اسماعیل یکتایی لنگرودی از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. اودر خاطرهای برای ایسنا روایت میکند: خسته و کوفته توی بند «لفته» یا همان غرفههای اردوگاه «تکریت11» وارد شدم. افسر بعثی باوجود وضعیت بدی که داشتم مشغول پرس و جو از من بود و بچههای بند مشغول تفتیش کیسه انفرادیام بودند که ناگهان دستشان به دفترچه کوچکی که درآن لغات انگلیسی نوشته شده بود، خورد. اما خوشبختانه نگهبان متوجه نشد و بچهها آن را پنهان کردند.
در عوض، پارچهای که یکی از دوستانم بنام «علی سوسرایی» اسامی دوستان شهیدم «غلامرضا سعیدی» و «قربانعلی ترابنژاد» را بر روی آن طراحی و گلدوزی کرده بود لو رفت. نگهبان که متوجه پارچه شده بود آن را برداشت و پرسید: «این چیه؟» گفتم: «اینها اسامی برادران من هستند که بر روی پارچه نوشتهام. با نگاه کردن آن، به یاد خانه و خانوادهام میافتم.» اما نگهبان آن را در جیبش گذاشت و گفت: «تو از این چیزها لازم نداری!»
خیلی حیفم آمد، چرا که به آن پارچه علاقه داشتم و تا آن لحظه، دوبار از تعرض نگهبانهای عراقی نجاتش داده بودم. گلویم از شدت فریادهایی که کشیده بودم میسوخت. تقاضای آب کردم و بچهها بلافاصله برایم آوردند. پس از آنکه تفتیش به پایان رسید، نگهبان چاق (حسین) من را به اتاق دیگری هدایت کرد. مسئول اتاق یکی از بچههای خودی بود که به دستور نگهبانها فرمان برپا خبردار داد و بعد هم دستور بشین و سرا پایین.
در گوشه اتاق نشستم. نگهبان دو نفر از بچهها را صدا زد و به آنها گفت که اسماعیل آمده! و پس از تنبیه بیرحمانه آن دو، به سراغ من آمد و سیلیهای محکمی به گوشم زد. سیلیها آنچنان پر قدرت بودند که با هر ضربه، فکام صدا میداد. پس از تنبیه، همه نگهبانها بیرون رفتند و در اتاق را بستند.اتاق دو در سه بود که 21 نفر را در آن، جا داده بودند. 16 نفر از قسمت ما و پنج نفر از قسمت دیگر اردوگاه. ما 16 نفر اتهام شورشی بودن داشتیم، اما آن پنج نفر اتهامشان مختلف بود. یکی از آنها به اتهام داشتن چاقو که اصلاً چنین چیزی در آن شرایط امکان نداشت. یکی دیگر به اتهام نقشه فرار در سر داشتن و سه نفر بقیه به جرم دوستی و در یک گروه غذایی بودن.
بچههایی که روز قبل به آنجا آورده شده بودند، با دیدن من خوشحال شدند و از وضعیت اردوگاه و بچهها سؤال کردند. انگار سالها بود که از بچههای اردوگاه جدا شده بودند. و من هر چه پس از آنها اتفاق افتاده بود برایشان گفتم. گویا آنها منتظر آمدن من بودند. زیرا به گفته خودشان، توسط منافقین لو رفته بودم و نامم جزو لیست نوشته شده بود.
در حین صحبت ما، بچههای آسایشگاه دیگر در بیرون اتاق در حال قدم زدن بودند. ما جزو افراد مخالف و تنبیهی بودیم و آنطور که معلوم بود، باید تا رفتن بچهها به آسایشگاههایشان در حبس می ماندیم، تا در فرصت بهتری تنبیه شویم. وقتی از بچهها آمار گرفتند و آنها را به آسایشگاه فرستادند، فهمیدم که حالا نوبت ما است و همگی خود را برای یک تنبیه مفصل آماده کردیم. چیزی نگذشت که در اتاق باز شد و به دستور نگهبان، همگی به سرعت بیرون رفتیم و در محوطه نشستیم.
نگهبانها به طرف ما آمدند و پس از گرفتن آمار، با کابل به جانمان افتادند . سپس دستور خبردار، عقب گرد، به چپ چپ و به راست راست دادند و بعد بشین و برپا و سینه خیز و کلاغ پر و غلت زدن و پامرغی و دیگر تنبیهات نظامی. بعد نوبت نگهبان حسین بود که بیاید به پشت همه ما چند ضربه باتوم نثار کند.