گفتگو با محمد حسن عبد یزدانی
واکنش آیت الله قاضی به تبعید امام چه بود ؟
مردم آمده بودند و درخدمت آقای قاضی به ترکی شعری می خواندند. که معنی اش این بود : کسانی که شرابخوار هستند و در مسند نشسته اند، در غربت آیت الله را حیران کردند. بعد هم در تبریز آیت الله قاضی ، آیت الله خسرو شاهی ، آیت الله حاج سید محمد علی انگجی ، آقای آمیرزا... انزابی که همیشه دوش به دوش آقای قاضی بودند، مرحوم آقای ناصرزاده و خلاصه شش نفر را دستگیر کردند و به تهران بردند. امام را هم برده بودند به قیطریه . سایر مجتهدین هم به تهران آمده بودند. آیت الله میلانی بعد از امام ، تمام مبارزات را اداره می کردند. ما هم دستورات را از ایشان می گرفتیم. من نامه از ایشان خیلی دارم که در اسناد ملی چاپ می شود . ایشان هم می خواستند به تهران بیایند که به دستور مستقیم شاه ، هواپیما را از نصفه راه برگرداندند. امام که از قیطریه آزاد شدند، آقای قاضی و سایر آقایان را هم از قزل قلعه آزاد کردند ، ولی گفتند از محدوده تهران خارج نشوید. آیت الله قاضی رفته بودند دیدار امام و در آنجا به امام عرض کرده بودند که آیا برگردم به تبریز. امام فرموده بودند:« شنیده ام که شما را محدود کرده اند. چگونه می روید؟ » آقا گفته بودند: «ما که به دستورات اینها قائل نیستیم. اگر شما اجازه بدهید من بروم .» آقا برمی گردند و به سایر دوستان می گویند که می خواهند برگردند تبریز . آنها می گویند: «مگر دستور را نشنیده اید ؟» آقا می گویند :«مگر من به دستور اینها هستم ؟ دستگیرم کردند، حالا که آزاد هستم ، برمی گردم ».
نزدیکی های غروب بود که از تهران ، خصوصی تلفن زدند . آقا در تهران هم نزد آقایان مبارزین پایگاه داشتند. یکی از آنها آیت الله آشیخ حسین لنکرانی بودند که من چندین بار در خدمتشان بودم. تلفن زدند که آقای قاضی ، تنهائی بلیط گرفته است و دارد فردا می آید تبریز. وقتی ما این خبر را شنیدیم ، جمع شدیم و پلاکاردها را نوشتیم . به همه اطراف با ماشین رفتیم و خبر دادیم که آقای قاضی از ایستگاه راه آهن می آیند و حتما باید همه جمع شوند. جمعیت آن قدر زیاد بود که ساواک در عمل نتوانست کوچکترین عکس العملی نشان بدهد. از راه آهن تا باغ گلستان پر از جمعیت بود . آن وقت ، در تبریز ماشین خیلی کم بود و سواری فوقش 100 تا می شد ، اما مردم پیاده و سواره آمدند. روی پلا کاردها نوشته بودیم : « جاءالحق و زهق الباطل ». بقیه آیات قرآن را هم نوشته بودیم ، آن هم نه چاپی ، همه را با دست نوشته بودیم .ساواک دید در برابر جمعیت هیچ کاری نمی تواند بکند . آن روز این اقدام آیت الله قاضی ، کمر رژیم را شکست و مردم دیدند که اگر اتحاد داشته باشند ، حکومت هیچ کاری نمی تواند بکند. در مقابل صدها هزار جمعیت هیچ کاری از دست رژیم برنیامد. مردم از شب پیش از اطراف راه افتاده بودند و آن یک الگو شد که اگر اتحاد داشته باشند ، رژیم پشتش می شکند و دیدیم که در سال 57 اتحاد ملت رژیم شاه را ریشه کن کرد و او و امریکا را فراری داد .امروز هم استکبار از همین اتحاد است که می ترسد .
آیت الله قاضی با چه عظمتی آمد ! از راه آهن تا منزل ایشان چندین ساعت طول کشید . آقا خبر نداشتند که ما می خواهیم از این برنامه ها راه بیندازیم . تنهائی آمده بودند که فقط به رژیم بفهمانند که من تو را قبول ندارم . خودشان اصلا به ما نگفته بودند که دارند می آیند .بقیه از تهران به ما گفته بودند.
خلاصه رژیم شبانه از جاهای دیگر نیرو خواست. آقا که آمدند منزلشان ، آخر شب همه برگشتیم سر خانه زندگیمان . آن قدر تجربه و قدرت پیش بینی نداشتیم که فکر کنیم شاید دوباره بیایند و آقا را ببرند و لااقل چند نفری بمانیم . مامورین ساعت 2 نصف شب از در و دیوار خانه همسایه ها ریخته بودند و آقا را بی سر و صدا برده بودند. آنها حتی نگذاشته بودند لباس بپوشد و آقا را با لباس خوابش برده بودند. آقا می گفتند چهار نفر بودند و هر کدام یک دست و یک پای ایشان را گرفته بودند. آنها آن قدر ترسیده بودند که آقا را با عجله بردند و گفتند که اگر کوچکترین صدائی در بیاورد ، اهل و عیالش را اذیت خواهند کرد. آقا می گفتند: «مرا طوری بردند که خارهای بوته گل سرخ حیاط به دستهایم کشیده شد و خون آمد . وقتی مرا به زور داخل ماشین گذاشتند ، نگاه کردم و دیدم جلو و عقب ماشین ما چندین ماشین ایستاده .» آقا را با این وضع رساندند به خارج از شهر و معطل نکردند و بردند تهران و زندانی کردند. آقا با آن آمدنش ابهت رژیم را شکست .
آیت الله قاضی را چند بار با چند عنوان دستگیر کردند و بردند. یک بار ایشان را به بافق بردند. یک بار مدتی ایشان را در تهران زندانی کردند. در آن موقع آقا فتق داشتند که می بایست عمل می شد. ایشان را به بیمارستان مهر بردند تا عمل کنند. پس از عمل به عناوینی برای ملاقات به بیمارستان خدمت ایشان می رفتیم . آخوندی به نام علی نقی دوستدار که اهل آذربایجان بود که عکس و سندش را هم دارم ، با ساواک همکاری می کرد . او را گذاشته بودند تا برای ساواک خبرچینی کند .زمانی که ما آنجا می رفتیم ، او هم می آمد .البته ما می دانستیم مامور است و جلوی او حرفی نمی زدیم .
بالاخره پس از بهبودی ، آقا را به عراق تبعید کردند. آن زمان امام هم در ترکیه بودند. در غیاب آقا پنج نفر مانده بودیم ، چون حنیف نژاد آن موقع با آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان در زندان بود. این پنج نفر عبارت بودند از آیت الله حاج سید حسن الهی ، آقای انزابی، آقای سید محمد الهی ، دکتر سید محمد میلانی و بنده .تصمیم گرفته شد نامه ای به چهار مرجع عراق آیت الله حکیم ، آیت الله خوئی ، آیت الله شاهرودی (پدر آیت الله شاهرودی ) و آیت الله حاج سید محمد شیرازی نوشته شود. آیت الله حکیم و آیت الله خوئی در دولت بانفوذ بودند، یعنی دولت از آنها حساب می برد. موضوع نامه این بود که اقدام شود تا از طریق دولت عراق و سوریه و لبنان که البته خودشان می دانستند چگونه اقدام کنند ، آیت الله خمینی از ترکیه به عراق بیایند تا ما به ایشان دسترسی داشته باشیم و از این طرف هم آیت الله قاضی از عراق به ایران بیایند. به این ترتیب چهار نامه نوشته شد. یک نامه به کربلای معلی برای حضرت آیت الله شیرازی نوشته شد .
آیا این اقدامات نتیجه هم داد و آیت الله قاضی به ایران برگشتند؟
بعد از اینکه این نامه ها نوشته شدند ، قرار شد در سطح ایران مجتهدینی که صلاح می دانستند آن را امضا کنند و این نامه بسیار محرمانه به عراق رسانده شود. این نامه را در تبریز : آیت الله الهی ، حاج سید رضا انزابی و آیت الله سید محمد علی انگجی ، در میاندوآب: آیت الله سید محمد وحید ، در تهران: آیت الله دستغیب شیرازی، در مشهد: آیت الله قمی و آیت الله میلانی ، در آبادان : آیت الله حاج شیخ عبدالرسول قائمی و در قم : آیت الله مرعشی نجفی ، و آیت الله گلپایگانی و آیت الله سید صادق روحانی امضا کردند؛ ولی آیت الله شریعتمداری اصلاً پی به این قضیه نبرد . اگر پی می برد ، قضیه لو می رفت و اصلاً نتیجه نمی داد .حالا فکر کردیم چه کسی به عراق برود ، چون غیر از این شش نفر ، نباید کس دیگری متوجه می شد ، بنابراین آن شخص باید از بین این شش نفر می بود. گفتند:«قرعه بکشیم.» قرعه کشیدند و به نام من افتاد. بنده هم گفتم :«آماده ام.» ولی آنها گفتند:«تو نمی توانی بروی ، چون کتباً به مهرداد، رئیس اداره امنیت تعهد داده ای و اگر از تبریز خارج شوی ، اعدام می شوی.» گفتم :«بله. من تعهد داده ام ، ولی نامه را بدهید تا برسانم ، بعد هم اعدام شوم .باید هم بشوم .چون چون در این راه کشته شدن هست، اعدام هست ، زندان هست.»گفتند:« نمی شود .بار دیگر قرعه می کشیم.» از نظر آنها چند نفر نمی توانستند بروند: آیت الله انزابی ، آیت الله حاج سید حسن الهی و آیت الله انگجی نمی توانستند بروند. سه نفر می ماندند. من، سید محمد میلانی و آقای سید محمد الهی . کار سید محمد میلانی که اصلاً نبود. او نامه یا اعلامیه را طوری می گرفت که اثر انگشتش روی آن نیفتد !آقا [آیت الله قاضی ] ناراحت می شد و می گفت: «چرا این طوری می کنی ؟ببین آقای یزدانی چه کار می کند .» در نهایت می ماندیم آقای سید محمد الهی و بنده . باز هم که قرعه کشیدند به جای آنکه به نام سید محمد الهی بیفتد ، باز هم به نام من افتاد. باز هم آنها گفتند : « نه نمی شود .» برای بار سوم هم قرعه به نام من افتاد . گفتم :« مختارم و تعهد داده ام که خروج نکنم یا بکنم ».
خلاصه نامه ها ر ا به من دادند . چهار تا نامه را برداشتم و شبانه حرکت کردم . قبل از آن لیست گرفتم و با برنامه راه افتادم و اوقات را تنظیم کردم که اگر مثلاً فلان ماشین این ساعت حرکت کند ، فلان ساعت به اینجا می رسد .اول کار اینجا را تمام کنیم و بعد اگر من از آن خط بروم ، فلان وقت به قم می رسم . چه زمانی آنجا بروم که زیاد آفتابی نشوم و کسی نداند من آنجا هستم و آشنایی مرا نبیند. خلاصه شبانه همه این کارها را انجام دادم . سه نفر از بزرگان امضا کردند و از قم به تهران برگشتم . پس از آنکه از آیت الله خوانساری امضا گرفتم به شیراز و اصفهان و از اصفهان به مشهد رفتم. در مشهد آیت الله میلانی بسیار محبت و دعا کردند و دعای سفر را خواندند. آیت الله میلانی فوری به آبادان به آیت الله عبدالرسول قائمی سفارش کردند که یک امانتی می آید و تا رسیدن به مقصد امانت است . مواظب باشید و اقدام کنید . در این مدت اصلاً خواب نداشتم . به آبادان رفتم در آنجا ایشان را پیدا کردم . پسر ایشان حاج شیخ حمید قائمی که او هم روحانی بود ، مرا به مدرسه ای که مربوط به آیت الله قائمی بود برد، چون گفتم نمی خواهم در منزل باشم که ماموران متوجه نشوند . در آن مدرسه اتاقی را آماده کردند که من آنجا بودم . بعد شخصی به نام حاج سید محمد را که عرب بود پیدا کردند تا مرا به آن طرف ببرد . خلاصه هر جور بود خودم را به نجف رساندم و نامه ها را دادم.
این اتفاقات در اواخر سال 43 و بعد از شهریور افتاد. قبل از این که آیت الله قاضی را به ایران برگردانند، امام را به عراق شهر نجف آوردند . با این کار دست ما باز شد . آقای قاضی را به تبریز نیاوردند و به بافق بردند. آنچه ایشان به عنوان سفرنامه بافق نوشته اند ، خیلی مهم است . مبارزه ادامه یافت و آیت الله قاضی هیچ وقت نرم نشدند. سردمداران رژیم جهد می کردند از طریق علما آقا را ساکت کنند تا کمی کوتاه بیایند و نرم شوند. ایشان هر روز منبر نمی رفتند، بلکه در روزهای به خصوصی مثلاً عید فطر و قربان و روزهای جمعه و یا اگر موضوعی انقلابی اسلامی پیش می آمد، منبر می رفتند و آن وقت آنچه را که بود می گفتند . سخنرانی هاشان حرف نداشت . طوری هم صحبت می کردند که در عین حال که خیلی صریح بود ، رژیم نمی توانست گزک بگیرد ، چون قوانین را خوب بلد بودند. یک روز در منبر گفتند : «ساواک و مأمور شهربانی تو حق نداری یک نفر را که در دستش نوشته ای خلاف شاه مملکت دارد بگیری. تو باید قانوناً آن شخصی را که امضا کرده است بگیری، نه اینکه زندان ها را از هزاران و صدها نفر پر کنی تا بگویی دارم خدمات می کنم و شاه را هم به وحشت بیندازی ».
حاج میرزا علی اکبر صدقیانی از متشخصین شهر بود؛ هم دولت و هم ملت برای ایشان احترام قائل بودند. یک روز در منزل ایشان جلسه ای تشکیل شد و افرادی دعوت شدند. علمایی که از آن طرف هم پول می گرفتند، بودند! امضای آنها را دارم که به عنوان افطاری و غیره پول گرفته بودند. یک وقتی که اسناد محرمانه دولت را مطالعه می کردم ، آنها را دیدم و برداشتم . کاری ندارم که او احتیاج داشته و آنها هم پول داده اند و او هم گرفته است ، ولی در جلساتی که من هم در آن شرکت می کردم ، پیش من هم می آمدند و تحت عنوان خیرخواهی می گفتند :«مگر ما چه گفته ایم ؟ مگر آنها قانون اساسی را نمی گویند و نمی خواهند .» در جلسه ای آقای قاضی این حرف را زده بودند و استاندار گفته بود چنین چیزی نیست. آقا هم از جیبشان کتاب قانون اساسی را در آورده و گفته بودند: «این ماده ، این بند» همین قضیه نشان می داد استاندار از قانون اساسی خبر ندارد ، اما قوانین را خوب می دانستند. استاندار هم در جواب گفته بود که شاید باید تجدید نظر شود و ما تجدید نظر کنیم . آقا هم گفته بودند:«مردم نمی گذارند تجدید نظر کنید . اگر قانون اساسی با خون هزاران شهید دوره مشروطیت نوشته شده است، در آن تجدید نظر نمی شود کرد . آن کسی را که این قانون را امضا کرده، بگیرید تا جوابتان را بدهد . چرا مردم را اذیت می کنید ؟»
آقا در سفرنامه نوشتند :«وقتی مرا از اینجا به زندان قزل قلعه تهران بردند و در انفرادی زندانی کردند، یک روز مرا به دفتر خواستند .من هم به دفتر رفتم . با احترام گفتند: «آقا ! لباستان را بپوشید که به جایی برویم.» من لباسم را پوشیدم و به دفتر رفتم . سرهنگ جلو افتاد و من هم همراهش راه افتادم . مرا سوار ماشینی کردند که شیشه های آن دودی بود و من تقریباً از داخل می توانستم بیرون را ببینم ، ولی از بیرون داخل دیده نمی شد . تیمسار نصیری در ماشین بود. سلام و علیکی کردیم و ماشین راه افتاد . یکسره مرا پیش شاه بردند. اول نمی دانستم کجا می رویم. ماشین جلوی پله هائی ایستاد و من از ماشین پیاده شدم . فوراً مرا داخل بردند و گفتند: «اعلیحضرت می خواهند با شما صحبت کنند .» اینها را در سفر نامه بافق نوشته اند . البته هنوز کسی این را ندیده ، چون چاپ نشده است . من هم از طریق آقا زاده شان مطلع هستم .
چرا این سفرنامه تا به حال چاپ نشده است ؟
چون چیزهایی راجع به برخی روحانیون نوشته است که به خیلی ها برمی خورد . وقتی آنها از دنیا رفتند ، بعداً چاپ می شود . به هر حال آقا نوشته اند :«تیمسار نصیری تا آنجا همراهم بود . بعد از آن شخص دیگری مرا راهنمائی کرد. وقتی در را باز کردند، سالن بزرگی را دیدم . شاه از پشت میزش بلند شد و تا وسط اتاق آمد به هم رسیدیم. شاه گفت:«بفرمایید» روی یک صندلی نشستم و او هم روی صندلی دیگری نشست. خیلی با احترام و زبان خوش گفت :« ما مطیع علما هستیم ، ولی در بعضی موارد که اغتشاش و تشنج ایجاد می شود،از جانب علما می شود . مملکت ما اسلامی است و من شاه اسلام هستم، لذا بعضی مواقع تشنجاتی می شود که حکومت ناچار است اقداماتی بکند.» (البته آنچه گفتم مضمون آن صحبت هاست ) نوشته است که من (آیت الله قاضی) هم گفتم :«بله، حضرت آقا! آن افرادی را که مسئولیت داده اید ، صلاحیت ندارند. به شما دروغ می گویند.» شاه به قانون اساسی استناد کرد که :«اگر حکومت یا علما کاری می کنند باید مطابق قانون اساسی باشد. ما که قانون داریم و آن قانون اساسی مملکت است .» آیت الله قاضی گفتند: «کسی که مسئولیت قبول کرده و به او مسئولیت داده شده است ، اصلاً به قانون اساسی وارد نیست. تشنجات از آنها ناشی می شود . کسی که قانون اساسی را مطالعه نکرده ، چگونه می تواند به آن عمل و طبق آن رفتار کند ؟» شاه پرسید؟ «مثلاً چطور ؟» من هم همه آن قضیه را تعریف کردم که در فلان وضعیت و فلان جلسه فلان شده است و گفتم:«قضایا را برای اعلیحضرت بزرگ می کنند . دروغ می گویند تا خودشان را محکم کنند و به رخ بکشند . وارد نیستند و اصلاً قانونی عمل نمی کنند و تشنج ایجاد می کنند . قانون اساسی گفته مردم را نگیرید، بدبین نکنید ، اذیت نکنید. آن شخصی که مطلبی نوشته و زیر آن امضا کرده است ، او را بگیرید و بگویید چرا نوشته است .» شاه گفت:«درست است. در آن قانون باید تجدید نظر شود.»
آیت الله قاضی نوشته بودند که من همه قضیه را گفتم و شاه برای آنکه استاندارش در آذربایجان شکسته نشود گفت:«درست است باید در آنها تجدید نظر شود.» گفتم :«اعلیحضرت صحیح نیست. صلاح نیست.» پرسید:«چرا؟» گفتم :«اگر در این قانون تجدید نظر شود .بعداً می گویند فلان قانون هم باید تجدید نظر شود . مثلا بگویند باید جمهوری شود.» شاه چون جوابی نداشت ، اصلاً جواب نداد. در واقع آیت الله قاضی دست روی نقطه حساسی گذاشته بود؛ چون اگر در ماده ای از قانون اساسی ای که در زمان مشروطیت با چه زحماتی نوشته و چه خون هایی برای آن ریخته شده بود، دست برده شود. می گفتند حالا که دست زدیم ، جمهوری را هم اضافه کنیم و حکومت سلطنتی نباشد. شاه گفت:« صحیح می فرمایید . درست نیست دست بزنیم. آنها باید متوجه شوند. ما در اطاعت علما هستیم ان شاءالله ! امری ندارید.خوشوقت شدم شما را زیارت کردم ».
شاه آن شهامت و جسارت آقا را که دید ، فهمید که قانون اساسی دست زدنی نیست و اگر حرف ادامه می یافت به کوچه پسکوچه ها می کشید. آیت الله قاضی می گفتند:« شاه از وسط سالن و جایی که نشسته بودیم ، کمی مرا مشایعت کرد و من تقاضا کردم که مرخص شوم . در آنجا ایستاد و من از آنجا خارج شدم . ورود و خروج من تقریباً ده دقیقه طول کشید». همان طور که ایشان را بردند، به قزل قلعه برگرداندند . بعد ایشان را آزاد کردند . البته نگذاشتند به تبریز بیایند تا به این ترتیب ایشان را محدود کنند.
وقتی که آقای طالقانی در قزل قلعه بودند ، آیت الله قاضی نامه ای نوشتند و به من گفتند:« می توانی این را به آقای طالقانی برسانی ؟» گفتم :« اگر شما دعا بفرمائید ، ان شاء الله می روم .» خوشبختانه روزهای دادگاه ایشان بود . سرهنگ رحیمی نامی وکیل آنها بود . آقای بازرگان و آقای عزت الله سحابی و آقای یدالله سحابی و آقای بابایی و در مجموع شش نفر بودند . آن کسی که آمده بود مرا به تهران ببرد تا در دادگاه شرکت کنم، اسماً آزاد بود، ولی چند نفر را بپا گذاشته بود! وقتی به آنجا رسیدیم ، دم در ، خودم را جلو انداختم و به این بهانه که برادرم داخل است ، وارد شدم و جایی نشستم . سرهنگ نوری هم آنجا بود . قاضی و سایرین هم در جایگاهشان بودند . تعدادی از افراد خودشان هم با لباس شخصی حضور داشتند. تعدادی از اعضای خانواده متهمین هم بودند. هفت هشت نفر هم ما بودیم . من کسی را نمی شناختم . دوستم مرحوم آقای افغان زاده را بیرون نگه داشتند و نگذاشتند وارد شود. من هم نامه را در جایی نگه داشتم تا ببینم چطوری آن را به آقای طالقانی برسانم . هر کاری کردند که آقای طالقانی جواب سئوال هایشان را بدهند نتوانستند. ایشان گفتند:«شما طبق قانون اساسی نمی توانید مرا محاکمه کنید . باید حد اقل دو نفر مجتهد اینجا باشند تا آنها از من سؤال کنند . آن وقت من جواب می دهم . من این دادگاه را بر اساس بند فلان و فلان ، قانونی نمی دانم .» هر چه تلاش کردند، ایشان جواب ندادند . بعد آقای ید الله سحابی را محاکمه کردند که ایشان جواب داد و از خود دفاع کرد .پس از آن آقای بازرگان را محاکمه کردند . ایشان هم جواب داد، ولی حرفی زد که شنیدنی بود. گفت:« این آخرین دادگاهی است که ما با شما با زبان سر صحبت می کنیم . آیندگان با زبان دیگری با شما صحبت خواهند کرد .» خود حنیف نژاد هم از نهضت آزادی و با ما هم زندان بود .آن موقع ها خیلی سختگیری نمی کردند . جلسه که تمام شد، زمانی که می خواستند آقای طالقانی را ببرند، جلو رفتم و گفتم :«می خواهم با ایشان مصاحفه کنم .» همین طور که با دست راستم با ایشان مصافحه می کردم ، با دست چپ نامه را در جیب به قول معروف علمایی ایشان گذاشتم . در آنجا نه خود ایشان متوجه شد و نه کس دیگری . خدا رحمت کند آقای طالقانی را. بعداً که می خواستند در زندان لباسشان را در بیاورند ، متوجه نامه می شوند. ایشان به آیت الله قاضی نوشته بودند :« این پیک شما نامرئی بود و نامه شما در جیبم پیدا کردم . چه موقع آن را داده بودند ؟» آقای قاضی هم گفته بودند :« اگر شما او را ندیدید ، معلوم است که ساواک هم او را ندیده است !» قبلاً هم اشاره کردم که آیت الله قاضی را حضرت امام می شناختند. من چهار بار به صورت قاچاقی و مخفیانه در نجف خدمت حضرت امام مشرف شدم تا اطلاعات و اخبار را به ایشان برسانم . هر وقت به محضر ایشان می رسیدم ، اول حال آیت الله قاضی را می پرسیدند . اولین بار که از نجف به ترکیه تشریف بردند ، من از اینجا، بدون آنکه خانواده ام بدانند ، به بهانه اینکه دلم تنگ شده و می خواهم به سفر بروم ، به نجف می رفتم . چون نمی خواستم از این و آن بپرسم ، می گشتم و خدا خدا می کردم یک نفر پیدا شود که بگوید آقا کجاست و در کجا منزل کرده است . یکدفعه آقا سید مصطفی را دیدم . خدا رحمتشان کند . مرا که دیدند، چون خیلی با من انس داشتند، با هم روبوسی کردیم و از من پرسیدند: «کی آمدی ؟» گفتم: «یک بار آمدم و برگشتم . این بار برای دیدار با حضرت امام است .» گفتند :«بیا برویم .» حال آقای قاضی را پرسید گفتم :«از ایشان نامه دارم .» با هم راه افتادیم . در کوچه ای منزل کوچکی بود که چند پله به بالا می خورد ، رفتم داخل. دیدم امام تنها نشسته اند . خیلی محبت فرمودند. می خواستند بلند شوند که ایشان را قسم دادم . نامه را دادم . حال آقای قاضی و سایر علما را پرسیدند. گفتند :«حال آقایان علما چطور است ؟» جواب دادم :«آقای انزابی پشت سر آقای قاضی هستند .» امام نامه را خواندند و جواب نوشتند . گفتند:«چند روز هستید؟» گفتم :«چند روزی هستم .» گفتند :«خیلی دلم می خواهد اینجا بمانید ، ولی نمی خواهم بدانند با اینجا ارتباط دارید .» وقتی خواستم بیرون بیایم گفتند:«از شیاطین مواظب باش .» گفتم :« چشم.» وقتی بیرون آمدم ، از حاج آقا مصطفی پرسیدم :«حضرت امام چنین فرمایشی کردند . منظورشان چه بود؟» حاج آقا مصطفی گفت :« وقتی بیرون بروید . جلوی در تعدادی آخوند می پلکند و از تو سؤالاتی می کنند . مواظب باش. آقا این را می گویند . فوراً راه بیفت.» وقتی از کوچه بیرون آمدم و از پیچ کوچه گذشتم تا وارد کوچه اصلی شوم ، دیدم کسی ایستاده است و می گوید :«به به! رفتی و آقا را دیدی . پس آقا در آن کوچه است .» و از این حرف ها. گفتم: «بله. رفتم.» گفت:«پس خمینی را اینجا آورده اند.» گفتم :«نه. دروغ است. نمی توانند ایشان را اینجا بیاورند . ایشان در ترکیه است .رفتم دیدم کسی شبیه ایشان بود ، ولی خودش نبود.» گفت:« نه. خودش است . او را آورده اند.» ولی دید که من خیلی از مرحله پرتم . آن افراد ساواکی بودند و در واقع از ایران برای شناسایی رفته بودند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج