جوان برافروخته بود. غمگنانه به صورت مادر خیره می شد و اشک از چشمان بی فروغش می ریخت.ناگهان دو دستش را بالا برد و فریاد کشید:
- یا احکم الحاکمین! احکم بینی و بین امی!ای خدایی که بزرگترین داوری، میان من ومادرم تو داوری کن!
حوالی ظهر بود. عمر و همراهانش در بازارمدینه مشغول گشت و گذار بودند. جوان تاچشمش به عمر افتاد، ساکت شد. عمر ایستادو با تحکم رو به جوان کرد و پرسید:
- چرا به مادرت نفرین می کنی جوان؟!
صدای عمر در بازار طنین انداخت. مردم ازدور و نزدیک با صدای عمر جمع شدند و سر وصدای زیادی بلند شد. عمر دوباره غرید:
- هی مردک با توام! چرا به مادرت نفرین می کنی؟! خجالت نمی کشی؟!
جوان ترسید و لرزه براندامش افتاد; اما به خودش جرات داد و گفت:
- یا امیرالمؤمنین! این زن نه ماه مرا درشکمش نگهداشته، دوسال به من شیر داده;حالا که بزرگ شده ام، مرا از خود دور می کند ومی گوید که فرزند اونیستم! تو قضاوت کن...
عمر حرف جوان را برید و این بار رو به زن کرد و پرسید:
- این جوان چه می گوید زن؟!
زن با حالت گریه جواب داد:
- یا امیرالمؤمنین! به خدا قسم! من این جوان رانمی شناسم; نمی دانم از کدام خانواده و قبیله است; اودروغ می گوید; او می خواهد مرا رسوا کند; من زنی ازقریش هستم و هنوز ازدواج نکرده ام!
عمر دوباره پرسید:
- بر ادعای خود گواه داری؟!
پشت سر زن، گروهی مرد - که تعدادشان به چهل نفر می رسید.- آماده و قبراق ایستاده بودند، زن رو به آن ها کرد و گفت:
- اینان همه برادران عشیره ای من هستند،اینان براین امر شهادت می دهند!
یکی از آنها جلو آمد و گفت:
- ای خلیفه رسول خدا! این جوان دروغ می گوید. می خواهد این زن را در قبیله اش رسوا کند. این، دختری از طایفه قریش است وهنوز ازدواج نکرده و باکره است!
عمر دستور داد:
- این جوان را به زندان ببرید تا از گواهان بازجویی کنم، اگر شهادتشان درست باشد، اورا حد افترا می زنم.
خورشید در وسط آسمان می درخشید. جوان بی اختیار به آسمان نگاه کرد. جز رنگ آبی آسمان چیزی قلبش را امیدوار نساخت. سربازان بی درنگ اورا دستگیر کردند و کشان کشان به طرف زندان دارالحکومه بردند. هنوز به زندان نرسیده بودند که علی علیه السلام جلویشان ظاهر شد. همگی با دیدن علی علیه السلام ایستادند. انگار می دانستند که جوان رابی گناه به زندان می برند. علی علیه السلام نیز ایستاد. چهره مبارکش آفتاب امیدی بود که بر صورت جوان درخشید و نگاه نافذش تیرزهرآگینی بود که پای سربازان عمر را سست کرد. همگی ایستادند. چیزی برای گفتن نداشتند. این بود که تنها نگاه کردند ونگاههای ترس زده شان با نگاه با شهامت علی علیه السلام گره خورد. جوان با دیدن علی علیه السلام جان دوباره ای گرفت و گفت:
- ای پسرعموی رسول خدا! به فریادم برس که من جوانی مظلومم; عمر فرمان داده که مرا به زندان برند! علی علیه السلام با آرامش خاطر به سربازان دستور داد:
- این جوان را برگردانید!
عمر و همراهانش آهسته و با پای پیاده در بازار قدم می زدند که ناگهان همهمه ای دیگر آن ها را متوجه خود کرد. سرو صدای جوان و مردم کوچه و بازار، عمر رابه تعجب انداخت. سربازان که نزدیک تر شدند، عمرسرشان داد کشید:
- چرا این جوان را برگرداندید؟!
یکی از آن ها جواب داد:
- علی دستور داد و تو خود فرموده ای که ازفرمان او سرپیچی نکنیم!
- حالا علی خودش کجاست؟
- می آید!...
یکی از سربازان به عقب برگشت و با انگشتش امیرالمؤمنین علی علیه السلام را نشان داد که آرام و متین جلو می آمد. عمر با دیدن علی علیه السلام خودش راخوشحال نشان داد و از دور برایش درود و سلام گفت:
- درود خدا برتو باد ای علی!
حضرت به سلام عمر جواب داد و از او ماجرا راپرسید. عمر آن چه گذشته بود، بیان کرد. علی علیه السلام بعد از شنیدن همه ماجرا، دستور داد زن و جوان راحاضر کنند. سربازان خلیفه بی درنگ زن و گواهانش راآماده کردند. علی 7 رو به عمر کرد و گفت:
- اجازه می دهی که من در میان ایشان داوری کنم؟
عمر لبخندی زد و گفت:
- چگونه اجازه ندهم که رسول خدا(ص) می فرمود: «داناترین شما، علی علیه السلام است.»
جماعت زیادی جمع شده بود. تا حضرت بر مسند قضاوت نشست، همه سروصداها خوابید و تنها صدای علی علیه السلام بود که سکوت را می شکست:
- ای زن! آیا بر ادعای خود شهودی داری؟!
زن عجول می نمود. بادلهره و دستپاچگی که از حرکات و گفتارش معلوم بود، جواب داد:
- بلی! این شهود من جماعت می باشند.
مردان قبیله اش گفته او را تایید کردند. حضرت رو به مردان کرد و فرمود:
- امروز در میان شما چنان حکمی بنمایم که در آن، خشنودی خدا و رسولش باشد!
آنگاه از زن پرسید:
- ولی تو کیست؟
- همینان! برادرانم!
حضرت رو به برادرانش کرد و فرمود:
- آیا راضی هستید که داوری من در حق شما و خواهرشما جاری باشد؟
- آری، ای پسرعموی رسول خدا! می پذیریم.
علی علیه السلام در حالی که لبخند می زد، نفس راحتی کشید. بعد بلند فرمود:
- ای مردم! من خدا را شاهد می گیرم و حاضرین را به گواهی می طلبم که این زن را به ازدواج این جوان، به مهریه چهارصد درهم از مال خود درآوردم!
و در این لحظه با چشمش دنبال قنبر غلام خود گشت. قنبر از میان جمعیت برخاست. حضرت رو به قنبر کرد و فرمود:
- قنبر پول را بیاور!
قنبر چند کیسه پر از سکه جلوی علی علیه السلام گذاشت. حضرت کیسه ها رابرداشت و به جوان داد و فرمود:
- این ها را در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و به خانه ات ببر و به نزد ما نیامگر غسل جنابت کرده باشی!
زن مضطرب شد و شگفت زده به امیرالمؤمنین علیه السلام نگاه کرد; جوان پولهارا به دامن زن ریخت. صدای سکه ها به گوش همه رسید. نفسها در سینه ها حبس شده بود و از کسی صدایی بر نمی خاست. ناگهان فریاد زن بلند شد:
- الامان، الامان یابن عم رسول الله! می خواهی من به آتش بسوزم؟! به خدااین جوان، پسر من است... برادرانم مرا به نکاح مرد پستی درآوردند، این پسر از او به وجود آمد; وقتی او بزرگ شد، امر کردند او را فرزند خود ندانم، به خداسوگند این فرزند من است...
زن دنبال گفته اش را با هق هق گریه ادامه داد و پسر خودش را به سینه فشرد. فریاد همه به تحسین امیرالمؤمنین علیه السلام بلند شد. عمر نیز با خوشحالی فریاد زد:
- لولا علی لهلک عمر; به راستی که اگر علی علیه السلام نبود، عمر هلاک می شد!