واقعه عاشورا، از نظر عمق فاجعه و وسعت مصیبت و با توجه به دیگر جوانب آن در تاریخ کم نظیر و بلکه بی نظیر است. البته این نه بدان معناست که هرچه در مقاتل نگاشته شده و هرچه مرثیه خوانان می گویند، صحیح است. بلکه ممکن است بسیاری از این مطالب سند قابل اعتمادی نداشته باشد، با این حال، مسائلی قطعی در این واقعه هست که اگر تنها به همین موارد توجه کنیم، روشن خواهد شد که در حق امام حسین علیه السلام و خاندانش چه رفتارهای دور از انصاف، قساوت آمیز، دور از انسانیت و حتی دور از خوی و خصلت عربی صورت گرفته است؛ زیرا عرب ها در میان اقوام و ملل دنیا به پاره ای ویژگی های خود می بالند و آنها را از صفات برتر خود می شمارند. میهمان نوازی، یکی از این ویژگیهاست که از قدیم برای عرب ها شناخته شده بود. آنان هم اکنون نیز کم بیش این گونه اند. البته بسیاری از مردمان دیگر نیز که به صورت قبیله ای زندگی می کنند، میهمان نوازند اما این ویژگی در میان عربها از قدیم برجسته تر بوده است. اگر کسی بر عربی وارد می شد و چیزی در منزل او نمی خورد و نمی آشامید، این به منزله جنگ با او تلقی می شد. آن قدر پذیرایی از مهمان را لازم می دانستند که اگر کسی بر آنها وارد می شد، حتما باید چیزی در خانه آنان تناول می کرد.[1] با این همه، کوفیان با پافشاری بسیار، جمعی را به دیار خود دعوت کردند، ولی در کربلا از دادن یک جرعه آب، حتی به طفل شش ماهه این میهمانان امتناع ورزیدند. چنین میهمان نوازی و قساوتی را در کجای تاریخ می توان یافت؟
اما این حادثه عظیم و این مسائل شگفت انگیز چگونه رخ داد؟ آیا کسانی که کمر به قتل امام حسین علیه السلام و یارانش بستند، مردمانی غیر مسلمان بودند که از خارج مرزهای سرزمین های اسلامی آمده بودند؟ آیا آنان که با فرزندان پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله چنین کردند، از کفار یا مشرکان یا از یهود و نصارا بودند؟
پاسخ تاریخ به این پرسشها منفی است با اینکه قرآن می فرماید: لتجدن اشد الناس عداوة للذین آمنوا الیهود،[2] هیچ سند تاریخی ای یهودیان را قاتلان حسین علیه السلام و یارانش نمی داند. همچنین تا به حال کسی نگفته است که محاربان سیدالشهدا علیه السلام نصرانی بودند؛ چنان که به طور قطع قاتلان سیدالشهدا علیه السلام زرتشتی یا مشرک نیز نبودند؛ بلکه مسلمانان، و تنها مسلمانان کوفه بودند که فاجعه کربلا را آفریدند.[3] بدین ترتیب این سؤ ال مطرح می شود که چگونه مسلمانان، خود به چنین عمل فجیعی دست زدند و چنین معصیت بزرگ و جنایت عظیمی مرتکب شدند؟
برای یافتن پاسخ این پرسش، باید به تحلیل و بررسی مختصر برخی حوادث صدر اسلام، از بعثت پیامبر صلی الله علیه و اله و عصر خلفا تا شهادت امام حسین علیه السلام، بپردازیم.
نفوذ منافقان در میان اصحاب پیامبر
در زمان حیات پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله، در میان مسلمانان کسانی بودند که اسلام را چندان قبول نداشتند و بنا به دلایلی و برخلاف میل باطنی و از روی کراهت اسلام را پذیرفته بودند و تظاهر به مسلمانی می کردند. قرآن در این زمینه آیات فراوانی دارد، و حتی سوره ای به نام آنان با عنوان «منافقون » نازل شده است. خدای تعالی در آیات متعدد قرآن درباره حالات منافقان سخن گفته است؛ از جمله اینکه آنان واقعا ایمان نیاورده اند، آنان دروغ گو هستند، نماز را با تنبلی و کسالت می خوانند، ریاکارند، کم به ذکر خدا می پردازند. آیات زیر بر این دسته از اوصاف آنان دلالت دارند:
إذ جاءک المنافقون قالوا نشهد إنک لرسول الله و الله یعلم إنک لرسوله و الله یشهد إن المنافقین لکاذبون؛[4]وقتی که منافقون نزد تو آمدند، گفتند: ما گواهی می دهیم که تو رسول خدا هستی؛ و خدا می داند که تو رسول او هستی و خدا شهادت می دهد که منافقان دروغ گویان اند.
...وإذا قاموا إلی الصلاة قالوا کسالی یراؤن الناس و لا یذکرون الله إلا قلیلا؛[5] وقتی که به نماز برمی خیزند، با کسالت نماز می خوانند و خدا را یاد نمی کنند مگر اندکی.
شواهد بسیاری وجود دارد که قرآن کسانی را که ایمان ضعیفی داشتند و ایمان آنان به حد نصاب نمی رسیده، جزو منافقان به شمار آورده است. بسیاری از ایشان افزون بر اینکه ایمان واقعی نداشتند، به پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله نیز حسد می بردند، چنان که قرآن می فرماید:
ام یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله؛[6]آنان به آنچه خدای تعالی از فضلش به مردم داده، حسد می ورزند.
بنابر شواهد و مدارک تاریخی، بعضی از افراد قریش وقتی نام پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله را در اذان می شنیدند، ناراحت می شدند، از جمله وقتی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله مکه را فتح کرد و دستور داد بلال اذان بگوید، یکی از قریشیان با شنیدن نام پیامبر صلی الله علیه و اله در اذان ناراحت شد و گفت: خوشا به حال پدرم که از دنیا رفت و این ندا را نشنید.[7] دو عشیره قریش در حکم پسر عمو بودند. اینان درباره پیامبر صلی الله علیه و اله می گفتند: این نیز عموزاده ماست: طفل یتیمی بود، در خانواده فقیری بزرگ شد، حال به جایی رسیده که در کنار اسم خدا، نام او را می برند؛ و از این وضعیت ناراحت می شدند.[8] برخی از این افراد، پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و اله در حدود بیست و پنج سال در جامعه اسلامی به منصبهایی رسیدند. گروهی از ایشان کسانی بودند که بعد از فتح مکه مسلمان شدند. اینان تا فتح مکه حدود بیست سال در مقابل پیامبر ایستاده بودند ولی بالاخره خدای تعالی پیامبرش را بر ایشان پیروز کرد و رسول اکرم صلی الله علیه و اله - به رغم تمام دشمنیها و کینه توزیهایی که در حق او روا داشتند - دست محبت بر سرشان کشید و آنان را «طلقاء» (آزادشدگان ) نامید. حضرت زینب نیز بعد از واقعه عاشورا در اوج قدرت بنی امیه این امر را یادآور شده، بنی امیه را با عنوان «طلقاء» می خواند.[9]
خباثت بنی امیه ذاتی بود. آنان به قدری ناپاک بودند که در وجودشان اثری از نورانیت دیده نمی شد. شخصیت بارز و مشهور این گروه در آن زمان ابوسفیان بود. خباثت این گروه تا حدی است که همه بنی امیه در زیارت عاشورا لعن شده اند: «اللهم لعن بنی امیة قاطبة البته ممکن است افراد انگشت شماری همچون «عمر بن عبدالعزیز» از این گروه مستثنا باشند، اما در مجموع، آنان انسان های بدسرشتی بودند. در روایات نقل شده است که منظور از «الشجرة الملعونة» در قرآن، بنی امیه اند.
این گروه از همان آغاز دعوت پیامبر صلی الله علیه و اله، با آن حضرت بنای مخالفت گذاشتند. بنی امیه و بنی هاشم دو تیره از قریش و بنی عبدمناف بودند که پیش از اسلام نیز با یکدیگر اختلاف خانوادگی داشتند، ولی از زمانی که پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله از میان بنی هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنی بنی امیه با بنی هاشم بالا گرفت و بنی امیه تا جایی که در توان داشتند، مسلمانان و پیغمبر صلی الله علیه و اله را در مکه آزار دادند. پس از اینکه مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند و حکومت تشکیل دادند، توانستند بعضی از حقوق خود را از بنی امیه و سایر مشرکان بازگیرند. زمانی که کاروان تجارتی قریش به سرپرستی ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان برای استرداد بخشی از اموال خود به این کاروان حمله بردند، که این ماجرا به جنگ بدر انجامید. بعد از این واقعه، جنگ و نزاع میان مسلمانان و قریش تا فتح مکه ادامه یافت. اما هنگامی که مسلمانان مکه را فتح کردند و ابوسفیان و طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله خانه وی را پناهگاه قرار داده، فرمودند که هر کس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. ایشان با این اقدام کوشیدند تا دلهای آنان را به مسلمانان نزدیک، و از فساد و خرابکاری آنان جلوگیری کنند. به همین دلیل کسانی مانند ابوسفیان را که در آن روز پناه داده شدند «طلقاء» یعنی آزادشدگان پیامبر صلی الله علیه و اله خواندند. اما با وجود اینکه بنی امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شدند، هیچ گاه از دشمنی قلبی شان با بنی هاشم و شخص پیامبر صلی الله علیه و اله کاسته نشد و هرگز ایمان واقعی در قلب آنان راه نیافت. آنان هرچند برای حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام کرده، نماز می خواندند و در اجتماعات مسلمانان شرکت می جستند، ولی ایمان قلبی نداشتند.
سرانجام پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله رحلت کرد. هنوز جنازه ایشان دفن نشده بود که بعضی از مسلمانان، به دلایلی، در سقیفه گرد آمدند و ابوبکر را به جانشینی پیغمبر صلی الله علیه و اله برگزیدند و با او بیعت کردند. از آنجا که ابوبکر از تیره های قوی قریش نبود، به دلیل تعصبات قبیله ای، بسیاری از تیره های نیرومند قریش، این امر را برنمی تافتند در این میان، ابوسفیان که با اسلام و مسلمانان دشمنی قلبی داشت فرصت را غنیمت شمرد و نزد عباس، عموی پیامبر صلی الله علیه و اله، رفت و گفت: «چه نشسته ای که ما، بنی عبدمناف را کنار زدند! علی را که پیامبر به خلافت برگزیده بود، کنار گذاشتند و فردی از طایفه تیم، جانشین پیغبر شد. این چه مصیبت است! »، سپس فریاد زد: «ای فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انی لا ری عجاجة لا یطفئها الا الدم؛ من طوفانی می بینم که جز خون چیزی آن را فرو نمی نشاند».[10]
سپس به همراه عباس نزد امیر المؤمنین آمدند و گفتند ما با ابوبکر بیعت نمی کنیم، و آماده ایم که با شما بیعت کنیم. امیر مؤمنان علیه السلام فرمود: «ای مردم، امواج فتنه را با کشتی های نجات بشکافید و دست از این فخرفروشیها بردارید. [اگر من امروز برای رسیدن به خلافت اقدامی می کنم (مانند کسی هستم که میوه نارسی را بچیند و چنین کاری مثل زراعت در زمین دیگری است. اگر حرف بزنم، مرا متهم می کنند که در پی مقام هستم، و اگر سکوت کنم، می گویند علی از مرگ هراس دارد. هیهات که این سخن بعد از [نبردهای من با قهرمانان عرب و پیکار در میدان های سهمگین) صحیح باشد. به خدا سوگند، انس فرزند ابوطالب به مرگ از انس طفل به پستان مادر بیشتر است. بلکه اسراری را از آینده می دانم که اگر برای شما افشا کنم مانند طنابی که در چاهی گود رها شود و در مسیر خود با اضطراب به دیوارهای چاه برخورد می کند، شما هم مضطرب خواهید شد [و تحمل شنیدن آنها را نخواهید داشت. ]»[11] بدین ترتیب، افتخار آنان این بود که از قریش و از بزرگان مکه هستند، و این افتخارات را به رخ یکدیگر می کشیدند، و از همین روی، نمی پذیرفتند که طایفه ای همچون تیم، بر آنان حکومت کند. امام علی علیه السلام نیز با تاءکید بر لزوم حفظ مصالح اسلام آنان را دعوت به آرامش کرده، از اختلاف و تفرقه برحذر می داشتند. حضرت امیر علیه السلام، همچنین ابوسفیان را به خوبی می شناخت و می دانست که اگر مجالی بیابد قصد دارد انتقام خون کشتگان بدر را از مسلمانان بازگیرد.
ابوسفیان در دوران خلافت ابوبکر و عمر، همواره در کمین فرصتی بود تا حکومت را به دست گیرد: گاه اشکال تراشی می کرد، و گاه با ابوبکر و عمر درگیر می شد و به مشاجره لفظی با آنان می پرداخت، به گونه ای که در برخی مواقع کار به فحاشی و سخنان زشت و تند می انجامید؛[12] ولی با این همه فرصت مناسبی پیدا نکرد. او سرانجام بر آن شد که به سرزمینی دور از حجاز برود و فعالیت خود را برای فراهم کردن زمینه های تشکیل حکومتی به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور خلیفه دوم را قانع ساخت که معاویه را در مقام والی به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم نیز از توطئه چینیهای بنی امیه به ستوه آمده بود و در نتیجه برای دور کردن آنان از مرکز خلافت، حکومت شام را به معاویه واگذار کرد. این امر، ابوسفیان را به نفوذ در آینده کشور اسلامی امیدوار ساخت.
زمانی که عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه ای از پیش طراحی شده، که بنی امیه نیز در طرح آن سهیم بودند، با عثمان بیعت کردند. پس از این ماجرا، بار دیگر ابوسفیان امیدوار شد که به قدرت دست یابد؛ چرا که عثمان از بنی امیه و از خویشاوندان نزدیک او بود. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و نزدیکان خود را در خانه عثمان جمع کرد و به آنان گفت: «ای فرزندان امیه، حکومت را مانند چوگان بازی [توپ] از همدیگر دریافت کنید. سوگند به کسی که ابوسفیان به او سوگند می خورد، نه عذابی در کار است و نه حسابی، نه بهشتی و نه جهنمی، نه برانگیخته شدنی و نه قیامتی».[13] او با چنین سوگندی - و نه سوگند به خداوند کعبه - بهشت و دوزخ را نفی، و تصریح می کند که جدال ما بر سر حکومت و ریاست است: تا به حال بنی هاشم ریاست کرده اند، و از این پس نوبت با بنی امیه است؛ امروز که حکومت در دستان بنی امیه قرار گرفته است، باید آن را با قدرت نگه دارند؛ و حکومت باید به صورت میراثی در این خانواده باقی بماند.
اما مسلمانان ساده لوح این حقیقت را در نمی یافتند. آنان، که شمارشان نیز اندک نبود، نمی دانستند که ابوسفیان ایمان ندارد. فرزند ابوسفیان، معاویه، نیز مانند پدر بود و در مواردی عقیده خود را آشکار ساخته بود. چنان که زبیر بن بکار نقل کرده است، شبی مغیره نزد معاویه بود که صدای اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر صلی الله علیه و اله، چنان ناراحت شد که گفت: ببین محمد چه کرده است که نام خود را کنار نام خدا گذاشته است. یزید، پسر معاویه هم در حال مستی آنچه در دل داشت با صراحت به زبان آورد:
لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل[14]
«بنی هاشم با سلطنت بازی کردند والا نه وحیی نازل شده و نه خبری از آسمان آمده است».
پی نوشت ها
[1] ر.ک: حسین الحاج حسین، حضار، العرب فی عصر الجاهلیه، ص 89 و 90.
[2] «مسلما یهودیان را دشمن ترین مردم با مؤمنان خواهی یافت » مائده (5)، 82.
[3] مسعودی، مروج الذهب، ج 3، ص 73.
[4] منافقون (63)، 1.
[5] نساء (4)، 142.
[6] نساء (4)، 54.
[7] ابن هشام، السیرة النبویه، ج 4، ص 413.
[8] برخی منابع ابوسفیان را گوینده این سخن معرفی می کنند. ر. ک: قطب الدین راوندی، قصص الانبیاء، ص 294.
نظیر این مطلب درباره معاویه نیز نقل شده است. ابن ابی الحدید می گوید: احمد بن طاهر در کتاب اخبارالملوک نقل کرده است: معاویه شنید مؤ ذن اذان می گوید همین که مؤ ذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله، معاویه به تمسخر گفت: ای پسر عبدالله، خدا پدرت را بیامرزد! چه بلند همت بودی و برای خود نپسندیدی مگر اینکه نام تو همراه نام پروردگار جهانیان باشد (شرح نهج البلاغه، ج 10، ص 101.)
همچنین زبیر بن بکار به نقل از مطرف بن مغیره ماجرای مشابهی نقل کرده است. مغیرة بن شعبه از جمله استانداران معاویه بود فرزندش مطرف نقل کرده که سالی به همراه پدرم به شام رفتیم و مدتی در آنجا بودیم. هر روز پدرم نزد معاویه می رفت و هنگام برگشتن از تدبیر و زرنگی معاویه سخن می گفت، تا اینکه شبی از نزد او به محل اقامتمان آمد و شام نخورد و گفت از نزد کافرترین و خبیث ترین مردم آمده ام. گفتم: پدر چه می گویی؟ گفت: امروز به معاویه گفتم: یا امیرالمؤمنین به هدفی که داشتی رسیدی و گمان می کنم دیگر بنی هاشم مزاحم تو نباشند. بهتر است به آنان نیکی کنی تا اجر و پاداش ببری و نام نیکی از خود به یادگار بگذاری. در این هنگام معاویه گفت: هیهات، هیهات! چگونه امید باقی ماندن نام نیک داشته باشم، در حالی که ابوبکر آمد و حکومت کرد و رفت؛ نامش نیز با او رفت. نام عمر نیز با رفتن او رفت؛ ولی هر روز پنج بار نام ابن ابی کبشه (لقبی که مشرکان به پیامبر می دادند) را فریاد می کشند و می گویند: اشهد ان محمدا رسول الله. من هدفی جز دفن این نام ندارم. (اخبار الموفقیات، تحقیق دکتر سامی مکی العانی، ص 577.)
[9] سید بن طاووس، اللهوف فی قتلی الطفوف، ص 182.
[10] محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج 28، ص 328.
[11] ایها الناس شقوا اءمواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طریق المنافرة و ضعوا تیجان المفاخرة. .. مجتنی الثمرة لغیر وقت إیناعها کالزارع بغیر اءرضه فإ ن اءقل یقولوا حرص علی الملک و ان اءسکت یقولوا جزع من الموت. هیهات من اللتیا و التی و الله لابن ابی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی امه بل اندمجت علی مکنون علم لو بحث به لاضطربتم اضطراب الا رشیة فی الطوی البعیدة (ابن ابی الحدید. شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 213).
[12] مسعودی، مروج الذهب، ج 2، ص 314.
[13] «یا بنی امیه تلقفوها تلقف الکره فو الذی یحلف به ابوسفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة (ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 53).
[14] علی بن عیسی اربلی، کشف الغمه، ج 2، ص 21.