تلاش برای پیشبینی خطسیر کاری یک کارگردان هیچوقت آسان نیست. معمولاً به همین دلیل خیلی دلچسبتر است که راحت سرجایمان بشینیم و از تماشای فیلم لذت ببریم. برخی کارگردانها، مثل آلفرد هیچکاک، دوست دارند فقط به یک ژانر بپردازند تا تکنیکشان را به کمال برسانند. کارگردانهای دیگری مثل استیون اسپیلبرگ ترجیح میدهند تا در ژانرهای مختلف فیلم بسازند و ثابت کنند که همهفنحریف هستند. اما کارگردانهایی هم هستند که صرفا گاه به گاه به انتخابهای عجیبی دست میزنند که باعث بهت و حیرت مخاطبان میشود. بعضی از این انتخابها واقعاً تماشایی از کار درآمدهاند، فیلمهایی که ما را به حالوهوای کاملاً متفاوتی وارد میکنند و مخاطب حس میکند که با پیشرفت طبیعی و فنی کارگردان مورد بحث مواجه شده است. انتخابهای دیگر، اثر کاملاً متضادی دارند و مثلاً ثابت میکنند که بدترین فیلم دوران کاریِ یک کارگردان هستند. نتیجه هر چه باشد، فهرستِ زیر شامل ده نمونه از عجیبترین انتخابهایی است که کارگردانهای بزرگ سینما کردهاند.
ده. جک (فرانسیس فورد کاپولا)![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608330576.jpg)
فرانسیس فورد کاپولا نامی است که معمولاً با یک دههی موفق کاری به ذهن ما میآید. این روزها، ما با ستایش و احترام به آثار افسانهای او مثل سهگانهی پدرخوانده، مکالمه، و اینک آخرالزمان برمیگردیم. او کارگردانِ دههی 70 بود؛ او خانوادهی کورلئونه و کلنل کورتز (با بازی مارلون براندو) را به ما معرفی کرد و با همینها نامش به تاریخ سینما پیوست حتی با اینکه بعد از آن فیلمها هیچ اثری نساخت که واقعا تا آن حد خوب باشد. دههی 80 آغاز شد و تاثیر کاپولا رو به کاهش بود. او بعد از شروع یک دههای درخشان با فیلمهای ماهی جنگی و غریبهها (هر دو محصولِ 1983)، چند فیلم ساخت که نتوانستند در حد و اندازهی نام او باشند تا وقتی که قسمت نهاییِ پدرخوانده پخش شد که هرچند بیش از یک دهه دیر آمده بود اما به طور غافلگیرکنندهای نیرومند بود. بعد از اقتباس از دراکولای برام استوکر با آن طراحی صحنهی مجلل و پرجلوه، و با بازی دیوانهوارِ گری اولدمن، چهار سال طول میکشد تا بار دیگر کوپولا فیلمی بسازد. اما این انتظار ارزشش را نداشت. این فهرست فقط دربارهی فیلمهای بدی نیست که کارگردانهای بزرگ ساختهاند، این فهرست به عجیبترین انتخابها میپردازد. با اینحال، ساختن فیلمِ جک (1996) از قضا هم برای کاپولا و هم برای هر کارگردان دیگری که تعدادی از بهترین آثار تاریخ سینما را آفریده باشد، به معنای دقیق کلمه هیچ معنایی ندارد. جک داستان پسری است که با یک بیماری متولد میشود که باعث میشود که بدنش سریعتر از هر کس دیگری پیر شود. کوپولا در تلاش برای تبدیل یک داستان ترسناک به یک کمدی، رابین ویلیامز را در نقشی بیشرمانه هدایت میکند؛ ویلیامز نقش یک کلاس پنجمی در بدن یک چهل ساله را ایفا میکند که این نکته به او اجازه میدهد تا بهطرزی بیمعنا نابالغ باشد. داین لین و بیل کازبی را هم به این معجون اضافه کنید و آن وقت دیگر همه چیز حسابی درهموبرهم میشود. اما برای اینکه این اغتشاش تا حد چندشآوری تکمیل شود، جک عاشقِ معلمش با بازیِ جنیفر لوپز میشود. با اینحال کوپولا بعد از آن فیلم کاملا نزول نکرد. هرچند آثار درخشان دوران گذشتهاش را هم به یادمان نیاورد.
نه. مورد عجیبِ بنجامین باتن (دیوید فینچر)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608330701.jpg)
وقتی اسم دیوید فینچر را میشنوید، ناخودآگاه به یاد فیلمهای هفت، باشگاه مشتزنی، زودیاک یا سایر تریلرهای شوم و تاریکش میافتیم که به آثار کلاسیکِ کالت و پرطرفدار تبدیل شدهاند. بعد از یک دهه ساخت فیلمهایی از این دست، یک انتخاب عجیب کرد و به سراغ اقتباس از یکی از داستانهای کوتاهِ اسکات فیتزجرالد رفت: ماجرای عجیبِ بنجامین باتن. نکتهی خیلی جالبِ این انتخاب این بود که فیلم بیش از سایر فیلمهای فینچر در ستایش از زندگی بود، و شادکامترین فیلم او تا آن زمان محسوب میشد. فیلم داستان مردی است به اسم بنجامین باتن (با بازی برد پیت) که سناش بهطور معکوس پیش میرود؛ یا در واقع، سناش به عقب پَس میرود. چیزی شبیه به فارست گامپ اما با یک پیچ. بنجامین باتن را فیلمی دربارهی زندگی، عشق و لحظات کوچک میبینیم که در عبور عظیمِ چیزی عظیمتر سالها را پشت سر میگذارد. اینجا احساسی بیشتر از هر آنچه که فینچر قبل و بعد از این فیلم ساخت وجود دارد. این فیلم گسستِ سرسختانهی فینچر از دنیاهای سردِ پر از خشونت و خشم، و ورود به جهانی بدون آنهمه سردی و خشونت است. او بعد از چند دههی پرآوازه و شگفتآور حتی ترتیبی میدهد تا بعضی از باشکوهترین اجراهای بازیگری را از پیت و کیت بلانشت بگیرد. رویهمرفته، مورد عجیب بنجامین باتن بهمنزلهی اثری ارزشمند به فهرست آثار فینچر وارد شد. هرچند بهترین فیلم او نیست، اما از بدترین فیلمش هم فاصلهی زیادی دارد. این فیلم به یادمان میآورد که چه بسا حتی آن کسی که در جهان چیزی جز شرارت نمیبیند هم سرانجام جایی را پیدا کند که در آن انسانیت واقعی هنوز وجود دارد.
هشت. نوح (دارن آرنفسکی)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608330864.jpg)
دارن آرنفسکی که به خاطر آثار مستقلش محبوب است طی دو دهه فیلمسازی به منتهای تحسین سینمادوستان رسید. او با فیلمِ پی بهعنوان اولین اثرش، و سپس با فیلم اصیلِ مرثیهای برای یک رویا، خود را بهعنوان یک صدای جدید ارزشمند در هزارهی جدید مطرح کرد. او هرگز قابل پیشبینی نیست؛ همانطور که در فیلم دستکمگرفتهشدهای مثل کشتیگیر یا در ظرافت هراسآورِ فیلم قوی سیاه میتوان دید، او عاشق مطالعهی شخصیتهایش است. به همین دلیل است که آرنفسکی در ادامهی فیلم قوی سیاه که برندهی جایزه شد فیلمی ساخت که بسیار گیجکننده است. او به ریشههایش در سینمای مستقل وفادار نماند، و در عوض، تا ساخت یک فیلم انجیلیِ حماسی پیش رفت: نوح. با بازیگران ستارهای مثل راسل کرو بهعنوان چهرهای صاحب عنوان، جنیفر کانلی، اِما واتسون، لوگان لرمان، و آنتونی هاپکینز، شخصیتِ نوح عجیب و غریب از کار درآمده است چون آرنفسکی انتخاب کرده تا اینطور داستانش را تعریف کند. آرنفسکی به جای یک داستان حماسی کلان و تمرکز روی سیلی عظیم که بشریت را غرق میکند، به مطالعهی شخصیتشناسانه دربارهی جنون میپردازد. شخصیتِ نوح معمولا به عنوان قهرمان این داستان شناخته میشود که خانواده و جمعی از حیوانات وحشی را در یک وضعیت آخرالزمانی نجات میدهد اما آرنفسکی او را بهصورت مردی پر از وسواس نشان میدهد که تدریجاً دچار پارانویا و آشفتگی میشود. کرو بازی شکوهمندی دارد، و بازیش جذابتر میشد اگر جلوههای ویژهی پرزرقوبرق اینقدر موی دماغ نمیشدند. گرچه، زمان آنقدرها که باید با فیلم منصف نبود اما دقایق درخشانی هم لابهلای جلوههای ویژهی CGI و پرجلوهی فیلم وجود دارد، خصوصاً بازیهای نیرومند و البته این واقعیت که فیلم اصلا دربارهی سیل عظیم نیست، در عوض فیلم به مردی میپردازد که رسالت نجاتِ خانواده و جهان را بر دوش دارد، و با اینحال حتی خودش را هم نمیتواند نجات دهد.
هفت. استخوانهای دوستداشتنی (پیتر جکسون)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608330892.jpg)
پیتر جکسون خیلی زود با موفقیت ارباب حلقهها به یک اسم خانوادگی تبدیل شد. احتمالا این تر و تمیزترین نمایشی بود که تا آن وقت از رمانهای تالکین دیده بودیم. اغلب مخاطبان نمیدانستند که او پیش از این فیلم هم در زلاند نو شناخته شده بود. اما نه ارباب حلقهها انتخاب عجیب جکسون بود و نه بازسازی او از کینگکونگ با آن قصهگوییِ کلاسیک عظیمش. با اینحال، قطعاً عجیب است که یک کارگردانِ فیلمهای مستقل ژانر وحشت به سراغ تولید پرجایزهترین فیلمهای تاریخ اسکار میرود. بعد از چهار سال حبسشدن نفسها، همه در عجب بودند که جکسون قرار است ما را به کدام ماجراجویی حماسی ببرد. اما این بار او نه به سراغ اقتباسی جدید از تالکین رفت، نه به سراغ فیلمی دربارهی پیامبران که خیلیها انتظارش را میکشیدند، بلکه در عوض داستان استخوانهای دوستداشتنی اثر آلیس سبولد را برگزید. این گسستی چشمگیر از فیلمهای کلانبودجهای بود که جکسون آن زمان انتظار ساختشان را داشت. ماجرای فیلم داستان سوزی (سِرشا رُنان) را پی میگیرد که بعد از تجاوز و به قتل رسیدن، از جهان پس از مرگ برای ما تعریف میکند که چطور خانوادهاش از آن به بعد به زندگیشان ادامه میدهند. هرچند فیلم یکی از بزرگترین فیلمهای سال و نامزد جوایز بسیار شد، اما اقتباس جکسون بیشترِ قسمتهای رمان را بهخاطر داستانی سادهتر و ارائهی جلوههای ویژهی تاثیرگذار کنار گذاشت. تمام خطوط طرح داستانیِ کتاب کاملا به فراموشی سپرده شدند؛ خطوطی که پسزمینهای مهم دربارهی گذشتهی شخصیتها و رشد آنها را دربرداشت ــ خصوصا دربارهی والدین سوزی، دربارهی کارآگاهی که درگیر آن پرونده بود، و حتی دربارهی قاتل. این نکته شدیداً غافلگیرکننده است چون جکسون در ارباب حلقهها و هابیتها واقعا سعی کرده بود که هیچ پسزمینهای را تا حد ممکن کنار نگذارد. این فیلم در سیر فیلمسازی جکسون سبک او را نشان میدهد، سبکی که جکسون با فیلمهای هابیت پی گرفت؛ فوکوس یا تمرکز تار و مبهم، روایتهای خوشاشتها و پر ولع، اتکای بسیار به CGI بهجای جلوههای ویژهی عملی.
شش. سکوت برهها (جاناتان دمی)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608340137.jpg)
یک دهه ساختِ فیلمهای کمدی و کنسرتی نباید در 1991 با شاهکاری چون سکوت برهها به نقطهی اوج میرسید، اما به دلایلی جاناتان دمی آن دوران فکر میکرد که یک تغییر جهت صدوهشتاددرجهای بهترین روش برای ماندن در حرفهاش باشد، و خب حق با او بود. موفقیت اولیهی دمی را میتوان در فیلمِ دلربا و هذیانیِ چیزی وحشی (1986) و در فیلم کنسرتیِ بیعیبونقصی به اسم از معناداشتن دست بردار (1984) یافت که در آن به سراغ گروه راکِ تاکینگ هدز [سرهای سخنگو] میرفت. دمی در دههی 80 پر کار بود، اما واقعا هیچکس انتظار آنچه در دههی 90 برایش اتفاق افتاد را نداشت. به نظر میرسد خود دمی هم از آن خبر نداشت. آن وقت بود که سکوت برهها از کار درآمد، تنها فیلمی از ژانر وحشت در تاریخ سینما که برندهی جایزه بهترین فیلم شد، آن هم به کارگردانی کسی که یک دهه کوشید تا مردم را بخنداند یا به موسیقی علاقمند کند. به لطف بازی درخشان آنتونی هاپکینز در نقش هانیبال لکتر، سکوت برهها در تاریخ سینما جایگاه ممتازی در میان سایر فیلمهای آن ژانر دارد. دمی نشان داد که در عوضکردنِ ژانرها چیزی بیش از یک استاد زبردست است، حتی اگر چنین تغییری مخاطبش را شدیدا آزار بدهد و لحظاتی نفسگیر و هولناک را با راحتی و برازندگی یک کارگردانِ استاد به نمایش بگذارد.
پنج. میلیونها (دنی بویل)![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608340169.jpg)
دنی بویل در 1996 با پخش فیلم رگیابی قالبهای سنتی را شکست. فیلمی که به صحنهی سینمای بریتانیای انرژی دوبارهای داد و بویل را به صدر کارگردانها فرستاد، فیلمی سریع، مفرح، تاریک و بهطور عجیبی کمدی. بویل یکی از تازهترین صداهایی بود که در پایان هزاره به گوش میرسید، اما انگار قرار بود که فعلا این فیلم تنها اثر درخشان او باشد. او طی دههی بعد باز هم فیلم ساخت: یک کمدی سیاه دیگر (یک زندگی کمتر معمولی)، یک بلاکباستر پر هزینهی شکستخورده (ساحل)، و بعد یکی از ترسناکترین فیلمهای زامبی در همهی دورانها (28 روز بعد…). بویل هم مثل اسکورسیزی از جرم و جنایت و تاریکی دور شد تا به سراغ موضوعاتی شادتر برود. در سال 2004 تنها فیلمش برای مخاطبانِ جوانتر را ساخت. میلیونها در فیلمشناسیِ بویل فیلمی جداافتاده است. بویل در این داستان که بیش از همه دیکنز را به خاطر میآورد، قصهی فرانک کاترل بویس هفتساله را تعریف میکند که درست چند روز قبل از تغییر پول اروپا به یورو، کیفی پر از اسکناس پوند پیدا میکند. فیلم به حکایتی دربارهی نوعی اخلاق پر از کژیهای شرورانه تبدیل میشود، و نیز دربارهی پسرهای بامزه، پایانبندیهای دلگرمکننده، و ستایش ما به کارگردانی برمیگردد که به تازگی از ساخت فیلمی دربارهی زامبیهای شتابان، غارتگر و مخربِ جامعه آمده اما در این فیلم به کمترین خراش بسنده میکند. شاید این فیلم برای بویل مثل یکجور پالایش [کاتارسیس] بعد از ساخت 28 روز بعد باشد، چون او از آن به بعد دیگر فیلم کودکان نساخت، اما یقیناً همین فیلم به تنهایی ما را غافلگیر میکند خصوصا وقتی سایر آثارش را دیده باشید و از اعتباری که به خاطر آن آثار دارد خبر داشته باشید.
چهار. آخرت (کلینت ایستوود)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608340186.jpg)
کلینت ایستوود بعد از یک پیشروی افسانهای بر پلههای صنعت فیلم قرن بیستم، بردن چند جایزه به خاطر کارش در نابخشوده، ارائهی شخصیتها و دیالوگهایی ماندگار، تدریجا هرچهبیشتر روی صندلی کارگردان نشست. ایستوود، با سبک واقعگرا و تند و تیزش در بیشترِ دهههای کاریاش موجهایی تاثیرگذار به راه انداخت. رودخانهی مرموز، دختر میلیون دلاری، نامههایی از یوجیما، و گرن تورینو همچنان بعضی از بهترین آثار او هستند. اما تقریبا به اواخر آن دهه میرسیدیم که اتفاقی افتاد. بعد از فیلم شکستناپذیر، که آن هم در نوع خودش عجیب بود ــ اینکه یک فیلمساز «آمریکایی» به سراغ راگبیِ آفریقای جنوبی و نلسون ماندلا برود ــ او یکی از عجیبترین فیلمهایی هزارهی جدید را از کار درآورد. ایستوود تا آن زمان هرگز به سراغ جلوههای ویژه، فانتزی و یک آمریکای غیرخشن نرفته بود، و هنوز در قالب شخصیتهایی به ذهن مجسم میشد که در اوایل دوران بازیگریاش ایفای نقش کرده بود و به همین خاطر فیلم بعدی او، آخرت، حقیقتاً یکی از تعجببرانگیزترین آثار این کارگردان است. آخرت با ستارهاش مت دیمون، انگار میخواست چیزی شبیه به فیلمی از ام. نایت شیامالان باشد که در آن یک روانپریش را میبینیم که میتواند با حیات پس از مرگ ارتباط برقرار کند. فیلم داستانکهای زیادی دارد. در آخرت، ایستوود به تدریج تماس با موضوعات همیشگی و اصلیِ مورد توجهاش را تدریجاً کنار میگذارد. هیچ پایانبندی قطعی برای این فانتزی وجود ندارد. فیلم میکوشد احساس را از دل موضوعی عاطفی بیرون بکشد:اندوه. این فیلم با فاصلهی بسیاری از سایر فیلمهای ایستوود تاملبرانگیزترین فیلم اوست. فیلمی خصوصاً عجیب چون اینجا ایستوود احساس میکند در سینمای کلاسیک واقعا کارآزموده است. با اینحال، در بین لحظات موفقِ فیلم، وقتی واقعا لازم است که کارگردان روی احساسات خام تمرکز کند حس میکنیم که ایستوود بیش از حد احساساتی شده است. ایستوود بعد از این فیلم به آثار صریحتری برگشت، هرچند در اغلب آن فیلمها هم هنوز این عدم تمرکز وجود دارد.
سه. خوشقدم (جرج میلر)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608340213.jpg)
طی چند سال گذشته بعد از چند دهه نام جرج میلر باز هم سر زبانها افتاد. مکس دیوانه: جادهی خشم بار دیگر عشقِ کارگردان نامدار استرالیایی را شعلهور کرد که بعد از سی سال به دنیای سینما برگشته بود. اما عده زیادی دقیقا نمیدانند که از زمان ساخت مکس دیوانه 2: آنسوی طوفان در 1985 تا سال 2015 او در حال چه کاری بود. بعد از جادوگران ایستویک با بازی جک نیکلسن و چِر، او به سراغ ساخت فیلمِ روغنِ لورنزو رفت. بعد از آن میشد فکر کرد که برای بلندپروازیهای او دیگر حد و حصری وجود ندارد. یک مکس دیوانه جدید؟ نه، این پروژه از دهه 80 هنوز در دست بررسی بود. فیلمی دربارهی خوکی در شهر؟ چه جور هم! اما فیلم بعدی او، بچه:خوکی در شهر هم در کارنامهی آثار میلر آنقدرها عجیب و غریب نیست. نه، آن فیلم عجیب هیچ نیست مگر خوشقدم و دنبالهاش. بله، کسی که برهوت متروکِ مکس دیوانه را به ما نشان داد، جنگجوی جاده را به ما معرفی کرد، و رویاها و اشتیاقمان به داستانهای پساـآخرالزمانی را تغذیه کرد، حالا فیلمی دربارهی پنگوئنهای آوازخوان و رقصان ساخته است. حتی شعار پوستر فیلم هم هیچ شرمی ندارد وقتی هشدار میدهد: «این فیلم میتواند باعث به رقصدرآمدن انگشتهای پا بشود.» خب، واقعا چرا میلر بعد از ساختن فیلمهای اکشن و پرستاره و معروف برای بزرگسالان حالا به سراغ یک انیمیشن موزیکال برای کودکان رفته بود؟ برای میلر این یک انتخاب عجیب است، اما فیلمِ اول جذابیتهای زیادی دارد خصوصا وقتی به ترکیب بازیگران یا صداپیشگانی مثل هیو جکمن، رابین ویلیامز و الیجاه وود نگاه کنیم. دنبالهی این فیلم آنقدرها خوب از کار درنیامد، اما اشکالی ندارد چون چهار سال بعد میلر با فیلمی اکشن برگشت که انقلابی در سکانسهای تعقیب وگریز به پا کرد.
دو. هالک (آنگ لی)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608340241.jpg)
آنگ لی یکی از معروفترین فیلمسازانی است که از تایوان ظهور کرد و قبل از ساخت فیلم هالک در سال 2000 تقریبا به یک معما بدل شده بود. او در دههی 90 چند کمدی ساخت، اقتباسی از جین آستین (حس و حساسیت) و دو فیلم که دوران بحثانگیز تاریخ آمریکا را بررسی میکردند (طوفان یخ و سواری با شیطان). در سال 2000 بود که آنگ لی مهمترین دستاوردش، ببر خیزان، اژدهای پنهان را کارگردانی کرد که چهار جایزه اسکار گرفت. همین موفقیت هم باعث جلب توجه همه در هالیوود شد چون چند سال بعد قراردادی برای ساخت فیلمی از روی یک کتاب کمیک امضا کرد. خب، کارگردان تایوانی چه فیلمی را کارگردانی خواهد کرد؟ یقیناً فیلمی که با سبک و ظرافتهایش کاملا همخوان باشد، فیلمی محکم که با آن بتواند نگاهِ خیرهکنندهاش را برجسته کنند. اما نه، آنگ لی وظیفهی کارگردانی هالک در ژانر اَبرقهرمان را بر عهده گرفت که منتقدان معمولا به آثار آن ژانر میتاختند اما این امید وجود داشت که با کارگردانی لی، فیلمهای پولسازِ بیشتری پس از موفقیت مرد عنکبوتی که سال پیش پخش شده بود روانه بازار شوند. هالک با چند بازی تاثیرگذار و غافلگیرکننده دقیقا همان شد که فیلمهای اَبرقهرمان از آب درمیآیند. سینمایی فستفودی پر از جلوههای ویژهی CGI و تملقآمیز. هالک به جز کمی ذائقهی بصری چندان استحکامی نداشت و برای یک کارگردان ماهر ژانر چون آنگ لی، فیلمی فاقدِ اکشن کافی محسوب میشد. شاید هالیوود امید داشت بتواند با کارگردانی آنگ لی به یک تراژدی واقعی برسد، اما ظاهرا آنها فراموش کرده بودند که در اصل چرا به سراغ آنگ لی رفتند. آنها امیدوار بودند کارگردانی که هنرهای رزمی را دوباره و به نحوی دلپذیر به سینما آورده شاید بتواند همینکار را با موجود عظیمالجثهی سبزرنگِ خشمگین و فرومایه یعنی هالک بکند. اما امید آنها نابخردانه بود.
یک. هوگو (مارتین اسکورسیزی)
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/08/30/1608340305.jpg)
بعد از سالها کارگردانی فیلمهایی شاخص مثل راننده تاکسی، گاو خشمگین، رفقای خوب، کازینو ــ که همگی حول خشونت و جرم دور میزنند ــ اسکورسیزی تصمیم گرفت فیلمی برای بچهها بسازد. وقتی اعلام شد که اسکورسیزی قرار است هوگو را بر اساس یک کتاب نوجوانانه اثر دیوید سلزنیک بسازد، همه به فکر فرورفتند. اسکورسیزی قبلا در ژانر گنگستری انقلابی به پا کرده بود، برای فیلم درگذشته اسکار گرفته بود، و از رابرت دنیرو یک ستاره ساخته بود. اما حالا یک فیلم برای بچهها؟ آیا او فقط میخواست دستمزدی بگیرد؟ آیا مشاعرش را از دست داده بود؟ نه، عقلش سر جایش است. هوگو یک فیلم کاملاً مسحورکننده دربارهی خودِ سینماست. در پشتِ حرکت دوربینهای دلپذیر، موسیقی شکوهمند و قصهی جذاب فیلم، تاریخ تولد سینما و فراز و فرود ژرژ ملیس، اولین جادوگر سینما، نهفته است. هیچکدام از پیشپردههای فیلم کوچکترین اشارهای به این قضیه نکردند، و به همین دلیل هم دیدنِ اینکه هوگو در واقع تقاضایی برای حفاظت از فیلم است بسیار خوشایند بود. انگیزهای که اسکورسیزی برای آن با چنگ و دندان میجنگد. در نتیجه هوگو با اینکه انتخاب عجیبی برای کارگردانش است اما شاید از بین همهی فیلمهای این فهرست عجیبترین مورد باشد. اسکورسیزی در هوگو عمیقترین اشتیاقش به فیلم را نشان میدهد. اشتیاقی که مفرحترین بخش حرفهی اوست و در عین حال اسکورسیزی از تعریفکردنِ قصهای تا این حد شیرین که از دنیای معمولش فاصله دارد لذت میبرد.