طلب وجه اسب و شمشیر از جانب حضرت
بدر، غلام احمد بن حسن می گوید: وارد جبل1 شدم در حالی که معتقد به امامت [حضرت صاحب الامر(ع)] نبودم، ولی اولاد علی(ع) را به طور کلی دوست می داشتم تا آنکه یزید بن عبدالله مرد و در زمان بیماریش وصیت کرد که اسب سمندش را با شمشیر و کمربندش به مولایش [حضرت قائم(ع)] بدهند. من ترسیدم که اگر آن اسب را به «اذکوتکین»2 ندهم، آزاری از او به من برسد، لذا آن اسب و شمشیر و کمربند را پیش خود به هفتصد دینار قیمت کردم و به هیچ کس اطلاع ندادم؛ ناگاه از عراق توقیع مبارکی از امام زمان(ع) به من رسید که:
هفتصد دیناری را که بابت بهای اسب و شمشیر و کمربند نزد تو است، برای ما بفرست.
[و از اینجا به امامت آن حضرت معتقد شدم].3
مژدة مولود توسط حضرت
مردی می گوید: برای ابراهیم پسری متولد شد، گفت: به حضرت امام عصر(ع) نامه ای نوشتم و از ایشان اجازه خواستم تا او را در روز هفتم ختنه کنم؛ جواب رسید:
انجام مده.
او هم در روز هفتم یا هشتم مرد. آنگاه خبر مرگش را برایشان نوشتم، پاسخ فرمودند:
به جای او، [فرزندان] دیگری به تو عطا شود که نام اولی را احمد و بعد از او را جعفر بگذار.
و همان طور شد که فرموده بودند.
همچنین، زمانی آمادة عزیمت به سفر حج شدم و با مردم خداحافظی کردم، و آمادة حرکت بودم که توقیعی از ناحیة مقدس حضرت(ع) به این مضمون برایم صادر گردید:
ما این کار را خوش نداریم، خود دانی.
و من دلتنگ و اندوهگین شدم و برای حضرت نوشتم: من بر شنیدن امر و فرمان بردن از شما پابرجا ایستاده ام، ولی از بازماندن از حج نیز اندوهگینم. توقیع شریف دیگری ارسال فرمودند که:
دلتنگ مباش که سال آینده حج خواهی گزارد.
چون سال بعد رسید، عریضه ای به محضرشان نوشتم و اجازه خواستم؛ و حضرت اجازه فرمودند. سپس نوشتم: من محمد بن عباس را، به عنوان هم کجاوة خود، برگزیده ام و به دیانت و صیانت او اطمینان دارم، پاسخ آمد:
اسدی، خوب رفیقی است، اگر او آمد دیگری را برمگزین.
و اسدی، خود، آمد و با او هم کجاوه شدم.4
پاسخ حضرت و رفع اختلاف دربارة امامت
حسن بن عیسی می گوید: چون امام عسکری(ع) درگذشتند، مردی از اهل مصر، در حالی که مالی متعلق به امام زمان(ع) همراه داشت، به مکه آمد و دربارة جانشین امام(ع) اختلاف شده بود. بعضی از مردم می گفتند: امام عسکری(ع) بدون فرزند درگذشته اند و جانشین ایشان همان جعفر (کذاب) است. و برخی دیگر می گفتند: آن حضرت(ع) دارای فرزند بوده اند.
حسن بن عیسی، مردی را، که کنیه اش ابوطالب بود، همراه با نامه ای به سامرا فرستاد، [تا کسب خبر کند.] او نزد جعفر آمد و از او دلیل و برهان خواست، و جعفر گفت: الان حاضر نیست. مرد به در خانه آمد و نامه را به [یکی از اصحاب ما (شیعیان) داد، پاسخ آمد که:
خدا دربارة رفیقت (حسن بن عیسی) به تو اجر دهد، او مرد و نسبت به مالی که همراه داشت، به فرد امینی وصیت کرد که هرگونه لازم است عمل کند. و نامة او، پاسخ داده شد.
چون به مکه باز گشت، [اوضاع] همانطور بود که حضرت فرموده بودند.5
پیشگویی حضرت دربارة وفات اسحاق بن یعقوب
طبری می گوید: احمد بن اسحاق قمی، نمایندة حضرت امام عسکری(ع) بود و پس از آنکه آن حضرت(ع)، رحلت نمودند، امر نمایندگی مولایمان حضرت صاحب الزمان(ع) را پذیرفت، و نامه ها و اموال امام را از نمایندگان آن حضرت در مناطق دیگر دریافت می کرد و به ایشان می رساند. روزی اجازه خواست تا به قم برود، و به او اجازه داده شد و امام(ع) فرمودند:
او به قم نمی رسد و در راه مریض خواهد شد و از دنیا خواهد رفت.
او در شهر حلُوان6 مریض شد و درگذشت و به خاک سپرده شد. خدایش رحمت کند.
و مولای ما(ع)، پس از درگذشت احمد بن اسحاق، مدتی در سامرا اقامت داشتند ولی پس از آن، از انظار غایب گردیدند؛ همانطور که در روایات ائمه(ع) این مطلب بیان شده بود. بعضی از افراد آن حضرت را در برخی از اماکن شریف، رؤیت نموده اند و دلایلی، نیز، مبنی بر درستی این رؤیت وجود دارد.7
بیان دقیق مقدار اموال و صاحبان آن توسط حضرت
ابوعباس دینوری سراج، ملقب به آستاره می گوید: یک یا دو سال پس از رحلت حضرت امام عسکری(ع) برای رفتن به حج، از اردبیل به دینور8 آمدم، در حالی که مردم (در مورد امام پس از آن حضرت) در حیرت بودند. اهل دینور، خبر آمدنم را پخش کردند و شیعیان، دورم جمع شدند و گفتند: شانزده هزار دینار از اموال متعلق به امام(ع) نزد ما جمع شده و می خواهیم آنها را با تو بفرستیم تا به هرکس که باید، تسلیم کنی.
به آنان گفتم: اکنون، در شرایط حیرت هستیم و امامی را که اموال را باید به آن حضرت تقدیم کنیم، نمی شناسیم.
و آنان گفتند: ما با توجه به آنچه از اعتماد و کرامتی که داری، آنرا ببر و جز با وجود دلیل و نشانه آن را به کسی نده.
ابوعباس می گوید: هر مالی با اسم صاحب آن در کیسه ای قرار داده شد و من آن را برداشتم و بیرون آمدم. وقتی به قرمیسین9، که محل سکونت احمد بن حسن بود، رسیدم، نزد او رفتم و سلام کردم. همین که مرا دید، بشارت داد و هزار دینار را همراه کیسه ای که ندانستم داخل آن چیست، و پارچه ای رنگارنگ، را به من داد و گفت: این را به خود ببر و غیر از امام، کسی آنرا از دستت خارج نسازد.
می گوید: مال و پارچه را به همراه آنچه داخل آن بود، از او گرفتم.
وارد بغداد شدم، و هدفی جز یافتن کسی که نماینده امام(ع) باشد، نداشتم. به من گفتند که اینجا سه شخص، معروف به باقطانی و اسحاق أحمر و اباجعفر عمری هستند که ادّعای نمایندگی امام زمان(ع) را دارند. او می گوید: از باقطانی شروع کردم و نزدش رفتم و او را دیدم. شیخی بود با دلیری آشکار و اسب های عربی و غلامان بسیار که مردم گرد او جمع شده بودند و گفت و گو می کردند. بر او وارد شدم و سلام گفتم؛ به من خوش آمد گفت و نزدیک خویش برد و گرامی داشت و با من به گفت و گو نشست.
نشستن خود را طولانی کردم تا آن که بیشتر مردم بیرون رفتند. سپس از خواسته ام پرسید، برایش توضیح دادم که من فردی از اهل دینور هستم و همراه خود اموالی آورده ام که می خواهم آنرا تقدیم کنم.
گفت: آنرا بگذار، و من گفتم: امام(ع) را می جویم. گفت: فردا نزد من بیا. فردا نزد او بازگشتم، اما نشانی از امام(ع) نبود. روز سوم نیز رفتم ولی باز هم خبری از امام(ع) برایم نیاورده بود.
احمد بن دینوری می گوید: نزد اسحاق احمر رفتم. و او را جوانی پاکیزه یافتم که منزلش از منزل باقطانی بزرگتر، و اسب ها و البسه و دلیری و غلامانش از او بیشتر بود، و افراد بیشتری پیرامونش حلقه زده بودند.
می گوید: داخل رفتم و سلام گفتم، به من خوش آمد گفت و مرا نزدیک خویش برد. صبر کردم تا از جمعیت کاسته شود؛ و از حاجتم سؤال کرد. آنچه را به باقطانی گفته بودم، به او گفتم، و سه روز نزدش رفتم اما [نشانی از] امام(ع) نیاورد.
احمد می گوید: لذا، نزد ابا جعفر عمری رفتم و او را شیخی متواضع، بر آستری سفیدرنگ. در خانه ای کوچک که غلام و کنیز و اسبی مانند دو نفر دیگر، نداشت نشسته بروی پشم، یافتم. سلام گفتم و جوابم داد و مرا نزدیک خویش برد و سنگینی بار و شرمندگی ام را زدود، سپس از حالم پرسید، به او گفتم که حامل اموالی هستم. گفت: اگر دوست داری که این اموال به شخصی که باید، برسد باید به سامرا، به خانه ابن الرضا (امام جواد)(ع) بروی و فلان نمایندة امام زمان(ع) را بجویی، که آنچه می خواهی را آنجا خواهی یافت.
می گوید: از نزد او بیرون آمدم و راه سامرا را در پیش گرفتم و به خانه امام عسکری(ع) رفتم و از آن نماینده جستجو کردم، دربان گفت که هم اکنون مشغول کاری است و به زودی بیرون خواهد آمد. کنار در، به انتظار نشستم؛ پس از لحظه ای بیرون آمد. برخاستم و به او سلام گفتم. دست مرا گرفت و به خانه اش برد و دلیل آمدنم را پرسید، به او گفتم که مالی را از منطقة کوهستانی با خود آورده ام و می خواهم آن را به امام زمان(ع) تقدیم نمایم. گفت: باشد، و سپس طعامی برایم آورد و به من گفت: از این غذا بخور و استراحت کن که خسته هستی و تا وقت نماز فرصتی هست، و من (نیز) آنچه را می خواهی برایت خواهم آورد.
احمد بن دینوری می گوید: غذا را خوردم و خوابیدم. هنگام نماز برخاستم و نمازگزاردم سپس به حمام رفتم و شست وشویی کردم، و به خانة آن مرد بازگشتم و صبر کردم، تا آنکه ربع شب سپری شد. در آن وقت در حالی که همراه خود نامه ای داشت، به نزد من آمد. درون نامه آمده بود:
به نام خداوند بخشنده مهربان، احمد بن محمد دینوری آمده و با خود 16000 دینار در فلان و فلان کیسه ها آورده است. از آن جمله کیسه ای از فلان شخص دارای فلان مقدار دینار و کیسه ای از دیگری (با ذکر نام) دارای فلان مقدار دینار است. تا آنکه کیسه ها به آخر رسید و کیسه ای متعلق به فلان ذراع که محتوی شانزده دینار است.
می گوید: شیطان مرا وسوسه کرد که آقایم از من به این (اموال) آگاه تر بودند و آن اسامی را تا پایانش خواندم، سپس فرموده بودند:
و در میان آن، از قرمیسین، از برادر پشم فروشم احمد بن حسن ما درایی، کیسه ای است که در آن 1000 دینار و فلان تعداد لباس است، از آن جمله فلان لباس و لباسی به فلان رنگ تا آنکه تمام لباس ها را با ذکر صاحب و رنگ های آن برشمردند.
می گوید: خداوند را سپاس گفتم، و او را به سبب منّتی که بر من نهاد و شک من را برطرف کرد، شکر نمودم. آنگاه (نمایندة امام(ع) دستور داد تا همة آنچه را آورده ام، برادرم و مطابق گفتة اباجعفر عمری عمل کنم.
به بغداد و نزد اباجعفر رفتم. رفت و آمدم، سه روز به طول انجامید. همین که نگاه اباجعفر به من افتاد، گفت: چرا به سامرا نرفتی؟
عرض کردم: آقای من، از سامرا می آیم.
احمد می گوید: مشغول گفت و گو با اباجعفر بودم که نامه ای از جانب مولایمان حضرت امام زمان(ع) به او رسید و در آن مطالبی مانند آنچه همراه من بود در مورد بیان صورت اموال و لباس ها درج گردیده بود، و فرموده بودند که وی، همة آنها را به محمّد بن قّطان قمی تقدیم کند. لذا اباجعفر لباسش را پوشید و به من گفت: آنچه را آورده ای، بردار و به منزل محمد بن قطان بیاور.
می گوید: اموال و لباس ها را به منزل محمد بن قطّان برده، تقدیم او کردم و به قصد حجّ بیرون آمدم.
پس از آنکه به دینور بازگشتم، مردم گرد من جمع شدند، و من توقیعی را که نماینده مولایمان، علیه السلام به من داده بود، را بیرون آوردم و برای آنان خواندم، همین که به ذکر کیسه منسوب به ذراع رسید، غش کرد و افتاد. مراقب او بودیم که به هوش آمد، همین که به هوش آمد به سجده افتاد و خداوند را شکر کرد و سپس گفت: سپاس خداوندی را است که بر ما به هدایت منت نهاد، اکنون دانستم که زمین از حجّت حق تهی نمی ماند؛ به خدا این کیسه را این ذراع به من داده بود و هیچ کس جز خداوند از آن آگاه نبود.
می گوید: بیرون آمدم و روزی از روزها، بعد از آن، اباالحسن مادرایی را دیدم و آن ماجرا را برایش بازگفتم و آن توقیع را برایش خواندم. گفت: سبحان اللّه! در چیزی شک نکردم، هرگز تردید مکن که خداوند عزوجل، زمین را از حجت تهی نمی گرداند.10
رفع حوائج و تولد فرزند با دعای حضرت
قاسم بن علا می گوید: به صاحب الزمان(ع) سه عریضه، پیرامون حوائجی که داشتم، نوشتم و نیز عرض نمودم که مردی سالمند هستم و فرزندی ندارم. آن حضرت(ع) به مطالبم پاسخ گفتند، اما در مورد فرزند چیزی نفرمودند.
برای بار چهارم، نامه ای نوشتم و از ایشان خواستم که برایم دعا کنند تا خداوند فرزندی به من عطا نماید، پس اجابت فرمودند و مرقوم نمودند:
خداوندا، به او فرزند پسری عطا کن که چشمش به واسطة آن روشن گردد و او را وارث وی قرار ده.
می گوید: توقیع مبارک حضرت(ع) رسید، و من می دانستم که همسرم حامله است. نزد او رفتم و از آن پرسیدم، به من خبر داد که مریضی اش برطرف گردیده و نوزاد پسری به دنیا آورده است.11
یقین پسر مهزیار به امام زمان(ع) و انتصاب به نمایندگی حضرت
از محمدبن ابراهیم بن مهزیار نقل شده است، که در حال تردید (نسبت به امام(ع)) وارد عراق شد و این توقیع از سوی حضرت ولی عصر(عج) برای وی صادر گردید:
«به مهزیاری بگو، آنچه را از دوستان آن سامان حکایت کردی فهمیدیم، به آنها بگو، آیا قول خدای تعالی را نشنیدید که می فرماید:
یا أیها الّذین آمنوا أطیعوا الله و أطیعوالرّسول و أولی الأمر منکم.
ای کسانی که ایمان آورده اید، از خدا اطاعت کنید و از رسول و اولوالأمر خویش فرمان برید.
آیا این دستور تا روز قیامت نیست؟ آیا خدای تعالی پناهگاه هایی برای شما قرار نداده است که بدان پناهنده شوید؟ آیا از زمان آدم(ع) تا زمان امام گذشته ابومحمّد صلوات الله علیه پرچم های هدایت را برای شما قرار نداده است؟ و اگر عَلَمی نهان شد، عَلَمی دیگر آشکار نگردید، و اگر ستاره ای افول کرد، ستاره ای دیگر ندرخشید؟ و چون خدای تعالی ابومحمد(ع) را قبض روح کرد، پنداشتید که او رابطة بین خود و خلقش را قطع کرده است؟ هرگز چنین نبوده و تا روز قیامت چنین نخواهد بود در آن روز امر خدای تعالی ظاهر شود و آنان ناخشنود باشند.
ای محمد بن ابراهیم! برای چیزی که به خاطر آن آمدی، شک به خود راه مده که خدای تعالی زمین را از حجّت خالی نگذارد، آیا پدرت پیش از وفاتش به تو نگفت: هم اکنون باید کسی را حاضر کنی که این دینارهایی که نزد من است وزن کند و چون دیر شد و شیخ بر جان خود ترسید که به زودی بمیرد، به تو گفت: آنها را تو خود وزن کن و کیسة بزرگی به تو داده، و تو سه کیسه داشتی و یک کیسه که دینارهای گوناگون در آن بود، آنها را وزن کردی و شیخ با خاتم خود آنها را مهر کرد و گفت تو هم آنها را مهر کن؛ اگر زنده ماندم که خود می دانم چه کنم واگر مُردم، تو اوّلاً دربارة خود و ثانیاً دربارة من از خدا بپرهیز و مرا خلاص کن و چنان باش که به تو گمان دارم؛ خدا تو را رحمت کند.
آن دینارهایی را که از مابین نقدین از حساب ما جدا کردی و ده و اندی دینار است بیرون کن و از جانب خود آنها را مسترد کن که زمانه بسیار سخت است و خداوند ما را بسنده است و چه نیکو یاوری است.»
محمدبن ابراهیم می گوید: برای زیارت امام زمان(ع) به محلة عسکر رفتم و قصد ناحیة مقدسه را داشتم، زنی مرا دید و گفت: آیا تو محمد بن ابراهیمی؟ گفتم: آری، گفت: بازگرد که در این هنگام به مقصود نمی رسی و شب هنگام مراجعت کن که در به رویت باز است؛ داخل در سراشو و قصد آن اتاقی را کن که چراغش روشن است. و من هم چنان کردم و قصد آن در را کردم و به ناگاه دیدم که باز است. داخل سرا شدم و قصد همان اتاقی را کردم که توصیف کرده بود و در این بین که خود را میان دو قبر دیدم و گریه و ناله می کردم، ناگاه صدایی را شنیدم که می گفت:
ای محمد! تقوای الهی پیشه ساز و از گذشته توبه کن، که کار بزرگی را عهده دار شدی.13