ماهان شبکه ایرانیان

شهید آیت الله قاضی و حزب خلق مسلمان

گفتگو با دکتر محمد علی نژاد سارخانی *درآمد   فتنه حزب خلق مسلمان در آذربایجان و مواجهه مدیرانه شهید قاضی با آن به گونه ای بود که تا پیش از شهادت ایشان تحرک چندانی از آنان دیده نشد ، اما پس از رحلت شهید قاضی ، کار حزب تا تسخیر صدا و سیما نیز پیش رفت

شهید آیت الله قاضی و حزب خلق مسلمان
گفتگو با دکتر محمد علی نژاد سارخانی

*درآمد
 

فتنه حزب خلق مسلمان در آذربایجان و مواجهه مدیرانه شهید قاضی با آن به گونه ای بود که تا پیش از شهادت ایشان تحرک چندانی از آنان دیده نشد ، اما پس از رحلت شهید قاضی ، کار حزب تا تسخیر صدا و سیما نیز پیش رفت. در این گفتگوی جالب، ناگفته هائی از زبان فرماندار وقت بیان شده که برای تاریخ پژوهان ، مفید تواند بود.
پیش از پیروزی ، نقش آیت الله قاضی طباطبائی در آذربایجان بسیار تاثیر گذار بود. ابتدا در این مورد توضیحاتی بفرمائید.
قبل از انقلاب ، مثل بسیاری از جاهای ایران، در تبریز هم گروه های مختلفی فعالیت می کردند. با توجه به این که بخش زیادی از مردم آذربایجان مقلد آقای شریعتمداری بودند، چندان روی خوشی به مبارزه نشان نمی دادند، ولی در راس کسانی که پیرو امام بودند، آقای قاضی بود که اغلب یا دستگیرمی شد یا در تبعید بود . وقتی ایشان برمی گشت ، حتی عده ای از کسانی که مقلد آقای شریعتمداری بودند، ولی از رژیم نارضایتی داشتند، شدیداً از ایشان استقبال می کردند. منظور این است که رهبری مؤمنینی که اهل مبارزه بودند، با آقای قاضی بود و همه از ایشان حرف شنوی داشتند. اعلامیه که چاپ می شد، افراد می رفتند و از منزل آقای قاضی می گرفتند و پخش می کردند.

بعد از پیروزی انقلاب ، ایشان چه جایگاهی در تبریز داشتند و نقش ایشان چه بود؟
 

نزدیکی های پیروزی انقلاب بود که من از زندان آزاد شدم و به تبریز آمدم . کاملا مشخص بود که تظاهرات و راه پیمائی ها را آقای قاضی هدایت می کند و در راس انقلابیون است . چند جا بود که انقلابیون جمع می شدند و مسائلی را مطرح می کردند و پیش آقای قاضی می بردند ، از ایشان مجوز می گرفتند و با اجازه ایشان ، این کارها را انجام می دادند. یکی از محل ها مسجد جامع تبریز یا مسجد شعبان بود که آقای قاضی امام جماعت آنجا بود و نماز مغرب و عشا را می خواند. مبارزان جمع می شدند و از ایشان رهنمود می گرفتند و ایشان هم کارهای افراد را مشخص می کرد و آنها را می فرستاد تا انجام بدهند. قبل از انقلاب نماز جمعه هنوز به صورت رسمی اعلام نشده بود . مدتی قبل از پیروزی انقلاب ، فردی به نام آقای صادقی که احتمالاً اهل تبریز بود، به دیدن آقای قاضی آمد و نماز جمعه ای را در مسجد شعبان برگزار کرد .

به امامت آیت الله قاضی یا آقای صادقی؟
 

البته من خودم در آنجا حضور نداشتم . احتمالاً به امامت آقای صادقی بوده، چون ایشان معمولاً به اطراف کشور می رفت و نمازها را دائر می کرد. هنوز نماز جمعه ها به صورت رسمی انجام نمی شدند. در هر حال اعلامیه هائی پخش می شد یا شعرهائی گفته می شد و یا کارهائی را می خواستند انجام بدهند، اول به اطلاع آقای قاضی می رساندند. ایشان مجوز می داد یا نمی داد . اگر مجوز می داد که هیچ ، اگر نمی داد ، آن کار به هیچ وجه انجام نمی شد . در تظاهرات معمولا خود ایشان تشریف داشت و در صف مقدم حرکت می کرد ، مخصوصاً در تاسوعا عاشورای سال 57 که می گفتند مسئله در این روزها فیصله پیدا می کند و عملا تا حدودی همین طور هم شد . در همه اینها خود آیت الله قاضی نقش داشت . عده ای از روحانیون که احساس کردند انقلاب دارد پیروز می شود ، به این کارها اقبال بیشتری نشان دادند و آمدند و دور آقای قاضی جمع شدند و نیروها زیاد شد.
به راه پیمائی تاسوعا و عاشورا اشاره کردید . درباره ابعاد مختلف آن از جهت جمعیت و تاثیر گذاری راه پیمائی و امثالهم توضیح بیشتری فرمائید.
اولاً که به نسبت تبریز و جمعیت آن ، راه پیمائی پر جمعیتی بود ، یعنی تا آن زمان در تبریز چنین جمعیتی جمع نشده بود. مردم از مسجد شعبان در مرکز شهر شروع به راه پیمائی کردند و به خیابان عباسی که آن موقع نامش فرح بود ، آمدند و همان روز هم اسم خیابان را عوض کردند و به نام حضرت اباالفضل العباس (ع) شد خیابان عباسی که هنوز هم هست . مردم از آنجا بیانیه ای را خواندند و پراکنده شدند.

از نقش شهید قاضی پس از انقلاب نکاتی را ذکر کنید .
 

بعد از پیروزی انقلاب ، آقای قاضی به عنوان نماینده امام ، همه مسئولیت ها را در تبریز به عهده گرفت و کارها را شروع کرد. فرماندار و استاندار و مسئولین رژیم قبلی که رفته بودند ، تازه واردین هم هنوز سوار کار نشده بودند و یا خیلی جاها هنوز خالی بودند و لذا مراجعات عمدتاً به خود آقای قاضی بود. ایشان نمایندگانی را تعیین می کرد که به مسائل رسیدگی می کردند و یا اموالی را که مصادره شده بود ، به دستور آقای قاضی در جائی نگهداری می کردند.

شما کی به عنوان فرماندار منصوب شدید؟
 

احتمالاً اوائل خرداد سال 58 بود. اولین استاندار ما بعد از پیروزی انقلاب ، در زمان مهندس بازرگان ، مقدم مراغه ای بود . مردم به دلیل گرایشات خاص ایشان ، از او ناراضی بودند. بالاخره دستور عزل ایشان از مرکز آمد، ولی گفتند که خود مردم تبریز یک نفر را برای استانداری پیشنهاد کنند. در منزل آقای دکتر سید محمد میلانی جلسه ای برگزار شد. سه چهار نفر بودند، من هم بودم . قرار بود به مرکز اعلام کنیم که چه کسی را برای استانداری پیشنهاد می کنیم . ما اسم چهار پنج نفر را که روی زبان مردم بودند ، نوشتیم و گفتیم به هر کدام از اینها ، از نظر ویژگی هائی که باید داشته باشند، یک نمره بدهیم ، مثلا از نظر دیانت ، همراهی با انقلاب ، اعتماد مردم ، کارآئی و امثالهم . کسی که نمره بیشتری آورد ، مهندس غروی بود. ما پیشنهاد کردیم و تهران هم قبول کرد و به ایشان حکم داد. من با ایشان آشنائی قبلی داشتم و به دیدنش رفتم و برگشتم . من در بیمارستان کار می کردم . سه چهار ماه از استانداری ایشان گذشته بود که یک روز زنگ زد که بیا استانداری . من رفتم و دیدم که یک جلسه 40 ،50 نفری در آنجا برگزار شده و آیت الله قاضی و مرحوم آیت الله لاهوتی هم هستند.
من از زندان با آقای لاهوتی آشنائی داشتم . ایشان به من گفت :«از امروز از من جدا نشوید و هر جا رفتم ، شما هم بیائید.» ما هم قبول کردیم . آن جلسه ادامه پیدا کرد و بحث بیشتر درباره سپاه و فرماندهی آن در تبریز و آذربایجان بود که می خواستند عوض کنند و عوض هم کردند و آقای کرانی را که بعداً سفیر ایران در الجزایر شد، به عنوان فرمانده سپاه منصوب کردند. بعد آیت الله قاضی همه مهمانان را برای ناهار به باغ خودشان دعوت کردند.رفتیم و آنجا نهار خوردیم. بعد از ناهار آقای لاهوتی گفت که من به بازدید زندان می روم . آیت الله قاضی و استاندار و بقیه رفتند . من هم با توجه به سفارشی که آقای لاهوتی به من کرده بود ، با ماشین دیگری دنبالشان رفتم . ما وقتی به زندان رسیدیم که آنها داخل بند رفته بودند و در بند را بسته بودند و ما را دیگر به داخل بند راه ندادند.
ما سه نفر بودیم و آنجا ایستادیم .رئیس زندان آمد و گفت :«شما چرا اینجا ایستاده اید ؟» گفتیم : «آقای لاهوتی رفته اند داخل و ما اینجا ایستاده ایم تا ایشان بیرون بیایند.» گفت:«شما بیخود اینجا ایستاده اید.» و تپانچه اش را کشید و تیراندازی کرد . ما رفتیم و بیرون محوطه زندان ایستادیم تا استاندار و بقیه آمدند بیرون. قبل از آمدن آنها دیدیم صدای تیراندازی می آید ، فوری برگشتیم به استانداری و دیدیم آنجا را به گلوله بسته اند . از کمیته آقای ایرانی آمده بودند. ایشان روحانی بود و کمیته تشکیل داده بود و افراد مسلح داشت. اینها در میدان دانشسرا که نزدیک استانداری است ، مستقر شده و استانداری را گلوله باران کرده بودند. حرفشان هم این بود که چون خانم و خانواده مهندس غروی در آنجا هستند، ما به عنوان محافظت از ایشان تیراندازی کردیم . همان لحظه هم به استاندار زنگ زده بودند که نترس، ما از اینجا دفاع می کنیم . البته توطئه ای در کار بود.
در هر حال این مسئله فیصله پیدا کرد و آقای لاهوتی هم رفتند. چندی بعد از آن ،آقای مهندس غروی از من دعوت کرد و گفت:« بالاخره ما آمده ایم اینجا، کمک لازم داریم ، معاون لازم داریم ، فرماندار لازم داریم .» و پیشنهاد کرد که آقای دکتر گلابی فرماندار بشود. مرحوم آقای دکتر نیشابوری را هم معاون عمرانی کرد. بعد مثل اینکه آقای دکتر گلابی نخواست که فرماندار شود ، قرار شد یکی دو هفته بعد کنار برود و بلافاصله استعفا ندهد. دو سه هفته بعد ایشان استعفا داد و من جانشین ایشان شدم . کار فرماندار هم آن روزها بسیار مشکل بود، چون باید به ارزاق و این نوع مسائل هم رسیدگی می کرد . ما تا آخر سال 58 در آنجا بودیم ، بعد به پیشنهاد عده ای از افراد استعفا دادیم که برای دور اول مجلس کاندیدا بشویم.

در سال 58 که شما فرماندار شدید ، شهید قاضی هنوز امام جمعه بودند؟
 

بله، منتهی در آبان ماه ترور شدند . البته ایشان یکی دو نماز جمعه بیشتر نخواندند .

آیت الله قاضی به عنوان امام جمعه و نماینده ولی فقیه در استان ، آیا در عزل و نصب ها و امور اجرائی دخالت داشتند و یا فقط در بعد نظارتی دخالت می کردند؟
 

در آن مدت کوتاهی که من فرماندار بودم ، هیچ گونه دخالتی از آیت الله قاضی ندیدم . حتی سفارش هم به من نکردند، ولی با توجه به راه نیفتادن همه ادارات ، هر کسی که به ایشان مراجعه می کرد ، ایشان رسیدگی می کرد ، ولی هیچ برخوردی با مسئولین نداشت و فقط از آنها حمایت می کرد. آیت الله قاضی از خانواده بسیار محترم و شریف و آقا منشی بود و با سعه صدر خیلی وسیع به همه مسائل چه از طرف مسئولین چه از طرف مردم، گوش می داد و راه حل هائی را که به نظرش می رسید بیان می کرد .

آیا صرفاً مشورت می کردند یا انتظار اجرا هم داشتند؟
 

اگر مسئولی از ایشان درخواست کمک می کرد، کمک می کردند، و گرنه دخالت نمی کردند.

بازدید از زندان که به آن اشاره کردید، آیا نتیجه خاصی هم داد . آیا خبر دارید که آیت الله قاضی یا آیت الله لاهوتی درباره آن بازدید اظهار نظر خاصی کرده باشند؟
 

با توجه به اینکه ما پیش آنها نبودیم و بیرون ایستاده بودیم ، نه ما از استاندار پرسیدیم که چه طور شد و نه آنها گفتند که مشخصاً برای چه کاری به زندان رفتند و نتیجه کار چه شد، ولی آنچه که مسلم است رئیس زندان منصوب خود آقای قاضی و همراه و یاور ایشان بود و به انقلاب کمک می کرد. خدا رحمتش کند . جزو هیئت های عزاداری و فردی قوی بود و به عنوان یک بازوی نیرومند ، مشکلات را حل می کرد .

شما در لابه لای صحبت هایتان از تعیین فرمانده سپاه توسط آیت الله لاهوتی یاد کردید .گویا سپاه در مقاطعی با آیت الله قاضی اختلاف دیدگاه داشته است. همین طور است؟
 

سپاه هنوز رسمی نشده و دستورش نیامده بود. قبل از آن توسط گمانم آقای یکتا آمد و کمیته مانندی را تشکیل داد .

آقای یکتا با آیت الله قاضی ارتباط داشت .
 

ارتباط داشت، ولی نه ارتباط عقیدتی . تدین او مثل دکتر یزدی و مهندس بازرگان بود و افکار امثال آیت الله قاضی را قبول نمی کرد . آقای قاضی هم در دورانی که انقلاب بود، نمی خواستند آشوب بشود. بعد البته آقای یکتا را عوض کردند. ایشان تمایل نداشتند آقای یکتا باشد. خود سپاهیانی هم که جمع شده بودند، آن طوری که من شنیدم آقای یکتا را به دلیل اینکه در نهضت آزادی بود، قبول نداشتند.

حفظ امنیت شهر معمولاً با فرمانداری است . آیا شما احساس نگرانی در ارتباط با ترور آیت الله قاضی نداشتید؟
 

در آن موقع چنین احتمالی نمی دادیم . روزی که ایشان را ترور کردند، من در تبریز نبودم . ایام حج بود و من هم به عنوان سرپرست زوار در مکه بودم . در آنجا بود که شنیدم ایشان در مسجد شعبان امام جماعت بودند، بعد از نماز به طرف خانه می روند که سر خیابان باغ شمال ترور می شوند .

آیا فرمانداری در شناسائی عوامل ترور اقدامی نکرد ؟
 

در آن موقع بیشتر این کارها را استانداری انجام می داد . البته فرمانداری هم به استانداری کمک می کرد . عوامل ترور هم مشخص و دستگیر شدند.

به نظر شما انگیزه آنها از ترور آقای قاضی چه بود؟
 

ترور آقای قاضی اول ترورها بود و هنوز انگیزه شان خیلی مشخص نبود، ولی ترورهای بعدی که اتفاق افتاد ، معلوم شد آنها قصد داشتند کسانی را که در شهرها مؤثر بودند و می توانستند مردم را جذب و آنها را هدایت کنند، از میان بردارند و دست مردم را خالی کنند که دیگر به سراغ این افکار و کارها نروند . به عبارت دیگر کسانی را می زدند که فقدانشان وحدت بین مردم را می شکست.

تأثیر شهادت آیت الله قاضی بر جریانات و گرایشاتی که اشاره کردید ، چه بود؟
 

به نظر من درست است که بعد از شهادت آقای قاضی ، آقای مدنی به تبریز آمد، اما موقعیتی که آقای قاضی در تبریز داشت ، بسیار مستحکم تر از موقعیت آقای مدنی بود. جریان خلق مسلمان قبلا هم بود ، ولی اینکه بعد از شهادت ایشان بروز و ظهور پیدا کرد ، به خاطر این بود که آقای قاضی قدرت مدیریت اوضاع را داشت و دیگران نداشتند. قدرت آقای قاضی به روحانیونی که پیشرو خلق مسلمان بودند ، می چربید و نمی گذاشت وضعیت به هم بریزد.

اشاره داشتید به کمیته ها . مگر همه آنها زیر نظر آیت الله قاضی نبودند؟
 

خیر، اغلب کمیته ها در دست خلق مسلمانی ها بود و کمیته های کمتری تحت اختیار این طرفی ها بود. در انتخابات مجلس خبرگان اول که من در تبریز برگزار کردم ، کاندیداها تعدادی از خلق مسلمانی ها بودند و تعدادی از جبهه امام و اینها با هم رقابت داشتند. از آذربایجان باید شش نفر انتخاب می شدند، منتهی در روز انتخابات دستور آمده بود که هر کمیته 2 نفر مسلح در اختیار فرمانداری بگذارد که بشود صندوق های رای گیری را حفاظت کرد. کمیته هائی که دست این آقایان بود، هیچ فرد مسلحی را در اختیار فرمانداری نگذاشتند. ما هم از آن چند کمیته ای که در دست خودمان بود، افراد مسلح گرفتیم و از صندوق ها محافظت کردیم. انتخابات که شروع شد ، در همان ساعات اولیه مردم به فرمانداری هجوم آوردند که در فلان جاها دارد تقلب می شود. یکی در خیابان منتظری مسجد یاری و یکی هم در محله ای که مجاهدین خلق آن را می گرداندند. مرا مجبور کردند که برای بازدید بروم . ابتدا رفتم به مسجد یاری. در آنجا به صورت رسمی تقلبی صورت نمی گرفت، ولی عده ای بودند که رای بی سوادها را می نوشتند و به صندوق می انداختند . آنجا را هماهنگ کردیم و گفتیم نباید این کار بشود و آمدیم بیرون.
جائی که بیشتر تقلب می شد ، محل خطرناکی بود. من یک پیکان داشتم و راننده . وقتی خواستیم از مسجد یاری برویم آنجا ، دیگر با پیکان نرفتم و گفتم از شهربانی ماشین بی سیم دار آوردند . یک افسر شهربانی هم آمد و با هم رفتیم . مدرسه ای بود به نام 29 بهمن که حیاط کوچکی داشت . از داخل خیابان مردم صف ایستاده بودند تا سر صندوق. ما رفتیم داخل و دیدیم تعداد زیادی افراد مسلح از کمیته های خلق مسلمانی ها ایستاده اند و به هر کسی که می آید و می خواهد رای بدهد، می گویند این رای را بینداز. این رای ها را خودشان نوشته بودند. به خانمی که 80 سالی داشت و پشتش خم بود گفتم :«شما به چه کسی می خواهی رأی بدهی ؟» گفت:«به آقای شریعتمداری » گفتم :«آقای شریعتمداری که کاندیدا نیست.» یکی از آن افراد مسلح گفت:«منظورش این است به کسانی که آقای شریعتمداری تائید کرده .» گفتم :«چه کسانی را تائید کرده ؟» از همان نوشته هائی که در صندوق قبلی داشتند و به مردم می گفتند بیاندازید در صندوق، فهرستی را به من داد. دیدم اسم 26 نفر را نوشته اند و پائین آن را هم مهر زده اند . می دانستم مال خود آقای شریعتمداری است ، با این همه گفتم :«این مهر واضح نیست . ببرید دوباره مهر بزنید و بیاورید.» او عصبانی شد و گفت :«شما به آقای شریعتمداری توهین کردی ، باید بروی به حزب خلق مسلمان.» من گفتم :«من در حزب خلق مسلمان کاری ندارم .» مرا مجبور کردند که بروم ، ولی باز مقاومت کردم .
با ماشین شهربانی راه افتادیم که به فرمانداری برگردیم . اینها جمع شدند دور ماشین و سر تفنگ هایشان را داخل ماشین من آوردند . آنها پیاده بودند و ما سواره تا رسیدیم اگر به آن چهار راهی که سمت می رفتیم ، به حزب می رسیدیم ، ولی ما رفتیم به خیابان روبه رو.آنها ماشین را متوقف کردند و گفتند باید بروید به حزب. کم کم مردم جمع شدند. افسر شهربانی گفت:«بروم و با یک اکیپ مسلح برگردم ؟» من فکر کردم با این کار درگیری خواهد شد . گفتم :«نه، بگذار ببینم چطور می شود ؟» حدود 100نفر جمع شدند که شاهد کشمکش من با آنها بودند که می گفتند باید بروید حزب و من می گفتم در حزب چه کار دارم ؟ بالاخره یک نفر از میان آن 100 نفر داد زد که: «راست می گوید . فرماندار با حزب چه کار دارد؟»
خلاصه مردم از ما پشتیبانی کردند و آنها ناچار شدند ما را رها کنند . بعداً مشخص شد در همان لحظه ای که آنها ما را نگه داشته بودند تا به حزب که چند صد متر بیشتر با ما فاصله نداشت ، ببرند ، آقای مقدم مراغه ای ، استاندار قبلی در آنجا نشسته و به مهندس صباغیان زنگ زده بود که در تبریز درگیری و چندین نفر کشته شده اند ! یعنی نقشه شان این بود که خوشبختانه با کمک خدا و مردم نگرفت . فردای آن روز با 25 نفر رفتیم تا آنها را دستگیر کنیم و فردی به نام عدالت که رئیس حزب خلق مسلمان آنجا بود ، گفت کسی اینجا نیست . به هر حال نگذاشتند دستگیرشان کنیم .
پس این کمیته ها بر خلاف رأی نماینده ولی فقیه ، یعنی آیت الله قاضی و در واقع با اطاعت از آیت الله شریعتمداری فعالیت می کردند.
بله، جریان دیگری را هم بد نیست در اینجا ذکر کنم. یک روز رفتم به اتاقم در فرمانداری . استاندار زنگ زد که بیائید دفتر من . رفتم دیدم معاون ایشان هم هست . گفت: «دیشب خلق مسلمان به استانداری حمله کرده اند ، ما حمله شان را دفع کردیم و برگشتند، ولی احتمالش زیاد است که دوباره برگردند . چه کار کنیم ؟» استانداری در پشت ساختمان ، دری به کوچه داشت. اغلب کسی این را نمی دانست . یک ماشین را آنجا گذاشتیم که اگر حمله کردند، آقای استاندار سوار آن ماشین و برود داخل پادگان تبریز. بعد از این تصمیم ما برگشتیم . نزدیکی های ظهر بود که دیدیم یک دسته خیلی بزرگ با شعار علیه استاندار از جلوی بازار به طرف استانداری حرکت کرد. طبق همان قراری که قبلا داشتیم ، استاندار رفت که در پادگان مستقر شود . آنها از نرده های استانداری وارد محوطه شدند و شعار دادند که :«استاندار فراری ، اعدام باید گردد !» بعد آمدند و دیدند که استاندار و معاونانشان نیستند . من هم از ساختمان فرمانداری رفتم و در تلفنخانه استانداری نشستم . هیچ یک از مسئولین آنجا نبودند و فقط کارمندان معمولی بودند . من خودم نرفتم که ببینم چه حرفی دارند .
این جمعیت از استانداری به طرف صدا و سیما رفتند . بعد از یک ساعت آقائی به اسم پریشان که مدیر صدا و سیما و فارس زبان بود ، زنگ زد و در حال گریه گفت :«خلق مسلمانی ها به صدا و سیما رسیده اند، من چه کار کنم ؟» من گفتم :«در را ببندید. اگر آمدند و در را شکستند ، مقابله نکنید و تحویل بدهید ». به هر حال آنها آمدند و درها را شکستند و صدا و سیما را گرفتند و شروع کردند به پخش صدا. بعد از ظهر بود که شهر به تسخیر خلق مسلمانی ها در آمد. من بعد از ظهر رفتم خانه ، ناهار را خوردم و دیدم نمی توانم استراحت کنم و چند ساعتی به خارج شهر رفتم . در آنجا باغی داشتیم . قرار بود که شب دوباره با معاونان استاندار به وی ملحق شویم . بعد از برگشتن دیدم استاندار در پادگان نیست. محلش را نمی دانستم. در خانه ماندم تا ارتباط برقرار شود . اوایل شب ارتباط برقرار شد و آمدند و مرا با ماشین به خانه ای بردند . در آنجا به استاندار گفتم :«مگر قرار ما نبود که شما در پادگان بمانید؟» ایشان گفت:«در آنجا احساس کردم که فرمانده پادگان می خواهد مرا تحویل خلق مسلمانی ها بدهد .» ایشان بدون اطلاع او از پادگان خارج و در منزل یکی از همشهری ها مخفی شده بود. چند روزی که شهر در اختیار خلق مسلمانی ها بود ، چون آنها از طریق مخابات رد یابی می کردند که جای استاندار را پیدا کنند ، ما دائما خانه هایمان را عوض می کردیم و نصف روز بیشتر در جائی نمی ماندیم .

اشاره کردید که چنین قدرت نمائی هائی در زمان آیت الله قاضی صورت نمی گرفت .
 

خیر، این اتفاق بعد از شهادت آقای قاضی و در زمان آقای مدنی پیش آمد. آقای قاضی با توجه به سابقه ای که در تبریز داشت ، قدرت زیادی داشت و هم مسئولین هم مردم از ایشان حساب می بردند، ولی از آقای مدنی زیاد حساب نمی بردند.

قضیه آزاد شدن تبریز از حزب خلق مسلمان را هم بیان بفرمائید.
 

بعد از فراری شدن استاندار و تسخیر شهر توسط حزب خلق مسلمان و پخش برنامه های مارکسیستی و عجیب و غریب از صدا و سیما ی تبریز ، روز جمعه رسید . آیت الله مدنی امام جمعه تبریز بود و نماز در میدان راه آهن برگزار شد. استاندار ، معاون عمرانی خود، آقای دکتر نیشابوری را که تا حدودی ارتباط خوبی با خلق مسلمانی ها داشت ، فرستاد که ببیند وضعیت نماز جمعه چگونه است و آیا مردم به نماز می روند یا نه . ایشان رفت و برگشت و گفت :«مردم از این وضع خیلی ناراحتند پ، ولی به نماز جمعه خیلی اقبال کرده اند و با اینکه گاهی وسط راه کتک می خورند، باز هم می روند.» استاندار گفت :«حالا که جو شهر این طور شده ، ما هم دیگر مخفی نباشیم و بیائیم بیرون.» فکر کردیم چه کار کنیم ؟ تصمیم گرفته شد که شب برویم مسجد آیت الله مدنی . چند نفر بودیم و همراه آقای استاندار، شب رفتیم به مسجد. مسجد پر از جمعیت بود و مردم بیرون از مسجد هم جمع شده بودند. همین که آقای مهندس غروی را دیدند احساساتی شدند و شعارهای انقلابی دادند. ایشان رفت داخل ، ولی ما نتوانستیم . همان شب جواد حسین خان رفت و سیم فرستنده رادیو را قطع کرد . خلق مسلمانی ها نمی دانستند سیم رادیو از کجا قطع شده .
آنجا قرار گذاشتیم که صبح زود برای اتحاد و هماهنگی با خلق مسلمانی ها در مسجد قزللی جمع شویم و گفتیم که از آنجا برای خواندن نماز وحدت به دانشگاه می رویم و قرار شد مردم بلافاصله به صدا و سیما بروند . همین کار را هم کردیم و صبح خیلی زود رفتیم مسجد و دیدیم از خلق مسلمانی ها پنج شش نفر آمده اند و در داخل مسجد به نفع آقای شریعتمداری شعار می دهند. جواد حسین خان گفت:«حالا که صحبت وحدت است ، من هم می روم داخل جمع اینها می شوم و همان شعار را هم می دهم که اینها نفهمند ما نقشه ای داریم .» رفت داخل آنها و همان شعار را داد . به تدریج مسجد پر شد . نزدیک ظهر مردم گفتند می رویم در دانشگاه نماز وحدت بخوانیم و جمعیت به صورت راه پیمائی از خیابان فردوسی به خیابان امام و از آنجا به طرف دانشگاه به راه افتاد . در تقاطع خیابان تربیت ، یک کیوسک پلیس راهنمائی بود. آقای مدنی موقعی که از آنجا عبور کرده بود ، خلق مسلمانی ها ایشان را گرفته و داخل آن کیوسک زندانی کرده بودند. بقیه رفته بودند و ما و آقای استاندار هم نمی دانستیم که آقای مدنی در آنجا محبوس شده و وقتی دیدیم ایشان نیامده ، به خانه شان رفتیم . خبرنگارها ریختند و با آقای استاندار مصاحبه کردند. عده ای هم از آذر شهر آمده بودند که اگر شماها نمی توانید از آقای مدنی محافظت کنید ، ما ایشان را می بریم به شهر خودمان .
آقای غروی زنگ زد به آقای مهدوی که وزیر کشور بودند و گفت که جریان از این قرار است و آقای مدنی را داخل کیوسک پلیس راهنمائی محبوس کرده اند . آیت الله شربیانی که بعدها رفت به مشهد و در مسجد گوهرشاد نماز می خواند ، مرد بسیار سلیم النفس و صادقی بود و میانه خوبی هم با خلق مسلمانی ها داشت. آقای مهدوی به ایشان زنگ زد و از طریق ایشان، خلق مسلمانی ها آقای مدنی را آزاد کردند و ایشان برگشتند. در همان فاصله همه مردم بعد از نماز وحدت ، سرازیر شدند به طرف صدا و سیما و آنجا را تسخیر کردند و به مسئولین اصلی سپردند ، منتهی این احتمال داده می شد که شب دوباره خلق مسلمانی ها حمله کنند و همین طور هم شد . شب ساعت یک رادیو اعلام کرد که آنها حمله کرده اند و مردم درخیابان ها ریختند و خلق مسلمانی ها عقب نشستند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان