ناگفته هائی از سلوک اخلاقی شهید مدنی در گفتگو با احد منیع جود
*درآمد
همراهی همیشگی احد منبع جود با شهید مدنی، خاطرات وی را سرشار از نکات ارزشمندی کرده که در سایر گفتکوها کمتر به آنها اشاره شده است. در این خاطرات به حوادث و شخصیت های برجسته انقلاب و روابط آنان با شهید مدنی نیز با دقت صادقانهای اشاره شده و این مصاحبه را خواندنی کرده است.
چگونه و کی با شهید مدنی آشنا شدید؟
حاج سید صالح محمد که کارش این بود که از تبعیدی ها بازدید میکرد، یک روز به من گفت میخواهی خمینی ثانی را ببینی؟ گفتم چرا نمیخواهم. گفت بیا برویم. ما یک ماشین بنز داشتیم. برداشتیم و همراه ابوی رفتیم مهاباد. حضرت آیت الله مدنی در مهاباد تبعید بودند و در آنجا با ایشان آشنا شدیم. موقعی بود که خانه امام در نجف، توسط رژیم بعث محاصره شده بود. نکته عجیبی که در آنجا دیدم این بود که دیدم آقای مدنی دائماً تلفن میگیرد. پرسیدم:آقا! کجا را میگیرید؟ گفت: میخواهم با امام صحبت کنم. میگویند خانه شان محاصره شده با خودم گفتم: قدرت ایشان را ببین خودش در تبعید، آن وقت میخواهد با امام که خانه شان محاصره است، صحبت کند. در آنجا بود که مجذوب آقا شدم و خواستم از همان روز پیشش باشم. آقا گفت: تبعید من تمام شده و بزودی از اینجا آزاد میشود. ایشان آزاد شدند و رفتند قم و بعد هم به زادگاهشان در آذرشهر و بعد توسط حضرت آیت الله قاضی به تبریز دعوت شدند، چون ایشان در رابطه با انقلاب در تبریز تنها بودند. بعد که آقای مدنی به تبریز آمد، از آن موقع تا دستگیری مجدد ایشان که با همه دستگیر شدیم و بعد هم تا پیروزی انقلاب و تا شهادتش خدمت ایشان بودم.
موقعی که آیت الله مدنی به تبریز برگشتند، چند روزی به محرم مانده بود. آقایان حسین نژاد و آقایان بنابی ها بودند. در اینجا مسجد خونی داریم قرار شد حاج آقا در آنجا نماز بخواند. یک منزل اجارهای گرفتیم و ایشان شب ها در مسجد خونی نماز میخواندند و یک برنامه سئوال و جواب هم گذاشتند. خودشان آیه هائی را که در رابطه با انقلاب بود، انتخاب میکردند و به جوان ها میدادند و میگفتند اینها را سئوال کنید و یا این مسئله را بپرسید و بحث را شروع میکردند. بعد قرار شد از اول محرم، ایشان منبر بروند. در محرم که به منبر رفتند، واقعیت این است که بحث انقلاب را در تبریز عوض کردند. تا آن موقع بحث برسر قانون اساسی و این چیزها بود. یادم نمیرود که ایشان در شب اول این مسئله را مطرح کردند که اگر ما شاخ و برگ های درختی را بزنیم، ریشهاش قوی تر میشود. ما باید این را از ریشه بکنیم. ریشه هم چگونه کنده میشود؟ با بر داشتن شاه از حکومت اولین بار علم حمله مستقیم به شاه در آذربایجان را ایشان بلند کردند. چند روزی این بحث را ادامه دادند. شب چهارم محرم بود که خواهر ایشان از آذرشهر برای دیدنشان آمد. من و آقا دوتائی با هم بودیم و غذا از بیرون یا از خانه ما میآمد و ما آنجا آشپزخانه نداشتیم. همیشره شان گفتند من بمانم اینجا کمک کنم. آقا گفتند من اینجا ماندنی نیستم، چون زود به زود از شهربانی و فرمانداری نظامی پیام میآوردند. حتی یک روز که آمدند و برای بیدآبادی، فرماندار نظامی وقت دعوت کردند، ایشان فرمودند: من اصلاً با او کاری ندارم. اگر با من کار دارد، بیاید اینجا. من منزل دارم.
این قضایا ادامه پیدا کرد تا شب پنجم یا ششم محرم، شبانه ریختند داخل خانه و آقا را بردند و بعد از دو ساعت هم آمدند و بنده را بردند. مسئله جالبی آن شب پیش آمد، مرا بردند، از من پرسیدند: فامیلش هستی؟ گفتم: نه، من نوکرش هستم. پرسیدند: چند میگیری؟ گفتم: آذربایجانی ها مشتاقند پول بدهند و نوکرآقا باشند. حالا من پول بگیرم؟ بعد گفتند: آقای تو توی آن اتاق است و از پشت هم به من لگد زدند و من وارد اتاق شدم و دیدم آقا نشسته تا مرا دید گفت: بیا! میدانستم که از من جدا نمیشوی. بعد چند سئوال از من پرسید. گفت: چند نفر آمدند سراغت؟ گفتم: حاج آقا! پنج شش نفر مسلح بودند. سرهنگی آنجا نشسته بود. آقا پرسید: مسلح بودی؟ گفتم: نه. گفت: چاقو داشتی؟ گفتم: نه. گفت: آنها چطور؟ گفتم: بله، گفت: از تو ترسیدند؟ گفتم: بله، اگر نمیترسیدند که یک نفر میآمد مرا میبرد. گفت: میدانی چرا میترسند؟ عرض کردم: نه، ایشان فرمودند: اینها ناحقند و ما حقیم، از این جهت میترسند. از حق میترسند.
این قضایا گذشت. آقا مریض بود و برایش دکتر میآوردیم. پنج شش تا ماشین هم عوض میکردیم که بعداً دکتر اذیت نشود. از بیدآبادی با خواهش و التماس پرسیدیم: حکم آقا چیست؟ گفت: تبعید از آذربایجان. از آذربایجان شرقی بروید بیرون، هر جا دلتان خواست بروید، ولی اینجا نباشید. ما گفتیم ایشان مریض است و هوا هم خیلی سرد است. اجازه بدهید ماشین بیاوریم و ایشان با جیب ارتشی نرود. من رفتم و بنز 190 که مال آقای حسین نژاد بود، آوردم. خواستیم آقا را سوار کنیم ببریم، برای ما چای آوردند. آقا میل نکردند و ما هم طبعاً نخوردیم. اینها فکر میکردند آقا میترسند که شاید موادی داخل آن ریخته باشند. سرهنگ آمد و کمی ریخت توی نعلبکی و خورد و گفت: حاج آقا! بفرمائید. نترسید. آقا فرمودند: من نمیترسم. اگر میترسیدم، این کارها را نمیکردم. من از این میترسم که یک قطره یا یک لقمه از طرف این خائن( دستش را به طرف عکس شاه گرفت) به شکم من برود. شما نان این خائن را خوردید، ساعت 2 نجف شب مرا دستگیر کردید. برای چه؟ برای اینکه ادعا کنید با کمونیست ها و ضد اسلامی ها مبارزه میکنید. به این نام، مرا هم گرفتند، در حالی که من میتوانم جواب کمونیست ها را بدهم چون شما نان حرام آن خائن را خوردید، این کارها را میکنید. من به این جهت چای را نمیخورم.
نزدیک صبح بود که از آنجا حرکت کردیم و ما را اسکورت کردند و آوردند. در زنجان وقت نمازظهر بود. آقا به من فرمودند شهر را میگردی، یک مسجد پرجمعیت پیدا میکنی، من آنجا سخنرانی میکنم. گفتم روحیه آقا را ببین دستگیر و تبعید شده، می خواهد وسط راه سخنرانی هم بکند. من رفتم و چند مسجد را دیدم و چون وقت نماز گذشته بود، جمعیتی نداشت. آقا فرمود حیف شد. میخواستم افشاگری کامل ارزیابی بکنم، ولی نشد. بالاخره رفتیم قم و از آنجا هم رفتیم همدان چند روزی خدمتش ماندم. دیدم چون شهر خودم نیست، مثمرثمرنیستم. از آقا اجازه خواستم و گفتم: اگر اجازه بدهید، در رابطه با انقلاب، در تبریز بهتر از این میتوانم کار کنم. ایشان گفتند: اگر میخواهی برو، ولی به تو گفتند به تبریز برنگرد. گفتم: آن موقع گفته، حالا که نگفته. میروم ببینم چه میشود. برگشتم به تبریز و به مبارزه ادامه دادم تا وقتی که الحمدالله انقلاب پیروز شد.
بعد از انقلاب دوباره از آیت الله مدنی در خواست شد که به تبریز تشریف بیاورند. ایشان تشریف آوردند و مسئله خلق مسلمان که داشتند و با صبری که از خودشان دادند، آن را حل کردند. هیچ وقت یادمان نمیرود که ایشان توسط آن نامردها دستگیر و در کیوسک میدان فردوسی حبس شده بود. آقای ناصرزاده یک روحانی بود که آنها هم قبولش داشتند. خدا از سرتقصیراتش بگذرد. او آقا را گرفته و به خانه آورده بود. یادم نمیرود که ایشان آمدند و بعد آذرشهری ها آمدند. یک نفر داد و بیداد کرد که اگر شما نمیتوانید از آقا محافظت کنید، ما خودمان میبریم و محافظت میکنیم. شما چطور اجازه دادید آقا را ببرند و به ایشان توهین کنند. آقا از اتاق آمدند بیرون و فریاد زدند: من برای خوردن پلو به آذربایجان نیامدهام. من برای مبارزه آمدهام. بیهوده داد و فریاد نکنید. من به شما احتیاجی ندارم. بعد هم مرا صدا زد و فرمود: از این به بعد اگر دیدید، این خلق مسلمانی ها در خیابان عمامه مرا باز کردند و دارند مرا دنبال خود میکشند، بازهم حق ندارید تیراندازی کنید. اینها میخواهند تیراندازی شود، کشتهای را دستشان بگیرند و تبریز را زیر و رو کنند. آقا بالاخره با صبر و حوصله، خیلی از آنها را جذب خودش کرد.
موقع جنگ برق ها زیاد قطع میشد. در مسجدشکلی(شهید مدنی فعلی)، هروقت برق قطع میشد، حداقل 60،50 نفر میآمدند، دستش را میبوسیدند و حلالیت میطلبیدند. توی تاریکی میآمدند که کسی آنها را نشناسد و بعد میرفتند در صف نماز مینشستند. اینها کسانی بودند که بعداً به آقا جذب شده بودند. حضرت آیت الله مدنی آدم صبوری بود و معلم اخلاق. و حسنی هم که داشت- که باید همه این طور باشند- همه فکرش و عملش برای خدا بود. اصلاً به محافظ نه علاقهای داشت نه اعتقادی. دفعه دوم که ایشان را بعد از پیروزی انقلاب از قم آورده بودیم، عدهای مسلح جلوی در و بالای پشت بام بودند. همه شان را صدا زد و جمع کرد و گفت: اینجا دارید چه کار میکنید؟ گفتند: حاج آقا! آمدهایم محافظت. پرسید: برای چه؟ گفتند: برای قضا و قدر پرسید: شما مخافظت از قضای آسمانی میکنید یااززمینی؟ آنها گفتند: برای آسمانی که کاری نمی توانیم بکنیم، روی زمین اگر چیزی پیش آمد، جلو آن را میگیریم. حضرت آقا فرموند: اگر از بالا مقدر نشود، روی زمین هم هیچ اتفاقی نمیافتد. به همه شان ناهار داد و تشکر کرد و مرخصشان کرد، ولی باز هم دو سه نفر ماندیم، اما بیشتر از این میزان حق نداشتیم بمانیم، آن هم باید اسلحهای بر میداشتیم که دیده نمیشد. آن اعتقادی که به مقدرات الهی داشت، خیلی ایشان را راحت کرده بود، نه میترسید، نه چیزی میگفت و همه چیز را میفرمود هرچه تقدیر الهی باشد، همان میشود.
و علاقه عجیبی به حضرت امام داشت. واقعاً مقلد امام بود. خیلی ها ادعا میکنند مقلد امام بودیم، مقلد آیت الله خامنهای هستی، ولی به حرف نمیشود، باید در عمل نشان داد. اگر معتقد بود عملی که دارد انجام میدهد صد درصد درست اما خلاف نظر امام است، امکان نداشت آن را انجام بدهد و میگفت ایده من خلاف است. یک شجاعتی هم داشت که من تا به حال در هیچ کس ندیدهام. هیچ وقت در کارها و خطبه هایش اشتباه نمیکرد، ولی اگر اشتباه میکرد، حاضر بود علناً بگوید. حتی یک موقع پیش آمد که چند نفری بعد از نماز جمعه آمدند و گفتند ما با آقا کار داریم رفتند و گفتند این مسئله را که شما در خطبه مطرح کردید، این طور نیست. آقا فرمودند: من تحقیق میکنم. اگر گفته شما درست بود، هفته آینده اعلام میکنم. هفته بعد هم آمدند و گفتند که هفته گذشته مطلبی را عنوان کردم. چند تن از برادران تذکر دادند که اشتباه کردهام رفتم تحقیق کردم دیدم حق با آنهاست و من اشتباه کردم و درستش این است.
یک بار مسئلهای در رابطه با خود بنده پیش آمد. راه پیمائیای را برای فردا اعلام کردند و آقا هم اعلام فرمودند. دو نفر آمدند و گفتند که ما راه پیمائی را جمعه انجام بدهیم. وقتی رادیو راه پیمائی ها را اعلام کرد و تبریز را نگفت، همه به دفتر زنگ زدند و اعتراض کردند و من جواب دادم تبریز را هم میخواند، راه پیمائی تبریز روز جمعه است. گفتند ما چرا از بقیه شهرها جدا باشیم؟ من رفتم پیش آقا. آقا داشت در مسجد شکلی نماز میخواند و گفتم: آقا! جماعت دارند اعتراض میکنند. شما چه میفرمائید؟ راه پیمائی را فردا با سراسر کشور انجام بدهیم یا بگذاریم برای جمعه؟ گفت: برو بگو برای فردا اعلام کنند. جمعه را اعلام نکنند. من آمدم و به صدا و سیما زنگ زدم که جمعه را اعلام نکنید. گفتند: چشم. گفتم: فردا را اعلام کنید. گفتند: این را نمیتوانیم و رئیس باید دوباره دستور بدهد گفتم رئیس کجاست؟ گفتند: رفته. در این موقع حاج آقا رسیدند و پرسیدند: چه شد؟ گفتم. جریان از این قرار است، گفتیم برای جمعه پخش نکنند، ولی برای فردا باید رئیس دستور بدهد. من هم میروم رئیس را پیدا میکنم. آقا عصبانی شد و گفت: چرا دخالت کردی؟ حالا چه میشود؟ من به اخوی گفتم که رفتم و تا اعلامیه از رادیو تلویزیون خوانده نشود، برنمیگردم رفتم و رئیس صدا وسیما در مهمانی بود، پیدایش کردم و آوردم صدا وسیما. ایشان محبت کرد. شبکه سراسری را قطع کرد و اطلاعیه را برای فردا خواند. آمد بیرون و پرسید خوب شد؟ گفتم:نه، یک بار هم ترکی بخوان. گفت: شبکه سراسری را قطع کردن، جرم است. حالا به خاطر حاج آقا قطع کردم و خواندم. گفتم: حالا یک بار هم به ترکی بخوان طوری نمیشود. اعلامیه را خواندند و من از صدا و سیما زنگ زدم و اخوی گوشی را برداشت و گفت: بیا! اعلامیه را خواند. گفتم: میدانم که خواند. الان میآیم.
آقا به بنده دستور داده بودند که سعی کن همیشه در دفتر باشی، چون عقیده داشتند کسی که به دفتر مراجعه میکند، مشکلاتی دارد. اگر مشکل مردم را حل نمیتوانیم بکنیم، با جواب رد دادن، مشکلاتمان را دو چندان هم نکنیم. چند نفر در دفتر بودند، اما آقا میگفتند اینها جواب مردم را درست نمیدهند و تو باید باشی. من در دفتر ماندم و بقیه به راه پیمائی رفتند. همین که بر گشتند، رفتم و یکی از بچه ها را صدا کردم و پرسیدم راه پیمائی چطور بود؟ گفت: خیلی عالی شد. حتی آقا گفت که اگر اعلامیه را نمیخواندند، واقعاً ضرر میکردیم. رفتم و دست آقا را بوسیدم، همین طور دستم را گرفت و گفت بیا اتاق من. این را به خاطر خودم نمیگویم، به خاطر شکسته نفسی آقای مدنی میگویم. این روزها یک طلبه هم این کار را نمیکند. ممکن است باشد، ولی من نمیشناسم. آقای مدنی مرجع تقلید، امام جمعه و نماینده امام در سه استان آذربایجان شرقی و لرستان و همدان بود. به اتاقش رفتیم و گفت: دو تا چای بیاورید. آقائی که بود رفت و سه تا چای آورد. آقای مدنی گفت: من گفتم دو تا گفت: یکی را هم برای خودم آوردم. آقا گفت: چایت را بردار و برو توی اتاق دیگر بخور. در را که بستند آقا پیشانی مرا بوسید و گفت:حلالم کن. گفتم: آقا! این چه حرفی است؟ گفت: من دیروز خیلی با تو بد کردم، اشتباه کردم. گفتم: آقا! من بچگی کردم، شما هم دعوا کردید. گریه کرد و گفت: اگر حلالم نکنی، کارم سخت میشود. در یک مسئله جزئی همین که گفته بود چرا دخالت کردی، آمد و از من عذرخواهی کرد. از این موارد خیلی پیش میآمد.
مثلاً بعد از انقلاب اطلاع دادند کسانی که آقا را دستگیر کرده بودند، دستگیر شدهاند. رفتیم زندان و آنها را دیدیم. وقتی برگشتیم، پرسیدم: حضرت آقا! فلان سرهنگ را دیدید؟ گفت: بله، جرم قتل و این مسائل ندارد، جرمش فقط دستگیری من است. گفتم: آقا! من شکایت میکنم. آن شب مرا زد. آقا گفتند:تو بلد نیستی بنویسی. اجازه بده من بنویسم و بعد تو امضا کن. دو سطر نوشت و امضا کرد و گفت بیا امضا کن. گفتم: آقا بخوانم؟ گفت: بخوان آزادی. نوشته بود اگر زندانی شدن ایشان صرفاً به خاطر دستگیری بنده است، بنده راضی به زندانی شدن ایشان نیستم و اگر ضرری به انقلاب نمیزند، من ایشان را عفو میکنم. بعد هم اسم مرا نوشته و توضیح داده بود. فلانی هم که آن شب از ایشان مشت خورده، رضایت خودش را اعلام میکند. گفتم: آقا! من میخواهم شکایت کنم. شما میگوئید عفو کن؟ آقا گفتند: در عفو لذتی است که در انتقام نیست. امضاکن بگذار برود. چنین روحیهای داشت. آزاد شد؟
بله، چون جرمش فقط دستگیری ایشان بود. حتی در جریان خلق مسلمان هم هر کسی که مربوط به آیت الله مدنی بود، آزاد شد. درمورد خودش از همه چیز میگذشت، اما در رابطه با اسلام و انقلاب از هیچ چیز نمیگذشت. واقعاً وجودش از همه چیز میگذشت، اما در رابطه با اسلام و انقلاب از هیچ چیز نمیگذشت. واقعاً وجودش به خیر انقلاب بود، خیلی کارهای انقلابی کرد. مثلاً آن موقع که در تبریز دادگاه انقلاب نبود، ایشان پرونده ها را میدیدند. یک روز در زدند و من دیدم که خانم بدکارهای را همراه خانم دیگری، یک مأمور آورد. آن زن باردار بود.آقا به زندان نامه نوشتند که از این خانم مراقبت شود تا فرزندش سالم به دنیا بیاید، بعد محاکمهاش میکنیم. بعد گفت که او را ببرند. دو دقیقه نگذشته بود که دوباره در را زدند. رفتم دیدم پشت در پسری است که از بینیاش خون میآید، پرسیدم چه شده؟ گفت این پاسدار، مرا کتک زده. گفتم بیا برو به آقا بگو. آقا به محض اینکه پسر را دید، با عجله پنجره را باز کرد و گفت: بگو آن پاسدار بایستد و نرود. پاسدار برگشت. توی حیاط گفتم تو زدی؟ گفت آره، خجالت نمیکشد میگوید خواهر مرا کجا میبری؟ من هم سیلی زدم در گوشش. آمد داخل اتاق. آقا پرسید: این را تو زدی؟ گفت: بله. پرسید: چرا؟ گفت: بی غیرت! خجالت نمی کشد میگوید خواهرم را کجا میبری؟ آقا گفت: میگفتی میبرم زندان. او که خبر ندارد. به من فرمود: اسلحهاش را بگیر. اسلحهاش را گرفتم. بعد به پسر گفت: برو، دست و صورتت را بشور و بیا اینجا. پسر رفت دست و صورتش راشست و برگشت. آقا گفت: هر طوری تو را زده، تو هم همان جور بزن. پسر نگاهش کرد و انگار ترسید. آقا گفت: بزن، نترس. پسر نگاه کرد و گفت: آقا! من عفو میکنم نمیزنم. آقا با دست چپش کشیده های خوبی میزد. بلند شد و با دست چپش به آن پاسدار یک کشیده زد و گفت: هیچ کسی از هیچ ارگانی حق ندارد با مردم این طور رفتار کند. بعد هم به من فرمود برو زنگ بزن به زندان و بگو این پاسدار حق ندارد آنجا باشد. پاسدار را بیرون کردیم و زنگ زدیم پاسدار دیگری بیاید آن خانم را ببرد. پسربلند شد برود. پرسیدم کجا؟ گفت اگر قرار باشد این آقا قضاوت کند، من هیچ اعتراضی به هیچ چیزی ندارم، حتی اگر خواهرم را سنگباران کنند و بکشند.
یک روز پسر بچهای آمد و گفت: با آقا کار دارم. گفتم: برای چی؟ گفت: میخواهم از آقا برای گرفتن مشروب حکم بگیرم. گفتم: بیا برویم پیش آقا، از ایشان سئوال کن. آمد و آقا پرسید: آقاپسر! مشروب کجاست؟ گفت: خانه ما. آقا پرسید: خانه شما مشروب چه کار میکند؟ گفت: پدرم گرفته. پرسید: کجا گذاشته؟ گفت: گذاشته توی یخچال، شب میخورد. آقا پرسید: مگر توفضولی؟ او بین خودش و خدای خودش یک گناهی را انجام میدهد. مگر تو فضولی؟ و به من گفت: این را میبری. 25 ضربه شلاق میزنی. شلاق را که زدند، او را آوردند آقا گفت: این تعزیر فضولی تو بود. پدرت بین خود و خدایش گناهی را مرتکب شود. اگر از خانه آمد بیرون و بدمستی کرد، آن هم شلاق دارد، ولی اگر بیامد، به تو ربطی ندارد که از داخل خانه کسی رازش را بیرون بیاوری و آشکار کنی. شنیدیم که پسرک این مطلب را به پدرش گفته و اوبه کلی مشروب را کنار گذاشته است! چنین سلیقه ها و برنامه هایی داشت. اصل فکر و ذکرش مستضعفین بود. آن موقع هیئت مستضعفان و کمیته امداد هم بود، اما ایشان مخصوص خودش برنامه هائی داشت. آدرس هائی میآوردند. گروه تحقیقی بود که میرفت بررسی میکرد و شب های برفی زمستان کمک میکردیم. یادم هست که یک شب برف عجیبی هم آمده بود و با چهار پنج لندرور هیئت مستمندان برای رسیدگی رفتیم و دو تا آدرس را نتوانستیم پیدا کنیم. کلاً 50 تا آدرس بود. ساعت 5/ 2 نصف شب بود و برف هم آمده بود. دیدیم آقا دارد در حیاط قدم میزند. پرسید همه را دادید؟ گفتیم 48 را دادیم، دو تا را آدرس پیدا نکردیم. خیلی عصبانی شد و گفت اگر این دو تا خانواده امشب گرسنه بمانند، من جواب خدا را چه بدهم؟ تشکر 48 نفر را نکردند، دعوای آن 2 خانواده را کردند. خیلی هم بادست باز کمک میکرد. مثلاً اگر کسی با 500 تومن مسئلهاش حل می شد، ایشان 5000 تومان میداد.
ما مثلاً برای تهیه جهیزیه برای تحقیق میرفتیم آقا میفرمودند تحقیق باید جوری باشد که هیچ کس متوجه نشود. همیشه هم تأکید میکرد که از اوضاع خانواده پسر هم تحقیق کنید. گاهی میآمدم میگفتم: آقا! وضع مالی پسرخوب است، اما حالا آمده و از خانواده فقیری دختر گرفته. خدا عنایت کرده بود مرا «پسرم» صدا میزد. به دختر هایش هم فرموده بود که این برادر شماست الان هم با آنها رفت و آمد داریم. میگفت: پسرم! دنیا وفادارد؟ میگفتم: نه. میفرمود: اگر وفا داشت که به ما نمی رسید. معمولاً برای جهیزیه وسایل اولیه را میگرفت و فرش نمیگرفت، ولی در چنین مواردی میفرمود یک فرش هم بخرید روی جهیزیه دختر بگذارید که جلوی خانواده شوهرش خجالت نکشد. تا این حد ملاحظه همه چیز رامیکرد.بعضی از کسانی که آقا برای تحقیق وضع زندگی افراد میفرستاد، برمی گشتند و میگفتند: آقا! طرف یخچال دارد، تلویزیون دارد، وضع مالیاش خوب است. میفرمود: به این مسائل توجه نکنید. ببینید الان درآمدی دارد که کفاف خرج زندگیاش را بدهد یا نه؟ او که نمیتواند یخچالش را برای خرج روزمرهاش بفروشد. اینها ضروریات زندگی است.
یک روز به ایشان عرض کردم: حاج آقا! شما دستتان خیلی باز است. خیلی زیاد می دهید. ایشان فرمود: رأی من با بعضی از آقایان فرق میکند. اکثر آقایان نظرشان این است که سهم امام را باید به طلاب داد، ولی نظرمن این نیست. نظر من این است که باید نگاه کنیم چه طلبه چه مردم عادی باشد، بتوانی تشخیص بدهی که اگر امام زمان حی و حاضر بودند، زودتر به کدامیک کمک میکردند، به همان فرد کمک کنی. من نظرم این است که باید به مستضعفین رسید، اگر چیزی هم از سهم امام ماند به طلاب میدهیم، اگر نماند نمیدهیم. ایشان نظرش این بود. خیلی هم کمک میکرد.
یک روز آقائی به دفتر آمد و گفت: من اهل مراغه هستم، دخترم در آموزش نظامی، در بسیج قطع نخاع شده. شش ماه است همه جا بردهام، چارهای نیست. الان هم هر جامیروم نتیجه نمیگیرم. آقا فرمودند: الان دخترت کجاست؟ گفت: فلان مسافرخانه. آقا به آقای آقازاده که آنجا بود، فرمودند: یک کاریش بکن. ایشان گفت: آقا! مشکل راحل میکنم. از آنجا به دکتراقیانوس زنگ زد که برود به آن مسافرخانه و دختر را معاینه کند. من فردای آن شب به مسافرخانه رفتم و پرسیدم چه شد؟ گفتند: دکتر آمد و معاینه کرد و گفت: علاج ندارد. بردارید ببرید. گفتم: پس آقای آقازاده چه کرد؟ گفتند: ما آقای آقازاده را ندیدیم. آمدم پیش آقا و گفتم آقای آقازاده فقط دکتر فرستاده به مسافرخانه. برای او کاری نکرده. گفت: برو از آنها بپرس که خواسته شان چیست تا من مسئله شان راحل کنم. رفتم و از پدرش پرسیدم، گفت: خواسته من این است که آسایشگاهی باشد که از این دختر مراقبت کنند . من و زنم هر دو پیر هستیم و نمیتوانیم از او مواظبت کنیم. آمدم و به آقا گفتم، ایشان فرمودند راهش را پیدا کن.
دکتر سید نژاد در زمان شاه رئیس بهزیستی بودند، بعداً هم به زندان رفته و برگشته بود بسیار آدم مثبتی بود. قبل از آقا به خانه آقای قاضی هم رفت و به منزل آقا هم میآمد. توسط آقای محمد حسین یزدانی به ایشان زنگ زدم ما چنین مسئلهای داریم. گفت: من در تهران آسایشگاه شفا یحیائیان آشنا دارم. زنگ میزنم، خبرت میکنم. بعد از یک ساعت زنگ زد و گفت که من یک نامه خطاب به آقا نوشتهام. ایشان پائین نامه یک خط بنویسند تا بیمار را به آنجا بفرستیم. رفتم و بلیط قطار برایشان گرفتم. موقع رفتن، پدر دختر به دفتر آمد. آقا فرمودند: به او کمک کن. گفتم: چشم. رفتم پول بیاورم به او بدهم، دیدم آقا خودش پول داده. پرسیدم: آقا! شما خودتان کار را تمام کردید؟ گفت: بله. پرسید: چقدر آورده بودی؟ گفت: پنج هزار تومان. آن موقع پنج هزار تومان پول زیادی بود. پیکان سی هزار تومان بود. گفت: میدانستم که تو خیلی ولخرجی، خودم سی هزار تومان دادم، تعجب کردم. گفت: شش ماه است این بنده خدا از کارش مانده، مغازهاش بسته شده، فکر این چیزها را نمیکنی؟ این بنده خدا خانواده ندارد: با چنین مریضی، خرج ندارد؟ دخترش هم که در راه انقلاب این طور شده. حالا انقلاب هم نباشد، یک انسان نیست؟ چته پسر؟ چقدر خسیسی؟! گفتم: آقا! شما پول را دست من امانت داده اید. شما مختارید هر قدر که میخواهید بدهید، ولی من که نمیتوانم این کار را بکنم.
خلاصه هم خانواده آن مرد وضعیت بهتری پیدا کردند، هم چند نفر دیگر اوضاعشان بهتر شد و حتی طوری شد که بعد از شهادت آقا، آن دختر سعی میکرد اسم مراغه را عوض کند و نام شهید مدنی را روی آن بگذارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
ادامه دارد...
/ج