زیر خاکسترها

گفتم: «امیر به سلامت باد! اگر اجازه دهید، قصد کرده ام تا به «توس(مشهد)» بروم.» «امیر ابی نصر» گره ای در ابرو آورد و صاف به چشم هایم زل زد

زیر خاکسترها
گفتم: «امیر به سلامت باد! اگر اجازه دهید، قصد کرده ام تا به «توس(مشهد)» بروم.»
«امیر ابی نصر» گره ای در ابرو آورد و صاف به چشم هایم زل زد. تاب نگاه نافذ او را نیاوردم. بی اختیار، عدسی چشم هایم به گردش در آمد و به زمین نگاه کردم.
امیر گفت: «دوست عزیز ما را چه کاری پیش آمد کرده که قصد توس دارد؟»
همچنان که چشمانم پایین بود گفتم: «کاری پیش آمد کرده! غلامی توسی دارم که فرار کرده.» سپس صدایم آهسته کردم و شرم آلود گفتم: «کیسه ی پولی که داده بودید تا به خزانه تحویل بدهم گم شده. گمان می کنم غلام آن را برده است.»
امیر ابی نصر ناگهان پشتش را از پشتی برداشت، راست نشست و با اخم گفت: «مواظب باش کاری نکنی که در درگاه ما خائن به حساب بیایی.»
صدای امیر درشت شده بود. لطافت و نرمی لحظه ی پیش را نداشت. گفتم: «پناه به خدا می برم از خیانت...»
عرق به پیشانی ام نشسته بود، پشتم تیر می کشید و سرم داغ شده بود. دستم را دراز کردم و کیسه را از دست امیر که لبخند می زد گرفتم. امیر گفت: «در این کیسه سه هزار درهم نقره است. از مجلس ما که بیرون رفتی آن را به خزانه ببر، تحویل خزانه دار ما بده و رسید بگیر.» کیسه را گذاشتم زیر بغل و راه افتادم آمدم بیرون. در حیاط کاخ کنار حوض بزرگ دربان ها فرش بزرگی انداخته بودند و نشسته بودند. غلام مخصوص امیر هم آن جا بود. مرا که دید خندید و مرا صدا زد:
«محمدبن احمد نیشابوری، کجا با این عجله؟»
گفتم: «امیر کاری به من سپرده که باید در پی انجام آن بروم.»
غلام امیر خندید و گفت: «ما پیش کار مخصوصیم. امیر کارهای مهم خودش را به بعضی ها می سپارد.»
نیش و کنایه غلام را نشنیده گرفتم، خواستم بروم که صدای یکی دیگر از دربان ها درآمد: «محمدبن احمد حالا بیا، لحظه ای بنشین. کار دیر نمی شود. شربتی فراهم کرده ایم. بیا گلویی تازه کن.»
با این دربان دوست بودم. رویش را نمی توانستم زمین بیندازم. کفش هایم را بیرون آوردم و نشستم روی فرش. کیسه ی بزرگ پول ها را هم گذاشتم کنارم. نفهمیدم چه قدر نشستم، گفتیم، خندیدیم و شربت خوردیم. سرانجام وقت رفتن شد. خواستم کیسه ی پول را بردارم؛ اما کیسه ی پول نبود. این طرف و آن طرف را نگه کردم؛ ولی اثری از کیسه نبود. سرتا پایم به لرزه افتاد. اگر همه دار و ندارم را می فروختم اندازه ی پول های داخل کیسه نمی شد.
یکی از دربان ها گفت: «محمدبن احمد چه شده است؟ ناگهان آشفته و پریشان شدی!» گفتم: «کیسه... کیسه ی پول امیر! امانت امیر بود.» صدایم می لرزید. زانو هایم می لرزید. رنگم پریده بود.
یکی دیگر از دربان ها گفت: «ما که چیزی ندیدیم.»
بی اختیار دویدم و لبه ی فرش را بلند کردم؛ اما خودم زود فهمیدم که کیسه ی به آن بزرگی را نمی شود زیر فرش پنهان کرد. برگشتم به طرف دربان ها: «شما را به خدا کیسه ی پول چه شد؟»
یکی از آن ها موذیانه خنده ی خشکی زد و گفت: «وقتی که آمدی چیزی دستت نبود.»
یکی دیگر گفت: «چرا... چرا.» و دیدم که یکی دیگر از دربان ها به او چشمکی زد. بی اختیار شده بودم و این طرف و آن طرف می دویدم. دور حوض بزرگ را دیدم. لا به لای گل ها و بوته های باغچه های اطراف حوض را؛ اما کیسه آب شده و رفته بود توی زمین.
دربان ها مقداری ایستادند، نچ نچ کردند و بعد هم یکی یکی رفتند. خیلی وقت بود که فهمیده بودم آن ها به من حسودی شان می شود. چشم نداشتند ببینند که پیش امیر قرب و منزلتی به هم زده ام. دیگر حتم داشتم که آن ها توطئه کرده و کیسه را دزدیده اند؛ اما متحیر بودم که چطور کیسه را برداشتند که من متوجه نشدم. پریشان و مضطرب آمدم خانه. یک راست به اتاق خودم رفتم و در را بستم. فردا باید به خدمت امیر می رفتم و رسید خزانه را به او تحویل می دادم؛ اما...
نشستم گوشه ی اتاق، سرم را روی زانو گذاشتم و رفتم توی فکر. افکارم پریشان بود. فکرم به جایی نمی رسید. نمی دانستم باید چه کار کنم. توی ذهنم حساب و کتاب می کردم. باید خانه و زندگی ام را می فروختم. مقداری حساب کردم. اگر همه را هم می فروختم، نصف پول های کیسه ی امیر نمی شد. سرم درد می کرد و تیر می کشید. رفتم توی فکر دوستانی که می توانستم از آن ها قرض بگیریم. ولی از همین حالا معلوم بود که اگر کسی می فهمید چه خاکی بر سرم شده است، پولی به من قرض نمی داد. ناگهان قیافه مرحوم پدرم به یادم آمد. پدرم هر وقت گره ای در کارش می افتاد که پریشان می شد، بار سفر می بست، می رفت سر قبر امام رضا(ع) آن جا دعا می کرد و همیشه هم با دل خوش بر می گشت. من چرا این کار را نکنم!
این فکر مثل آبی بود که روی آتش بریزند. دلم آرام گرفت. قوت قلبی پیدا کردم. انگار کوهی که روی دلم افتاده بود برداشته شد! سبک شدم. از جای برخاستم. باید هر چه زودتر بار سفر می بستم؛ اما به امیر چه بگویم. دوباره فکر و خیال به ذهنم افتاد. مقداری توی اتاقم قدم زدم. بالاخره تصمیم گرفتم به امیر بگویم که کیسه گم شده است.
صدای امیر مرا به خود آورد: اگر رفتی و نیامدی ضمانت کیسه بر عهده ی کیست؟»
از فکر و خیال بیرون آمدم. و به امیر نگاه کردم. امیر همچنان راست نشسته بود و به من نگاه می کرد. هنوز همان قوت قلبی که از دیروز بعد از ظهر به سراغم آمده، در دلم بود. با اطمینان گفتم: «امیر به سلامت باد! اکنون با اجازه ی شما می روم. اگر تا چهل روز دیگر باز نگشتم همه ی ملک، خانه، زندگی، اسباب و اثاثیه ی من در اختیار شماست. آن ها را تصرف کنید.»
گره های ابروی امیر از هم باز شد، پشتش را به پشتی تکیه داد و گفت: «خیلی خوب، می توانی بروی.»
خورشید تازه رفته بود که به «توس» رسیدم. اسباب و اثاثیه ی سفر و اسبم را به کاروان سرادار سپردم. وضو گرفتم و خودم را به حرم امام رضا (ع) رساندم. زیارت کردم و نمازهای واجبم را که خواندم، حرم خلوت شد. آمدم نزدیک قبر آقا و دوباره به نماز ایستادم. نمازم طول کشید. در قنوت نماز گریه ام گرفت و خدا را به امام رضا(ع) قسم دادم که مشکلم را برطرف کند. نمازم که تمام شد سرم را به سجده گذاشتم و دوباره گریه کردم. متوجه نشدم چه قدر طول کشید که خوابم برد. ناگهان دیدم پیامبر خدا(ص) به حرم آمدند و جلو من ایستاده اند و گفتند: «برخیز که خدای بزرگ حاجت تو را داد!»
از خواب بیدار شدم. خوش حال بودم. معلوم بود که حاجت روا شده ام. از حرم بیرون آمدم، وضو گرفتم و دوباره به حرم بازگشتم. دیگر کسی در حرم نبود. دربان حرم تنها دم در نشسته بود و داشت چرت می زد. باز رفتم کنار قبر. دستم را گذاشتم روی صندوق بلندی که روی قبر بود. مثل بچه ی کوچکی که خودش را به مادرش می چسباند، خودم را چسباندم به صندوق بزرگ روی قبر و آن را بوسیدم. دلم سبک و راحت شده بودم. دلم می خواست باز هم نماز بخوانم و کنار قبر نورانی امام رضا(ع) سرم را به سجده بگذارم. ایستادم به نماز. چند تا نماز خواندم. خستگی راه هنوز توی بدنم بود. سرم را به سجده گذاشتم و باز هم خدا را به امام رضا (ع) قسم دادم و دوباره متوجه نشدم چه شد و کی خواب، پلک هایم را روی هم کشید.
ناگهان همان صحنه ی قبلی را دیدم. پیامبر خدا (ص) ایستاده بودند و داشتند می گفتند: «گفتم که خدا حاجت تو را داد. برخیز و فردا به شهرت باز گرد. پیش امیر ابی نصر برو و بگو کیسه ی پول را غلام مخصوص او ربوده است. کیسه هنوز بسته و مهر آن باز نشده است. غلام آن را به خانه ی خودش برده و در بخاری خانه، زیر خاکسترها پنهان کرده است.»
از خواب پریدم. دیگر از خدا چه می خواستم. از جا بلند شدم. قبر آقا را دوباره بوسیدم. با امام رضا(ع) وداع کردم و به کاروان سرا بازگشتم. باید شب را استراحت می کردم. صبح زود راه طولانی در انتظارم بود. باید زود می رفتم. تا چهل روز نشده باید خودم را به کاخ امیر می رساندم....
منبع:نشریه بچه ها سلام، شماره 5.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر