نظریة شناخت در فلسفة توماس آکویناس

توماس آکویناس در جنوب ایتالیا در قصر خانوادگی روکاسیکا واقع در چهار مایلی شمال شهری به نام آکوینو ( Aquino ) به سال ۱۲۲۵ میلادی چشم به جهان گشود

توماس آکویناس در جنوب ایتالیا در قصر خانوادگی روکاسیکا واقع در چهار مایلی شمال شهری به نام آکوینو ( Aquino ) به سال 1225 میلادی چشم به جهان گشود. در پنج سالگی بود به یکی از مدارس مذهبی راهبان بندیکتی در مونته کاسینو رفت و در آنجا از سال 1231 تا 1239 به تحصیل پرداخت. سپس به دانشگاه نابل که عمویش فردریک دوم به تازگی تأسیس کرده بود منتقل شد و در آنجا از سال 1239 تا 1244 به تحصیل خود ادامه داد. در همین زمان به شدت تحت تأثیر سلوک فرقة دومینیکی قرار گرفت و تصمیم گرفت که در زمرة ایشان دراید. این فرقه را حدود هفتاد سال قبل دومنیک قدیس تأسیس کرده بود. تصمیم او برای پیوستن به فرقة مذکور که زندگی بسیار زاهدانه ای داشتند، مخالفت خانواده اش را درپی داشت. لذا بستگانش او را در یکی از برجهای قصر روکاسیکا زندانی کردند. بعد از یک سال در تاریخ 1245 از زندان خلاصی یافت و رهسپار پاریس شد. در این جا بود که با استادش موسوم به آلبرت کبیر آشنا شد و از محضر درس او بهره برد و سپس در سال 1248 به همراه او رهسپار کلن شد و بار دیگر بعد از چهار سال در معیت استادش به پاریس برگشت. او در این هنگام، ابتدا به تفسیر کتاب مقدس پرداخت و سپس براساس تفسیری که بر کتاب احکام لومباردو نوشته بود آن را تدریس کرد. درهمین حین رساله کوچکی موسوم به «دربارة وجود و ماهیت » به رشته تحریر درآورد. او در این رساله تا حدودی تحت تأثیر ابن سینا قرار دارد. مفاهیم و آراء این رساله نشانگر مبانی فکری آکویناس است که اعتقاد او به آنها همواره ثابت ماند. آکویناس در سال 1256 به سمت استادی الهیات در پاریس منصوب شد و تا پایان سال تحصیلی 9- 1258 در سمت خود باقی ماند. فعالیتهای آکویناس بین سالهای 1259 تا 1265 چندان روشن نیست، اما بی تردید او در سال 1259 کرسی استادی خود را در پاریس رها کرده است. احتمالاً دو سالِ بعد را در صومعة دومینیکی نابل بر روی کتاب خود موسوم به «جامع علیه کفار» (Summa contra Gentiles ) که در پاریس تألیف آن را آغاز کرده بود کارکرده است. او این کتاب را در ارویتو(Orvieto) که در سال 1265 در آنجا اقامت داشت به اتمام رسانید.

آکویناس در سال 1265 از ارویتو به رم رفت و در آنجا مدرسه ای دومینیکی بنیاد نهاد و به عنوان استاد در همانجا مشغول فعالیت شد. این دوره از زندگانی او که تا سال 1268 ادامه یافت بسیار پرثمر بود. او در این دورة سه ساله دو اثر مهم پدید آورد: یکی «تفسیر دربارة نفس ارسطو » ( Sententia Super De anima ) است اولین کتاب از کتب دوازده گانه ای می باشد که در شرح ارسطو نوشته شده است. دومین اثر مهم جامع الهیات

(Summa Theologia ) نام دارد که مهمترین و برجسته ترین اثر اوست. تألیف این کتاب در رم آغاز شد و تا آخر عمر او تداوم یافت، اما به پایان نرسید. در سال 1268 مقامات فرقة دومینیکی او را متصدی دانشگاه پاریس کردند که او در آنجا تا سال 1272 مجدداً به عنوان استاد به تعلیم پرداخت. برخی از کارهای آکویناس در این دورة چهار ساله عبارتند از تألیف بخش دوم کتاب « جامع الهیات »، نُه تفسیر بر کتابهای مختلف ارسطو و شانزده رسالة تفسیر کتاب مقدس. فرستادن آکویناس به پاریس در سال 1268 لااقل تا حدودی پاسخ مقامات دینی به جریان آزار دهندة ابن رشدیان در این شهر بود. در اینجا او کتاب « دربارة وحدت عقل، علیه ابن رشدیان » (De Uitate Intellectus Contra Averroistas ) را به رشتة تحریر در آورد و در آن تلاش کرد اثبات کند که اندیشة وحدت عقل، هم با دین مسیح و هم با آراء خود ارسطو مخالف است. آکویناس معتقد بود که تقابلی بین مخلوق بودن جهان و در عین حال قدیم بودن آن وجود ندارد. در این باره کتاب « دربارة قدمت جهان برعلیه خرده گیران» (De Aeternitate Mundi Contra Murmurantes )را نوشت. در سال 1272 مقامات دومینیکی از او خواستند که پاریس را ترک گوید و به نابل برگردد تا مدرسة دیگری برای این فرقه تأسیس کند و به عنوان استاد در آن جا فعالیت کند. به جزچند مجموعه از مواعظ، آثاری که از این تاریخ به بعد شروع به تألیف کرد، یعنی دو تفسیر بر کتابهای ارسطو و بخش سوم جامع الهیات، به سرانجام نرسید. آکویناس در هفتم مارس 1274 چشم از دنیا فرو بست. 49 سال بعد از مرگش عنوان قدیس به او اعطا شد. حدود شش قرن بعد یعنی در سال 1879 پاپ لئوی سیزدهم با صدور فتوایی آراء آکویناس را تنها فلسفة حقیقی اعلام کرد[1].

اقسام شناخت و قلمرو آن

بشر به جهت بهره مندی از حواس و عقل دارای دو نوع از شناخت است : شناخت حسی و شناخت عقلی. بدیهی است که شناخت حسی با احساس یا ادراک حسی آغاز می شود و به محسوسات تعلق می گیرد. اما به نظر آکویناس، شناخت عقلی نیز با احساس آغاز می شود. شناخت انسان مستقیماً و بلا واسطه به معقول تعلق نمی گیرد. بنابراین او با رای افلاطون دربارة اینکه متعلق معرفت عقلی همان مثال معقول است، مخالف بود. از این رو در موافقت با فلسفه ارسطو بر آن شد که در زندگی این جهان هیچ گونه مفهومی را بی آنکه نخست از طریق احساس اکتساب شود، نمی توان حاصل کرد. پس عقل انسانی تنها با ماهیت اشیای جسمانی رابطه طبیعی دارد و در نتیجه، هرگاه صور معقول محض مانند مثل افلاطونی وجود داشته باشند بایستی خارج از دسترس حواس ما باشند و همین امر مانع از آن می شود که این صور یا مثل را معلوم به عقل خود بدانیم. انسان نمی تواند به مدد مفاهیمی که از اشیاء محسوس انتزاع می کند علم به جوهر معقول حاصل نماید؛ چه اینکه ماهیت معقول محض با ماهیات محسوس تفاوت دارد. هرقدر که در تجرید مفاهیم حاصله از محسوسات بکوشیم هرگز نمی توانیم علم مکتسب از طریق حواس را به مرتبه ای برسانیم که از معقول محض حکایت کند. البته علم به معقول که از طریق انتزاع حاصل می شود بهتر از جهل مطلق است، ولکن چنین علمی نمی تواند جانشین علم ما به معقول از آن حیث که معقول است، شود[2]. عقل انسان به گونه ای است که شهود امر معقول کاملاً از دسترس آن خارج است. متعلق شناخت عقلی، ماهیت (quiddity ) یعنی طبیعت (nature ) است که در یک ماده جسمانی قرار دارد. بنابر این ما ایده یا مثال سنگ را نمی شناسیم، بلکه ماهیت یا طبیعت یک سنگ جزیی را می شناسیم و این ماهیت نتیجه اتحاد صورت و ماده سنگ است. همینطور شناخت ما به ایده یا مثال اسب تعلق نمی گیرد، بلکه شناخت ما به ماهیت اسب که در یک اسب مادی جزیی تحقق پیدا کرده است تعلق می گیرد. به عبارت دیگر، محسوسات از اتحاد جنبه معقول و محسوس تشکیل شده اند. متعلق شناخت عقلی، عنصر کلی و عقلی است که با عنصر مادی و جزیی پیوند یافته است[3]. اما این شناخت عقلی از محسوس، زمینه را برای شناخت معقول محض هرچند بنحو ناقص فراهم می آورد. بنابراین انسان می تواند شناختهایی درباره امور غیر مادی مانند خداوند و ملائکه بدست آورد. به نظر او، این قبیل شناخت ها از طریق نفی برخی ازخصوصیات جسمانی دست یافتنی است.[4]

حواس ظاهری و حواس باطنی

همانطور که اشاره شد، به نظر آکویناس، شناخت حسی نخستین گام در فرایند شناخت است و نسبت به شناخت عقلی تقدم دارد. برای کسب شناخت حسی علاوه بر حواس ظاهری(external senses ) پنجگانه، نیازمند حواس باطنی هم هستیم. حواس باطنی عبارتند از : حس مشترک، قوه خیال یا مخیله، حافظه یا ذاکره و قوه حدس. حس مشترک (common sense ) مرکز مشترکی است که همه ادراکات حسی که از طریق حواس پنجگانه حاصل می گردد به آن عرضه می شود تا در آنجا از یکدیگر تفکیک شوند و درباره آنها حکم شود. نفس حیوان نه فقط باید قادر به دریافت انطباعات حسی باشد، بلکه بایستی قادر به نگهداری آنها نیز باشد. این کار را قوه خیال (imagination/phantasia ) انجام می دهد. شناخت حسی که موجود زنده به آن مجهز است، مستلزم تشخیص صفات معینی در اشیاء نیز می باشد که حس ظاهری به تنهایی قادر به درک آن نیست. تشخیص این صفات و تفکیک بین اشیاء مفید و مضر به کمک قوه ای انجام می پذیرد که در حیوان «قوه حدس» (estimative) و در انسان عقل جزیی (particular reason )نامیده می شود. همچنین موجود زنده لازم است بتواند انطباعاتی را که قبلاً به وسیله حس ظاهری دریافت و در قوه خیال نگهداری شده به ذهن فراخواند. قوه خیال به یک معنی، ذخیره ای است که در آن انطباعات حسی نگهداری می شوند. در قوه خیال، حرکت از اشیاء به نفس است؛ این شیء است که تصویر خود را ابتدا بر یک حس معین و سپس بر حس مشترک نقش می زند، تا قوه خیال بتواند آن را نگهداری کند. اما در حیوان قوه ای بنام حافظه(memory ) وجود دارد که در آن این جریان به عکس است. در اینجا حرکت از نفس آغاز می شود تا به تصویر ختم شود. این قوه در انسان ذاکره(reminiscence ) نامیده می شود[5].

صورت حسی و صورت خیالی

حواس ما به وسیله اوصاف دیدنی، شنیدنی، لمس کردنی، چشیدنی و بوییدنی اجسام برون ذهنی تحریک می شوند. احساس پاسخی زیستی است که از طریق قوای حس ظاهری به این تحریک داده می شود[6]. عمل محسوسات بر حواس از طریق صورت یا صوری(species) است که بر یک حس خاص نقش می بندد[7]. چه اینکه همیشه به هنگام شناخت سه چیز یعنی یک ذهن، یک عین و یک واسطه بین این دو وجود دارد. این واسطه باید به گونه ای باشد که بدون اینکه از عینی بودن خارج شود، بتواند وارد ذهن شود و با آن اتحاد بیابد. به نظر آکویناس این واسطه همان صورت حسی(sensible species ) است. بنابراین، ذهن بواسطه حضور صورت حسی می تواند به شناخت عینی دست یابد[8]. صورت حسی که این کارکرد بدان نسبت داده می شود چیزی نیست، مگر جنبه محسوس عین که نحوه دیگری از وجود، یعنی وجود ذهنی را می پذیرد. عملاً نمی توان ازصورت حسی صحبت کرد مگر به نحوی که گویی تصویری (image) است برابر یا جانشین عین. آکویناس نیز به همین نحو درباره صورت حسی صحبت می کند. اما نکته مهم این است که صورت حسی، یک چیز و عین چیز دیگری نیست؛ بلکه صورت حسی همان عین است که از حیث عمل و تأثیری که بر روی ذهن دارد لحاظ شده است. تنها در این صورت است که می توان مدعی شد که عین با واسطه صورت خود در فکر حضور یافته است[9]. اما داشتن صورت حسی برای شناخت حسی، کافی نیست. جسم خارجی که به طور طبیعی بر روی حواس ظاهری تأثیر می گذارد به این علت آگاهانه حس می شود که قوه خیال، صورت حسی آن را تبدیل به صورت خیالی(phantasm) کرده است[10]. بدین ترتیب، آکویناس، مفهوم صورت خیالی را وارد تبیین خود از فرایند شناخت می کند. مفهوم صورت خیالی، با وجود اهمیت و نقشی که در انتقال از شناخت حسی به شناخت عقلی دارد، احتمالاً، از نظر آکویناس، تفاوت چندانی با صورت حسی ندارد؛ هم صورت حسی و هم خیالی به مرحله حسی عمل شناخت تعلق دارند. اما صورت حسی بیشتر اشاره به نقشی دارد که یکی از حواس ظاهری مستقیماً از اجسام می پذیرد و حداکثر آن که به حس مشترک منتقل می شود، در حالیکه صورت خیالی اشاره به صورت حسی ای دارد که در قوه خیال نگهداری می شود[11]. و بدین لحاظ شاید بتوان فانتازم را همان صورت خیالی به اصطلاح فلاسفه اسلامی دانست. بنابراین، صورت خیالی از صورت حسی به شناخت عقلی نزدیک تر است. به هر حال، انسان در مراحل مختلف شناخت حسی با حیوانات اشتراکاتی دارد. اما شناخت عقلی با مراحل مختلفی که دارد، همانگونه که پس از این به تفصیل مطرح می شود، اختصاص به انسان دارد[12].

عقل فعال و عقل منفعل؛ صورت عقلی

عقل یکی از قوای نفس است که مخصوص انسان است. آکویناس به تبع ارسطو عقل را بر دو گونه می داند : عقل فعال (agent intellect ) و عقل منفعل[13] (possible intellect).

(البته او همانند ارسطو به دو عقل جدا از یکدیگر قایل نیست و اینها را دو بعد یا دو قوه امری واحد می داند)[14]. عقل فعال بر روی صور خیالی که جزیی هستند به نحوی عمل می کند که صور عقلی (intellect species ) را تولید کند. صور عقلی سازنده محتوای اولیه عقل اند که در عقل منفعل ذخیره می شوند. عقل منفعل همان بُعد پذیرنده و قابل عقل است. فرق صور عقلی با صور حسی در این است که صور عقلی صرفاً کلی هستند و از این رو موطن تحقق آنها به عنوان کلی تنها عقل است. صورت شیئ تا وقتی که در شیئ قرار دارد جزیی(particular ) است و صرفاً بالقوه معقول (potentially intelligible ) است. اما وقتی که این صورت به وسیله قوه عقل در نفس ناطقه (intellective soul ) تحقق پیدا کند کلی و بالفعل معقول است[15].

به عنوان مثال، ما از طریق ادراک حسی، انسانها یا درختهای صرفاً جزیی را ادراک می کنیم و صور خیالی این انسانها و درختها نیز جزیی هست. اما ذهن می تواند تصوری کلی از انسان بما هو انسان بدست آورد، تصوری که همه انسان ها را در زیر چترخود گِرد می آورد. صورت خیالی انسان نمی تواند به همه انسانها اطلاق گردد. برخلاف آن، تصور عقلی انسان بر همه انسانها اطلاق می گردد. صورت خیالی یک انسان یا تصویر انسان مثلاً سفید پوست یا سیاه پوست است، تصویر انسان بلند قد یا کوتاه قد است و همینطور. تصویر هر کدام که باشد حاکی از دیگری نخواهد بود. اما اگر به مفهوم انسان به عنوان حیوان ناطق دست یابیم شامل همه انسانها خواهد بود؛ چون این مفهوم حاکی از ماهیت یا ذات(essence ) انسان است[16].

گذر از شناخت حسی و جزیی به شناخت عقلی چگونه انجام می پذیرد؟ هرچند ادراک حسی عمل مشترک نفس و بدن است نفس ناطقه نمی تواند مستقیماً از شیئ یا صورت خیالی اثر بپذیرد بنابراین لازم است فعالیتی از طرف نفس انجام پذیرد؛ زیرا مفهوم عقلی نمی تواند صرفاً بطورانفعالی شکل بگیرد. این فعالیت همان فعالیت عقل فعال است که بر صورت خیالی اشراق(illumination) می کند و از آن صورت عقلی (intelligible species) و کلی را انتزاع می کند. منظور آکویناس از اشراق، که تا حدودی با معنای آگوستینی آن فرق دارد، این است که عقل فعال با نیروی طبیعی خودش و بدون این که اشراقی از خداوند دریافت کند، بعد عقلی صورت خیالی را قابل درک می کند و عنصر صوری و بالقوه کلی را که در صورت خیالی مندرج است انتزاع می کند. انتزاع کردن یعنی جدا کردن کلی با قطع نظر کردن از عوامل تفرد و جزئیت. بدین ترتیب، عقل فعال ماهیت کلی، به عنوان مثال انسان، را از یک صورت خیالی انتزاع می کند، بدین شیوه که تمام عناصر جزیی را که این صورت خیالی را منحصر به انسان خاصی می کند، کنار می گذارد. اما ا زآنجا که عقل فعال صرفاً فعال است نمی تواند کلی را بر خودش نقش بزند، بلکه آن را بر عنصر بالقوه در عقل انسانی، یعنی بر عقل منفعل نقش می زند[17].

مراحل سه گانه شناخت عقلی

1 ـ شناخت کلی یا ادراک صورت عقلی که بدان اشاره شد در واقع اولین عمل عقل است. متعلق واقعی شناخت عقلی در این مرحله عبارتست از طبیعت کلی جزئیات (particulars universal natures ) یا همان ماهیات (quiddities ). آکویناس گاهی عمل اول عقل را فهم (understanding ) می نامد. البته عقل انسانی در اولین عمل خود به شناخت کامل طبایع شیئ دست نمی یابد، بلکه چیزی( something ) در بارة ماهیت می داند و شناخت کامل طبیعت یا ماهیت منوط است به عمل دوم و سوم عقل که ذکر خواهد شد. تفاوت در این است که آنچه در عمل اول عقل به طرز تجزیه یا تحلیل نشده شناخته می شود، مثلاً حیوان، در عمل اخیر عقل به اجزاء اصلی طبیعت یا ماهیتش تجزیه می شود، مثلاً مفهوم «حیوان» به «جسم، جاندار، حساس» تجزیه می شود [18].

2 ـ صدور حکم (making gudgement ) دومین عمل عقل است. صدور حکم یعنی اثبات چیزی به وسیله ترکیب (compounding ) مفاهیمی که در عمل اول عقل بدست آمده اند یا نفی چیزی به وسیله تجزیه (dividing) آن مفاهیم از یکدیگر.[19]

3 ـ استنتاج یا استدلال (reasoning) سومین عمل عقل است. استنتاج یعنی منتقل شدن از یک ترکیب یا تجزیه که از عمل دوم عقل بدست آمده است به ترکیب و تجزیه جدید. در این مرحله از عمل عقل، ما قادر هستیم قضایای معینی را از قضایای دیگر نتیجه بگیریم و بر اساس شناخت های قبلی به شناخت های جدید دست یابیم. مرتب کردن گزاره ها و استنتاج، شرط ضروری وصول به علم یقینی یا دانش (scientia ) است[20]. داشتن علم یقینی به یک قضیه، عبارتست از پذیرش آن به عنوان نتیجه قیاس برهانی (demonstrtive syllogism ). پس قیاس برهانی قیاسی است که علم یقینی ایجاد می کند. علم یقینی الگو یا سرمشق شناخت است. بنابراین، علم یقینی اخص از شناخت (cognition ) است، چون امکان دارد شناخت ما بر خطا باشد، در حالی که علم یقینی، علم تمام عیار و قطعی به حقیقت است [21].

مبادی اولیه

همانگونه که ذکر شد، علم به یک قضیه بر مبنای یقین عبارت است از پذیرش آن به عنوان نتیجه یک قیاس برهانی. آکویناس مجاز می داند که مقدمات برهانی که براساس آن به قضیه ای علم یقینی داریم به نوبه خود نتیجه قیاس برهانی دیگری باشند. اما روشن است که این سیر نمی تواند تا بی نهایت ادامه یابد، بلکه بایستی مقدمات و قضایایی وجود داشته باشد که نه بر مبنای برهان، بلکه فی نفسه پذیرفته شده باشند. همچنین این امر در مورد تصوراتی که قضایا را تشکیل می دهند، صدق می کند. آکویناس این قبیل قضایا و تصورات را که فی نفسه پذیرفته می شوند، مبادی یا اصول اولیه(first principles ) می نامد. قضایایی که جزء مبادی اولیه باشند نمی توانند نتیجه برهان باشند، بلکه بدیهی هستند. از آنجا که علم یقینی ما به نتایج برهان مبتنی بر این مبادی اولیه است، بایستی علم یقینی ما به خود این مبادی بیشتر از علم یقینی ما به نتایج برهان باشد[22].

ویژگی مبادی اولیه این است که وقتی با محسوسات تماس برقرار می کنیم، عقل ما نخست آنها را می سازد. از این رو، اینطور نیست که عقل ما، مستقل از تأثیر اجسام بر نفس ما، پیشاپیش و به صورت بالفعل این مبادی را داشته باشد، بلکه این مبادی اولین معقولاتی هستند که عقل ما باشروع از تجربه حسی می تواند بدانها دست یابد. تعقل این مبادی فطری تر از نتایج قیاس برهانی نیست، تفاوت در این است که این مبادی را بطور طبیعی کشف می کنیم؛ درحالی که به نتایج قیاس با عمل جستجو می رسیم، ذکر چند مثال برای درک این حقیقت می تواند مفید باشد: همانگونه که قبلاً اشاره شد، این مبادی می توانند مرکب از چند مفهوم باشند، مانند « کل از جزء بزرگتر است» و می توانند بسیط باشند، مانند مفهوم «وجود» و «وحدت». درمورد مبدأ مرکب مذکور می توان گفت که این مبدأ به نحوی پیشاپیش در عقل ما وجود دارد؛ چون به محض این که نفس ناطقه، تعریف کل و جزء را می فهمد، بزرگتر بودن کل از جزء را درک می کند. بنابراین نفس بطور طبیعی و مستقیماً به این شناخت رسیده است. اما روشن است که نفس، این شناخت را به خودی خود در اختیار ندارد و با صرف امکانات خودش هیچ گاه نمی تواند بدان دست یابد. برای درک این مبدأ، همانگونه که گفته شد، باید قبلاً تعریف کل و جزء را بداند و دانستن تعریف آن دو جز از طریق انتزاع صور معقول از ماده محسوس امکان پذیر نیست؛ یعنی ما نمی توانیم به تعریف کل و جزء برسیم مگر با توسل به ادراک حسی اجسام. پس ادراک اصل عقلی مذکور منوط است به اداک حسی. این استدلال در مورد مبادی اولیه بسیط نیز صدق می کند. چون اگر پیشاپیش اشیاء محسوس را درک نمی کردیم، نمی توانستیم به مفهوم «وجود» و «وحدت» برسیم[23].

اتحاد عالم و معلوم

آکویناس در مسأله شناخت از یک ضابطه ارسطویی استفاده می کند که قبل از او مورد توجه افلوطین و ابرقلس نیز بوده است. و آن این که «نفس انسان بالقوه همه چیز است». به نظر او در نفس انسان ادراک اشیاء مبدل به یک فعل مشترک میان فاعل حساس و مورد محسوس می شود و باز در نفس است که عقل بالفعل با آنچه به فهم در آورده است یکی و متحد می شود[24].

برای توضیح این مطلب بایستی ماهیت شناخت را تحلیل کرد. شناخت عبارت است از وجود یک شیء برای شیء دیگر. شیئی که به شیئی دیگر شناخت پیدا می کند فی حدنفسه چیزی جز ذات خودش نیست و براساس جنس و فصل تعریف می شود و با عوارض مشخصه تفرد می یابد. از این حیث شیئ شناسنده چیزی جز خودش نیست. اما از این حیث که می شناسد، چیز دیگری می شود؛ مثلاً شکاری که عقاب آن را تعقیب می کند یا کتابی که انسان آن را می خواند به نحوی در عقاب و انسان تحقق پیدا می کنند. چون این اشیاء (objects) اکنون دیگر در فاعل های شناسایی (subjects) قراردارند. پس فاعلهای شناسایی، به نحوی از انحاء، تبدیل به این اشیاء شده اند. بدین ترتیب، شناختن یعنی داشتن نحوه جدید و کامل تری از وجود، یعنی وجودی که نسبت به وجود قبلی کامل تر است. چون شناختن باعث می شود که در وجودی که قبلاً لنفسه بود، وجود دیگری داخل شود که آن هم قبلاً لنفسه بود. ما این واقعیت را با این تعبیر بیان می کنیم که شناخت یک چیز تبدیل شدن به آن یا اتحاد با آن(becoming it ) است[25].

شرط امکان این شناخت یا اتحاد این است که علاوه بر نفس، اشیاء نیز به میزانی غیر مادی باشند. اگر جهان کاملاً مادی و عاری از هر عنصر معقول باشد هیچ گاه برای ذهن معلوم نخواهد شد. اما می دانیم که اینطور نیست. پس غیر از عقل که می تواند به طریقی با شیئ اتحاد یابد، بایستی در شیء نیز بُعد یا جنبه ای وجود داشته باشد که به آن امکان بدهد که به نحوی با ذهن یا فاعل شناسا اتحاد یابد. آن عنصری از شیء که می تواند توسط اندیشه جذب و درک شود صورت شیء است[26].

اینکه فاعل شناسا با شیء اتحاد می یابد، مآلاً به این معنا است که صورت فاعل شناسا یا عالم، خود را با صورت شیء شناخته شده یا معلوم کمال می بخشد. بدین ترتیب، وقتی عمل شناخت تحقق پیدا می کند وجود جدیدی پدید می اید که از وجود قبلی سعه بیشتری دارد. چون این وجود جدید در یک وحدت عالی تر هم حاوی عالم است، بدان گونه که قبل از علم بود، و هم حاوی وجودی است که با آن اتحاد پیدا کرده است[27].

 

او کتاب « دربارة وحدت عقل، بر علیه ابن رشدیان » (De Nitate Intellectus Contra Averroistas ) را به رشتة تحریر در آورد و در آن تلاش کرد اثبات کند که اندیشة وحدت عقل، هم با دین مسیح و هم با آراء خود ارسطو مخالف است. آکویناس معتقد بود که تقابلی بین مخلوق بودن جهان و در عین حال قدیم بودن آن وجود ندارد. در این باره کتاب « دربارة قدمت جهان برعلیه خرده گیران» (De Aeternitate Mundi Contra Murmurantes )را نوشت.

عمل محسوسات بر حواس از طریق صورت یا صوری(species ) است که بر یک حس خاص نقش می بندد. چه اینکه همیشه به هنگام شناخت سه چیز، یعنی یک ذهن، یک عین و یک واسطه بین این دو وجود دارد. این واسطه باید به گونه ای باشد که بدون اینکه از عینی بودن خارج شود، بتواند وارد ذهن شود و با آن اتحاد بیابد. به نظر آکویناس این واسطه همان صورت حسی(sensible species) است. بنابراین، ذهن بواسطه حضور صورت حسی می تواند به شناخت عینی دست یابد.

 

آکویناس، مفهوم صورت خیالی را وارد تبیین خود از فرایند شناخت می کند. مفهوم صورت خیالی، با وجود اهمیت و نقشی که در انتقال از شناخت حسی به شناخت عقلی دارد، احتمالاً، از نظر آکویناس، تفاوت چندانی با صورت حسی ندارد؛ هم صورت حسی و هم خیالی به مرحله حسی عمل شناخت تعلق دارند. اما صورت حسی بیشتر اشاره به نقشی دارد که یکی از حواس ظاهری مستقیماً از اجسام می پذیرد و حداکثر آن که به حس مشترک منتقل می شود، در حالیکه صورت خیالی اشاره به صورت حسی ای دارد که در قوه خیال نگهداری می شود. و بدین لحاظ شاید بتوان فانتازم را همان صورت خیالی به اصطلاح فلاسفه اسلامی دانست.

 

مرتب کردن گزاره ها و استنتاج، شرط ضروری وصول به علم یقینی یا دانش (scientia ) است. داشتن علم یقینی به یک قضیه، عبارتست از پذیرش آن به عنوان نتیجه قیاس برهانی (demonstrtive syllogism ). پس قیاس برهانی قیاسی است که علم یقینی ایجاد می کند. علم یقینی الگو یا سرمشق شناخت است. بنابراین، علم یقینی اخص از شناخت (cognition ) است، چون امکان دارد شناخت ما بر خطا باشد، در حالی که علم یقینی، علم تمام عیار و قطعی به حقیقت است.

 

 

برای توضیح این مطلب بایستی ماهیت شناخت را تحلیل کرد. شناخت عبارت است از وجود یک شیء برای شیء دیگر. شیئی که به شیئی دیگر شناخت پیدا می کند فی حدنفسه چیزی جز ذات خودش نیست و براساس جنس و فصل تعریف می شود و با عوارض مشخصه تفرد می یابد. از این حیث شیئ شناسنده چیزی جز خودش نیست.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر