ماهان شبکه ایرانیان

تاملاتی در باب فرهنگ و هنر و ادبیات

این کتاب برای کسانی نوشته شده است که با روح نگارش آن همدل اند. به گمان من، این روح با روند اصلی تمدن اروپا و آمریکا هیچ سنخیتی ندارد

طرحی برای یک پیشگفتار

این کتاب برای کسانی نوشته شده است که با روح نگارش آن همدل اند. به گمان من، این روح با روند اصلی تمدن اروپا و آمریکا هیچ سنخیتی ندارد. روح این تمدن در صنعت و معماری و موسیقی زمانه ما، و نیز در فاشیسم و سوسیالیسم آن متبلور می گردد و مؤلف آن را بیگانه و نامطبوع می شمارد. آنچه گفته آمد، نوعی ارزشداوری نیست. چنین نیست که مؤلف آنچه را امروزه معماری می پندارند ارزشمند بشمارد، یا به آنچه موسیقی عصر جدید می نامند بدگمان نباشد (هر چند که زبان آن را درنمی یابد); با این همه محوشدن هنر دلیل موجهی برای تحقیر انسانهایی نیست که این تمدن را ساخته اند. چرا که در چنین ایامی، شخصیتهای براستی نیرومند از هنر دست می شویند و به کارهای دیگر روی می آورند، و ارزش فرد به نحوی از انحا متجلی می شود ولی بی تردید نه آن گونه که در اوج اعتلای فرهنگ تجلی می یابد. فرهنگ به تشکیلاتی گسترده می ماند که هریک از اعضای آن از جایگاه خاصی برخوردار است تا مطابق با روح حاکم بر کل تشکیلات در آن کار کند. کاملا عادلانه است که قدرت هر عضو براساس میزان مشارکت وی در کل امور تشکیلات ارزیابی شود. لیکن در دوره و زمانه ای که فرهنگ وجود نداشته باشد، نیروها از هم می گسلند و هر فرد توان خود را در راه فائق آمدن بر نیروهای مخالف و مقاومتهای ناشی از اصطکاک صرف می کند. [در نتیجه] توان اشخاص، نه در مسیری که می پیمایند، بلکه احتمالا فقط در حرارتی که به هنگام فائق آمدن بر اصطکاک تولید می کنند، معلوم می شود. با این همه، انرژی به هر حال انرژی است و حتی اگر چشم اندازی که زمانه در برابرمان می نهد حکایت از تکوین تلاش فرهنگی عظیمی ندارد - تلاشی که بهترین آدمیان برای تحقق آن می کوشند - بلکه در عوض چشم انداز مایوس کننده جماعتی را عرضه می دارد که بهترین آحادش صرفا اهداف کاملا شخصی خویش را دنبال می کنند، با این حال نباید از یاد ببریم که آنچه اهمیت دارد این چشم انداز نیست.

بدینسان واقفم که محو فرهنگ به مفهوم محو ارزش انسانی نیست، بلکه صرفا نشانه از بین رفتن برخی از ابزارهای بیان کردن این ارزش است. و با این همه، حقیقت این است که من با روند تمدن اروپا همنوا نیستم و از اهداف آن (اگر اصلا هدفی داشته باشد) سردرنمی آورم. به همین دلیل، من در واقع برای آن دوستانی دست به قلم می برم که در اطراف و اکناف گیتی پراکنده اند.

آینده فرهنگ

در گذشته گفته ام - و شاید بحق - که فرهنگ دیرینه آدمیان فرو خواهد پاشید و سرانجام تلی از خاکستر خواهد شد، لیکن روح آدمی برفراز آن تل جاودانه در پرواز خواهد بود.

توصیف فرهنگ

هستند مسائلی که من هرگز با آنها سروکار پیدا نمی کنم، مسائلی که بر سر راه من قرار ندارند و یا اینکه به دنیای من متعلق نیستند. مسائل جهان فکری غرب که بتهون (و شاید تا حدودی گوته) با آنها کلنجار رفت، ولی هیچ فیلسوفی تا به حال با آنها روبه رو نشده است (شاید نیچه کم وبیش به این مسائل برخورده باشد). و چه بسا مسائل یادشده در فلسفه غرب دیگر از دست رفته باشند، یعنی دیگر کسی نتواند در آنجا ارتقای این فرهنگ را به صورت یک حماسه شاهد باشد و توصیف کند. یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، ارتقای فرهنگ دیگر به شکل یک حماسه صورت نمی گیرد، یا صرفا به نظر کسانی شکل یک حماسه را دارد که از بیرون به آن می نگرند، یعنی همان کاری که احتمالا بتهون به دقت انجام داد (همان طور که اشپنگلر (1) در جایی اشاره می کند). می توان گفت که شعرای حماسه پرداز صرفا پیش از پیدایش تمدن وجود دارند، درست همان گونه که هیچ کس قادر نیست مرگ خویش را هنگام وقوع آن شرح دهد، بلکه صرفا می تواند آن را به منزله رخدادی در آینده پیش بینی و توصیف کند. پس می توان چنین نتیجه گرفت: اگر خواهان توصیفی حماسی از کلیت یک فرهنگ هستید، ناچار باید به آثار برجسته ترین شخصیتهای آن فرهنگ مراجعه کنید، و بنابراین به آثار تدوین شده در زمانی که افول این فرهنگ را صرفا می شد پیش بینی کرد، زیرا بعدها هیچ کسی نخواهد بود تا آن را توصیف کند. پس جای شگفتی نیست که این توصیف می بایست صرفا به زبان پررمزوراز پیشگویی نگاشته شود، زبانی که در واقع شمار اندکی از افراد قادر به فهم آن اند.

محیط فرهنگی

اگر می گویم که کتابم را صرفا برای جمع کوچکی نوشته ام (البته اگر بتوان آنها را یک جمع تلقی کرد)، منظورم این نیست که این جمع را نخبگان بشریت می دانم. لیکن جمع مذکور کسانی را دربرمی گیرد که من به آنها روی می آورم، نه به این سبب که آنان بهتر یا بدتر از دیگران اند، بلکه به این دلیل که محیط فرهنگی من متشکل از همین افراد است - افرادی که به اصطلاح هموطنان من هستند - برخلاف دیگران که به چشم من بیگانگان اند.

طلوع فرهنگ

چه بسا تمدن حاضر روزی فرهنگی پدید آورد.

آن گاه که چنین شود، تاریخ راستین کشفیات سده های هجدهم و نوزدهم و بیستم نیز پدید خواهد آمد، تاریخی که بس جالب خواهد بود.

ماهیت فرهنگ

فرهنگ آیینی است که به جا آورده می شود. یا دست کم مستلزم چنین آیینی است.

تعامل فرهنگی آدمیان

چگونه است حال و روز آن کسانی که طبع بذله گوی مشابهی ندارند؟ واکنشهای ایشان در خور یکدیگر نخواهد بود. مثل اینکه برخی مردمان سنتی داشته باشند که حکم کند کسی توپی را به سوی کسی دیگر پرتاب کند و آن دیگری آن را بگیرد و به طرف شخص نخست باز پس اندازد. لیکن برخی از آنان به جای بازپس انداختن توپ، آن را در جیبشان بگذارند.

یا چگونه است حال و روز کسی که پی بردن به کنه سلایق دیگران را نتواند؟

تاثیر محیط در شخصیت آدمی

گفتن اینکه شخصیت آدمی می تواند از محیط بیرون تاثیر بپذیرد، به هیچ روی اهانت آمیز نیست. زیرا این گفته صرفا بدین معناست که تجربه از دگرگون شدن آدمیان در اوضاع و احوال مختلف حکایت دارد. اگر بپرسند محیط چگونه می تواند آدمی را - یا عنصر اخلاقی انسان را - به انجام دادن کاری وادارد، پاسخ این است که حتی اگر وی بگوید «هیچ انسانی نباید تسلیم اجبار شود»، با این حال در چنین اوضاع و احوالی در واقع به انحاء مختلف تسلیم اجبار می شود.

«تو مجبور نیستی; می توانم مفری (متفاوت) رابه تو نشان دهم، لیکن تو نخواهی پذیرفت.»

فرهنگ نویسندگان

من معتقدم که برای لذت بردن از آثار هر نویسنده ای، می بایست فرهنگ آن نویسنده را نیز دوست بداریم. اگر فرهنگ نویسنده را بی اهمیت یا نفرت انگیز بدانیم، آرام آرام از تحسین وی دست خواهیم شست.

اعصار فرهنگی

نظرات اشپنگلر بهتر فهمیده می شد اگر گفته بود: «من اعصار فرهنگی مختلف را با زندگی خانواده ها مقایسه می کنم. اعضای هر خانواده ای با یکدیگر شباهت دارند، گو اینکه خانواده های متفاوت نیز اعضایشان به یکدیگر شبیه اند. شباهت خانوادگی با سایر شکلهای شباهت فرق دارد، زیرا ...»، و غیره. منظورم این است که اشپنگلر باید موضوع مقایسه را (یعنی موضوعی که این نحوه نگرش به جهان از آن ناشی می شود) معلوم کند، والا احتجاج او یکسره مخدوش می شود. زیرا ما خواه ناخواه خصوصیات الگوی نخستین، (prototype) را به موضوعی نسبت می دهیم که از این جنبه تحت بررسی داریم، و سپس ادعا می کنیم که «همواره حتما چنین است که ...».

این بدان سبب است که می خواهیم در عین بازنمایی اشیاء، گوشه چشمی هم به ویژگیهای الگوی نخستین داشته باشیم. لیکن از آنجا که الگوی نخستین و موضوع را با یکدیگر خلط می کنیم، بی آنکه خود بخواهیم خصوصیاتی را جزم اندیشانه به موضوع نسبت می دهیم که فقط الگوی نخستین در اصل می تواند از آن برخوردار باشد. از دیگر سو، گمان می کنیم اگر دیدگاهمان در واقع فقط در یک مورد صادق باشد، پس آنقدرها که ما می خواهیم شمول ندارد. اما الگوی نخستین را می بایست همان گونه که هست به وضوح ارائه داد تا مشخصه کل احتجاج باشد و شکل آن را معین کند. بدین ترتیب الگوی نخستین اهمیت درجه اول می یابد، و در نتیجه اعتبار کلی آن ناشی از این امر خواهد بود که شکل احتجاج را معین می کند، و نه ناشی از این ادعا که هر آنچه در مورد آن مصداق دارد در سایر موارد بحث نیز صدق می کند.

ایضا درباره احکام مبالغه آمیز و جزمی، همواره باید پرسید که: در این حکم فی الواقع چه چیز صادق است؟ یا مثلا این حکم در کدام موارد واقعا صادق است؟

نسل جوان

نقل می کنندکه فیزیکدانان اولیه ناگهان دریافتند که فهم آنان از ریاضی ناچیزتر از آن است که بتوانند در حوزه فیزیک کاری از پیش ببرند. می توان گفت امروزه جوانان در وضعیت کم وبیش مشابهی قرار دارند زیرا عقل سلیم به مفهوم متعارف آن، برای برآوردن نیازهای عجیب و غریب زندگی دیگر کفایت نمی کند. همه چیز به قدری پیچیده شده است که احاطه یافتن بر اوضاع فقط به مدد عقلی خارق العاده میسر می شود، چرا که مهارت در انجام دادن بازی دیگر کفایت نمی کند. پرسشی که پیاپی مطرح می شود این است: آیا اکنون می توان به این بازی مبادرت کرد، و بازی مناسب کدام است؟

علم و فلسفه

به هنگام پژوهش علمی، انواع و اقسام مطالب را بیان می کنیم. سخنان زیادی را بر زبان می آوریم که خود نیز نمی دانیم چه نقشی در پژوهش موردنظر دارند. چرا که همه اظهاراتمان لزوما از هدفی آگاهانه سرچشمه نمی گیرد. زبان را بی وقفه می جنبانیم تا صرفا سخنی گفته باشیم. اندیشه هایمان در مسیرهایی معین سیلان می یابد و ما بی آنکه خود متوجه باشیم با به کارگیری فنونی که آموخته ایم، از یک اندیشه به اندیشه ای دیگر می رسیم. و اکنون زمان آن فرارسیده است که گفته های خود را بسنجیم. جنب وجوش زیادی کرده ایم که راه نیل به مقصودمان را هموار نکرده یا حتی سد راهمان شده است، و اکنون باید فرایندهای اندیشه خود را به مدد فلسفه روشن کنیم.

مسائل زندگی

روش حل کردن مسئله ای که در زندگی خود دارید این است که با تغییر شیوه زندگی، عامل ایجاد مسئله را از بین ببرید.

این حقیقت که زندگی مسئله ساز است ثابت می کند که شکل زندگی شما با قالب زندگی تناسب ندارد. در نتیجه می بایست نحوه زندگی کردن خود را دگرگون کنید و به مجرد اینکه زندگی شما با قالب زندگی متناسب شود، عامل ایجاد مسئله از بین خواهد رفت.

با این همه، آیا گمان نمی کنیم آن کس که هیچ مسئله ای در زندگی نمی بیند، در واقع از دیدن چیزی مهم - و در واقع مهمترین چیز - عاجز است؟ می خواهم بگویم که چنین کسی، بی هدف و کورکورانه می زید (همچون موش کور)، و اگر چشم بصیرت اشت یقینا مسئله را می دید.

یا شاید هم باید بگویم آن کس که به درستی می زید، مسائل زندگی برایش حکم اندوه را ندارد; لذا این مسائل برای چنین کسی، نه مشکل آفرین که مسرت بخش خواهند بود. به دیگر سخن، برای او مسائل یادشده حکم هاله ای نورانی به دور زندگی را خواهند داشت و نه زمینه ای نامعلوم.

نگرش جدید

هنگامی که تحمل کردن زندگی زیاده از حد دشوار می شود، به صرافت می افتیم که اوضاع را دگرگون کنیم. لیکن مهمترین و ثمربخش ترین تغییر (تغییر در نگرش خودمان)، بسیار به ندرت به ذهنمان خطور می کند و بسیار مشکل می توان عزم را به این منظور جزم کرد.

انقلابی

انقلابی واقعی کسی است که بتواند خویشتن را دگرگون کند.

سنت

سنت چیزی نیست که آدمی بتواند آن را فرا گیرد، ریسمانی نیست که هرگاه بخواهد به آن چنگ زند; درست همان گونه که آدمی نمی تواند نیاکان خویش را برگزیند.

آن کس که سنت دلخواه خود را ندارد، چونان عاشقی ناکام است.

نیک - الوهی

هر آنچه نیک است، حتما سرشتی الوهی دارد. گر چه شگفت آور می نماید، اما اخلاقیات من همین است و بس. امر فوق طبیعی صرفا در چیزی فوق طبیعی جلوه می یابد.

هنر جدید

اخیرا هنگامی که با آروید (2) از تماشای یک فیلم در سینما برمی گشتیم، به او گفتم: تفاوت فیلمهای مدرن با فیلمهای قدیمی، مثل تفاوت اتومبیلهای امروزی با اتومبیلهای بیست و پنج سال پیش است. تاثیر آنها نیز ایضا مضحک و عاری از ظرافت است. پیشرفتهای به دست آمده در عرصه فیلمسازی را با پیشرفتهای فنی اتومبیلهای جدید می توان مقایسه کرد، اما این پیشرفت را (اگر بتوان آن را پیشرفت خواند) نمی توان پیشرفتی در عرصه سبک هنری دانست. این موضوع یقینا در مورد موسیقی مدرن رقص نیز مصداق دارد. رقص جاز، همچون فیلم، می تواند پیشرفت کند. آنچه همه این پیشرفتها را از شکل گیری یک سبک هنری متمایز می کند این است که روح در آنها هیچ نقشی ندارد.

تاثیر هنر

انگلمن (3) به من گفته است که وقتی کشو میزش را که مملو از دستنوشته های اوست برای یافتن چیزی زیرورو می کند، به نظرش می آید که نوشته هایش بسیار درخشان اند و جا دارد که آنها را منتشر کند تا دیگران از آنها بی بهره نمانند. (وی می گوید وقتی نامه های بستگان متوفی خود را می خواند، همین احساس را دارد.) لیکن وقتی به انتشار گزیده ای از آنها می اندیشد، آن گاه کل ماجرا جذابیت و ارزشش را از دست می دهد و ناممکن می نماید. من پاسخ دادم که آنچه او می گوید، به این موضوع شباهت دارد: هیچ چیز جالبتر از دیدن کسی نیست که مشغول انجام یکی از کارهای بسیار معمولی و روزمره خویش است و خبر ندارد که کسی دیگر مشغول تماشای اوست. تصور کنید که در تئاتر هستیم. پرده بالا می رود و مردی را می بینیم که به تنهایی در طول اتاق قدم می زند، بعد سیگارش را روشن می کند، می نشیند، و غیره. به این ترتیب ما ناگهان از بیرون به تماشای انسانی نشسته ایم، آن هم به نحوی که معمولا هرگز نمی توانیم خودمان را [در حین انجام همین کارهای پیش پاافتاده] مشاهده کنیم. این کار مانند آن است که فصلی از یک زندگینامه را با چشمان خود ببینیم. بی تردید این کار خارق العاده و در عین حال شگفت انگیز خواهد بود. بدین ترتیب شاهد زندگی واقعی می شویم، یعنی شاهد چیزی شگفت آورتر از هر آنچه نمایشنامه نویسان می توانند برای اجرا یا گفته شدن بر روی صحنه تئاتر تنظیم کنند. ولی ما هر روز ناظر چنین رخدادی هستیم و اصلا تحت تاثیر قرار نمی گیریم! کاملا درست است، ولیکن ما رخداد یادشده را از آن زاویه نمی بینیم. پس وقتی انگلمن به نوشته های خود می نگرد و احساس می کند مطالبی عالی نوشته است (هر چند که تمایل ندارد هیچ یک از آن نوشته ها را به طور جداگانه منتشر کند)، زندگی خویش را چونان اثری هنری می بیند که خدا آن را خلق کرده است و از این حیث، آن زندگی در خور تامل است، همچنان که زندگی هرکسی و کلا هر چیزی در خور تامل است. اما فقط هنرمندان قادرند هر چیز را طوری بنمایانند که در نظر ما همچون اثری هنری جلوه کند. پس جای تعجب نیست که آن دستنوشته ها، وقتی تک تک و به خصوص با بی علاقگی نگریسته شوند (یعنی اگر کسی که به آنها می نگرد پیشاپیش آنها را جالب نداند)، دیگر ارزشمند به نظر نرسند. می توان گفت اثر هنری ما را وامی دارد که آن را از منظر مناسب بنگریم، اما وقتی هنر در کار نباشد، هر شی ء هچون اشیاء دیگر صرفا جزئی از طبیعت است که ما می توانیم به سبب شور و شوق خودمان آن را تحسین کنیم، ولی این کار کسی را محق به رویارویی با ما نمی کند. (مدام یکی از آن عکسهای پیش پاافتاده به خاطرم خطور می کند که منظره ای در آن به چشم می خورد و کسی که آن را انداخته است بسیار جالب می پنداردش چرا که خودش در آنجا بوده و شور و حالی به او دست داده است; اما دیگری کاملا بحق همان عکس را با بی اعتنایی کامل می نگرد، زیرا هرکسی محق است چیزی را با بی اعتنایی بنگرد.)

با این همه، همچنین به نظرم می آید که به غیر از آثار هنرمندان، راه دیگری برای نمایاندن الوهیت گیتی وجود دارد. به اعتقاد من، اندیشه می تواند چنین کند; گویی که بر فراز عالم هستی به پرواز درمی آید و آن را به حال خود رها می کند و از بالا - در حال پرواز - نظاره گر آن می شود.

منزلت موسیقی

عده ای بر این اعتقادند که موسیقی هنری بدوی است، چرا که صرفا از معدودی نت و ضرباهنگ تشکیل می شود. لیکن موسیقی فقط به ظاهر ساده می نماید، حال آنکه جوهر آن (یعنی همان چیزی که تفسیر محتوای آشکار موسیقی را میسر می سازد) واجد همان پیچیدگی بی حدوحصری است که شکلهای ظاهری سایر هنرها القا می کنند. [به دیگر سخن] شکل ظاهری موسیقی، پیچیدگی ذاتی آن را مستور می کند. به تعبیری می توان گفت که موسیقی در میان تمامی هنرها، عالمانه ترین است.

آثار کم نظیر هنری

آثار هنرمندان بزرگ خورشیدهایی هستند که در این سو و آن سو طلوع و غروب می کنند. زمانی خواهد رسید که هر اثر هنری کم نظیری که اکنون افول کرده است، دگر بار سربرآرد.

متناقض نمای (پارادوکس) هنر

دشوار بتوان در هنر چیزی بهتر از «هیچ نگفتن » گفت.

تاثیرپذیری هنرمندان

هر هنرمندی از سایر هنرمندان تاثیر می پذیرد و آثارش مبین نشانه های تاثیرپذیری اوست، لیکن برای ما صرفا شخصیت او اهمیت دارد. آنچه وی از دیگران به میراث می برد، حکم پوسته تخم مرغ را دارد و بس. این پوسته ها را می بایست به دیده اغماض نگریست و در عین حال آگاه بود که آنها خوراک روح نمی توانند بود.

منزلت هنرمندان

امروزه مردم تصور می کنند که کار دانشمندان آموزش دادن به آنهاست و کار شعرا، موسیقیدانها و امثالهم لذت بخشیدن به آنها. این فکر که اینان می توانند چیزی به آنها بیاموزند - آری، این فکر به ذهن مردم خطور نمی کند.

نواختن پیانو

نواختن پیانو، رقص انگشتان انسان!

انعکاس طبیعت در هنر

معجزه های طبیعت.

می توان گفت: هنر معجزه های طبیعت را نشان می دهد. مفهوم معجزه های طبیعت، بیان هنر است. (شکفتن شکوفه. تحیرآور بودن آن از چه روست؟) می گوییم: «فقط به شکفتنش بنگر!»

وظیفه هنر

نظریه پردازی نادرست تالستوی درباره اینکه آثار هنری چگونه «احساس » برمی انگیزند، از بسیار جهات آموزنده است. اثر هنری را نه یگانه تعبیر یک احساس، بلکه لااقل یکی از تعابیر احساس، یا تعبیری محسوس، می توان نامید. همچنین می توان گفت وقتی مردم اثر هنری را درک می کنند، با آن هماهنگ و «همصدا» می شوند، یا به عبارتی به آن واکنش نشان می دهند. می توان افزود: اثر هنری فقط در پی القای خود است ولاغیر. درست همان گونه که وقتی به دیدار کسی می روم، صرفا در پی این نیستم که فلان احساس و بهمان احساس را در او برانگیزم; بلکه هدفهم عمدتا دیدن کردن از اوست، هر چند که البته دوست می دارم که او همچنین از من به گرمی پذیرایی کند.

و به راستی بی معنا خواهد بود که بگوییم هنرمند می خواهد خواننده اثرش، همان احساس خود او به هنگام نگارش اثر را داشته باشد. احتمالا می توانم تصور کنم که مفهوم مثلا یک شعر را درمی یابم، یعنی مفهوم آن را مطابق میل شاعر می فهمم; لیکن احساس احتمالی او به هنگام سرودن آن شعر اصلا موردنظر من نیست.

گیرایی مسائل زیباشناختی

بعید نیست برخی مسائل علمی به نظرم جالب برسند، اما هرگز شیفته آنها نمی شوم. فقط مسائل عقلی و زیباشناختی مرا مسحور خود می کنند. اصولا به راه حل مسائل علمی بی اعتنایم، اما نه به راه حل مسائل زیباشناختی.

کمال مطلوب شاعر

کلایست (4) در یکی از آثارش می نویسد که شعرا بیش از هر چیز در پی آن اند که اندیشه را صرفا به واسطه اندیشه و بدون کلمات القا کنند. (چه اعتراف عجیبی.)

شعر خوب، شعر بد

نیچه در یکی از آثارش می نویسد که حتی بهترین شعرا و اندیشمندان نیز نوشته های متوسط و کم مایه دارند، اما کارهای خوبشان را از آنها جدا کرده اند. لیکن سخن نیچه چندان صواب نیست. درست است که باغبان علاوه بر گل سرخ، کود و آشغال و کاه نیز در باغ دارد، ولی نه فقط ارزش آنها، بلکه عمدتا نقش هریک از آنها باعث تمایزشان در باغ می شود.

آنچه در بدو امر جمله ای ناپخته به نظر می آید، چه بسا نطفه یک جمله پرمغز باشد.

خواب چونان داستان

در روانکاوی به سبک فروید، خواب به اصطلاح اوراق می شود و مفهوم اولیه خود را به کلی از دست می دهد. می توان خواب را به نمایشی مانند کرد که بر روی صحنه اجرا می شود، نمایشی که طرحش، (plot) گاه بسیار درک ناشدنی است و گاه فوق العاده واضح، یا به ظاهر ساده. سپس می توان چنین تصور کرد که این طرح به اجزای کوچکتری تقسیم می شود و هریک از آنها مفهوم کاملا جدیدی می یابند. یا می توان خواب را این گونه در نظر گرفت: بر روی صفحه ای بزرگ، تصویری کشیده می شود; سپس آن صفحه به گونه ای تا زده می شود که بخشهایی از تصویر که در شکل اولیه جدا از هم بودند در کنار یکدیگر قرار می گیرند و بدین ترتیب تصویر جدیدی به وجود می آید که ممکن است معنادار یا بی معنا به نظر آید. (شق دوم با «رؤیای آشکار» (5) مطابق است و تصویر اولیه با «محتوای نهفته رویا» (6) .)

حال می توان تصور کرد که کسی با دیدن تصویر حاصل از بازکردن تای کاغذ، احتمالا با تعجب بگوید: «بله، راه حل همین است. خوابی که دیدم همین بود، البته بدون در نظرگرفتن تفاوتها و تحریفها». آن گاه همان را راه حل قلمداد می کنند صرفا به این دلیل که وی چنین می پذیرد. درست مانند زمانی که هنگام نوشتن مطلبی به دنبال واژه ای می گردید و بعد می گویید: «خودش است. این کلمه منظورم را می رساند!» پذیرش شما مؤید یافته شدن کلمه موردنظر است و از اینجا نتیجه گرفته می شود که این همان کلمه ای است که به دنبالش می گشتید. (در این مورد فی الواقع می توان گفت: تا زمانی که چیزی را نیابیم نمی دانیم که چه می خواهیم. راسل نیز درباره آرزوکردن، تقریبا همین حرف را می زند.)

جالب بودن خواب به سبب رابطه علی آن با وقایع زندگی خواب بیننده نیست، بلکه به این سبب است که آدمی احساس می کند خوابش بخشی از یک داستان است (بی تردید بخشی واضح و گویا) و بقیه آن داستان در پرده ابهام می ماند. (مثلا این پرسش برایمان مطرح می شود: «این شخص از کجا آمد و سرنوشتش چه شد؟»)

علاوه بر این، اگر کسی به من ثابت کند که داستان حقیقی این نیست، که مبنای آن در واقعیت به کلی فرق می کرده است، و در نتیجه من هم با کمال تاسف ابراز تعجب کنم که «عجب، پس قضیه این بود؟»، آن گاه در واقع از چیزی محروم شده ام. اکنون با بازشدن تاخوردگیهای کاغذ، اجزای داستان اصلی از هم می گسلند. آن مردی که در خواب دیده بودم به این موضوع مربوط می شد، گفته هایش به آن موضوع، محل رخداد وقایع نیز به فلان موضوع. با این همه، داستان دیده شده در خواب، همچون تابلویی که ما را شیفته خود می کند و الهام بخشمان می شود، افسونی خاص خود دارد.

یقینا می توان گفت که ژرف اندیشی درباره تصاویری که در خواب می بینیم، برای ما الهام بخش است و ما از این تصاویر صرفا الهام می گیریم، چرا که اگر خواب خود را برای دیگری بازگوییم، معمولا شنونده الهام نمی گیرد. آن خواب، همچون پنداشتی که می تواند تکوین یابد، در ما تاثیر می گذارد.

نویسنده کم مایه

نویسنده کم مایه را باید برحذر کرد که عجولانه عبارتی ناپخته و نادرست را با عبارتی صحیح تعویض نکند. وی با این کار ایده بدیع خود را - که دست کم مثل جوانه ای تازه روییده است - زایل می کند. آن گاه آن ایده می پژمرد و دیگر هیچ ارزشی نخواهد داشت. همچنین بعید نیست که وی آن ایده را به سطل زباله اندازد، و حال آنکه آن جوانه کوچک معصوم هنوز می توانست رشد کند.

شکسپیر

می توان گفت شکسپیر رقص احساسات شورانگیز انسان را به نمایش می گذارد. از همین رو، وی ناچار از برونگرایی است، چرا که در غیر این صورت به جای نمایش رقص احساسات شورانگیز، درباره آن احساسات [صرفا] سخن خواهد گفت. لیکن وی احساسات یادشده را به صورت یک رقص به ما نمایش می دهد، و نه به گونه ای ناتورالیستی. (این ایده را مدیون پل انگلمن هستم.)

به راستی باورآوردن به چیزی که حقیقتش بر ما آشکار نیست، چقدر دشوار است. مثلا وقتی می خوانم که انسانهای برجسته در طول قرنهای متمادی شکسپیر را تحسین کرده اند، نمی توانم این ظن را از سر بیرون کنم که تحسین وی کاری مرسوم و متعارف بوده است، هر چند که باید به خود بگویم که مطلب چنین نیست. کسی همچون میلتن (7) که سخنش برای من حجت است، می تواند متقاعدم کند که حقیقت جز این است. تردید ندارم که او سخن به گزاف نمی گفت. البته منظورم این نیست که هزاران استاد ادبیات بی آنکه آثار او را دریابند و بنا به دلایلی نادرست، تحسین بس فراوانی را نثار او نکرده اند و نمی کنند.

تشبیهاتی که شکسپیر در آثار خود به کار می برد، به مفهوم متعارف کلمه بدند. بنابراین اگر این تشبیهات را با این همه خوب بدانیم (من شخصا نمی دانم که آیا چنین است یا نه)، در آن صورت باید گفت که قانونی خاص خود دارند. مثلا شاید طنین این تشبیهات آنها را باورپذیر و واجد حقیقت می کند.

چه بسا مهمترین نکته درباره شکسپیر، سهولت گفتار و اقتدار او باشد، و چه بسا برای تحسین شایسته او می بایست او را آن گونه که هست پذیرفت، همان طور که طبیعت (مثلا منظره ای در طبیعت) را همان گونه که هست می پذیریم.

اگر در آنچه گفتم به خطا نرفته باشم، این بدان معناست که سبک کل آثار شکسپیر (منظورم سبک به کاررفته در مجموعه همه آثار اوست)، واجد بیشترین میزان اهمیت است و حقانیت او را ثابت می کند.

بدین ترتیب، دلیل ناتوانی من در درک آثار او چه بسا این باشد که قادر نیستم آثار او را به سهولت بخوانم. یعنی به همان سهولتی که کسی منظره ای باشکوه را می نگرد.

شکسپیر و رؤیا. رؤیا باطل است و بی معنا و مرکب، و در عین حال کاملا درست: با چنین ترکیب عجیبی رؤیا در ما تاثیر می گذارد. از چه رو؟ نمی دانم. و اگر شکسپیر - مطابق قول عموم - شاعری سرآمد است، پس می توان درباره وی چنین گفت: این رای به کلی باطل است، اصلا چنین نیست; و در عین حال بر حسب قواعد خاص خودش، این رای کاملا درست است.

موضوع را این گونه نیز می توان بیان کرد: اگر شکسپیر شاعری سرآمد است، سرآمدبودنش صرفا در مجموعه آثارش متبلور می شود، آثاری که زبان و دنیایی خاص خود می آفرینند. به دیگر سخن، وی اساسا وجود حقیقی ندارد (همچون رؤیا).

به عقیده من هیچ شاعری را نمی توان همطراز شکسپیر دانست. آیا نمی توان گفت که وی احتمالا خالق یک زبان بود و نه یک شاعر؟

یگانه کاری که درباره شکسپیر می توانم بکنم این است که با تحیر به او بنگرم، و لاغیر.

تمجیدهای اغلب ستایشگران شکسپیر را عمیقا به دیده تردید می نگرم. به گمان من، مشکل از آنجا ناشی می شود که کس دیگری همطراز او نیست (دست کم در فرهنگ غرب)، و لذا هر جایگاهی که برای او درنظر بگیریم به هر حال در خور او نیست.

موضوع این نیست که شکسپیر انواع سنخهای بشر را با چیرگی تصویر کرد و بدین لحاظ به حقیقت زندگی وفادار ماند. وی از حقیقت زندگی عدول می کند. لیکن نگارگری وی چنان ماهرانه و حرکت قلم مویش چنان بی همتا بود که هریک از شخصیتهای آثارش مهم و در خور توجه جلوه می کند.

«قلب بزرگ بتهون »; اما کسی از «قلب بزرگ شکسپیر» نمی تواند سخن به میان آورد. «نگارگری چیره دست که شکلهای طبیعی جدیدی از زبان خلق کرد»، به گمان من توصیف دقیقتری از شکسپیر است.

در واقع، هیچ شاعری راجع به خویشتن نمی تواند بگوید که «من بسان پرندگان آواز سرمی دهم »; اما احتمالا شکسپیر محق بود که درباره خود چنین بگوید.

تصور نمی کنم که شکسپیر قادر می بود راجع به «سرنوشت زندگی شاعران » به تامل بپردازد. نیز نمی توانست خویشتن را پیامبر یا معلم بشر انگارد.

مردم کم و بیش با همان حیرتی که به پدیده های شگرفت طبیعت می نگرند، به او چشم می دوزند و احساس می کنند که بدینسان نه انسانی بزرگ، بلکه پدیده ای خارق العاده را شناخته اند.

علت عاجزبودن من از فهم شکسپیر این است که بیهوده می کوشم در این پدیده نامتقارن، نوعی تقارن بیابم.

آثار او به چشم من بیشتر طرحهایی کلی - و نه تابلوهایی تمام عیار - هستند; گویی کسی که هر کاری را برای خود مجاز می شمارد این طرحها را با عجله کشیده است. خوب درک می کنم که چرا کسانی ممکن است این هنر را بستایند و برتر بنامندش، لیکن من آن را نمی پسندم. پس اگر کسی در مقابل این آثار از فرط حیرت، خود را عاجز از بیان می یابد، علت آن بر من آشکار است. اما هرکسی که آثار شکسپیر را مثلا همچون آثار بتهون می ستاید، به گمان من درک نادرستی از شکسپیر دارد.

× این مقاله ترجمه ای است از برخی بخشهای کتاب . On Culture and Value عنوانهای انتخابی برای این قطعات (به غیر از عنوان قطعه اول)، از مترجم است.

پی نوشتها:

1. Oswald Spengler (1936 - 1880)، فیلسوف آلمانی - م.

2. Arvid Sjogren ،از دوستان و بستگان ویتگنشتاین.

3. Paul Engelmann (1965 - 1891)، مهندس ساختمان و دوست ویتگنشتاین - م.

4. Heinrichvon Kleist (1811 - 1777)،نمایشنامه نویس آلمانی - م.

5. «رؤیای آشکار»، (manifest dream) اصطلاح فروید است برای اشاره به تصاویری که فرد در خواب می بیند - م.

6. «محتوای نهفته رؤیا»، (latent dream content) اصطلاحی است که در روانکاوی فرویدی برای اشاره به معنی واقعی (ناخودآگاهانه) خواب به کار می رود - م.

7. John Milton (1674 - 1608)، شاعر انگلیسی - م.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان