علیه السلام به اینکه
او عالیترین محصول مکتب اسلام بود،نمی تواند تردیدی داشته باشد.او بدرجه ای از
فضیلت و شایستگی رسیده بودکه اندیشه اش تجسمی از اسلام بود و کردارش عینیت اسلام
را نشان می دادو گفتارش در هر مقوله ای که بود قانونی از اسلام را بیان می کرد.و
این یک توجه فوق العاده منطقی است که گفته شده است:برای اثبات جهانی وجاودانی بودن
دین اسلام و اینکه اسلام میتواند پاسخگوی همه مسائل بشری بوده باشد،بهترین دلیل
شخصیت علی بن ابیطالب (ع) است که ساخته شده این مکتب انسانی است.آیا محصولی
عالی تر از این شخصیت،برای اسلام می توان تصور نمود؟!و اما از جهت نسب او از
فرزندان هاشم و پسر بزرگمردی که از مؤثرترین حامیان بنیان گذار اسلام،یعنی ابوطالب
(ع) بود که با گرفتاری به فقر مالی (آنچنانکه تواریخ می نویسند) با شخصیت ترین فرد
در آنروز بود که شیخ الاباطح نامیده می شد.او پسر عموی پیامبر اسلام بود که همسر
یگانه دختر او فاطمه (ع) و او را به برادری خویش پذیرفته بود.درست است که امیر
المؤمنین بجهت داشتن عظمت های بیشمار انسانی بالاتر از آن بود که شخصیت خود را با
نژاد و نسب به رخ جامعه بکشد،ولی این یک واقعیت انکارناپذیر بود که او در سلسله
بهترین فرزندان آدم (ع) است که در زیارت فرزندنازنینش حسین بن علی علیهما السلام
می خوانیم:
اشهد انک کنت
نورا فی الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة(گواهی میدهم به اینکه وجود تو از فرزند
علی و فاطمه (ع) نوری بود در پشت پدران با عظمت و ارحام طاهره) .
بنابر
این،استدلال امیر المؤمنین علیه السلام باینکه عین همان احتجاجی که قریش به انصار
نمودند،و آنانرا ساکت کردند،من به قریش دارم،زیرااگر قرابت و خویشاوندی آنان با
پیامبر اسلام عامل شایستگی امامت و زمامداری بوده باشد،قرابت و خویشاوندی من بسیار
نزدیکتر بوده و من مانند میوه ای که محصول درخت پیامبر است هم از جهت معنی و هم از
بعد طبیعی شایسته تربه مدعای آنان (امامت) هستم.در داستان و ماجرای سقیفه بنی
ساعده کتابهاو مقالات و تحقیقات فراوانی تاکنون نوشته شده است.و ما در این مبحث به
تفصیلات آنها نمی پردازیم.فقط مطالبی را بطور مختصر از شرح ابن ابی-الحدید که او
هم از کتاب سقیفه تالیف ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری نقل می کند،متذکر
می شویم:«جوهری میگوید:احمد بن اسحق میگوید:احمد بن سیار از سعید بن کثیر بن عفیر
انصاری چنین روایت می کند که هنگامی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از
این دنیا رحلت فرمود، انصار درسقیفه بنی ساعده جمع شدند و گفتند:پیامبر از دنیا
رفت سعد بن عباده به فرزندش قیس بن سعد یا به بعضی از فرزندانش چنین گفت که من
بجهت بیماری که دارم نمیتوانم سخنم را به مردم بشنوانم،و آنچه که من میگویم،با دقت
بفهم وبمردم بگو.سعد سخنانی می گفت و پسرش می شنید و صدای خود را بلند میکردتا
انصار سخنان سعد را بشنوند.سخنان سعد پس از حمد و ثنای خداوندی چنین بود:شما انصار
آن سابقه دینی و فضیلت در اسلام که دارید،برای هیچیک از قبایل عرب نیست.پیامبر
اکرم (ص) ده سال و اندی در میان قوم خود بود و آنانرا به پرستش خداوندی و کنار زدن
بت ها دعوت می کرد،در حالیکه از قوم او جز اندکی به وی ایمان نیاوردند.سوگند
بخدا،آنان توانائی دفاع از پیامبر را نداشتند و نمیتوانستند دین او را عزیز و
دشمنانش را دفع نمایند تا اینکه خداوند درباره شما انصار بهترین فضیلت را اراده
فرمودو کرامت را بشما عنایت و شما را به دین خود اختصاص داد و ایمان به خداو رسول
او و عزیز نمودن دینش را نصیب شما ساخت و همچنین فضیلت جهادبا دشمنانش را بشما
داد.شما انصار شدیدترین مردم بر کسانی از خودتان بودید که از پیامبر تخلف کرد و
شما سنگین ترین مبارزان دیگر دشمنان پیامبربودید،تا اینکه همه مخالفان پیامبر چه
از روی اختیار و چه از روی اکراه بر امر خدا گردن نهادند و آنانکه دور از اسلام
بودند،در حالیکه محقر وپست شده بودند،مطیع گشتند.تا اینکه خداوند وعده خود را بر
پیامبراکرم عملی فرمود و قوم عرب نزدیک شمشیرهای شما قرار گرفتند.سپس خداوند متعال
پیامبر را از این دنیا گرفت در حالیکه پیامبر از شما راضی و خشنودو چشمش بشما روشن
بود،پس اکنون دست خود را با امر زمامداری محکم سازید،زیرا شما شایسته ترین مردم به
این امر میباشید در این هنگام همه انصار پاسخ مثبت به سعد داده و گفتند:رای صحیح
همین است و تو موفق در رای هستی و گفتار تو درست است و ما از دستور تو تجاوز
نمی کنیم و این امر (زمامداری) را بر تو واگذار می کنیم و تو برای ما قانع کننده و
برای مؤمنین صالح مورد رضایت هستی.
سپس سخنانی
میان انصار بمیان آمد و گفتند:اگر مهاجرین قریش گفتند:ما مهاجر و یاران اولی و
عشیره و اولیای پیامبریم،پس چرا شماانصار با ما در مسئله خلافت پس از پیامبر نزاع
می کنید چه خواهید گفت؟
انصار
گفتند:در این صورت خواهیم گفت:امیری از ما انصار وامیری از شما مهاجرین برای خلافت
انتخاب شود و ما به غیر این کار هرگزرضایت نمیدهیم،زیرا در پناه دادن به پیامبر و
مسلمانان و پیروزی اسلام همان عمل را کرده ایم که مهاجرین.و در کتاب خداوندی حقی
که برای آنان آمده است،برای ما نیز آمده است،مهاجرین هیچ فضیلتی برای خود
نخواهندشمرد مگر اینکه ما هم مثل آنرا خواهیم شمرد و ما نمیخواهیم بر آنان
تقدم داشته باشیم،لذا امیری از ما و امیری از آنان باید انتخاب شود» [2]
.
«خبر اجتماع
انصار در سقیفه بنی ساعده به عمر بن الخطاب رسید،اورهسپار منزل پیامبر شد و ابو
بکر را در خانه دید و علی بن ابیطالب (ع) مشغول تجهیز جنازه پیامبر بود.کسی که خبر
اجتماع انصار را در سقیفه به عمر آورده بود،معن بن عدی بوده است.معن دست عمر را
گرفت،عمر گفت:من کاردارم.معن گفت:باید برخیزی و عمر با معن برخاست.
معن گفت:جمعی
از انصار در سقیفه بنی ساعده گرد هم آمده اند وسعد بن عباده در میان آنان است و
انصار دور او میگردند و او را به خلافت شایسته میدانند و در آنجا عده ای از اشراف
انصار هم جمع شده اند،بیم آشوب و فتنه میرود،حال ببین چه فکر میکنی؟این داستان را
به برادرانت مهاجرین بگو و برای خود راهی را انتخاب کنید،زیرا من می بینم در این
ساعت در فتنه باز شده است،مگر اینکه خدا این در فتنه را ببندد.عمر از این حادثه
شدیداناراحت شد و نزد ابو بکر رفت و از دست او گرفت و به او گفت:برخیز. ابو بکر
گفت:کجا برویم پیش از آنکه پیامبر را دفن کنیم؟من حالا نمیتوانم به پیشنهاد تو عمل
کنم،من مشغولم.عمر گفت حتما باید برخیزی و انشاء الله بزودی برمیگردیم.ابو بکر با
عمر برخاستند و عمر قضیه سقیفه را به ابوبکربازگو کرد و وی شدیدا ناراحت شد.هر دو
با سرعت بیرون آمده و روانه سقیفه بنی ساعده گشتند.در آنجا مردانی از اشراف انصار
جمع شده بودندو سعد بن عباده در حال بیماری در میان آنان بود،عمر خواست سخن بگویدو
برای ابو بکر آماده کند،عمر گفت:من بیم آنرا داشتم که ابو بکر در سخن گفتن مقداری
کوتاهی کند.وقتی که عمر در سخن گفتن شتابزدگی نمود وجملات منفی را تکرار کرد،ابو
بکر او را ساکت نمود و گفت:آرام باش،و سخن را دریاب و سپس بگو.سپس ابو بکر رشته
سخن را بدست گرفت واول شهادتین را گفت و کلامش را باین ترتیب شروع کرد:خداوند
متعال که سپاسش بزرگ است محمد (ص) را برای هدایت مردم و بر پا داشتن دین حق مبعوث
کرد و او مردم را به اسلام دعوت نمود.خداوند دلها و پیشانی های ما را گرفت و به
اطاعت از پیامبر وادار ساخت.و ما گروه مسلمانان مهاجراولین مردم بودیم که اسلام را
پذیرفتیم و مردم در این راه پیرو ما گشتند.وما خویشاوندان پیامبر و از نظر نسب
متوسطترین عرب هستیم،قبیله ای رادر میان عرب نمیتوان یافت مگر اینکه نسل قریش در
آن وارد شده است.وشما انصار خدائید و شما به پیامبر یاری نمودید سپس شما وزراء
پیامبر وبرادران ما در کتاب خدا و شرکای ما در دین و هر خیری هستید که ما در
آن قرار گرفته ایم.شما محبوبترین و با کرامت ترین مردم برای ما و شایسته ترین مردم
برای رضا به قضای خداوندی و تسلیم به آن فضیلتی هستید که خداوند متعال بر برادران
مهاجرین شما داده است.و شما شایسته ترین مردم بر حسادت نکردن به مهاجرین
میباشید.شمائید آن مردمی که در سختی ها دیگران را بر خودمقدم داشتید و شایسته ترین
کسانی هستید که این دین بدست شما نشکند و در هم و بر هم نگردد.و من شما را به
بیعت به ابو عبیده و عمر دعوت میکنم،من برای خلافت هر دو شخص را با صلاحیت و
شایسته می بینم.عمر و ابو عبیده [3]
گفتند:برای هیچ کس شایسته نیست که بالاتر از تو باشد، تو رفیق پیغمبر در غار
بودی و پیامبر ترا مامور نماز ساخت.پس تو شایسته ترین مردم به امر خلافت
هستی...»گفتگو در میان مهاجرین و انصار زیاد شد و بالاخره «ابو بکر برخاست و گفت:
عمر و ابو عبیده بهر یک از آن دو میتوانید بیعت کنید.آن دو گفتند:سوگندبخدا،ما این
امر را نمی پذیریم و تو بهترین مهاجرین هستی و یکی از دو نفردر غار و خلیفه رسول
الله (ص) بر نماز هستی و نماز بهترین دین است،دستت راباز کن تا ترا بیعت کنیم.وقتی
که ابو بکر دستش را برای بیعت باز کرد،بشیر بن سعد خزرجی که[از انصار بود و به سعد
بن عباده حسادت میورزید]از عمر و ابو عبیده جلوتر افتاد و به ابو بکر بیعت
کرد.حباب بن منذر فریادزد:سوگند بخدا،ترا باین بیعت مجبور نکرد مگر حسادت به پسر
عمویت(سعد بن عباده) بهمین ترتیب اسید بن حضیر هم که رئیس قبیله اوس بود از روی حسادت
به سعد بن عباده به ابو بکر بیعت کرد.با بیعت اسید به ابو بکر،همه قبیله اوس با وی
بیعت کردند.سعد بن عباده را که مریض بود برداشتند وبه خانه اش بردند و همان روز و
بعد از آن از بیعت به ابو بکر امتناع ورزید،عمر خواست سعد بن عباده را مجبور کند
که به ابو بکر بیعت کند،به او گفته شد که باین کار اقدام مکن،زیرا او بیعت به ابو
بکر نمیکند اگرچه کشته شودو با کشته شدن او دودمانش کشته خواهند شد و به دنبال از
بین رفتن دودمان سعد قبیله خزرج کشته خواهد گشت و اگر قبیله خزرج بخواهد
بجنگد،قبیله اوس دوشادوش آنان خواهند جنگید و فسادی براه خواهد افتاد،لذا سعد
رارها کردند،سعد در نماز با آنان شرکت نمیکرد و در جمعیتشان شرکت نمیکردو مطابق
داوری آنان عمل نمیکرد و اگر سعد کمک پیدا میکرد،با آنان می جنگید،روزگار سعد بدین
منوال میگذشت تا ابو بکر از دنیا رفت.روزی سعد عمر را در دوران خلافتش که سوار شتر
بود و سعد بر اسبی سوار بود،ملاقات کرد،عمر به سعد گفت: هیهات یا سعد! (ای سعد،تو
دور از واقع می اندیشی) سعد عین همین جمله را به عمر برگرداند و سپس گفت:تو رفیق
همان شخصی که با او رفیق دمساز هستی عمر گفت،بلی،من همانم [4]
».سپس سعد گفت:سوگند بخدا،هیچکس دشمن تر از تو برای من همسایه نیست.عمر
گفت:هر کس که همسایگی مردی را نپذیرد از او جدا میگردد. سعد گفت:امیدوارم عرصه
خلافت را بمدت کوتاهی بر تو واگذار کنم ورهسپار همسایگی کسی شوم که برای من از تو
و یاران تو محبوبتر است. سعد اندک زمانی پس از آن به شام رفت و در حوران از دنیا
رفت و بهیچ کس بیعت نکرد،نه به ابو بکر و نه به عمر و نه به کسی دیگر» [5]
جوهری میگوید:و مردم دور ابو بکر جمع شدند و بیشتر مسلمانان در آنروز به ابو
بکر بیعت کردند.شخصیت های بنی هاشم در خانه امیر المؤمنین (ع) جمع شده بودند و
زبیر هم با آنان بود و خود را مردی از بنی هاشم میدانست.و علی بن ابیطالب (ع)
بارها میگفت:زبیر همواره با ما اهل بیت پیامبر بود،تا پسرش که بفعالیت افتاد،وی را
از ما برگرداند.بنی امیه پیرامون عثمان را گرفتند و بنی زهره حمایت از سعد و عبد
الرحمن میکردند.عمر بهمراه ابو عبیده به سراغ آنان رفت و گفت: چه شده است که شما
دور هم جمع شده اید؟برخیزید و به ابو بکربیعت کنید،زیرا مردم و انصار به او بیعت
کردند.
عثمان و
کسانیکه با او بودند و سعد و عبد الرحمن و کسانیکه با آن دوبودند،برخاستند و با
ابو بکر بیعت نمودند.عمر با گروهی که اسید بن حضیرو سلمة بن اسلم با آنها بودند
بسوی خانه فاطمه (ع) رفتند،عمر به آنانکه درخانه فاطمه (ع) بودند،گفت:بروید و به
ابو بکر بیعت کنید،آنان امتناع ورزیدند،زبیر با شمشیرش به عمر و یارانش متعرض
شد.عمر گفت: بگیریدسگ را!سلمة بن اسلم به زبیر پرید و شمشیر را از دست او گرفت و
آن رابه دیوار زد، سپس عمر زبیر و علی (ع) و کسانی را از بنی هاشم که با آنان
بودند،با خود برداشته و براه افتادند و امیر المؤمنین می فرمود:من بنده خداهستم و
من برادر رسول خدایم،وقتی که به ابو بکر وارد شدند،به علی گفته شد:به ابو بکر بیعت
کن،علی فرمود:من به خلافت شایسته تر از شما هستم ومن بشما بیعت نمیکنم و شما
سزاوارترید که به من بیعت کنید،شما خلافت رااز انصار باین دلیل گرفتید که با
پیامبر خویشاوندی دارید و آنان فرماندهی وامیری را بر شما تسلیم نمودند.و من عین
همان دلیل را در حق خود برای شمامیآورم.اگر از خدا درباره خودتان می ترسید،بما
انصاف بدهید و همان امر را که انصار از شما پذیرفتند،برای ما بپذیرید و در غیر
اینصورت،ستمکارخواهید بود با اینکه می دانید.عمر گفت تو رها نخواهی گشت مگر اینکه
بیعت کنی.علی فرمود:ای عمر،امروز شیری برای ابو بکر بدوش،قسمتی هم ازآن شیر برای
تست.امروز برای بیعت باو بمردم سخت بگیر تا فردا خلافت را بر تو واگذار کند.سوگند
بخدا،سخنت را نمی پذیرم و با او بیعت نمیکنم.ابو بکر به علی گفت:اگر با من بیعت
نمیکنی، ترا مجبور نمیکنم.ابو عبیده گفت:ای ابو الحسن،تو جوانی،و اینان کهنسالان
قوم تو هستند و تو مانندآنان تجربه و شناخت امور را نداری و من نمی بینم مگر اینکه
ابو بکر برای خلافت از تو قوی تر است و تحمل و ورود او به این امر بیشتر از
تست.امر خلافت را باو تسلیم کن و رضایت بده و اگر تو زنده بمانی و عمرت طولانی
باشدتو برای این امر شایسته تر و با نظر به فضیلت و خویشاوندی تو با پیامبر و
سوابق و جهادی که کرده ای لایق تری.
علی (ع)
فرمود:ای گروه مهاجرین،از خدا بترسید،مقام محمد (ص)را از خانه و دودمان او به
خانه ها و دودمانهای خودتان منتقل مسازید و آن کسی را که شایسته این مقام و حق
است،از مقام حق خود دور مسازید.وسوگند بخدا،ای مهاجرین،ما اهل بیت پیغمبر باین امر
شایسته تر از شماهستیم،آیا قرائت کننده کتاب خدا و فقیه دین خدا و عالم به سنت و
مطلع از امور مردم جامعه از ما نیست،سوگند بخدا،چنین شخصی در میان ما است،پس،پیروی
از هوی مکنید که از حق دورتر میگردید.بشیر بن سعد میگوید:ای علی،اگر این سخن را
انصار پیش از بیعتی که با ابو بکر کرده اند،از تو میشنیدند،حتی دو نفر هم از
بیعت بتو تخلف نمیکردند،ولی آنان بیعت کرده اند»و در صفحه 13 از مجلد ششم شرح نهج
البلاغه-ابن ابی الحدیداین داستان نقل شده که «ابو بکر به احمد بن عبد العزیز
میگوید:احمد از سعید بن کثیر و او از ابن لهیعه روایت میکند که هنگامیکه رسول خدا
از دنیا رفت،ابو ذر غائب بود، وقتی که برگشت و ابو بکر امر خلافت را بدست گرفته
بود،چنین گفت:اگر این امر خلافت را در اهل بیت پیامبرتان قرار میدادید،حتی دو نفر
با شمااختلاف نمیکرد».نقل مطالب فوق از علما و محدثین و مورخین برادران اهل تسنن
است که در تالیفات آنان نیز مورد بحث و تحقیق قرار میگیرند.
این بود
داستان سقیفه بنی ساعده که البته با مختصر اختلافی مورد قبول همه مورخین و
صاحبنظران در داستان خلافت میباشد.برای تحقیق در مسئله خلافت،تحلیل این مطالب که
از جوهری و دیگر مورخین نقل شده است،ضرورت کامل دارد و اگر تحلیل صحیح در مطالب
فوق انجام بگیرد،میتوان مسائل زیر را مطرح کرد و امیدواریم صاحبنظران هر دو گروه
تشیع و تسنن با کمال اخلاص درباره مسائل زیر بررسی نمایند:
مسئله
یکم-باید در این مسئله تحقیق شود که در هنگامیکه جنازه پیامبراکرم در خانه اش بود
و علی بن ابیطالب مشغول تجهیز او بود،و بنا به گفته جوهری:ابو بکر نیز در آنجا
حضور داشته و طبیعتا شور و هیجانی میان مسلمانان بود،بعضی از مهاجرین کجا
بوده اند؟
مسئله
دوم-انصار که گروهی از مسلمانان بودند،نمیتوانستند بدون جلب موافقت مهاجرین
سرنوشت خلافت را معین کنند،لذا لزوم شتابزدگی معن بن عدی و ابو بکر و عمر برای
ورود به سقیفه و جلوگیری از اقدامات انصار برای انتخاب سعد بن عباده،ضرورتی نبوده
است که آخرین ساعت دیدار با پیامبر خدا را رها نموده و برای جلوگیری انصار از
اقدام به امر خلافت از خانه پیامبر بیرون بروند.
مسئله
سوم-عین همان احتجاج و استدلال که آنان برای ساکت کردن انصار بیان کرده اند، علی
بن ابیطالب (ع) برای آنان فرموده است که اگرآنان بجهت خویشاوندی با پیامبر شایسته
پیشوائی مسلمانان بوده باشند،آن حضرت از همه ابعاد حسبی و نسبی به پیامبر نزدیکتر
از همه آنان بوده است.
مسئله
چهارم-تحلیل و پیگیری لازم و کافی درباره هم رای و هم سخن بودن آن دو با ابو عبیده
است که هم در سخن سعد بن عباده با عمر دیده میشودکه:«تو رفیق همان شخصی که با او
دمسازی عمر گفت:بلی،من همانم ». و هم در موقع از دنیا رفتن زمامدار دوم که گفت:اگر
ابو عبیده زنده بود،اورا برای خلافت تعیین میکردم.این مسئله هم بدیهی است که در آن
زمان،جوانی علی بن ابیطالب که مستمسک ابو عبیده بر عدم استحقاق علی برای
خلافت بود، سپری شده بود.و هم بنا به نقل مسعودی مؤلف مروج الذهب و نصر بن مزاحم
منقری و ابن ابی الحدید و جمهرة رسائل العرب در نامه ای که معاویة بن ابی سفیان
به محمد بن ابی بکر نوشته است،اتخاذ مبنای قبلی بود که از چند نفر نقل شده است.و
این مبنی با تقدیم دو نفر ابو بکر را برای زمامداری در روز سقیفه نیز تایید میشود.
مسئله
پنجم-سبقت بشیر بن سعد خزرجی بر بیعت بجهت حسادتی بوده است که به سعد بن عباده
میورزید،همچنین بیعت اسید بن حضیر که رئیس قبیله اوس وبا خزرج و رئیس آن (سعد بن
عباده) رقابت حسودانه داشته است.
مسئله
ششم-شدت مقاومت سعد بن عباده برای عدم بیعت با ابو بکر اگرچه کشته میشد.
مسئله
هفتم-عدم حضور بنی هاشم و جمعی از بزرگترین صحابه پیامبر اکرم(ص) مانند سلمان و
ابو ذر و مقداد و عمار بن یاسر و زبیر...و غیرهم.
مسئله
هشتم-امتناع امیر المؤمنین (ع) و دودمان او.
مسئله
نهم-اینکه ابن ابی الحدید میگوید علی بن ابیطالب (ع) در آنموقع به نص از طرف
پیامبر اکرم (ص) درباره خود استدلال نفرموده است،بایدمورد تجدید نظر قرار
بگیرد.زیرا بنا به روایاتی که ابن ابی الحدید از جوهری نقل نموده و راویان دیگر
نیز آنرا تایید میکنند، امیر المؤمنین صریحا فرمود:
«ای گروه
مهاجرین،از خدا بترسید و مقام محمد (ص) را از خانه ودودمان او به خانه ها و
دودمانهای خودتان منتقل مسازید و آن کسی را که شایسته این مقام و حق است،از مقام و
حق خود دور ننمائید...»آیا شایستگی مقام خلافت با حدس و استنباط شخصی یک مدعی قابل
اثبات است که به امیر المؤمنین نسبت داده شود؟بعبارت دیگر:آن حضرت بمجرد حدس و
استنباط شخصی باینکه شایسته زمامداری است،نمیتوانست با آن یقین و
راحت بگوید:کسی را که شایسته مقام و حق زمامداری است،از مقام و حق خود دور ننمائید
وما می بینیم هیچ یک از متصدیان زمامداری با این یقین و صراحت درباره شایستگی خود
سخنی نگفته اند،و سخنانی که تواریخ از آنان نقل می کنند،مطالبی است که در انتخاب
یا انتصاب های معمولی بمیان میآید.قطعا تکیه امیر المؤمنین در یقین و صراحت خود
مستند به نصوصی بوده است که احتمال نمیداد کسی منکر آنها شود،مانند:
یا علی انت
منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی[شهرت و تواتر این روایت بیش از آن
است که نیازی به ذکر ماخذ داشته باشد] (ای علی،نسبت تو به من،نسبت هارون به موسی
(ع) است،الا اینکه پس از من پیامبری نیست.
مسئله
دهم-گفتار بشیر بن سعد به امیر المؤمنین علیه السلام،گفتاریست بسیار پر اهمیت.
بشیر بآنحضرت گفت:ای علی،اگر این سخن ترا انصار پیش از بیعتی که با ابو بکر
کرده اند،از تو میشنیدند،حتی دو نفر هم از بیعت به توتخلف نمیکردند.امیدواریم این
چند مسئله که همواره مورد بحث و تحقیق دانشمندان اسلامی بوده است،با دقت و اخلاص و
تقوای علمی، مورد توجه قرار بگیرد و مسلمانان از محصول آن دقت و اخلاص و تقوای
علمی بهره مندگردند.
[1] -
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید-ج 6 ص 4 و 5.
[2] -
شرح نهج البلاغه-ابن ابی الحدید ج 6 ص 5.
[3] -
ماخذ مزبور ص 6 تا 8.
[5] -
ماخذ مزبور ص 10 و 11.