آفتاب، ش 25
چکیده: به نظر آقای سروش، آزادی بیان در این روزگار یک حق شمرده می شود، هر چند بیان یاوه باشد . در مورد آرای علمی روشن است که باید آزادی بیان وجود داشته باشد، اما در مورد آرای سیاسی و نقد حکومت، مرزهای آزادی بیان متفاوت است و هیچ حکومتی اجازه نمی دهد که مخالفانش تا مرز براندازی پیش بروند . عموم متفکران و نظریه پردازان همیشه حقی را به قدرت مستقر و فعلیت یافته می دهند تا از خود دفاع کند . در اینجا منطق حق و باطل کار نمی کند، بلکه منطق قدرت کار می کند .
گذشتگان هیچ گاه احتجاج نمی کردند که آزادی بیان محدود شده و قدرتمندان حق آزادی بیان را رعایت نمی کنند، بلکه می گفتند چرا با سخن حق ما مخالفت می کنند؟ فلسفه ای که امروز مطرح است و در ذیل بحث از حقوق بشر عنوان می شود، این است که آدمی حق سخن و اظهار نظر دارد; خواه حق، خواه باطل; خواه سخن یاوه بگوید، خواه سخن پرمایه .
آنجا که مسئله آرای علمی و فکری مطرح است، شاید ما راحت تر بتوانیم داوری کنیم و تصمیم بگیریم . در آنجا علی الاصول باید گفت که مبنا و مدار بر آزادی بیان است و کسی حق ندارد متفکران را از فکر کردن و ابراز فکر خودشان باز دارد . اگر بتوان حربه ای را در مقابل آزادی فکر مطرح کرد، آن حربه همچنان فکر است; یعنی اندیشه را با اندیشه باید زمین زد یا تقویت کرد . قدرت ها نه حق دارند که پشت سر اندیشه ها بیایند و آنها را پر و بال و رونق دهند، تبلیغ و ترویج گزاف کنند و به خورد مردم بدهند و نه حق دارند که رودرروی اندیشه ها بایستند و مردم را از شنیدن و دانستن آنها محروم کنند . اما همه سخنانی که در جامعه زده می شود از جنس آرای نظری، تئوری علمی و نظریه فلسفی نیست . بسیاری از آنها از جنس دیگری هستند و همان ها عمدتا مسئله خیزند و نسبت به آنها باید عطف نظر کرد و ذهن و نظریه روشنی در مورد آنها داشت . منظور من آرای سیاسی است که ابراز می شود و بالاخص نقدهای سیاسی که نسبت به یک حکومت مستقر ابراز می گردد . باید دید که در اینجا حد و مرزهای آزادی بیان چه مقدار است . آیا هیچ حکومت یا قدرت استقراریافته سیاسی اجازه خواهد داد که مخالفان او سخنانی تا مرز براندازی آن حکومت بگویند؟
معمولا رعایا، یعنی زیردستان و مردم عادی یک کشور که دخالت و سهمی در قدرت سیاسی ندارند، همیشه خواهان مجال باز و فراخی برای نقد سیاسی هستند و دلشان می خواهد تا آنجا که ممکن است به آنها اجازه دهند روزنامه و بلندگو و جلسات و انجمن داشته باشند و تا حداکثر امکان از این امکانات برای ابراز نظریات خود بهره جویند . اگر حکومت ها با این مردم مقابله کنند، آنان حکومت ها را اهل اختناق و سرکوبگر می خوانند . از آن سو، حکومت ها از چشم و با منطق خودشان به ماجرا نگاه می کنند; یعنی می بینند که بر جایی نشسته و اهرم هایی را در دست دارند و حقی برای نشستن در آنجا دارند و حاضر نیستند به راحتی از این حق بگذرند . این را در تمام حکومت ها، چه دیکتاتوری و چه دموکراسی هایی که در جهان حاضر وجود دارند و چه حکومت های عادل یا ظالم گذشته، می بینید; یعنی دو طرف از دو منظر به موضوع واحد نگاه می کنند و حقیقتا صدایشان به گوش هم نمی رسد و لذا هیچ گاه اختلاف آنها رفع نمی شود . من می خواهم بگویم تئوری منسجمی که بتواند این مسئله را به نحو شافی و وافی و مقنع حل بکند، شاید تا امروز هم وجود نداشته باشد . در حوزه اندیشه دینی، این مسئله به امر به معروف و نهی از منکر برمی گردد که قصه ای شنیدنی است . من از غزالی نقل می کنم . وی در احیاء العلوم باب مفصلی را به مسئله امر به معروف و نهی از منکر اختصاص می دهد و در این بخش نیز بحث بلندی در باب نهی از منکر و امر به معروف حاکمان دارد . او معتقد بود که مشروعیت با قدرت است و با قدرت نباید درافتاد، بلکه حداکثر باید آن را نصیحت کرد . او این تئوری را در مسئله امر به معروف و نهی از منکر وارد می کند و به کار می گیرد . می گوید در مقابل سلطان و حاکم جائر و جابر و ظالم و منحرف، حداکثر کاری که می توان کرد این است که او را به زبان نرم و نقد ملایم، امر به معروف و نهی از منکر کنند . اگر حاکم جائر باشد و پایش را از جاده حق و شرع دور کرده باشد، می توان با او درشت هم سخن گفت، حتی اگر به قیمت جان آدمی تمام شود . اگر کسی چنین کرد و کشته شد، شهید است و خداوند او را پاداش نیکو خواهد داد; اما دست به اسلحه بردن مطلقا جایز نیست . وی در مقابل حاکم جائر فقط در حد درشت سخن گفتن حکم می دهد و قائل است که آن هم واجب نیست، چون بیم جان می رود . البته اگر آماده شهادت هستید، باکی نیست .
ملا محسن فیض کاشانی، احیاء العلوم را تقریبا به یک دهم آنچه بوده تقلیل داده، بسیاری از بحث های کتاب را زائد دانسته و حذف کرده و در آن مقداری هم که باقی گذاشته، با آرای جدی غزالی به مخالفت برخاسته است . یکی از نقطه هایی که وی بر آن انگشت مخالفت نهاده و اختلاف رای خود را به صراحت ابراز کرده، همین جاست . فیض می گوید ما در مقابل سلطان حتی حق درشت سخن گفتن هم نداریم; یعنی آن مقدار را هم که غزالی جوازش را صادر کرده بود، جایز نمی داند . می گوید اگر کسی در مقابل سلطان جابر درشت سخن بگوید و خود را به کشتن دهد، خود را نفله کرده است و هیچ ثوابی هم ندارد; عنوان شهید هم بر او اطلاق نمی شود . البته معنای این سخن این نیست که فیض کاشانی برای سلاطین وقت مشروعیت قائل بود . می دانید که شیعیان برای هیچ سلطانی، عادل یا جابر، مشروعیت قائل نبودند; اما نه بر مبنای نظریه ظلم، بلکه بر مبنای نظریه غصب . آقای خمینی وقتی در مورد محمدرضا شاه سخن می گفت، هر دو مسئله را در نظر داشت: گاه به تبع اندیشه های روز به ظلم و تعدی او اشاره می کرد، ولی آنچه نظریه ولایت فقیه آقای خمینی می گفت، مسئله غصب بود . ایشان می گفت این مسئله و این شان، از آن فقیه است . هر کس دیگری اینجا بنشیند، عادل باشد یا نباشد، غاصب است و حکومتش نامشروع . شما در نظریه های مرحوم نائینی همین را می بینید . ایشان در کتاب تنبیه المله و تنزیه الامه صریحا می گوید نظریه مشروطیت خوب است، به این دلیل که مردم از دست یک سلطان ظالم رهایی پیدا می کنند . او قائل است در حکومت های غیرمشروطه و دیکتاتوری به همه ظلم می شود; اما در حکومت مشروطه فقط بر یک طایفه ظلم می شود: فقها; برای اینکه بالاخره حق آنها گرفته شده، ولو اینکه سلطان مشروطه عادل باشد یا نظام دموکراتیک باشد . منتها ایشان می گوید چون به هر حال ظلم کمتر می شود و مردم از ظلم خلاص می شوند، هر چند فقیهان تحت ظلم اند، حکومت مشروطه ارجح است . این شرح را گفتم تا عرض کنم داستان چیست و از نگاه عموم تئوریسین ها، متفکران، مورخان و فقیهان، ماجرا چگونه نگریسته می شود . آنها همیشه حقی را به قدرت مستقر و فعلیت یافته می دادند . می گفتند این حق اوست که از خود دفاع کند . این همان است که ماکیاولی در قرن شانزدهم صریحا گفت . ماهیت سیاست این است که قدرت از خود دفاع کند . همیشه این طور بوده است; گاه در لوای دین، گاه در لوای ایدئولوژی، گاه در لوای اینکه ما حقمان است که اینجا بنشینیم، گاه در لوای اینکه ما ظل الله هستیم و در خیر مردم می کوشیم . همیشه توجیهی درست می کرده اند; اما ریشه و باطن و ماهیت این بود که ما چون قدرت داریم، حق هم داریم که از خود دفاع کنیم; همان حرفی که رهبر جمهوری اسلامی هم گفت: حکم برانداز در همه جای دنیا معلوم است . این درست است; حکم برانداز در همه جا معلوم است . حکومت های جائر و غیرجائر هم همین را می گویند که ما حقی برای ماندن و بر مسند نشستن داریم .
در اینجا سؤال بسیار بزرگی پیش می آید، و آن این است که پس قیامی که علیه شاه در کشور ما شد، بر چه مبنا بود؟ آیا کسانی که این قیام را می کردند به شاه حق می دادند که آنها را براندازد؟ وقتی ما می گوییم حکم برانداز در همه جای دنیا روشن است، چه در حکومت اسلامی و چه در حکومت غیراسلامی، در این صورت کسانی که علیه نظام شاه مبارزه می کردند، چه فکری و چه تئوری سیاسی در ذهن داشتند؟ چگونه به خود حق می دادند با آن مبارزه کنند؟ اگر به خودشان حق می دادند، چرا به طرف مقابل حق نمی دادند؟ چرا طرف مقابل حق نداشت با براندازان مقابله کند و آنها را زندان یا اعدام کند؟ وقتی قدرت، از آن نظر که قدرت است، محق است از خود دفاع کند، استثنا کردن چرا و برخی را محق دانستن و برخی را محق ندانستن چرا؟ در حکومت های دموکراتیک هم همین طور است . در این حکومت ها هم اگر کسی علیه حکومت قیام کند، خیلی به او مهلت نمی دهند . اختلافاتی که در این کشورها پیش می آید و آزادی هایی که هست، مادامی است که در درون چارچوب صورت می گیرد . ما از بیرون که نگاه می کنیم به یکی نمره حق و به دیگری نمره باطل می دهیم، کار یکی را تحسین و کار دیگری را تقبیح می کنیم; اما چنان که گفتم، تکلیف براندازها در همه جا روشن است . همه قدرت ها حق دارند با براندازها مقابله براندازانه کنند . نتیجه این است که قدرت حاکم برای خودش یک مشروعیت قائل است و این مشروعیت را به عناوین مختلف قائل است و آن را از دین یا از جایی دیگر می گیرد . تمام تئوری های سیاسی موجود هم این حق را به او می دهند که از خود دفاع کند . این نکته درسی اخلاقی است برای کسانی که می خواهند دنبال قدرت بروند که وقتی صاحب قدرت شوند مزاج و طبع و عقل آنها عوض می شود .
نباید تصور کرد تصاحب ماشین قدرت مشکلات عالم را حل می کند; همان تصوری که در ایران وجود داشت و علمای ما داشتند و هنوز هم دارند . بسیاری مسائل هست که باید حل شود تا آن کسی که به فکر نجات اسلام است موفق شود اسلام را نجات بدهد . فقط تصاحب ماشین سیاست نیست . اما فی نفسه تصاحب این ماشین، چه برای انسان با دین و چه بی دین، خیلی مسئولیت دارد; چون منطق و اقتضایی دارد که از آن نمی شود سرپیچی کرد . اولین و مهم ترین آن، این است که شخص همین که بر این مرکب سوار شد معتقد خواهد شد که حق این مرکب است که به کسانی که در راه او می آیند لگد بزند . به نحو بدیهی این اعتقاد را پیدا می کند و ذره ای حاضر نیست از آن تخلف کند . گاه می گوید حکم خداست و خدا از ما خواسته دیگران را اعدام کنیم; چون جلو ما ایستادند; گاه می گوید حکم تاریخ است; گاه می گوید حق خودم است . این از اقتضائات اصلی قدرت است . تقریبا تمام تاریخ بر این امر صحه می گذارد، تمام سیاست مداران هم بر این امر صحه گذاشته اند . همه فیلسوفان سیاست هم بر این صحه گذاشته اند . لذا پیامی به آدمیان و مردمان فرستاده اند که طرف قدرت رفتن، بازی کردن با آتش و بدتر از آتش است .
نکته دوم پیغامی است که به مخالفان یک رژیم داده می شود که درست است شما خودتان را حق می دانید، اما متوجه باشید که در اینجا منطق حق و باطل چندان کار نمی کند; منطق قدرت کار می کند . اگر زورتان می رسد، مادامی که خود را حق می دانید، جلو بروید . اگر هم زورتان نمی رسد، هیچ معلوم نیست که بعدها بر کار شما صحه بگذارند . اینجا فقط قدرت کار می کند . اگر شما زمین خوردید و شکست خوردید، همه تئوری های سیاسی حکم می کنند که حق حکومت و قدرت بوده که شما را زمین بزند . اما نکته سوم، که مهم تر از همه است، این است که حکومت چه وقت باید به اینجا برسد که مخالفان خود را براندازد . یک حکومت چگونه باید عمل کند که مخالفان خود را به براندازان مبدل نکند؟ (همه نکته در اینجاست، و الا وقتی نوبت به براندازی رسید، هیچ تئوریسینی ابا نمی کند از اینکه حق را به قدرت سیاسی موجود بدهد) . پای مفهوم دموکراسی دقیقا همین جا به میان می آید . دموکراسی یعنی نظامی که اندیشه برانداختن را در رعایای خودش پدید نمی آورد و اصلا آنها را به این فکر نمی اندازد یا دیر به این فکر می اندازد . دموکراسی یعنی آن نظامی که مخالفت مخالفان را در خود هضم می کند و از آن بیمار نمی شود . دقیقا در اینجاست که پای نقد سیاسی به میان می آید . نقد سیاسی حق زیردستان است; ولی اگر نظامی دموکراتیک نباشد، این نقد سیاسی بلافاصله تفسیر به براندازی می شود . اگر هم نظامی دموکراتیک باشد، این نقد سیاسی جای خود و وزن خود را پیدا می کند . لذا در اینجا درسی هم برای حکومت ها و قدرت های سیاسی موجود داریم: هاضمه حکومت و سیاست را فراخ کنید; چارچوب را گشاده تر از اینکه هست کنید; تنوع را بپذیرید; تکثر را پذیرا باشید; فلسفه نهادهای سیاسی خود را چنان بنا کنید که پذیرای تکثر و تحول باشند . حکومت ها باید کار را بر روی یک فکر واحد و یک تفسیر واحد بنا نکنند و از مصالح مختلف استفاده کنند . فقط در این صورت است که می شود آن اندیشه براندازی را عقب انداخت .
در نظام های دینی با اندیشه های ضددینی چه باید بکنند؟ نظام های دینی، نظام های بسته ای هستند که اصلا بر روی تفکر و جهان بینی خاصی ساخته شده اند . اگر بنا باشد این جهان بینی تکان بخورد، کل آن نظام فرو می ریزد . به همین سبب، حاکمان دینی نسبت به اندیشه های ضددینی (به تفسیر خودشان) خیلی حساس اند; چون تزلزل نظام را در آنها می بینند . اما آنها با این اندیشه های مخالف و ضد دینی چه باید بکنند؟ به نظر من در اینجا هم مسئله استقرار و توانمندی خیلی مهم است . یعنی باز هم منطق، منطق قدرت است . اجازه دهید موردی را مثال بزنم . پیغمبر اسلام در مقابل مخالفان خود نسبتا بی تحمل بود; یعنی اجازه نمی داد کسی او را مسخره و هجو کند . در تاریخ داریم که ایشان دستور قتل چند نفر را داد که وی را مسخره کرده بودند . در مقابل کسانی هم که دین را با فکر ورزیدن های مکرر مورد تهدید قرار می دادند، همین طور عدم تحمل نشان می داد . مسئله ارتداد و کافر شدن از زمان پیامبر پیش آمد . اگر به ریشه های تاریخی این مطلب نگاه کنید و به اشارات قرآنی هم نظر کنید، متوجه خواهید شد که جامعه «نوپای » اسلامی از اینها می ترسید . آن جامعه نو پا بود; بچه ای بود که تازه متولد شده بود . در آن زمان، هنوز نه نیرومند بود و نه می توانست روی پای خود راه برود . کمترین بادی اگر می وزید، سرما می خورد و می مرد . دشمنان هم قوی بودند . لذا مسلمانان خیلی از آن مراقبت می کردند . کسانی صبح می آمدند و می گفتند مسلمانیم; عصر می گفتند مسلمان نیستیم! پیامبر در مقابل اینها خیلی شدت عمل به خرج می داد و می گفت ما متاعی را به این دنیا آورده ایم و قرار نیست ما را به سخره بگیرند . مادامی که جامعه نو پا و نوزاد بود و به کمترین حیله و تهدیدی از میان می رفت، خیلی مراقبش بودند و با مخالفانی که می خواستند آن را براندازند، شدت عمل نشان می دادند . ولی آیا واقعا چنین حکمی مال امروز هم هست؟ آیا پیامبر اسلام چنین روزی را می دید که یک میلیارد مسلمان در این دنیا وجود داشته باشد؟ امروز اگر روزی هزاران نفر مسلمان شوند و هزاران نفر هم از مسلمانی بیرون روند، برای اسلام تفاوتی نخواهد کرد . این کجا و آن روز کجا که حتی مسلمان شدن یک نفر هم مهم بود؟ منظورم این است که در اینجا هم منطق حق و باطل مطرح نیست . در اینجا منطق این نیست که چون عده ای رو به باطل آورده اند، آنها را بکشیم، یا به عده ای که رو به حق آورده اند، احترام بگذاریم . درست است که اسلام خودش را حق، و ادیان دیگر را باطل می داند، اما قصه ارتداد و شدت عمل با مخالفان قصه حق و باطل نیست; قصه براندازی است; براندازی و تهدیدی که در دوران ناتوانی متوجه یک مجموعه می شود . وقتی اسلام در دوران کودکی و کوچکی بود و به سهولت می شد این نهال نوپا را برکند، در مقابل کمترین خطری که آن را تهدید می کرد، از آن مراقبت می شد . اما اینک که این درخت این چنین تناور شده و دیگر کسی خیال برکندن آن را نمی تواند بکند و زور رستم ها هم به آن نمی رسد، دیگر برگی از این درخت کندن تاثیری نمی گذارد . اینجا هم منطق، منطق توانایی است .
اساسا آنچه در اینجا مطرح نیست حق و باطل است . اینجا منطق قدرت هاست و اینکه افراد در مقام اقتدار، به چه اقتضائاتی تن درمی دهند و اقتدار با خودش در چشم تئوریسین های سیاست نوعی مشروعیت را به بار می آورد . معنای این حرف این نیست که ما دنبال حق و باطل نباشیم . همیشه وقتی انسان در قدرت نیست، تقسیم بندی های حق و باطل می کند . وقتی به قدرت رسید، خودش را حق می داند و بقیه را با معیار خودش می سنجد . این اتفاق اجتناب ناپذیر است . من حتی به همین دلیل ضرورت دموکراسی و دموکراتیک بودن را در روزگار حاضر برای خودمان و هر مجموعه حق پذیر دیگری بیشتر از پیش می دانم; به دلیل اینکه در یک نظام دموکراتیک، قدرت هضم مخالفت بیشتر است و لذا دیرتر نوبت به براندازی می رسد; ولی اگر نوبت به براندازی رسید، دیگر فقط منطق قدرت هاست که در کار است و سخن سعدی مصداق می یابد که «با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش » .
اشاره
در نظر آقای سروش، حکومتی مطلوب است که هاضمه بیشتری برای تحمل مخالف داشته باشد و هر چه این هاضمه فراخ تر باشد، حکومت بهتر است و حکومت های مردم سالار این ویژگی را بیش از سایر حکومت ها دارند و دلیل ترجیح آنها نیز همین است; وگرنه در جایی که کار به براندازی حکومت برسد، هیچ حکومتی، حتی دموکرات ترین حکومت ها نیز آن را تحمل نخواهد کرد و با برانداز به طور جدی برخورد می کنند; خواه حکومت حق باشد یا باطل . اصل سخن آقای سروش در مورد اینکه حکومت ها، از هر سنخ که باشند، برانداز را تحمل نمی کنند، درست است، اما تاملاتی در مورد نظریه هایی که در این باره داده شده است وجود دارد که به اختصار اشاره می شود:
1 . نباید میان دو مسئله خلط کرد: مشروعیت و عمل . اینکه عملا همه حکومت ها با برانداز برخورد می کنند مسئله درستی است; یعنی امری است که واقع می شود . اما آیا این سخن به معنای آن است که حق هم دارند چنین کاری بکنند . مشروعیت دفاع قدرت مستقر از خود، مشروعیتی مطلق نیست که در همه حال و همه فرض پابرجا باشد . در این مسئله باید به پایه و شرایط مشروعیت قدرت مراجعه کرد . این مشروعیت مشروط به بقای شرایط و مبنای آن است . البته پر واضح است که قدرت، مانند ثروت، وقتی به چنگ آید، از دست دادنش سخت است و هر چه نامشروع تر باشد، در حفظ آن بیشتر کوشش می شود و تنازع بر سر بقای بر قدرت بیشتر درمی گیرد . تاریخ گواه این است که قدرت های نامشروع، حق بیشتری به خود می دهند تا در مقام حفظ قدرت برآیند .
2 . بر این اساس، این سخن آقای سروش وجهی ندارد که «وقتی قدرت، از آن نظر که قدرت است، محق است از خود دفاع کند، استثنا کردن چرا و برخی را محق دانستن و برخی را محق ندانستن چرا؟» . محق به دفاع از خود بودن مشروط به مشروعیت است . بنابراین نمی توان استثنا نکرد . آنچه رهبری جمهوری اسلامی گفت که حکم برانداز در همه جای دنیا روشن است، مسئله ای ناظر به عمل است; یعنی در تمام دنیا با براندازان برخورد می شود . اما این سخن فارغ از حق یا باطل دانستن مبنای برخورد با براندازان است و نمی توان به گوینده سخن نسبت داد که همه را به یکسان محق می داند . همان طور که ذکر شد، محق دانستن برخورد با برانداز به مبنای مشروعیت بستگی دارد . اگر نظامی، مانند نظام پادشاهی حاکم بر ایران، مشروع نبود، برخورد با براندازان آن حکومت نامشروع نیز مشروع نیست . بنابراین مبارزه براندازانه با چنین حکومتی بر مبنای درستی استوار است .
البته آقای سروش در جایی از سخن خود خطاب به مخالفان می گویند: «درست است که شما خودتان را حق می دانید، اما متوجه باشید که در اینجا منطق حق و باطل چندان کار نمی کند; منطق قدرت کار می کند .» معنای سخن ایشان این است که دو معیار را می پذیرند: یکی ناظر به حق و باطل، که در واقع همان مشروعیت است، و دیگری ناظر به عمل . اما در جای دیگر آن گونه سخن رانده اند که از آن، خلط این دو مقوله فهمیده می شود .
3 . آقای سروش می گویند: «همه قدرت هاحق دارند با براندازها مقابله براندازانه کنند ... تمام تئوری های سیاسی موجود هم این حق را به او [قدرت حاکم] می دهند که از خودش دفاع کند» . این سخن درست نیست . نه همه قدرت ها چنین حقی دارند و نه تمام تئوری های سیاسی چنین چیزی را تجویز می کنند . (1) اطلاق این سخن محل تردید است . دست کم نظریه سیاسی شیعه، آن چنان که از سیره امامان معصوم علیهم السلام دانسته می شود و نیز آن چنان که بر اساس مبانی کلامی تشکیل حکومت اسلامی فهمیده می شود، حکومت بر مبنای زور و اعمال قدرت بر خلاف میل عموم مردم را نفی می کند . در حکومت اسلامی که با هدف گسترش زمینه سازی بندگی خدا تشکیل می گردد، آزادی انتخاب مردم شرط اساسی تشکیل و استمرار حکومت است; زیرا بندگی بدون اختیار و آزادی انتخاب بی معناست . اعمال قدرت و برخورد با برانداز دارای محدودیت است . یک محدودیت آن است که برخورد باید بر پایه دفاع از حق باشد . محدودیت دوم آن است که خواست براندازی آن چنان گسترش نیافته باشد که به خواسته ای عمومی بدل شده باشد . در صورتی که چنین وضعی پیش آید، آن حکومت نمی تواند به کار خود ادامه دهد و حتی اگر امام معصوم نیز بر سر کار باشد، ناچار است برای پرهیز از ارتکاب اعمالی که با هدف تشکیل حکومت اسلامی سازگار نیست، از قدرت کناره گیری کند . صلح امام حسن علیه السلام را می توان براین اساس تفسیر کرد .
4 . آقای سروش در مورد نظام های دینی می گویند که نسبت به جهان بینی دینی بسیار حساس اند و نظام های بسته ای هستند . سپس می گویند: «مسئله استقرار و توانمندی خیلی مهم است; یعنی باز هم منطق، منطق قدرت است » ; یعنی اگر حکومت دینی مستقر و قوی بود، مجالی واسع برای بحث و گفت وگو دارد و درخت تنومندی را ماند که با بادهای سهمگین نیز از جا برکنده نمی شود و برخود نمی لرزد . بنابراین، حکم اول ایشان به نحو مطلق درست نیست و باید آن را مقید دانست; یعنی بر اساس آنچه بعد می گویند، باید گفت که نظام های دینی ضعیف یا دارای مشروعیت کم یا نامشروع، نظام های بسته ای هستند و به نهالی تازه نشانده یا بر زمین سست کاشته یا برآب افراشته مانند که به زودی و با اندک نسیمی بر خود می لرزند و فرو می افتند; اما نظام های دینی قوی و مشروع از این جهات دچار آفت نیستند . بنابراین هر چه پایه حکومت محکم تر باشد می تواند هاضمه اش را فراخ تر کند و تنوع را بیشتر بپذیرد، مادام که به خطوط قرمز آسیب نرسد و البته محدوده خطوط قرمز، نباید بیش از حد ضروری شود .
5 . آنچه در مورد نظام های مردم سالار گفته می شود در مقام نظر درست است; اما در مقام عمل، نمونه های زیادی ندارد . به لحاظ نظری می توان گفت که «دموکراسی یعنی نظامی که اندیشه برانداختن را در رعایای خویش پدید نمی آورد» ; اما به لحاظ عملی دموکراسی های لیبرال غربی، که پارادایم روشن فکران امروز ما به حساب می آیند، نظام هایی نیستند که اندیشه برانداختن را در رعایای خویش پدید نیاورند; بلکه نظام هایی هستند که فرصت اندیشه را از رعایای خویش می گیرند و صورت مسئله را پاک می کنند . تعریف ناظر به واقع دموکراسی این می شود که «دموکراسی نظامی است که فرصت اندیشه براندازی را از رعایای خویش بازستاند» . ابزار این کار نیز در حجم فراوان تبلیغات، حجم زیاد سرگرمی، ایجاد گرایش به مسائل غیرمهم و غیرسیاسی در میان افکار عمومی، مهار نخبگان و ایجاد نظام کاملا هدایت شده رشد و ارتقای نخبگان، ایجاد نزاع های ساختگی میان افراد آزموده شده و ایجاد مخالفت های هدایت شده و کنترل آنها و ده ها راه دیگر وجود دارد .
پی نوشت:
1) از باب نمونه رک: هادی صادقی، درآمدی بر کلام جدید، قم: کتاب طه، 1382، ص 380 .