رجعت نور

از تو عشقی در سینه دارم که هم آرام دل است و هم اندوهی گران بر جان. آن زمان که نوای عشق تو درون سینه ام می تپد، به یاد روزگاری می افتم که نه تنها آسمان، بلکه زمین نیز از جهل جاهلان، روی روشنایی نداشت و خورشید از شرم، نقاب بر چهره کشیده بود

در با رفتنت، بهشت کوچکم اسیر جهنمی سوزان شد

ای پدر به کجا رفتی؟

از تو عشقی در سینه دارم که هم آرام دل است و هم اندوهی گران بر جان. آن زمان که نوای عشق تو درون سینه ام می تپد، به یاد روزگاری می افتم که نه تنها آسمان، بلکه زمین نیز از جهل جاهلان، روی روشنایی نداشت و خورشید از شرم، نقاب بر چهره کشیده بود. خاک، همچو آتش از درون، شعله می کشید و می سوخت و شن، چون خاکستری به جای مانده از آتش، بر تن کویر می نشست. کویر از جهل خود می سوخت و خاکستر می شد.

آن روزگاران، نه قصه است و نه رویا؛ حقیقتی است که چون دردی سنگین، بر قلب عاشقان برجای مانده است. آنان که بیدارند و آنان که از یادآوری آن دوران می گریزند، روایت جنگ دیو و آدم و روایت صلح بشریت را به خوبی به یاد دارند.

و من نمی گویم که از بیدارانم؛ اما به سرگردانی دچارم. به دنبال چیزی می گردم که خودم نیز نمی دانم چیست. شاید به دنبال راه گریزی باشم تا پناهم شود و سایبان آسایشم و شاید به دنبال کسی که امین بدانمش و از بغض کهنه دل برایش بگویم و خود را خلاص کنم.

می دانی چرا؟ آخر از تو عشقی در سینه دارم که هم آرام دل است و هم اندوهی گران بر جان.

آخر انسان هست و رسول خدا صلی الله علیه وآله، در کارزار جهل و انسایت. آخر رسول هست و پیغامی بر لب و ایمانی در دل در میان جماعتی خواب زده چگونه می توانم شاهد حضور پرفروغت باشم و خود را به خواب بزنم؟ چگونه می توانم صدای «اقرا باسم ربک الذی خلق» را که تو شنیدی، بشنوم و دست بر دست جبریل امین نگذارم؟!

دیدی که بار این امت به خواب رفته تا چه اندازه سنگین است و کمر خمیده ات را تا چه اندازه می تواند بیازارد؟ دیدی که این جماعت جاهل چه می کنند با رسول خدا؟ دیدی که کافرانی در پیش هستند و مسلمانانی در پی؟ دیدی که جنگی در صحرایی گرم برپاست و حضوری در جنگ چه خوش می درخشد؟

اگر جنگ است و پیکار، اگر گرد است و غبار، چه باک؛ زیرا که نوری از آسمان، میهمان زمین است. تو در زمین خدا هستی که ستاره در آسمان شب، راحت و آسوده می تواند لبخندی به لب بنشاند. تو در زمین خدا هستی که ماه بی هراس از دیو شب، پرده از رخ برمی دارد.

ای کاش زمان لختی درنگ می کرد! می دانی چرا؟ آخر از تو عشقی در سینه دارم که هردم نوگلی در آن می شکفد و من به گلستان می اندیشم.

یادم هست همه آن سال هایی را که سخت گذشت؛ سال های سخت مکه و جنگ با کفار و سال های سخت تر پس از هجرت را که چگونه پدری کردی این امت را و چگونه از نامردهای جاهل، مردان عاشق ساختی.

یادم هست همه آن لحظه های خدایی را، پدر!

به یاد دارم زمانی را که تو بودی و صدای شور و شادی را می شد حتی در سینه پراز غم غم پروران شنید. آن زمان، روز، آواز امن شب بود و شب، نوای صلح روز.

اما اکنون ...

اکنون روزگاری است که شادی و شور و شعف، از دامان پر مهر مدینه رخت بربسته است. شادی که رفت، توفانی وحشی، بر قلب مدینه فرود آمد و آشیان بی پناهان را درهم ریخت.

پدر! به کجا رفتی که با رفتنت، بهشت کوچکم، اسیر جهنمی سوزان شد؟ در گام های مهربانت چه رازی بود که تا از این دیار دور شد، قلب مسافران در هم تپید؟

دیدی آن لحظه را که شیطان از در و دیوار شهر بالا می رفت و شیطان صفتان پشت در خانه ات به صف شده بودند و تو را در تبی سوزان می دیدند؟ ... آه، چه می گویم؟ آخر مگر هرم تب، راضی می شد که بر پیشانی رسول خدا بنشیند؟!

دیدی که فاطمه در خانه بود، علی در خانه بود، حسن و حسین در خانه بودند و نابکاران تاریک دل، از فرمانت روی برتافتند؟ دیدی که شیطان با آن ها چه کرد و آن ها کاغذی را نیز از تو دریغ کردند؟

چه می خواستی بگویی آن دم؟ چه وصیتی داشتی که آن را در سینه مهربانت نگه داشتند؟ چه می خواستی بگویی آن زمان که دیدی از لشکر اسامه دور شده اند و به شهر بازگشته اند؟

آه از این دنیای پست که روح عالمی از آن جدا می شود و به هم نمی ریزد! رسولی به ملکوت می رود و ملعونی متولد می شود و دنیا خم به ابرو نمی آورد!

چگونه می توان این غم بزرگ را در این قلب کوچک جای داد؟

از تو عشقی در سینه دارم که هم آرام دل است و هم اندوهی گران بر جان.

جبریل نیز از بزرگی این غم در گوشه ای ایستاده بود و خبر از عروجی جاودانه در دل داشت که نمی توانست آن را بر زبان جاری کند.

سینه آسمان از هم شکافت؛ آن گاه که صف بلند فرشتگان را دید که به بام خانه ات فرود می آیند.

آن روز، در آن عام الفیل که پای بر زمین خداوند گذاشتی، آسمان مکه نورباران شد و اکنون بار دیگر، ستارگان روشن آسمان، بر زمین نازل شدند؛ این بار نه از سرشوق، که از حزن رجعت رسول، از ماتمی که هنوز هم وجود زمین می لرزاند.

چه می ماند بعد از این رجعت، در جهان؟ اندوه؟ اندوه این رجعت را تنها فاطمه می داند و آن بیت الاحزان که از اشک هایش آباد شد و از غم فاطمه ویران.

ای رسول خدا! آنان که بیدار بودند، دیدند که آن روز، تو بال به بال فرشتگان و نسیمی که مرثیه غربت را می سرود، به سوی نور لایزال خداوندی عروج کردی.

ای محمد، فرستاده خدا! تو از زمین پرگرفتی و به عرش خداوندی پیوستی؛ اما مدینه همچنان روشن بود، علی آن جا بود.

پدر! از تو عشقی در سینه دارم که هم آرام دل است و هم اندوهی گران برجان.

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان