ماهان شبکه ایرانیان

شهید احمدی روشن، مصفای روشنایی

مصطفی دارای خصوصیت های بارزی بود. شجاعت، شهامت، انسان دوستی، کاردانی و وظیفه شناسی از ویژگی های مهم مصطفی بود.

از زبان پدر شهید

مصطفی دارای خصوصیت های بارزی بود. شجاعت، شهامت، انسان دوستی، کاردانی و وظیفه شناسی از ویژگی های مهم مصطفی بود.

نخستین ویژگی بارز مصطفی احترام به پدر و مادر خود بود به طوری که هرگز سخنی نگفت که ذهن ما را ناراحت کرده باشد. مصطفی هر هفته به ما سر می زد و هر بار که وارد خانه می شد از ابتدا تا انتها تنها با شوخی و لطیفه، خنده را بر لب های ما می نشاند.

 

 

از 24 ساعت تنها سه ساعت استراحت می کرد و مداوم در حال کار و فعالیت بود. با کارهای مصطفی و امثال او تا چند سال آینده از نظر قطعات هسته ای و مایحتاج دستگاه های هسته ای خودکفا می شویم.

در دوران اصلاحات و مجلس ششم و تعطیلی فعالیت های هسته ای ایران، آثار غم و سستی در وجود مصطفی مشهود بود و می گفت دیگر وجود ما در نطنز معنا ندارد. پس از آغاز دوباره فعالیت های هسته ای ایران مصطفی به همراه تعدادی از دوستانش در مدت 12 شبانه روز به صورت شیفتی کار می کردند و گاهی مصطفی از شدت خستگی، کنار دستگاه ها به خواب می رفت و بعد از 12 روز کار تنها یک روز به کنار خانواده خود می آمد.

کار و فعالیت جهاد گونه یکی از خصوصیات مهم این شهید بود. هرگز در برابر زورگویی و زیاده طلبی کوتاه نمی آمد. مصطفی معاون بازرگانی سازمان انرژی اتمی بود و در زمان مسئولیتش در این سازمان میلیاردها دلار به نفع بیت المال صرفه جویی شد.

مصطفی مریدی خوب برای مقام معظم رهبری بود. با تمام افکار و سلیقه ها کنار می آمد، اما او خط قرمزی برای خود داشت و آن خط قرمز حضرت آقا بود و اگر کسی وارد این خط قرمز می شد، اخلاق مصطفی نیز کاملا تغییر می کرد و عصبانی می شد. روزی که مقام معظم رهبری به خانه ما آمدند، فرمودند که شهادت این جوان مانند تیری در قلب ما بود.

در یکی از دست نوشته های مصطفی که بعد از شهادتش پیدا شد، نوشته بود «خدایا، اگر از تو شهادت می خواهم، این نیست که در برابر علم از تو مزد می خواهم. از تو پوزش می خواهم و توبه می کنم که در برابر کار نکرده از تو مزد می خواهم»

اکنون نیز پس از شهادت او در صحبت کردن کلمات را فراموش می کنم و دستانم می لرزد اما دلجویی مردم شهیدپرور ایران از تمام اقشار جامعه و از موافقان و مخالفان جمهوری اسلامی بعد از شهادت مصطفی آرامش بخش ما است. ما بسیار به مصطفی وابسته بودیم و اگر مادرش روزی سه بار با او تلفنی صحبت نمی کرد نمی توانست دوری اش را تحمل کند و آن چیزی که ما را آرام می کند شهادت اوست و اگر به غیر از شهادت می مرد ما نیز از غصه می مردیم.

از زبان مادر شهید

وقتی پدرش می رفت جبهه و من ناراحت می شدم، پیش خودم می گفتم همان خدایی که اینجا توی شهر، توی جاده، از او نگه داری می کند با خدایی که توی جبهه هاست، فکر نمی کنم فرقی داشته باشد. در مورد مصطفی هم، من و پدرش همین فکر را می کردیم. عطیه خانم (همسر شهید) که زنگ زد و ناراحتی کرد، پدرش گفت، عطیه، جوان است و حساس تر. چه خدای توی نطنز، چه خدای توی تهران. اگر بخواهد اتفاقی بیافتد همین جا هم می افتد. اگر دوست دارد، بگذار برود.

 

 

مصطفی اصلا باعث رنجش من نمی شد، به هیچ عنوان! ببینید من هر چه بگویم شما نمی توانید رابطه من با او را حس کنید. من از بچگی اش وحشتناک به او وابسته بودم. هیچ کدام از اعضای خانواده هم اعتراضی نداشتند. همیشه می گفتند مامان! خود ما هم داداشی را طور خاصی دوست داریم و اصلا هم ناراحت نمی شویم که شما خیلی خیلی بیشتر به او وابسته ای! عطیه جان (همسر شهید) می دانند هیچ کدام اعتراضی نمی کردند، حتی خود خانمش. وقتی می آمد منزل ما، می گفت نخود، نخود، هر کسی سریع برود بخوابد پیش مادر خود! (با بغض می گویند) هیچ کس هم اعتراضی به این رابطه نداشت، انگار همه می دانستند که عمرش خیلی کوتاه است.

هیچ قت جدی نمی گفت! حتی تو بحث های سیاسی هم هیچ وقت با کسی تندی نمی کرد. همه چیز را در قالب شوخی و خنده می گفت. تنها جایی که اصلا کوتاه نمی آمد، وقتی بود که حرف آقا (رهبری) داخل می شد. در این مواقع حتی عصبانی هم می شد

 آقا مصطفی خیلی ناراحت می شدند که بین شهدا فرق گذاشته شود و همیشه می گفتند فقط خدا می داند که کدام شهید مقامش بالاتر است. شهید قشقایی، راننده مصطفی بود. 7 الی 8 سال با هم این راه ها را می رفتند، واقعا یار غارش بود. روز اول، بچه ها گفتند تلویزیون هیچ اسمی از شهید قشقایی نمی گوید، شما چطور می گویید او هم شهید شده؟! من فهمیدم رضا قشقایی از قلم افتاده. البته بعد الحمدلله اسمش را گفتند. به بچه ها گفتم همگی جمع شوید برویم منزل آقای قشقایی. چه فرقی می کند آن ها هم مثل ما داغدارند. بچه آنها به خاطر هدف بچه ما شهید شد. به او می گفتم آرام برو، خواب آلوده نباش. مصطفی عادت داشت بالش و پتویش تو ماشین بود. آن قدر دیر می آمدند که همیشه صندلی عقب خواب بود و خیالم جمع بود که در طول مدتی که مصطفی سرکار است، رضا استراحت می کند و تو جاده خواب آلوده نیست. اینکه وظیفه دانستم که حتما بروم چون خواست خود مصطفی بود. می دانم یکی از کارهایی که خوشحالش کرد، همین کار بود. مطمئنم.

 از زبان همسر شهید

بسیاری از خانم ها دوست ندارند که کار همسرشان نظامی و امنیتی و این چنینی باشد، نه این که بدشان بیاید، می ترسند. ایشان سرشان درد می کرد برای کارهای خطرناک تنها نگرانی من این بود که تشعشعات اتمی رویشان اثر بدی بگذارد. این خیلی نگرانم می کرد. زنگ زدم به مادرشان و گفتم حاج خانم! پسرت می خواهد برود یک چنین سازمانی. حاج خانم گفتند: هر چی خیر است پیش می آید. ایشان دل مرا آرام کردند. به خطرناکی کار ایشان کاملا واقف بودم چون می دیدم که جزو چند نفر اصلی راه اندازی سایت نطنز هستند. اما آنچه که باعث می شد آب تو دلم تکان نخورد، این بود که هیچ وقت از کارهایش در منزل صحبت نمی کرد. درست است که یک بخشی از آنها سری بود اما من تازه در این بیست و چند روز متوجه شدم که چه استرس وحشتناکی روی ایشان بوده از بابت تحریم ها، فشارها و تهدیدها. آنقدر دلش بزرگ بود که وقتی وارد منزل می شد، اصلا از کارش حرفی نمی زد و رفتار ایشان به من آرامش می داد. اماآنچه که بیشتر مرا اذیت می کرد، نبودن ایشان بود. تقریبا هیچ وقت منزل نبود! تمام خاطرات من از ایشان مربوط به دوران عقدمان است.

 

 

می گفتم بسه دیگه! بیا بیرون. ایشان هم می گفت ان شاءالله این یکی کار را انجام بدهم می آیم بیرون. من هم به این امید روزگار می گذراندم. خیلی وقت ها گریه می کردم و می گفتم نرو. ولی می دانستم که به قدری هدفشان برایش مقدس است که اصلا حرف من معنی ندارد. به مرور زمان که علیرضا به دنیا آمد، سر من هم گرم شد. حدود یک یا دو سال پیش که خیلی بهم فشار آمده بود، ایشان بهم گفتند پیش یک عالِمی رفتند و آن عالم به او گفته بود این کاری که سازمان انرژی اتمی انجام می دهد و این که ایران به این قدرت برسد، قطعا در ظهور آقا تأثیر دارد. بعد از این حرف، دیگر نگفتم نرو!

زمانی که ما ازدواج کردیم چون زمان راه اندازی سایت بود، ایشان شیفت بودند و جزو 4 نفر اصلی، حتی می گویند دست نوشته های راه اندازی سایت هم دست خط ایشان است که من تازه این را فهمیده ام. آن زمان، 12 روز شیفت بود و سر کار، یک روز و نصفی منزل بود و دوباره می رفت تا 12 روز دیگر! به مرور زمان 12 روز شد 7 روز که پنجشنبه و جمعه ها می آمدند تهران. یک مدت کوتاهی؛ 8 ماه منتقل شدند تهران که آن زمان هم باز آخر شب می آمدند منزل! و عملا فرقی نمی کرد. بعد از تولد علیرضا برگشتند سایت و 3 الی 4 روز کامل سایت بودند و بقیه روزهای هفته هم تهران سر کار می رفتند که اگر خیلی خیلی زود می آمدند منزل، ساعت 9 شب بود. یک عصر پنج شنبه می ماند و یک جمعه. البته اگر جمعه هم جلسه نداشتند چون بارها می شد که جمعه هم جلسه بودند!

 

 

من قبل از ازدواج مان، خواب شهادت ایشان را دیده بودم. یکی از اقوام نزدیک خودم هم این خواب را دیده بود و می گفت، عطیه! آقا مصطفی شهید می شود، حالا ببین. و من هم می گفتم می دانم. یعنی شکی نداشتم. حتی به خودش هم می گفتم من راضی نمی شوم که به غیر شهادت از این دنیا بروی. منتها سر زمانش با هم کل کل داشتیم. می گفتم من مطمئنم تو 50، 60 سالت که شد، زمانی که همه کارهایت را انجام دادی، شهید می شوی. یک بار که خیلی سر زمانش با هم بحث کردیم گفت، حدود 30 سالگی شهید می شوم، این قضیه مال 5 یا 6 سال پیش است. بعد از آن زمان دیگر هیچ وقت درباره این جور چیزها حرف نزد و من هم نپرسیدم چون اصلا اجازه نمی داد تو این فازها برویم. واقعا به خاطر رفتار خودش بود یعنی با آن همه خطرات و خستگی ها و فشار کاری که داشت، طوری رفتار می کرد که احساس می کردیم نه، واقعا انگار خبری نیست! در حالی که خیلی خبرها بوده و ما نمی دانستیم!

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان