أَمیرِالْمُؤْمِنینَ علیه السلام: یا عَلِی مَا الْحَقیقَةُ؟ قالَ علیه السلام: مالَک وَالْحَقیقَةُ؟ قالَ: أَوَلَسْتُ صاحِبَ سِرِّک؟ قالَ: بَلی وَلکنْ یرْشَحُ عَلَیک ما یطْفَحُ مِنّی، قالَ: أَوَمِثْلُک تُخَیبُ سائِلًا؛ فَقالَ أَمیرُالْمُؤْمِنینَ: الحَقیقَةُ کشْفُ سَبَحاتِ الْجَلالِ مِنْ غَیرِ إِشارَةٍ، فَقالَ:
زِدْنی بَیاناً، فَقالَ علیه السلام: مَحْوُ الْمُوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ، فَقالَ: زِدْنی بَیاناً، فَقالَ علیه السلام: هَتْک السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِرِّ، فَقالَ: زِدْنی بَیاناً، فَقالَ علیه السلام: جَذْبُ الأَحَدِیةِ لِصِفَةِ الْتَوْحیدِ، فَقالَ: زِدْنی بَیاناً، فَقالَ علیه السلام: نُورٌ یشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الأَزَلِ فَیلُوحُ عَلی هَیاکلِ التَّوْحِید آثارُهُ، فَقالَ: زِدْنی بَیاناً، فقال علیه السلام: أَطْفِ السِّراجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ.
این حدیث شریف بواسطه کمیل از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده «[1]»:
کمیل روزی وقت را غنیمت شمرده از مولای عارفان پرسید: حقیقت چیست؟
حقیقت چیست؟
عدّه ای گفته اند: مقصود از حقیقت مقام حقیقة الحقایق و هوهویت و سر السرّ وغیب الغیوب است که در سوره اخلاص به آن اشاره شده «قل هو»، هو همان مقام هوهویت است که مستور و غیب مطلق است و این اسم را عارفان اسم اعظم دانند، چنانچه در «فصول المهمّة» شیخ حرّ عاملی از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده که یک شب قبل از لیله بدر، خضر را خواب دیدم، بدو گفتم: مرا چیزی بیاموز که بر دشمنان ظفر یابم، گفت: بگو: «یا هو یا من لا هو إلّاهو». صبح خوابم را به پیامبر صلی الله علیه و آله عرضه داشتم، فرمود: یا علی! دانای اسم اعظم شده ای. لذا اهل اللّه آن را به عنوان اسم اعظم برای اذکار قلبی و لسانی به اهل سیر و سلوک تعلیم داده اند.
برخی حقیقت را مقام ظهور آن که مرتبه الهیت است و در سوره توحید به اللّه احد تعبیر شده دانسته اند، وعده ای حقیقت را به حقیقت محمّدیه توجیه کردند.
شاید منظور کمیل از این سؤال حقیقت هر چیزی است، حقیقت مبدأ و معاد، نبوت و ولایت، حقیقت حال مؤمن و کافر، حقیقت سرّ مقام خلافت که بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله چرا باب علمش خانه نشین گشته و فرزندانش شهید شوند و حقایق قرآنی و اسرار و لطایف علوم آسمانی بر مردم پوشیده بماند.
و شاید مراد از حقیقت، حقیقت ولویه غائب قائم و سرالسرّ عالم و آدم است که مظهر حقیقت و حقایق شریعت و قدرت و عدالت است.
و شاید مقصود کمیل حقیقت حال نفس ناطقه در سیر و سلوک به مقامات عالیه معرفة اللّه است و در حقیقت می خواسته بگوید: یا علی! حقیقت حال انسان در تزکیه نفس و صفای باطن و مقام نهایی او در سلوک الی اللّه چیست و کی از عالم مجاز و اغراض جسمانی و اوهام باطل رهیده و حجاب نورانی و ظلمانی از چشم باطن او افتاده و از دنیا و آخرت و تمام غایات وسطیه مجازی وصول به غایت الغایات خواهد یافت و به مقام شهود حق که غایت آمال عارفان است تواند رسید و طریق وصول بدین مقام چیست؟
و شاید مراد سیر روح و نفس کلیه الهیه باشد که همان معنای سابق است، لکن از جهت و حیثیت، دیگر یعنی از سیر مابعد از سیر تجردی و وصول فنا بلکه در مراتب بی نهایت فنای از فنا که بعد از طی تمام اسفار اربعه که 1- من الخلق إلی الخلق 2- من الحق إلی الحق 3- من الحق فی الحق 4- من الحق إلی الخلق است.
به هر حال شاید مراد از حقیقت مفهوم کلّی آن است که شامل تمام این معانی می گردد.
و باید دانست که حضرت او را بر خود هیچ حجابی نیست و تمام هستی از مقام (هو) یعنی هویت ذات یکتا که به مقام غیب الغیوب تعبیر شود و مقام تجلّی که مقام الهیت و ذات مستجمع جمیع اسماء و صفات کمالیه است و مقام تجلیات اسمایی که نزد حکیم، عالم ربوبی و عالم عنایت و نظام ربانی است و نزد عارف، عالم تجلّی فیض اقدس و ظهور علمی ماهیات امکانی در حضرت علمیه یا نشئه اعیان ثابته است، تا مقامات تجلّیات افعالی فیض مقدس که حقایق آفرینش و ظهورات عینی خلقی است، یعنی تمام عوالم لاهوت و جبروت و ملکوت و ناسوت و کرات بی حد و نهایت این فضای نامتناهی کلًا و جزءاً بر ذات او آشکار و هیچ خفا و غیبت در سماوات عوالم ارواح مجرّده و اراضی اشباح مادیه، بر آن حقیقت محیط بر کل نخواهد بود، لکن آن ذات یگانه یکتا را از خلق خود حجاب های بسیار بلکه نامتناهی است؛ زیرا هریک از وجودات نامتناهی که تجلیات حقند و هریک از ماهیات بی نهایت که مظهر تعینات اسماء الهی اند، بر رخسار آن وجود صرف و حقیقت مطلقه و هستی محض حجاب خواهند بود و هیچ یک از مراتب خلقی از مقام عقل اول و حقیقت محمدیه تا سایر قوای ادراکی آن شاهد کل الجمال را بی حجاب نتوانند دید و جز خود او هیچ کس آن حسن کلی را بی پرده و به کنه مشاهده نتواند کرد و به طور کلّی آن حجب بی نهایت بر دو قسم است: نورانی و ظلمانی.
حجاب نورانی و حجاب ظلمانی
حجاب ظلمانی توجه به لذّات و شهوات حیوانی و آمال و امیال نفسانی و نظر به ماهیات امکانی و توجه به خود و خلق از جهت خلقی است.
امّا حجاب نورانی دو نوع است: یکی سبحات و انوار جلال که در این حدیث به آن اشاره شده و دیگر انوار جمال.
اما انوار جلال آن اشراقاتی است که از فرط عظمت و نورانیت بی نهایت، عاشق را از خود به عتاب لن ترانی دور می سازد و معشوق به قهر «یحذّرکم اللّه نفسه» «[2]» عاشق را در حمای حیرات بازمی دارد و از آن اشراق، عارف خود را ابداً در بعد و فراق بیند و مقام وصال را بر خویش ممتنع داند.
و انوار جمال آن اشراقاتی است که عاشق را امیدوار به وصال کند و عارف را به نوای «وصلک منی نفسی ولقائک قرّة عینی» «[3]» مترنّم گرداند و به ندای [فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ ] «[4]» دعوت به مشاهده جمال خود در آینه آفاق و انفس کند، «ولا یسعنی أرضی ولا سمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن» «[5]» گوید و آیینه قلب عارف عاشق را مظهر تجلّی جمال یکتا گرداند.
خلاصه عارف را به اشراق جلال حال یأس از وصال دست دهد و حال دهشت و خوف و حیرت و بعد از حضرت ذوالجلال و به اشراق جمال مقام وصل و انس و قرب و شهود آن حسن بی مثال حاصل شود و دست عاشق را گرفته از آوارگی بیابان حیرت به خلوت خانه وصال خواند، امّا به مقتضای لکلّ جلال جمال باز در هر قهری آن معشوق را لطفی است و همان سبحات جلال و اشراق عظمت که عاشق را از معشوق می راند و به آتش فراق می نشاند، در همان احراق باز لطف او دست عاشق را گرفته و در بهشت لقا و جنّت شهود می کشاند؛ زیرا عارف سالک وقتی خود را در منتهای بعد و دوری از معشوق حقیقی بیند که کمال قرب را یافته است، لذا در هر قهر لطفی است و در هر جلال جمالی و با هر منع اعطایی خواهد بود و منع او و تخدیر و ردع وی به حقیقت و در باطن عطا و رأفت و دعوت اوست.
و مقصود آن سلطان حقیقت شاید، این باشد که آن کس که مشتاق سرالسرّ عالم است و عاشق شهود حقیقة الحقایق وجود، آن گاه به این مراد نایل تواند شد که سبحات جلال و انوار و اشراقات جمال الهی، پرده از روی قلب وی برافکند، تا عاشق حجب انیت خود را براندازد و پرده اغیار و خودبینی و خودنمایی که ساتر چشم حقیقت بین است برطرف سازد، تا حقیقت خود آشکار گردد، چهره شاهد مقصود را به دیده دل بی حجاب ظلمانی مشاهده کند، امّا بدون اشاره حسّی و عقلی؛ زیرا چون آن ذات بی نشان بسیط یکتا فوق نامتناهی الوجود است و منزه از جسم و جسمانیات است، پس اشاره حسی که خاصّ اجسام است نسبت به او محال و چون او را ماهیت نیست بلکه صرف هستی است، لذا اشاره عقلی که خاص معانی و ماهیات کلیه است در او ممتنع است، وچون تعین و تشخّص او عین ذات مقدّس اوست و بینونتش از خلق بینونت وصفی است نه عزلی، پس هیچ تمییز و تعین وی را نیست و هیچ گونه اشاره روحی و معنوی هم در مقام روح سرّ خفی و اخفی به آن ذات غیب الغیوبی نتوان کرد؛ زیرا هرچه به اشاره حسّ یا عقل یا روح درآید متمیز و محدود باشد و در آن اشاره حسّ و عقل بر او احاطه کند، در صورتی که اللّه به کلّ شی ء محیط است، پس چون بر عارف سالک الی اللّه انوار و اشراقات الهی کشف شود و خدا را در درون از سراپرده های جلال (و جمال) حجب قهر و لطف به چشم قلب مشاهده کند، این شهود عین وصال و عین فراق است و در عین معرفت عجز از معرفت است؛ زیرا این مشاهده به طوری است که هیچ اشاره حسّی و عقلی و روحی و غیره در عین شهود به او نتوان کرد و در حقیقت عارف آنجا ادراک شهودی کند که فانی در مُدرَک است و به کلّی از خود فارغ و فانی شده و به حق وجود یابد، تا به چشم یار ببیند یار را.
در اینجا کمیل از آن دریای عرفان و موج فنا و بقا درخواست توضیح بیش تر کرد، حضرت فرمود: حقیقت محو الموهوم مع صحوالمعلوم است، محو یعنی چیزی را نابود ساختن، یا نشان چیزی را نابود کردن است، موهوم در اصطلاح یعنی آنچه در ادراک قوّه وهم درآید و اینجا شاید مراد مطلق ادراک قوای باطنه ازخیال و وهم و عقل باشد.
و صحو به معنی هشیار گشتن و از مستی به هوش آمدن است و معلوم اینجا به معنی واقع و متحقّق و یقین، وثابت الهویه و حاصل الذات است و مقصود آن بزرگوار، از این عبارت آن است که عارفان و عاشقان الهی که سالکان دیار حقیقت اند و مسافران اقلیم قدس، باید چشم وهم کثرت بین را ببندند و دیده قلب خدابین را بگشایند؛ زیرا آن که طالب وصال معشوق حقیقی است و مشتاق جمال شاهد ازلی، آن گاه به شهود آن حس کلّ رسد که پرده موهوم عالم را از چشم بصیرت براندازد و به شهود معشوق خود، عالم و عالمیان را در آتش عشق بسوزد و همه را محو و فانی در حق بیند، تا معلوم و مشهود که حقیقت است چهره بنماید و جمال دل آرای حق را پس از محو حجب موهوم مشاهده کند؛ زیرا تا پرده موهوم حجاب، چشم قلب است. دیده بصیرت از شهود شاهد حقیقت محروم است و سالک در سراپرده اوهام که قرقگاه آستان حقیقت و حمای «[6]» پیشگاه سلطان عزت است بازماند و سرگرم به تماشای مظاهر او گشته و مفتون به شؤون تجلیات وی گردد، لذا حسن اعظم اتم الهی که بیرون از حجب جسم و جان و پرده صورت و معناست بر او چهره ننماید و طالب دیدار بدون محو موهوم و با سرگرم شدن به نعمت از دیدار منعم باز ماند.
اینجاست که باید همه بدانند، مقصود از بعثت رسولان حق و از بسط سیاسیات الهیه و حکمت وضع احکام و انواع عبادات، تزکیه و تصفیه نفس و تهذیب روح و ایجاد عواطف و انس و محبّت به نوع است و نیز مقصود از رسالت انبیا تشکیل مدینه فاضله و ایجاد جامعه بر اساس قسط و عدل و تأمین سعادت ملّت با پیاده کردن آثار روح و معنویت و صفا و وفا و حقیقت است و هم چنین منظور آن بزرگواران تعلیم اخلاق و ادب و نشر علوم و معارف ربانی است و هم این برنامه ها برای استکمال روح و باز غرض نهایی وصول به این مقام است که خلق خدا نخست عارف باللّه شوند و سپس با سیر و سلوک علمی و عملی به مراتب عالیه معرفت خدا رسند، تا آنجا که محو موهوم که عبارت از ماسوی اللّه است کرده و کشف و شهود کلّ الجمال حق و حقیقت کنند، آن حقیقتی که منتهای آمال عارفان است.
باز کمیل عطش اشتیاقش افزود و تقاضای تشریح مقصود کرد، حضرت فرمود:
هتک الستر لغلبة السر
هتک یعنی: پرده دریدن و پرده برانداختن و چیزی که پنهان در حجاب است آشکار ساختن، ستر به معنی پرده و هر ساتری، سرّ یعنی امر پنهان و پوشیده و چیز مخفی از افکار و ادراک.
شاید مقصود حضرت این است که آن کس که جویای مقام حقیقت و وصل و شهود حضرت احدیت است، نخست به غلبه عشق هر پرده و هر مانع را از پیش نظر عقل وهمی براندازد و حجب نورانی عقل تا چه رسد به ظلمانی وهم همه را بردرد و در هیچ مرحله از سیر الی اللّه باز نایستد و از هر حجاب نور و ظلمت خلقی و وصفی بگذرد، تا سرّ احدیت بر روح او مسلّط و تمام مشاعر و قوای ادراکی او را مقهور و مغلوب گرداند و حقیقت را به واسطه غلبه سرّ حق بر باطن عارف شهود کند.
در حالی که عارف در فنای شهودی تمام مدارک حسّی و عقلی او به واسطه مشاهده نور تجلّی وجه اللّه تعطیل شود و از خویش فارغ و از وسوسه مشاعر حسّی آسوده و از مدرکات و لذات عقلی هم بی خبر و غافل باشد و به همراهی قلب و همه قوای ادراکی به صقع «[7]» شتابد، تا به اشراق انوار جمال و جلال الهی بدون جهت و اشارت و کیفیت نایل شود. پس آن حال که حال غلبه سر اللّه است بر قلب عارف و بر جمیع قوای ادراکی او حال ادراک حقیقت است و در این حال (که شاهد حقیقی
فإذا أَحْبَبْتُهُ کنْتُ سَمْعَهُ الّذی یسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الّذی یبْصِرُ بِهِ وَلِسانَهُ الّذی ینْطِقُ بِهِ وَیدَهُ التی یبْطِشُ بها) «[8]»
رخ نماید و قهر و غلبه و استیلای کامل سر الهی بر باطن و ظاهر عارف دست دهد، از خود فانی شده و به چشم حق روی حقیقت را عیان بیند.
پس تا به واسطه غلبه سرّ خدا هر فکر و اندیشه از دل بیرون نرود و تمام مدارک و حواسّ بشری تعطیل شود و جبل انیت عارف مندک بلکه محترق نگردد، هنوز سالک را از آن صرف حقیقت و حقیقت صرف آگاهی نه و در آن سراپرده وحدت راه نیست.
تا بود باقی بقایای وجود
کی شود صاف از کدر جام شهود
تا بود پیوند جان و تن به جای
کی شود مقصود کل برقع گشای
تا بود غالب غبار چشم جان
کی توان دیدن رخ جانان عیان
باز کمیل لب تشنه حقیقت، از آن بزرگوار تقاضای تشریح کرد، حضرت فرمود:
جذبُ الأحدیة لصفة التوحید،
حقیقت: جذب عشق احدیت است دل عارف را به سمت اقلیم توحید.
جذب در لغت به معنی کشیدن و از جایی به جایی بردن و سیر به سرعت و غیره است.
و صفت توحید یعنی پاک شدن عارفان سالک از هرگونه شائبه شرک خفی و جلی و از هر توجه جز توجه به خدا و فراغ کامل قلب از هرچه به غیر عشق و شهود حق و مشاهده آن حسن مطلق است.
پس معنی کلام گهربار، آن دریای بی پایان عرفان است که حقیقت را کسی درک خواهد کرد که عشق احدیت او را مجذوب به عالم خود کند و از توجه به عالم کثرتش به کلّی فارغ سازد و وحدانی الجهت به شطر کعبه مقصود کشاند و در عبارت اشارت است که تا محبّت و عشق و جذبه مقام احدیت به لطف خاص ازلی شامل حالِ اهل سلوک نگردد، به کوشش و جدّ و جهد تنها وصول به این مقام میسّر نیست، بلکه در هیچ مرحله به جدّ و کوشش، بی لطف و عنایت حق به جایی نتواند رسید.
بنابراین آن جناب کمیل را به این سرّ الهی آگه می سازد که وصول به مقام حقیقت که منتهای مقصد سالکان راه خداست، به جذب احدیت عارف را میسّر شود و تا آن جذبه پنهانی معشوق، عاشق را دعوت نکند، عاشق قدم به کوی وصال نگذارد و عشق معشوق چون به عاشق رخصت دیدار دهد، در مرحله ثانی عشق عاشق پدید آید، وسالک تا طی مراتب عشق و سیر مقامات عاشقی نکند، هرگز به مقام وصال نرسد و به خلوتگاه شهودش راه ندهند و خلاصه نخست حبّ حق به خلق و جذبه عشق او که اثر عشق به ذات خود است، مبدأ عشق عاشق است، آن گاه عشق و شوق عاشق منشأ سیر و صعود او به درگاه شهود است.
باز کمیل را شوق و هیجان افزوده گشت و از حضرت توضیح بیش تر خواست، حضرت فرمود:
نور یشرق من صبح الأزل فیلوح علی هیاکل التوحید آثاره،
یعنی آن حقیقتی که مورد سؤال توست، نور الهی است که صبح ازل، اشراق بر هیاکل توحید کرد، یعنی بر ماهیات که از خود وجود ندارند و وجودشان آیت وحدت حق است.
و مراد از صبح ازل، می توان عالم عنایت ازلی و عالم ربوبیت و نظام ربانی مقصود باشد، پس مراد به تابش نور حق و شمس حقیقة الوجود و اشراق معشوق مطلق بر هیاکل توحید، ظهور آثار تجلی در مظاهر و مجالی اوست و به عبارت دیگر، مراد از تجلّی نور حق در ماهیات امکانی، به ظهور پیوستن اشیا و کلیه مراتب از ذات و ذاتیات ماهیات و جواهر و اعراض و مجرد و مادی و بسیط و مرکب و ملک و ملکوت از صبح ازل وجه اللّه و انا اللّه است.
و برای آن وجود تام فوق التمام جهان به منزله آیینه است و انسان که در وجود او تمام جهان آفرینش به وحدت و بساطت منطوی است، آیینه دیگر است در مقابل وجه اللّه که خود در قرآن فرمود:
[سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ ] «[9]».
به زودی نشانه های خود را در کرانه ها و اطراف جهان و در نفوس خودشان به آنان نشان خواهیم داد.
پس عالم و آدم، نور ظهور حقیقت عینیه و به چشم شهود، شاهد حضرت ربوبیت است.
و مراد از هیاکل توحید حقایق عقلی و ارواح کلّی و نفوس قدسی است که تنها آنان اند که بر این معنی به علم و شهود آگاهند و شاید مراد کلیه اشیاء باشند به اعتبار جنبه یل الرّبی و تدلّی «[10]» و ارتباطشان به حق که:
و فی کلّ شی ء له آیة
تدلّ علی أنّه واحد «[11]»
و ممکن است افراد کامل مکمّل از نفوس قدسیه انبیا و اولیا مقصود باشد که مظهر وجه اللّه اند، آری، آنان هیاکل توحید و مظهر آثار و مظهر توحید و خلیفة اللّه و رحمة للعالمین اند.
کلام حضرت که به اینجا رسید، کمیل عاشق حق از آن مظهر ربّ تقاضای اشراق دیگر می کرد، چون پاسخ «اطف السراج فقد طلع الصبح» «[12]» شنید، چراغ انیت خود و شهود و توجّه و طلب و اراده و اشتیاق خویش را به کلّی خاموش و غیر خدا، همه را فراموش کرد که خورشید معرفت و صبح حقیقت بر او طالع گردید و دیجور قلب آن عارف را به نور خویش روشن گردانید.
آری، هنگامی که عارف به دیده باطن، آفتاب وجود حق و اشراق اعظم تام فوق التمام الهی را دید و آن نور ابهر، انور، اشد فوق نامتناهی را به چشم قلب مشاهده کرد، دیگر انوار ضعیف، وجود خود و وجودات ظلّی فقری عالم از نظرش به کلّی ناپدید گردد و در مقابل آن خورشید اعظم انور، فوق حدّ و نهایت، شمع وجود محدود خلق و انیت خود را خاموش سازد.
نظری که دید در خود به صفای دل خدا را
به خدا دگر نبیند نه خود و نه کدخدا را
بگشای چشم حیرت که جمال یار بینی
که بسوخت برق غیرت پر عقل و هوش ما را
به چراغ عقل کم جوی زبی نشان نشانی
بر آفتاب تابان چه بها بود سها را
رخ یار لن ترانی زهزار پرده بینی
بزدایی ار زآیینه دل تو ماسوا را
آری، کمیل تا ابد خاموش گشت و تا اندازه ای که لایق بود از حقیقت آگاه و به معشوق نایل آمد «[13]».
تا اینجا به اندازه امکان کلمه عارف- که در متن روایت امام صادق علیه السلام آمده بود- و عرفان و مقامات و سیر و سلوک عارفان و قواعد سیر و سلوک الی اللّه توضیح داده شد و اینک به ترجمه و توضیح اصل روایت و اولین قسمت آن که خوف است و از اصول حال عارفان است اقدام کرده و در این زمینه از خدای بزرگ طلب مدد می کنم که بی مدد او هیچ برنامه مثبتی صورت نمی گیرد.
أَزِمَّةُ الأُمُورِ طُرَّاً بِیدِهِ
وَالْکلُّ مُسْتَمِدَّةٌ مِنْ مَدَدِهِ «[14]»
[نَجْوَی الْعارِفینَ تَدُورُ عَلی ثَلاثَةِ أُصُولٍ: الخَوْفُ وَالرّجاءُ وَالْحُبُ ][15]
پی نوشت ها
[1] گلشن راز: 202؛ مجالس المؤمنین (مرحوم قاضى) 2/ 10؛ شرح الاسماء الحسنى (ملا هادى سبزوارى) 1/ 133
[2] خداوند شما را از خشم خود بر حذر مىدارد.
[3] وصال تو چون جان من عزیز و لقاى تو چون نور چشم دوست داشتنى است.
[4] بقره (2): 186.
[5] زمین و آسمان گنجایش مرا ندارد ولى قلب بنده مؤمن من گنجایشم را دارد.
[6] الحِما: چیز قرق شده، چیز حمایت شده.
[7] صقع: بیهوش گردیدن.
[8] هنگامى که او را دوست مىدارم، گوش شنواى او و چشم بیناى او و زبان گویاى او و حرکت دست او مىشوم، الکافى: 2/ 352، بابُ مَنْ آذى المسلمین وَاحْتَقَرَهُمْ، حدیث 7.
[9] فصّلت (41): 53.
[10] تَدَلىَّ: فرود آمدن نزدیک شدن.
[11] اسرار التوحید، محمد منور.
[12] چراغ را خاموش نما که صبح دمید.
[13] حکمت الهى: 269 با تلخیص و کمى تصرّف در عبارات.
[14] ملا هادى سبزوارى.
[15]انصاریان، حسین، عرفان اسلامى، ج1، ص: 127