چکیده:
این مقاله بحث تقدم گونه های مختلف توسعه را از حیث نظری مطرح ساخته است و بر آن است که باید به توسعه علمی و پژوهشهای تجربی توجه ویژه ای مبذول داشت. به گمان مؤلف، هر الگویی از توسعه، ناگزیر است توسعه در بستر علم را مفروض بگیرد و به این ترتیب توسعه علمی، مبنای اصناف گوناگون توسعه خواهد شد. وی بر آن است که مسیر محتوم مدرنیته را باید پیمود و برای طی این مسیر ابتدا باید «شناخت » سپس «عمل کرد».
من همیشه وقتی به قصه «سنت و مدرنیسم » می اندیشم، تصویری در برابر چشمانم می آید. جاده بلندی را تصور کنید که قطاری از ماشینها در این جاده به دنبال یک تریلی بزرگ دودزا و کندرو در حرکتند. سرنشینان ماشینهای پشت سر مجبورند کندی حرکت و دود و دم تریلی را تحمل کنند و هیچ راه برون شوی از این مخمصه ندارند. برخی تلاش می کنند تا از آن سبقت بگیرند اما نمی توانند. برخی در انتظار پایان یافتن سوخت تریلی هستند تا به کناری بکشد و راه را باز کند و برخی در تلاش برای از کار انداختن آن هستند. عده ای دیگر معتقدند باید جاده را دور بزنند و برگردند، باید به گذشته بازگشت. عده ای نیز معتقدند پیش از اینکه دست به هر کار بزنیم، باید بنشینیم و لختی با خود بیندیشیم که چرا به این وضعیت رسیده ایم؟ چرا ما صاحبان و رانندگان آن تریلی پیشرو نیستیم و در پشت سر آن قرار داریم؟
مثل ما و مدرنیته، مثل ماشینهای پشت سر تریلی است. ما اینک دود و دم تمدن جدید و مدرنیته را هر روز استنشاق می کنیم و باید برای این معضل، راه برون شوی پیدا کنیم. من با آن گروهی موافقم که می گوید: «اول شناخت، بعد عمل ». اینک چند مقدمه و یک نتیجه گیری ساده را بیان می کنم.
1. معیشت آدمی به قامت معرفت اوست. ما پای معیشتمان را به اندازه گلیم معرفتمان دراز می کنیم. زندگی ما، با دانایی ها و نادانی های ما تناسب دارد. حتی عواطف ما نیز با دانایی ها و نادانی های ما تناسب دارد.
2. کسی که ذهن پیچیده ای دارد، زندگی پیچیده ای می کند و روابط پیچیده تری با آدمیان و طبیعت برقرار می سازد. کسی که ذهن ساده ای دارد، زندگی ساده ای می کند و روابط ساده تری با آدمیان و طبیعت دارد. همه چیز در گرو این ذهنیت است. آن بخش از اندیشه مارکس که توسط کارشناسان و اقتصاددانان و مورخان پذیرفته شده، این است که در تاریخ بشر دو دوره بزرگ وجود دارد: دوران ما قبل صنعتی و دوران صنعتی. حال اگر شکاف میان زندگی صنعتی و زندگی ما قبل صنعتی را قبول کنیم، به موازات این شکاف در معرفت بشر هم می توانیم شکافی پیدا کنیم: دانایی های ماقبل دوران صنعتی و دانایی های دوران صنعتی. اگر نکته اول را پذیرفته باشیم، باید مقدمه دوم را نیز بپذیریم; این نکته لازمه و نتیجه منطقی آن مقدمه نخست است، آن نوع دانشی که انسان ماقبل صنعتی داشت، یک نحوه معیشت را برای او اقتضا می کرد و این نوع دانش که انسان دوران صنعتی دارد یک نحوه معیشت دیگر را پیش رو می نهد.
3. معارف انسانی با یکدیگر ارتباط وثیق دارند و همدیگر را صدا می زنند. دانشها و از جمله دانش دین همه با هم به تعادل و تلائم می رسند. مجموعه دانش بشری در دوران ما قبل صنعتی، دارای تعادلی بود. با دررسیدن دانشهای تجربی جدید، تعادل نوینی به جای تعادل پیشین نشست. دانش تجربی جدید سؤالاتی مطرح کرد که هیچ فیلسوفی نتوانست از آنها بگریزد و آنها را نادیده بگیرد. مولود هم آغوش شدن آن دانش تجربی با تعقل فلسفی، فرزندی به نام معرفت شناسی بود. با این تغییر حتی دانش دین نیز دچار تحول شد. بحران مدرنیته یعنی از دست دادن تعادل پیشین و به دست نیامدن تعادل جدید. «بحران گذار» یا «دوران گذار» نیز همین است.
4. سؤال اصلی این است که چرا منظومه معرفتی پیشین عوض شد و جای خود را به منظومه معرفتی دیگری داد؟ چرا آن منظومه ادامه نیافت؟ دو دسته پاسخ به این پرسش داده شده است که من آنها را 1) جوابهای فلسفی - نیمه فلسفی و 2) جوابهای علمی - تجربی می نامم.
یک پاسخ فلسفی این است که: آدمیان درک تازه ای از وجود پیدا کرده اند و «وجود» به منزله یک دریا موج تازه ای زده و آدمیان تازه ای با ماهیت و هویت تازه ای به منصه ظهور رسانده است، که همه چیز دگرگون شده است و نسبتها تغییر کرده است و ما دست بسته ایم و باید به انتظار موج تازه ای بنشینیم تا آدمیان دیگری پدید آیند و نسبتها و روابط جدیدی حاصل شود. باید خود را با این فکر دلداری داد که ان شاءالله سوخت آن تریلی تمام می شود و ما دیرباز از شرش رها می شویم.
این تحلیل نوعی جبر تاریخی را القاء می کند و حداکثر بیانگر عجز و ناتوانی ماست و از دل آن چند لعن و نفرین و آه و افسوس بیشتر به در نمی آید.
جواب نیمه فلسفی دیگر از یورگن هابرماس است. از نظر او آنچه موجب این تحول شده است و آدمیان را به رهاکردن منظومه معرفتی پیشین و پی افکن منظومه معرفتی جدید کشانده است، تفاوت یافتن تعلقات و شیفتگی های آدمیان است. آدمیان ماقبل صنعتی تعلق خاطری به استخدام طبیعت و سواری گرفتن از آن نداشتند، اما وقتی این تعلق خاطر پدید آمد، دانشهای تجربی رشد و شکوفایی پیدا کرد. نه تفکر دینی به استخدام و استثمار طبیعت فتوا داده است و نه اندیشه فلسفی. اما همین که دانش تجربی به این سو روان شد، سایر معارف نظیر فلسفه، سیاست و اخلاق هم کوشیدند تا خود را با آن متوازن کنند. حال اگر بپرسیم چرا تعلق خاطر بشر عوض شد، حقیقتا پاسخ روشنی عرضه نمی شود.
اما پاسخ علمی - تجربی بیشتر از منظر جامعه شناسی معرفت عرضه شده است. از این منظر تحولات اجتماعی باعث جهت گیری جدید علم شده است. کسانی که با تاریخ علم آشنایی دارند، می دانند که هر علمی در هر گونه شرایط اجتماعی نمی روید. شرایط اجتماعی، اقتصادی، روانی و سیاسی در رویش و پیشرفت علوم دخیلند. مثلا جای هیچ شک و شبهه ای نیست که رشد علم در محیط غیرآزاد، غیرممکن است. آزادی نیز از مبارزات مردم علیه دیکتاتوری، سلاطین و کلیسا و از انباشت سرمایه و رواج تجارت آزاد و غیره می آید. این یکی از بدیهیات جامعه است که عناصر اقتصادی بدون شک در شرایط اجتماعی پیشرفت علم مؤثر است.
5 . نتیجه بحث این است که مدرنیته با ابزارها و تکنولوژی مدرن تعریف نمی شود. اینها میوه های مدرنیته هستند. جهان و زندگی مدرن با معرفت مدرن تعریف می شود. یکی از مهمترین اجزای این معرفت مدرن، علم تجربی مدرن است. برجسته ترین جهش معرفتی، در طول تاریخ معرفت، جهش علم تجربی بوده است. توسعه در جهان جدید، توسعه علم محور است. اگر طالب توسعه و مدرنیته هستیم یکی از کلیدهای مهم و سرنوشت ساز و اجتناب ناپذیر و معتبر آن توسعه علمی است یعنی در آوردن علم جدید با همه رگ و ریشه ها و با همه لوازم و استلزاماتش.
ما در مشروطیت با توسعه سیاسی آغاز کردیم. اما حالا می فهمیم که توسعه سیاسی هم توسعه علمی، به معنای اعم آن، است. عمل سیاسی بدون نظریه سیاسی ارزشی ندارد. اگر علم توسعه پیدا کرد، سیاست ما را توسعه یافته و مدرن می کند; آزادی و عدالت را معنی می بخشد; نخبگان جامعه را در جای خود می نشاند و حقوق آدمیان را مشخص می کند. فراموش نکنید که سیاست در جهان جدید، سیاست علمی است، ما نمی خواهیم علم و معرفت مقدس ارائه دهیم، بلکه در جستجوی همین علمی هستیم که با آزمون و خطا، لنگ لنگان پیش می رود. هر امری به ضعیف و مهجور کردن این علوم تجربی، اعم از طبیعی و انسانی، بینجامد، دشمنی توسعه و تکامل و از جنس رجعت به عقب است.
اشاره
داستان «سنت و مدرنیسم »، داستانی بلند، پرجاذبه، حیات بخش و از جهتی حیات سوز است. نویسنده محترم مقاله از زاویه ای خاص به این موضوع نزدیک شده است و البته زاویه نگاه وی پراهمیت است. نکاتی که در این باره برشمرده اند، علی رغم اهمیتشان، چندان که باید و شاید مورد موشکافی و بررسی قرار نگرفته اند. نکات صواب و خطایی در این مقاله وجود دارد که به پاره ای از آنها اشاره می شود:
1. تاکید آقای سروش بر توسعه علمی، مقدم بر توسعه سیاسی و توسعه اقتصادی، تاکیدی نیکوست. اما اینکه می گویند: «اگر طالب توسعه و مدرنیته هستیم، یکی از کلیدهای مهم و سرنوشت ساز و اجتناب ناپذیر و معتبر آن توسعه علمی است. یعنی در آوردن علم جدید با همه رگ و ریشه ها و با همه لوازم و استلزاماتش »، نشان می دهد که ایشان هیچ تفاوتی میان توسعه در جامعه دینی و توسعه در جامعه سکولار غربی قائل نیستند. اما به نظر می رسد توسعه جامعه سکولار با توسعه جامعه دینی تفاوتهای اساسی و جوهری دارد. جهت گیری جامعه سکولار، برخلاف جامعه دینی، به سوی توسعه مادیت و خلود در زمین و گریز از آسمان دین و معنویت است. بدین لحاظ مسیر این دو توسعه و جهت گیری اساسی آنها و مبانی و لوازم آنها نمی تواند یکسان باشد. پایه توسعه جامعه دینی بندگی خداست و پایه توسعه جامعه سکولار انانیت بشر است.
2. براساس آنچه در بند یک ذکر شد، تمثیل آقای سروش از جهات گوناگونی اشکال دارد. ابتدا اینکه جاده واحد از پیش موجودی را فرض کرده اند که تریلی و همه ماشینهای پشت سر مجبورند که آن را طی کنند و به سرنوشت محتوم و تغییرناپذیری تن در دهند. اما به نظر می رسد اگر به جای این جاده و آن تریلی، تمثیل بلدوزرهای جاده ساز را می آوردند، بیشتر نشان دهنده وضع واقعی مدرنیته و دیگران است. مدرنیته مانند بلدوزری است که جلو افتاده و هر جا دلش می خواهد می رود و جاده باز می کند و دیگران را به دنباله روی از خویش فرا می خواند. بلدوزر، علم تجربی آن است که ابزار سلطه او بر طبیعت است، مسیری که طی می کند، سراشیبی ای است که به دره مادیت و آتش ختم می شود. این همان ایدئولوژی سکولار است. ماشینهای پشت سر نیز جهان سومی های بیچاره ای هستند که بی هیچ شکوه و شکایتی در سراشیبی سقوطی قرار گرفته اند که مدرنیته آن را ایجاد کرده است. آنان هم از دود و دم بلدوزرها در رنج و عذابند و هم از کندی حرکت و هم از شیب تند جاده. اما یک چیز هست که موجب می شود از دنباله روی بلدوزرها دست برندارند و آن راحت تر شدن مسیر حرکت و بی نیاز شدن از کند و کاو جاده و رنج ساختن. به هر سوی دیگر که رو می کنند ناهمواری و سنگ و صخره هویدا می شود و آنان را از تغییر مسیر منصرف می سازد.
راه برون شو از این مخمصه این نیست که ما جای راننده و سرنشینان بلدوزرها را بگیریم، که در این صورت دیگر فرقی میان ما و آنها باقی نمی ماند. ما باید به فکر بلدوزرهایی برای خودمان و از آن خودمان باشیم تا بتواند مسیر رو به بالای کوه را تا رسیدن به قله نجات طی کند و راه هایی دیگر، غیر از آنچه مدرنیته ساخته و می سازد، ایجاد کند و این جبر تحمیلی را برشکند. البته این همه، محتاج علم و فلسفه و همت و سخت کوشی و زمان و انگیزه و اندیشه و استقلال رای و پرهیز از تقلید و تحمل و صبر و حوصله است و تا از حمایت ایمانی قوی و دین شناسی ای استوار و تایید الهی بهره مند نباشد، میسر نخواهد شد.
3. اینکه می گویند: «معیشت آدمی به قامت معرفت اوست و کسی که ذهن پیچیده ای دارد، زندگی پیچیده ای می کند» اگر به این معنا باشد که گسترش معرفت آدمی امکان گسترش معیشت او را فراهم می کند و کسی که ذهن پیچیده ای دارد می تواند زندگی پیچیده ای بکند، درست است. ولی اگر مراد این باشد، که ظاهرا نیز همین است، که کسی ذهن پیچیده ای دارد لزوما زندگی پیچیده ای می کند، سخن باطلی است. به کدام دلیل چنین ملازمه ای برقرار است؟ پیچیده تر شدن ذهن انسان و گسترش یافتن معرفت او تنها امکان جولان بیشتر و بهره مندی فراوانتر را برای او ایجاد می کند. اما هیچ ملازمه منطقی میان فعلیت یافتن اولی و به دنبال آمدن زندگی پیچیده وجود ندارد. بسیاری از اولیای خدا با وجود گستره دانشهایشان، ترجیح می دهند پای معیشتشان را بسیار کمتر از گلیم معرفتشان دراز کنند. فرقه هایی از مسیحیت در آمریکا و کانادا وجود دارند که با وجود داشتن معارف نوین و ذهنیت تعلیم یافته جدید و پیچیده، معیشتی کاملا ساده و بسیط و ابتدایی برای خویش درست کرده اند و زندگی درست انسانی را در این می دانند که به همین معیشت ساده قناعت کنند. سنت گرایان، (Traditionalists) مسلمان و غیرمسلمان نیز در اروپا و آمریکا تا حدودی، چنین معیشتی دارند، یا دست کم آن را مطلوب می انگارند.
4. مسائل دیگری درباره نظریه هایی که در متن مقاله پیرامون علل تحول بشر از دوران ماقبل صنعتی به دوران صنعتی، نحوه ارتباط علوم با یکدیگر و با دین و... وجود دارد که به جهت رعایت اختصار آنها را مطرح نمی کنیم. اما تذکر این مساله خالی از فایده نیست که در منظومه معرفتی که آقای سروش دانش دین نقش دست دوم دارد و تمام ارج و ارزش به دانش تجربی داده می شود و این خلاف نوع بینش متدینان و مؤمنان است.