ویتگنشتاین متقدم و تأثیر فرگه بر او

از آن جا که در این بحث سر و کار ما با جملات تراکتاتوس است و در واقع بحث ما چیزی جز بررسی این جملات نیست؛ بنابراین لازم است که مروری بر آن جملات داشته باشیم:[۱]

مقدمه

از آن جا که در این بحث سر و کار ما با جملات تراکتاتوس است و در واقع بحث ما چیزی جز بررسی این جملات نیست؛ بنابراین لازم است که مروری بر آن جملات داشته باشیم:[1]

1 ـ جهان، هر چیزی است که امر واقع (case) است.

2 ـ آن چه امر واقع است؛ یعنی واقعیت[2]، وجود وضع امور (stated of offairs) است.

3 ـ تصویر منطقی واقعیات، اندیشه است.

4 ـ اندیشه، جمله ای با یک مفهوم(معنادار) است.

5 ـ جمله، تابع ارزش(صدق) جملات اولیه است.

6 ـ شکل کلی تابع ارزش، [P, Ē, N(Ē)].

7 ـ جایی که نمی توان صحبت کرد، باید دربارة آن خاموش ماند.

واقعیت از دیدگاه ویتگنشتاین

جمله اول و دوم نشان می دهد که «جهان» از دیدگاه ویتگنشتاین چیست و جهان خارج را چه چیزی تشکیل می دهد. این دو جمله، هم واژة «جهان» را تعریف می کنند، هم بیان کنندة اجزای تشکیل دهندة جهان هستند. جملة اولی، یک رکن جهان را تعیین می کند و جملة دومی رکن دیگر آن را. «امر واقع» که در جملة اول از آن یاد شده معادل واقعیت است و باید توجه داشت که همان «شیی یا اشیاء و به عبارتی «عین» نیست، گرچه بین عین و واقعیت ارتباط وجود دارد. اشیاء و اعیان، امور واقع را تشکیل می دهند و به عبارت دیگر امر واقع، ترکیبی از اشیاء و اعیان است امّا در جهان ـ آن طور که مورد نظر ویتگنشتاین است ـ نقشی ندارند. ساعت، یک عین یا شیء است همین طور میز، امّا هیچ کدام امر واقع یا واقیعت جهان نیستند، بلکه قرار داشتن ساعت بر روی میز است که «امر واقع» تلقی می شود.[3] جهان متشکل از اشیای جدا از هم نیست و نمی توان نام «جهان» را بر آنها اطلاق کرد؛ به بیان دیگر در وجودشناسی ویتگنشتاین، مفردات جایی ندارند و در ساختن جهان نقشی را ایفا نمی کنند، همان طور که در معرفت شناسی کانت و فلاسفة بعد از او هم، مانند فرگه تصورات یا مفردات ذهنی مورد اعتنا قرار نمی گیرند و نمی توان براساس آنها نظام معرفت شناسانه ای را بنا کرد. در نظام فکری فرگه تنها با تحلیل عقلی است که به مفردات قضایا و اجزای تشکیل دهندة تصدیقات پی می بریم. ویتگنشتاین نیز در تحلیل خود از جهان برای اشیاء و اعیان و مفردات، موقعیتی فردی و تبعی قائل می شود؛ یعنی در آن جهانی که قابل دسترسی برای ماست و می توانیم با آن ارتباط برقرار کنیم اشیاء نقشی ندارند. نقش اشیاء این است که «جوهر» جهان را می سازند و جوهر، چیزی است که مستقل از امر واقع وجود دارد. همان طور که می دانیم در تمام نظام های فلسفی اعم از دوران جدید و قبل از آن هیچ فیلسوفی قائل به ادراک جوهر به وسیلة حس و تجربه نیست. به همین خاطر بعضی از فیلسوفان اصلاً منکر وجود جوهر شده اند و بعضی دیگر، تبیین و اثبات آن را به مدد «عقل» انجام داده اند. این ویژگی غیرحسی، و عقلی بودن جوهر را می توان با این جمله بیان کرد که: «ما حس جوهریاب نداریم» به این ترتیب وقتی در نظر ویتگنشتاین اشیاء مساوی با «جوهر» عالم باشند می توان ادعا کردکه وی برای آنها براساس رهیافت های فلسفی گذشته شأنی عقلی قائل است و مطابق با دیدگاه خودش آنها را دارای شأنی متفاوت با اموری می داند که سزاوار به تصویر کشیده شدن هستند. با توجه به جملات و اصول بعدی که حاکی از نظریة تصویری است اشیاء را باید در زمرة اموری که ورای مرزهای زبان و اندیشه قرار دارند به حساب آورد؛ یعنی یکی از مصادیق جملة هفتم تراکتاتوس.

البته توجه داریم که یعنی در بحث از اشیاء به عنوان جوهر یا تشکیل دهندة جوهر جهان، مقصود ویتگنشتاین از واژه جوهر را نمی توان کاملاً با جوهر در فلسفه های گذشته یکی گرفت، چون در آن فلسفه ها جوهر در مقابل عرض قرار دارد و ترکیبی از جواهر و اعراض، شیء را می سازد، امّا در این جا جوهر با شیء یکی گرفته شده نه جزئی از شیی باشد.

در مرحلة بعد و براساس گزارة دوم، خود این «فَکت(fact)ها یا امور واقع، اجزای تشکیل دهندة وضع امور هستند؛ یعنی وضع امور، ترکیبی از واقعیات است؛[4] مثلاً قرار داشتن ساعت بر روی میز و کارکردن با آن، دو واقعیت جداگانه است و وضع امور نیست. امّا وقتی ساعتی که روی میز است کار می کند» یک وضع امور است. پس نمی توان جهان را به امور واقع که از نوعی بساطت نسبت به وضع های امور برخوردارند محدود کرد و اصلاً روال جاری عالم در بیشتر موارد بر ترکیب واقعیات است.

جملة سوم و چهارم همان چیزی را القا می کند که «نظریة تصویری» نام گرفته و وجه تمایز یا یکی از شاخصه های تفکر ویتگنشیتاین است.

در نگاه اول و با اکتفا به ساختار این دو جمله و نیز با مقایسة آن دو با هم می توان شکل اول قیاس ارسطویی را در مقدمات آنها تشخیص داد؛ که حدوسط این مقدمات، «اندیشه» است. این مقدمات عبارتند از:

تصویر منطقی واقعیات، اندیشه است؛

اندیشه، جمله ای با یک مفهوم است؛

تصویر منطقی واقعیات، جمله ای با یک مفهوم است.

به این ترتیب بیان خاصی از «نظریه تصویری» به دست می اید.

در مورد این نتیجه باید به چند نکته توجه داشته باشیم: اصلاً تصویر بودن به چه معناست، ویتگنشتاین از کلمة «تصویر» چه چیزی را مد نظر دارد؟ تصویر منطقی بودن؛ یعنی چه و چه کارکردی دارد؟ منظور از واقعیت یا واقعیات چیست؟ پاسخ به این سؤال و این که واقعیت چه چیزی را شامل می شود؟ چه چیزی را شامل نمی شود؟ در تفسیر جمله اول و دوم بیان شده است. در این جا باید تأکید شود که تصویر، اختصاصاً متعلق به چیست و با کدام یک از اجزای عالم ارتباط دارد؟ و نکته بعدی این که جمله چیست و جملة معنادار کدام است؟

راه رسیدن به واقعیت

برای پی بردن هر چه بیشتر به حقیقت و واقعیت این نتیجه و ریشه یابی نسبت دادن ویژگی «تصویر منطقی» بودن به جمله مفهوم دار باید به مقدمات بازگردیم و به بررسی آنها بپردازیم. کمی تأمل نشان می دهد که ما در بیان اولیة خود دربارة «نتیجه» جای موضوع و محمول آن را عوض کرده و از نسبت داده شدن ویژگی «تصویر منطقی» به جملة معنادار سخن گفته ایم. در حالی که تصویر منطقی در حالت اصلی، موضوع است و جملة معنادار، محمول. از نظر فرگه، مفهوم؛ یعنی چیزی که دارای خاصیت اشباع نشدنی است و به هیچ وجه نمی تواند موضوع یک جمله واقع شود و اگر هم چنین چیزی صورت بگیرد آن مفهوم در حقیقت نمی تواند نقش موضوع جمله را بر عهده داشته باشد. پس جای موضوع و محمول عوض شده و موضوعِ اصلی، کلمه ای است که در جای محمول واقع شده است. در این جا هم «تصویر منطقی بودن» یک مفهوم است و «جملة معنی دار» از نظر منطق فرگه «شیء» است. پس هر چند که ظاهر جمله این گونه نیست امّا در واقع شکل منطقی صحیح آن این گونه است: «جملة معنی دار، تصویر منطقی واقعیات است».

بعد از این توجیه صوری و منطقی قضیة مورد بحث از یک جهت، آن را از نظر محتوا نیز مورد بررسی قرار می دهیم و بدین لحاظ به ارتباط آن با سایر گزاره ها توجه می کنیم.

اصولاً بین جملات اصلی تراکتاتوس ـ دست کم چهار جمله اول ـ به لحاظ ساختاری و محتوایی، رابطة منطقی برقرار است و شاید یکی از وجوه تسمیة آن به رسالة منطقی ـ فلسفی همین باشد. این رابطه بدین گونه است که تقریباً در آنها محمول قضیة اولی موضوع قضیه بعدی واقع شده است. البته در مورد جمله دوم و سوم، این وضعیت، چندان صراحت ندارد که آن هم با اندکی توجیه قابل برگرداندن به همان وضعیت است.

«امر واقع»، محمول قضیة اول و موضوع قضیة دوم است. در جمله سوم و چهارم هم «اندیشه»، محمول جمله سوم و موضوع جمله چهارم است. به این ترتیب می توان ادعا کرد که این جملات بر طبق قیاس شکل اول منطق ارسطویی تنظیم یافته اند و لذا اگر نتیجه ای از آنها گرفته شود، «بدیهی» خواهد بود. حال اگر رابطة منطقی قضیة دوم و سوم را هم ـ در فرصتی دیگر ـ حل کنیم، از روابط موجود میان این چهار قضیه و با پیاده کردن قوانین منطقی نتیجه ای بدست خواهد آمد که شاید خود ویتگنشتاین و مفسرین او به راحتی تن به پذیرش آن ندهند.[5]

نکتة دیگر به لحاظ نحوة دست یابی ویتگنشتاین به محتوای این جملات است که به نظر می رسد مراحل طی شده در بیان آنها برعکس مراحل دریافت آنهاست؛ یعنی دست کم او در چهارجمله حتی شش جمله اول و با توجه به نظام فکری خود، به ترتیب، از آخر به اول، سیر کرده است. چون اگر از جملة پنجم و ششم بگذریم که در این نوشتار مورد نظر ما نیست با توجه به این مبنای فکری، ابزار ارتباطی ما با جهان، زبان و گزاره های زبان است؛ پس ما به عنوان یک انسان به صرافت طبع و در اولین لحظه های حیات، بعد از دریافتن اسامی و نام ها با جملات سر و کار داریم. البته این جملات می توانند معنی دار یا بی معنی باشند. بعد از دست یابی مختصری به بلوغ فکری درمی یابیم که هر جملة معنی دار، اندیشه و فکری را در خود دارد و اگر این گونه نمی بود، انسان هم مثل سایر حیوانات قدرتی بر سخن گفتن نمی داشت. سخن گفتن انسان دالّ بر اندیشه داشتن اوست. سپس درمی یابد که این اندیشه، اندیشه ای در خلأ نیست؛ بلکه تا واقعیاتی پشت آن نباشد و متعلقی نداشته باشد شکل نمی گیرد و بعد راجع به ماهیت و مصداق وجودی این واقعیات و متعلقات اندیشه به اظهار نظر می پردازد.

جایگاه ذهن در این تفکر

یکی از مقدمات این بود «تصویر منطقی واقعیات، اندیشه است»[6]. این مقدمه را می توان با گونه ای دیگر که حاوی مختصری توضیح باشد بیان کرد؛ «تصویر منطقی امر واقع (و وضع امور) همان فکر و اندیشه ذهنی است».[7] این ذهن است که به ساختار منطقی و عقلی متعلقات خود که برگرفته از عالمند پی می برد و آنها را کشف می کند. امّا ادعای ویتگنشتاین بالاتر از این است، چون او تصویر منطقی امور واقع را مطابق اندیشه و همان اندیشه می داند. نه این که اندیشه و ذهن با انجام مقدمات و فرایندهایی تصویر بسازد، بلکه خودش، تصویر یا مصداقی از تصویر است؛ یعنی تصویر منطقی امور واقع اندیشه است و اندیشه تصویر منطقی؛ به عبارت دیگر بین آنها رابطة این همانی برقرار است و رابطه به گونه ای است که اصلاً تصور و اندیشیدن چیزی، همان ساختن تصویر از آن است و این که می گوییم مثلاً وضعیت امور قابل تصور و اندیشیدن است، منظور این است که می توانیم تصویری از آنها بسازیم؛[8] پس اندیشه مساوی تصویرسازی است.

البته اندیشیدن و تصور کردن، شرطی دارد و آن این که متعلق آن به لحاظ عقلی و منطقی، ممکن باشد. اندیشه به ممکن عقلی تعلق می گیرد نه محال عقلی. پس، از دیدگاه ویتگنشتان فرض محال محال است و به طریق اولی قدرت هم به آن تعلق نمی گیرد حتی قدرت قادرترین موجود. این رابطه بین امکان و اندیشه به قدری قوی است که حتی می توان «ممکن» را به «چیز قابل تصور» تعریف کرد و ملاک تشخیص «ممکن» را تعلق گرفتن اندیشه به آن دانست. پس اصلاً امر غیرممکن را نه تنها در ساحت اندیشه راهی نیست، بلکه توصیف ربانی آن هم امکان ندارد؛ چون بنا به اصل اساسی فلسفة ویتگنشتاین که در جمله چهارم او منعکس شده، «اندیشه زبان است». نتیجة دیگر این اصول آن است که صرف امکانِ به اندیشه درآمدن و نیز سخن گفتن از امر ممکن، در امکان آن کفایت می کند و تحقق بالفعل آن در خارج و در عمل، شرط ضروری نیست.[9]

حال مجموعة اندیشه های صادق و منطقی، تصویری حقیقی و صادق و منطقی از عالمند.[10] البته شرط منطقی بودن تصویر امر واقع یا اندیشه این است که آن اندیشه با امر واقع مزبور، دارای «صورت مشترک» باشد.[11]

در بحث راجع به مقدمة دوم قیاس ما با جملة چهارم ویتگنشتاین لازم است تا ابتدا مقصود از «جملة معنادار» روشن شود و بعد پیام موجود در این جمله ـ که در فلسفة ویتگنشتان نقش محوری را برعهده دارد ـ مشخص گردد.

در مورد «جملة معنادار» بهتر است تا مقداری به عقب برگردیم و آن را با سابقة بیشتری مورد توجه قرار دهیم:

مقید شدن «جمله» به قید، «معناداری» شاید با توجه به تفکیکی صورت گرفته باشد که بنا به ظاهر کلام گری لینگ، نویسندة کتاب ویتگنشتاین[12] در آراء و آثار فرگه و راسل، بین «جمله و قضیه» ایجاد شده و یکی از تأثیرات راسل بر ویتگنشتاین در دوران اقامت آنها در کمبریج است. در این کتاب چنین آمده است:

«نباید قضایا را با جملات اشتباه کرد. جمله رشته ای از کلمات است که صرفاً براساس قوانین دستوری هر زبان صورت بندی و توسط شخصی در زمان و مکان خاصی نوشته یا گفته می شود؛ امّا لازم نیست که حتماً «بامعنی» باشد؛ لذا رشته ای از کلمات نامرتبط با هم که قوانین دستوری را رعایت کرده باشند امّا معنایی را القا نکنند، «جمله» تلقی می شوند. ولی «قضیه» عبارت از جملة به بیان دقیق تر، جملة اظهار شده) معنادار و غیربیهوده است. پس رابطة بین جمله و قضیه، رابطة عموم و خصوص مطلق است یعنی هر قضیه ای جمله است، امّا بعضی از جمله ها قضیه هستند و بعضی نیستند[13].»

نکتة دیگری که به فهم این تفاوت کمک می کند آن است که جملات مختلف با بیان ها و زبان های مختلف و در زمان ها و مکان های گوناگون ممکن است یک معنی داشته باشند و به عبارت دیگر یک قضیه را بیان کند مثل این که با توجه به این شرایط مختلف گفته شود که «هوا بارانی است». حال هر چند شرایط ظاهری متفاوت باشد، امّا معنی و اندیشه و قضیه یک چیز است. ولی برعکس، گاهی عیناً یک رشته از کلمات و در شرایط یکسان وجود دارد که توسط دو نفر ایراد می شود و دو معنی را القا می کند. مثل این که من بگویم «من سردرد دارم» و شما هم بگویید: «من سردرد دارم.»

جمله چهارم ویتگنشتاین نشان می دهد که وی به تمایز و وجود دو نوع جمله (معنی دار و بی معنی) اذعان داشته و لذا تأکید و تقیید او به معنی دار بودن جمله موجه است.

ماهیت اندیشه

علاوه بر این نکته، ویتگنشتان بیانی در رابطه با ماهیت اندیشه و جملة معنادار و به عبارتی مقومات این دو ـ که موضوع و محمول جملة چهارم او را تشکیل می دهند ـ دارد[14] که براساس آن می توان نتیجه یا تفسیری را ارائه داد و آن این که حمل این محمول بر این موضوع به لحاظ اصطلاحات فلسفة اسلامی چه نوع حملی است و بر این اساس چه نوع رابطه ای میان آنها وجود دارد؟ البته بیان ویتگنشتاین در این باره کوتاه است، ولی با همین بیان کوتاه می توان به سؤال مورد نظر پاسخ داد و نتیجه مورد نظر را از آن گرفت. به نظر او مقومات اندیشه، عناصر روانی است و مقومات جمله معنادار، کلماتند. از همین اندازه ادعا می کند که ماهیت این نوع مقوم متفاوت است امّا به لحاظ وجودی و کارکرد ما، از نوعی هم اهنگی برخوردارند و ارتباط مقومات روانی از همان نوع ارتباط کلمات است. به این ترتیب او صرفاً سخن از «تفاوت ماهوی» این دو مقوم می گوید ولی خود را قادر بر بیان و روشن ساختن ماهیت اینها نمی داند و آن را از جمله مواردی که قابل اندیشیدن و قابل گفتن نیست می داند.[15] پس چیزی که در نظریة ویتگنشتاین مشخص است تفاوت ماهوی اندیشه و جملة معنادار، آن هم به تبع تفاوت ماهوی مقومات و ذاتیات آن دو است و این نشان می دهد که قضیة متشکل از این موضوع و محمول، قضیة تحلیلی یا به عبارتی حمل اولی ذات نیست، بلکه از نوع قضیة تألیفی یا حمل شایع صناعی است. پس این قضیه درصدد نیست تا صرفاً ماهیت یا جزئی از ماهیت موضوع؛ یعنی اندیشه را بیان کند، بلکه بین آنها رابطة وجودی و اتحاد مصداقی برقرار است. حال با توجه به تمایز جملة معنی دار و بی معنی و به عبارتی تمایز جمله و قضیه و این که قضیه جملة معنی دار است، می توان در کلام ویتگنشتاین به جای اصطلاح «جمله معنادار» واژه «قضیه» را گذاشت و در بیانی کوتاه تر چنین گفت: «اندیشه قضیه است.» و چون به نظر ویتگنشتاین قضیه عبارت از بیان و ابراز یک اندیشه و معنا از طریق گفتن یا نوشتن است[16]، اجازه داریم که به جای همة اینها و با بیانی رساتر ابراز داریم که «اندیشه زبان است» این جاست که به یک عنصر محوری و حیاتی یا به بیان دقیق تر، محوری ترین عنصر در تفکر ویتگنشتاین اعتراف کرده ایم؛ چرا که مهم ترین یا تنها هدف ویتگنشتاین به اعتراف خودش و مفسرین او حل مشکلات فلسفة سنتی و نجات تفکر فلسفی بشر از ناکامی ها و بن بست ها است و همین دورنما است که او را به میدان فکر و نظر کشانده است و در راه تحقق این هدف تنها گذرگاه را بررسی و بیان ساختمان و حدود فکر انسانی، آن هم از طریق بررسی ساختمان و حدود کلام و زبان[17] و به صورت عملی تر و ملموس تر، توضیح ماهیت جمله ها[18] می داند. او قصد دارد تا با این بررسی خود، برای اندیشیدن انسان مرزی نهد و معتقد است که این مرز را تنها در زبان و براساس زبان می توان تعیین کرد.[19] و نشان داد که هر آن چه قابل گفتن است درست، همان چیزی است که قابل اندیشیدن است.[20] در نتیجه مرزهای زبان و اندیشه در این نقطه بر هم منطبق می شود و بدین جا می رسد که همة اندیشه ها می توانند در جمله ها بیان شوند و لازمة آن این است که هر چه نتواند بیان شود، اندیشه ها هم به آن تعلق نمی گیرد.[21]

سخن بر سر تحلیل مقدمات قیاس مورد اشارة ما بود تا با استفاده از آنها نسبت به نتیجة اخذ شده دید روشن تری پیدا کرده به مضمون و کارکرد آن نتیجه، بهتر پی ببریم.

«تصویر منطقی واقعیات، جمله با یک مفهوم (جمله معنی دار) است.» این نتیجه ای است که با مقدمه قرار دادن جملات سوم و چهارم ویتگنشتاین گرفته شد و اعلام گردید که در صورت بازسازی طرح اندیشه ویتگنشتاین به روش پیشنهادی (در صفحه 15 ـ 13)، نتیجه، شکل منطقی تری پیدا خواهد کرد و این گونه خواهد شد: «جمله با یک مفهوم (جمله معنی دار) تصویر منطقی واقعیات است.»

روح کلی و پیام اصلی این گزاره، پیوند استوار زبان با واقعیت است. در این پیوند، زبان نقش اینه ای را دارد که می تواند ساختار منطقی عالم را در خود منعکس کند و زبان طبیعی با همة نقص های منطقی خود شامل عناصری از واقعیت است.

شرح برخی اصطلاحات

امّا در این بحث؛ ما اجزایی وجود دارد که نیازمند توضیح می باشند تا ثمرات آن در تبیینِ هر چه بیشتر آن روح کلی عنوان شده نیز مؤثر افتد و آن را مستدل تر سازد؛ یکی از این اجزا، تعبیر «جمله معنی دار» است که قبلاً مورد بررسی قرار گرفت. پس اکنون زمان پرداختن به بقیه اجزاست.

لازم است روشن شود که مقصود ویتگنشتاین از «تصویر» چیست؟ ایا این واژه، نمادی برای یک معنای فلسفی و منطقی صرف است یا معنای لغوی آن مورد نظر است؟ و بعد، این تصویر، تصویر چیست؟ از توجیهات و یادداشت های شخصی ویتگنشتاین معلوم می شود[22] که معنای تحت اللفظی و عرفی آن مراد است و این که کاملاً همان کارکرد «تصویر» در موارد غیرفلسفی و منطقی در این جا هم در نظر گرفته شده است؛ یعنی حکایت گر اشیایی است که به تصویر کشیده شده اند. پس «جمله» به عنوان «تصویر» حکایت گر واقعیات جهان و سازندة موقعیت های آن به طور تجربی و ملموس برای انسان است. جمله یا قضیه نمونه ای از واقعیتی است و درست همان کاری را می کند که تصویر و عکس ـ به معنایی که ما در نظر داریم ـ انجام می دهد، نه این که فقط در بعضی خصوصیات شبیه تصویر باشد. همین ویژگی است که باعث می شود ترکیبی از کلمات، واقعیتی را در جهان برای ما باز نمایند. به همین خاطر وقتی برای اولین بار با جمله ای برخورد می کنیم، بدون توجیه نسبت به معنای کلمات آن، متوجه مقصود آن می شویم.

در این جا لازم است تا تأکید کنیم که تصویر موردنظر ویتگنشتاین متعلق به شی یا عین نیست. بلکه متعلق به ترکیب اشیایی است که امر واقع یا واقعیت را قوام می بخشند. البته اگر چنین تأکیدی از سوی مفسرین ویتگنشتاین صورت هم نمی گرفت، مختصر توجهی به جملة اول و دوم تراکتاتوس این مطلب را نشان می داد که وقتی ویتگنشتاین، چیزی را به عنوان تصویر واقعیت معرفی می کند، از واقعیت یا جهان، همان چیزی را در نظر دارد که در مرحلة قبل در قالب یک یا دو جمله، که برای کل تفکر او حکم اصل موضوع را دارد، معرفی کرده است.

علاوه بر همة اینها اصلاً اشیاء و اعیان در عالم زبان تنها با «نام» نمایش داده می شوند که به این کار «تسمیه» گفته می شود نه «تصویر». «نام» دربارة متعلق خود چیزی نمی گوید و آن را وصف نمی کند؛ بنابراین نمی تواند «تصویر» باشد. امّا «جمله»، چون کارش توصیف است، کار «تصویر» را انجام می دهد.[23]

علاوه بر این، روابط بین اجزای عکس هم مانند روابط موجود در اصل باید نشان داده شود. در نتیجه با ملاحظة یک جمله و مشاهدة تصویر واقعیت و ارتباط بین عناصر آن، می توان به ارتباط اجزای اصل پی برد.[24]

از آن جا که ویتگنشتاین فیلسوف است و بحث او بحثی فلسفی است، باید مفاهیم و اصطلاحات و مباحث خود را رنگ فلسفی بدهد به ویژه در بیان ملاک «شباهت» باید مشخص کند که واقعاً مقصود او از شباهت بین جمله با واقعیت چیست؟ بدین لحاظ در رسالة او سخن از «اشتراک تصویر با واقعیت در ساختار منطقی» به میان آمده است.[25] ساختار منطقی واقعیت ـ که «ساختار واقعیت» هم نامیده می شود ـ به معنی امکان مرتبط بودن اشیاء در عالم است[26] و در تناظر با این ساختار منطقی، ترکیب و ارتباط اجزای جمله قرار دارد که آن را «صورت منطقی جمله» می نامند.[27] بنابراین صورت و ساختار منطقی، عبارت است از ارتباط و به هم پیوستگی اجزای یک چیز است؛ چون در جایی می توان سخن از منطق و منطقی بودن گفت که هم اهنگی و انسجام در کار باشد. از همین جا ملاکی برای معنی دار بودن جمله به دست می اید؛ چون دانستیم که هر جمله ای معنی دار نیست به آن، «قضیه» یا «اندیشه» گفته نمی شود. این ملاک، همان هم اهنگی «صورت منطقی جمله» با «صورت منطقی واقعیت» است و فقط در این صورت است که ساختن و ادای جملاتِ بامعنی، ممکن می شود.[28]

و امّا «صورت منطقی واقعیت» هم براساس اعیان و اشیایی که امر واقع را تشکیل می دهند تعیین می شود؛ یعنی نحوة ارتباط موجود در امر واقع و واقعیت، فرع بر ماهیت و نوع اجزای تشکیل دهنده آن؛ یعنی اعیان واشیا و بسایط است.[29]

معنی دار بودن جمله در ارتباط مستقیم با واقعیت و جهان است و تنها، جمله ای که از این امر (جهان و واقعیت) حکایت کند می تواند اندیشه ای را منتقل نماید. ضرورت وجود این ملاک به حدی است که هر جمله معنی داری حتی در صورت پیچیدگی ظاهری حتماً در بردارندة ساختار منطقی است و این ساختار، باید با تحلیل روشن شود. یکی از دلایل این پیچیدگی این است که جملة معنی دار علاوه بر ترکیب یافتن از نام های بسیط و ظاهر شدن به صورت جملة اتمی می تواند ترکیبی از جملات ساده تر دیگر باشد[30] و گاهی واسطه های زیادی تا رسیدن به نام های بسیط حاکی از اشیای بسیط وجود دارد که؛ دست یافتن به ساختار منطقی اولیه و روشن آن نیازمند تحلیل منطقی گسترده ای باشد.

ویتگنشتاین از این ملاک و معیار سرنوشت ساز در فلسفة خود، نتیجه ای می گیرد که خودِ این نتیجه نشان گر سرنوشت ساز بودن ملاک مذکور است؛ چون بر این اساس ابراز می دارد که تنها قضایای بامعنی قضایای علوم طبیعی هستند[31] که مستقیماً با واقعیات جهان سروکار دارند. امّا قضایای فلسفی، اخلاقی، منطقی، زیبایی شناسی و... به جهت عدم تأمین این شرط نمی توانند به هیچ وجه قضایایی بامعنی باشند؛ چون به طور کلی هر جمله ای که تصویری اتمی از پیوستگی های اشیا یا ترکیبات حقیقی آنها نیست؛ بی معنی است.[32] البته قید «تصویر اتمی» نباید القا کنندة این مطلب باشد که تنها جملات اتمی تصویر واقعیت اند، بلکه مقصود این است که بالاخره هر جمله ای یا اتمی، یا قابل بازگرداندن به جملة اتمی است.

معلوم شد که ما از طریق جملات، چیزی را اظهار داشته، اشیاء و ارتباطات آنها را در عالم توصیف می نماییم. امّا اندیشه و بیان ما بیش از این مقدار را یارای دسترسی نیست؛ به همین سبب قادر بر بیان و تبیین این که چگونه جملات ما منجر به بازنمایی واقعیت می شوند، نیست. به عبارت دیگر، ما نمی توانیم صورت و قانون بازنمایی را که در همه جملات مشترک است را با هیچ جمله ای بیان کنیم؛[33] یعنی نمی توان درباره خود جملات حرف زد و از منظری بالاتر به آنها و ارتباطاتشان با واقعیت نگریست و درباره شان سخن گفت و هیچ راه دیگری هم برای راه یابی به آن ساحت نیست؛ چون یگانه ابزار شناخت ما زبان است. همان طور که یک عکس تنها کاری که می کند، ترسیم موضوع خود است، نمی تواند خود خارج را جهت نشان دادن نحوة بازنمایی خودش و نحوة ارتباط خودش با آن بدست آورد.

همة تصاویر باید دارای صورت منطقی هم اهنگ با صورت منطقی واقعیت باشند، امّا خود این صورت منطقی را نمی توان با هیچ تصویری نشان داد. فقط می دانیم که این صورت منطقی موجود و بلکه شرط لازم است و اگر نباشد اختلال ایجاد می شود، امّا از خود آن و ماهیت آن اطلاعی نداریم و نمی توانیم داشته باشیم.

ما معنای یک جمله و چگونگی ترکیب آن را درمی یابیم، چون جمله آن را نشان می دهد. امّا نمی توانیم خود این معنا را در قالب جمله ای دیگر بیان کنیم. بنابراین مثلاً در جمله «الف بزرگ تر از ب است» می دانیم که «الف و ب» به چه برمی گردند و «بزرگ تر» چه معنایی دارد، امّا نمی توانیم توضیح دهیم که جملة «الف بزرگ تر از ب است» یعنی چه؟ عناصر جمله را می فهمیم و می بینیم که چگونه ترکیب شده اند؛ چون بازگشت آن به واقعیت و جهان است، امّا نمی توانیم معنای این ترکیب را بیان کنیم. بنابراین از هیچ چیزی که برای فهم جملات، ضروری است، نمی توان سخن گفت.[34]

همچنین می دانیم که اندیشه باید مقوماتی هم اهنگ با کلمات جمله داشته باشد، امّا از ماهیت این مقومات اطلاعی نداریم.[35]

دلیل دچار شدن این موارد به این سرنوشت آن است که همگی دارای ماهیتی متافیزیکی و فلسفی و غیرواقع نما هستند و لذا باید همان برخوردی با آنها صورت گیرد که با جملات و سخنان متافیزیکی و ... می شود.

آن چه در این جا به عنوان موارد مستثنای از تعلق اندیشه و بیان برشمرده شد، همگی در نقش پشتوانه ها و استدلات برای ادعاها و آموزه های تراکتاتوس قرار دارند؛ به طوری که اگر پژوهنده ای بخواهد قدمی از سطح این افکار فراتر رود و در حد یک درجه از ظاهر آنها به باطن توجه کند بنا به تصریح خود رساله از توان او خارج است. این نشان می دهد که تمام نظرات ارائه شده در تراکتاتوس صرف ادعاست و هیچ راهی برای اثبات آنها وجود ندارد.

به عنوان مثال نمی توان تبیین کرد که چرا و چگونه جملات ما منجر به بازنمایی واقعیت می شوند، در حالی که اصل «بازنمایی واقعیت توسط جملات» یکی از چارچوب های رسالة ویتگنشتاین است؛ در نتیجه هر کسی که با فلسفة او برخورد دارد باید اصول فلسفی او را در حد یک ادعا بپذیرد و بنا به اصول فکری خود فیلسوف خود را از ارائة استدلال معاف بداند.

نقش زبان در اندیشه

قبلاً به یکی از آموزه ها و شاید مهم ترین آموزة فلسفه ویتگنشتاین اشاره کردیم و دانستیم که یکی از لوازم منطقی جملات تراکتاتوس آن است که «اندیشه، زبان است» یا «زبان، اندیشه است». لازمة این گزاره و این اصل آن است که تمام شرایط و قیود و حد و مرزهای زبان ـ که بعضی از نمونه های آنها در چند سطر قبل مطرح بود ـ بر حوزة اندیشه هم وارد شود و هر حکمی که راجع به زبان ـ که البته تجلی آن در جملة معنادار یا قضیه است و قضیه است که شرایط منطقی یا منطق زبان را در خود پیاده می کند ـ صادق باشد، اندیشه را نیز در برمی گیرد. نتیجة این هم اهنگی آن است که «هر آن چه را می توان بیان کرد، می توان اندیشید و هر چه قابلیت بیان را نداشته باشد، شایستگی اندیشیده شدن را نیز ندارد.» به این ترتیب مرزهای بیان و اندیشه بر یکدیگر منطبق است و وجود آنها نیز بر هم دیگر متوقف؛ یعنی اندیشه بدون زبان[36] و زبان نیز بدون اندیشه ناممکن است.

به هر حال موفقیت ویتگنشتاین در دست یابی به این ملاک سرنوشت ساز، در ادامة تلاش های فرگه و راسل جهت نشان دادن بدفهمی های فلاسفة سنتی از «منطق زبان» صورت گرفت[37] او توانست هر چه بیشتر، زبان را مورد بررسی قرار دهد و منطق آن را بیشتر کشف نماید. در راستای این بررسی ها و کشفیات، برخلاف راسل به این نکته دست یافت که نیاز به ساختن زبان جدیدی که منطبق با ساختارها و ملاک های منطقی باشد نیست؛ چون عقیده داشت که هر چند با تعدد زبان ها مواجهیم، امّا از نظر منطقی دارا بودن شرایط منطقی همة زبان ها یکی است، پس باید گفت که یک زبان، بیشتر وجود ندارد؛[38] بنابراین نه نیازی به ساختن زبان جدید هست و نه امکان آن وجود دارد. ویتگنشتاین علاقه داشت تا تلاش خود را جهت روشن کردن ساختار و شرایط منطقی موجود در زبان مصروف دارد؛ در نتیجه منطق زبان؛ یعنی ادعای مورد تأکید فرگه و راسل و دورنمای فکری آن فیلسوفان را کشف نماید.

دانستیم که همة تلاش ویتگنشتاین در جهت کشف منطق زبان و جدا کردن جملات منطبق با این منطق از سایر جملات بود و این تلاش تا مرحله تعیین مصداق هم پیش رفت و پیشنهاد کرد که در برخورد با جملات غیرمنطبق با منطق زبان، اولین برخوردی که صورت می گیرد، حکم به بی معنا بودن آن جملات و تلقی آنها به عنوان علایمی توخالی باشد. امّا ویتگنشتاین نمی تواند فهم و درک و شناخت و انس باطنی انسان نسبت به حوزه های مربوط به این قبیل جملات، که آنها را مهمل معرفی می کند، نادیده بگیرد و اذعان می کند که اینها اموری غیرقابل انکار و غیرقابل سرکوبند. پس اگرچه بنا به توصیة ویتگنشتاین بتوانیم زبان خود را از جاری ساختن آنها برحذر داریم و خاموشی اختیار کنیم، امّا نه می توانیم درک و شهود درونی را به بوتة فراموشی بسپاریم و نه می توانیم پاسخی قانع کننده برای اهل آن داشته باشیم. بنابراین برای آنها ارزشی از نوع دیگر قائل می شویم و آنها را «نشان دادنی» معرفی می کنیم و نه «گفتنی»[39]. این جاست که فیلسوف ما وارد حوزة سرّ و رمز و عرفان می شود و نمی تواند خود و دیگران را از قدم گذاشتن در این عرصه بازدارد.

وجود شناسی ویتگنشتاین و عرصه گاه وجود از دیدگاه او دارای دو سطح و دو طبقه است: یک طبقه که هویات اندیشیدنی و گفتنی هستند که جهان را تشکیل می دهند و دسته دیگر هویات نشان دادنی که نمی توان نام جهان را بر آنها اطلاق کرد؛ امّا وجود آنها را نیز نمی توان انکار نمود.

در پایان باید نکته ای را متذکر شویم که مورد توجه همه یا اکثر مفسرین ویتگنشتاین قرار گرفته و شگفت آمیز می نماید و آن این که از مصادیق بارز و شگفت انگیز سخنان و جملات و حوزه های صرفاً نشان دادنی، و نه گفتنی و اندیشیدنی، گفتارهای خود ویتگنشتاین در تراکتاتوس است که هیچ گونه تصویری از هیچ واقعیت جهانی را ارائه نمی دهند. اما این تنها مورد از این موارد است که در همان ابتدای امر برخورد تندی با آن صورت نمی گیرد و در اولین لحظه به کناری نهاده نمی شود، بلکه چون هدف آنها بیان چیز مهمی بوده باید آن چه را که سعی دارند در قالب کلمات ابراز دارند به طور واقعی نشان داد[40] و محتوای کلمات آن را هم چون نردبانی دانست که بعد از بالا رفتن از آن باید به دور انداخته شود؛ یعنی ابزاری است که موجب رساندن انسان به نقطه ای می شود که آن نقطه قربانی هایی دارد و اولین قربانی آن خود این ابزار است، و نیز انسان را به عالم جدیدی وارد می کند که خودش در این عالم جایی ندارد و در یک کلام، «خود، نافی خویشتن است».

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان