ماهان شبکه ایرانیان

سیره مبارزاتی شهید آیت الله قاضی (۱)

گفتگو با محمد حسن عبد یزدانی *درآمد   سیر و سیره مبارزاتی شهید آیت الله قاضی و مواجهه شجاعانه ایشان با عوامل رژیم ، چنان سرشار از نکات شنیدنی است که از هر زبان که شنیده شود نامکرر است

سیره مبارزاتی شهید آیت الله قاضی (1)
گفتگو با محمد حسن عبد یزدانی

*درآمد
 

سیر و سیره مبارزاتی شهید آیت الله قاضی و مواجهه شجاعانه ایشان با عوامل رژیم ، چنان سرشار از نکات شنیدنی است که از هر زبان که شنیده شود نامکرر است. در این گفتگو از زبان یکی از قدیمی ترین یاران شهید ، مطالب بسیار جالبی مطرح شده که برای تاریخ پژوهان و علاقمندان به تاریخ معاصر، بسیار مفید تواند بود.

پیش از آغاز مصاحبه ، نکاتی را درباره خودتان بیان کنید .
 

بسم الله الرحمن الرحیم . بنده محمد حسن عبد یزدانی ، فرزند مرحوم غلام ، متولد 1315 ، از 5 سالگی در دبستان و دبیرستان کمال تحصیل کردم . آیت الله شهیدی همسایه ما بودند و من آنجا هم می رفتم و از کودکی درس طلبگی را هم در آنجا شروع کردم . آنها فرزندی نداشتند و در واقع مرا به عنوان بچه خودشان قبول کردند و لذا بنده در دو رشته تحصیل کردم . در دبیرستان تا کلاس 12 خواندم که در آن زمان سطح بالائی بود، چون از 12 به بالا نداشتیم . در سطح دارالفنون بود. آقای آمیرزا محمد شبستری مؤسس مدرسه علمیه بودند. بنده در تبریز و سپس در نجف تحصیل کردم . خودم هم ضمن تحصیل کسب و کار می کردم . بزرگان و علما برای قدردانی از من که ضمن تحصیل کار می کردم ، از من جنس می خریدند و تشویقم می کردند.
و اما در مورد مسائل انقلاب ، آقای کهنموئی تحصیلکرده و دانشمند و شاعر و به سه زبان انگلیسی ، فرانسه و عربی مسلط بود و ترکی هم که زبان مادری اش بود. ایشان از هواداران مرحوم کاشانی و مصدق و فردی سیاسی و در ضمن مفسر قرآن بود. از ایشان خواهش کردیم که در مسجد کوچکی در اینجا به ما درس تفسیر قرآن بدهد. من روخوانی و قرائت و ترجمه را وارد بودم ، ولی تفسیرش را می خواستم یاد بگیرم . ایشان این جلسات را گذاشت و در ضمن جلسات، مسائل سیاسی را هم مطرح می کرد و معتقد بود که دین از سیاست جدا نیست و اگر قرار است دینمان کامل شود ، باید سیاستمان کامل شود . می گفت در گذشته از بی سیاستی خیلی بلاها به سر مسلمان ها آمده است. باید به سیاست زمان خود آشنا باشیم.
در سال 40 مسئله انجمن های ایالتی ولایتی مطرح شد. ایشان به ما فهماند که این مسئله به ضرر اسلام است و حکومت می خواهد ما را کلا وابسته به امریکا و غرب کند. ما هم متوجه شدیم که حکومت می خواهد چه کاری را انجام بدهد. روبروی مدرسه جهانشاه که حالا آنجا را پارک کرده اند، صندوق گذاشته بودند که رای گیری کنند . از جوانی اهل محل و اهل گذر به بنده اعتماد داشتند و می گفتند که فلانی باسواد و روشن است و درباره این مسائل از من سؤال می کردند. از من پرسیدند رای بدهیم یا نه ؟ و من نه به همه کس ، بلکه به آنهائی که خوب می شناختم گفتم صلاح نیست. تبلیغ کردن اینها مثل صندوق میوه ای است که میوه های خراب را ته آن چیده و یک ردیف میوه سالم روی آن گذاشته اند و معلوم نیست آخرش چه می شود. این به ضرر مملکت ماست. اینها حتی می خواهند ما را برای نان شبمان هم وابسته به خارج کنند. آنها هم رای نمی دادند.
سر همین قضیه آمدند مرا گرفتند و بردند سازمان امنیت . تیمسار مهرداد، رئیس سازمان امنیت و از تیمسارهای زمان رضا شاه و بسیار سفاک بود. بعد ها در موضوعی در شیراز معدوم شد. من نمی دانستم آنجا کجاست . بعداً فهمیدم سازمان امنیت است . پرسید:«تو چرا رای ندادی؟» البته با کلمات رکیک چاروداری سئوال می کردند. من هم مقابل میزش ایستادم و گفتم: «فرمان رای دادن را چه کسی صادر کرده؟» گفت:« اعلیحضرت همایونی شاهنشاه». گفتم:«شما خودتان این مسئله را قبول دارید که شاه مملکت به مردم بگوید بروید رای بدهید و کسی که کاره ای نیست بگوید رای ندهید و مردم قبول کنند؟ برای خود شما این مسئله قابل باور است ؟» گفت : «پس چرا می گویند؟» گفتم:«من مغازه کوچکی دارم و درس هم می خوانم و عده ای برای تشویقم از من خرید می کنند . چند نفر آنجا مغازه باز کرده اند . شاید می خواهند مغازه مرا ببندند و رقیب نمی خواهند و آمده اند این حرفها را از قول من گفته اند ، والا از من خیلی بالاترها هم این حرف را بزنند ، مردم قبول نمی کنند.» او مامورینی که مرا آورده بودند، صدا زد و پرسید:« این در آنجا مغازه دارد؟» گفتند:«بله، یک مغازه خرازی فروشی لوکس و قشنگ دارد.» بلا فاصله گفت:«ببرید او را برگردانید سر جایش و از این به بعد هم بدون تحقیق ، مزاحم مردم نشوید.» و با احترام مرا برگرداندند به مغازه ام.
من اسم آقای قاضی را تا به آن روز نشنیده بودم ، نگو که ایشان از همان اول مدیر بوده است . فردای آن روز جوانی آمد و گفت: «شما فلانی هستید؟» گفتم:«بله» یواشکی گفت:«آقای قاضی می خواهند تو را ببینند.» اول فکر کردم از دادگستری آمده و گفتم:«آقا! من با دادگستری و قاضی کاری ندارم. یک حرفی را درباره من گفته بودند ، دیدند واقعیت ندارد، رفتند.» گفت:«منظورم آیت الله قاضی است.» گفتم :«کجاست؟» گفت :«با هم برویم .» بعداً فهمیدم که ایشان آقای سید محمد الهی ، خواهرزاده آقای قاضی و برادر زاده آیت الله علامه طباطبائی است . رفتیم و من دیدم آقا چندان هم مسن نیست. خیلی مهربانی کرد و خوشامد گفت و نشستیم . از من پرسید:«از کجا می دانستی که این مطلب ، صحیح نیست و به مردم گفتی رأی ندهند؟» گفتم :«ما یک جلسه تفسیر قرآن داریم .» پرسید:«مدرستان کیست؟» گفتم :«آقای کهنموئی» گفت:« من خیلی به ایشان ارادت دارم . خیلی عالم است.» بعد خیلی مرا نوازش کرد و پرسید:« چطور شد که تو را رها کردند؟» قضیه را تعریف کردم . گفت:«خدا به زبانت آورده که حرف هایت با کارت جور در آمده ، و گرنه آنها به این آسانی قبول نمی کنند و خیلی اذیت می کنند.» بعد هم گفت که پنج شنبه ها در منزل روضه هست، حتماً بیائید و در منزل هم همیشه به روی شما باز است، هر وقت خواستید بیائید . خلاصه این طوری پای ما به محضر آیت الله قاضی باز شد.

از ویژگی های اخلاقی ایشان به نکاتی اشاره کنید.
 

واقعیتش این است که ما آقای قاضی را اصلاً نشناختیم ، فقط امام ایشان را می شناخت. من بعدها که ارتباطم با امام بیشتر شد ، فهمیدم که امام ایشان را خوب می شناخت. آیت الله قاضی متولد سال 1331 قمری بود . تقریبا 100 سال پیش متولد شد . در 15 ، 16 سالگی ، به دستور رضا شاه به همراه پدرش تبعید شد. خیلی مؤدب و واقعاً مهربان بود و اصول و آداب را خیلی خوب متوجه بود. قیافه اش خیلی آرام بود، ولی در زیر آن چهره آرام ، در مقابل دشمن خیلی سرسخت و شجاع بود. من چندین بار عملاً شجاعت ایشان را دیدم . در 15 سالگی که می خواستند پدرش را تبعید کنند، این نوجوان از او دست نکشید و مامورین رضا شاه ناچار شدند او را همراه پدرش بفرستند. او طعم مبارزه را از نوجوانی چشیده و شیرینی این را که روزی این مبارزات، بر شیرین می دهد، حس کرده بود، به همین خاطر در فکر برنامه ای بود که باید اجرا می کرد و جوانان حساس و باغیرت را یکی یکی شناسائی و جمع کرد . از سال 42 تا پیروزی انقلاب واقعاً یک لشگر آزموده و تعلیم دیده و خود ساخته را جمع کرده بود.

جایگاه علمی ایشان را در چه سطحی می دانید؟
 

ما از نظر علمی در آن سطح نیستیم که بتوانیم درباره قدرت علمی ایشان صحبت کنیم . تالیفات ایشان را اگر ببینید ، حدود 44 تالیف اعم از ترجمه و تالیف یا پاورقی دارد. بزرگانی مثل حاج آقا بزرگ ، آیت الله کاشف الغطاء ، آیت الله حکیم و سایرین بر کتاب های ایشان تقریظ نوشته اند .

از شیوه های مدیریتی ایشان چه خاطراتی را به یاد دارید ؟
 

درباره کاردانی اش ، جوان ها همه در اطرافش بودند ،از جمله مرحوم حنیف نژاد که بسیار صاحب فکر و شجاع بود و آیت الله قاضی با امثال این جوان ها هسته ای را تشکیل دادند. خود ایشان بودند، آیت الله حاج سید حسن الهی بود (برادر آیت الله علامه طباطبائی )، بنده بودم ، حنیف نژاد بود، آسید محمد الهی بود که پسر آیت الله حاج سید حسن الهی است . یکی هم دکتر میلانی بود. هسته اصلی مبارزه در منزل آیت الله قاضی تشکیل شد و ساواک تا آخر هم این هسته را پیدا نکرد .مسائل آنجا پایه ریزی می شدند.

رویدادهای سال 42 قم و تهران در تبریز چه تاثیری گذاشت؟
 

بعد از قضایای انجمن های ایالتی ولایتی ، هنوز محرم شروع نشده بود که آیت الله قاضی به منبر رفت و فرمود: «ای حسینیان که هر سال به عشق ابا عبدالله(ع) عزاداری می کنید ، شما را به باشگاه افسران دعوت می کنند . به فرموده استاد اعظم حضرت آیت الله خمینی به چنین جاهائی نروید.» ایشان اولین نفری بود که در تبریز، روی منبر علناً نام امام را برد ، آن هم در سال 42! من از ایشان پرسیدم :«حاج آقا ! آقای خمینی کیست ؟ » گفت : «استاد من است.» گفتم: «آخر اسمشان را نشنیده ایم .» فرمود :«ایشان اهل تظاهر نیست . تا بزرگانی مثل آیت الله بروجردی هستند ، ایشان خودش را نشان نمی دهد و می گوید مرجع یکی است.»
در سال 42 آقای قاضی بنده را به عنوان پیک با نامه ای فرستادند خدمت حضرت امام .آن موقع ما می گفتیم آیت الله خمینی. رفتم قم و سراغ منزلشان را گرفتم ، به من نشان دادند و رفتم . حیاط بزرگی بود و خیلی هم جمعیت آمده بود .از یکی پرسیدم آقای خمینی کدام است . نشانم داد. دیدم جوان بلند قامت و درشت هیکلی است . رفتم جلو و گفتم :«حضرت آیت الله! من از تبریز آمده ام.» گفت:«من سید مصطفی هستم .شما با آیت الله خمینی کار دارید؟» تبسم شیرینی هم بر لب داشت .گفتم :«بله» پرسید:«از طرف که آمده اید؟» گفتم :«از طرف آیت الله قاضی » گفت: «از حیاط که می روید بیرون ، دست راست، اولین در را باز کنید و بروید داخل .آقا آنجا هستند.» من رفتم و پیرمرد خوش سیمائی که خادم آقا بود ، در را باز کرد. دو سه پله رفتم پائین در زیرزمین. دو دقیقه ای گذشت و امام آمدند. دستبوسی کردم و نامه را دادم . فرمودند بنشینید .نشستم.
بعدها که نامه را دیدم ، پائین آن نوشته شده بود اگر مطلبی هست که نوشتن آن صلاح نیست ، با این شخص در میان بگذارید، امانت را می آورد و به من می دهد . امام پاسخ نامه را نوشتند . هنوز نامه تمام نشده بود که حاج آقا مصطفی - خدا رحمتش کند - آمد و گفت:«حضرت آیت الله آن افراد آمده اند.اجازه می دهید بیایند ؟» فرمود: «بیایند. بیایند.» عده ای که آمدند پنج نفر بودند. من فقط حاج مهدی عراقی را شناختم . من بلند شدم بروم که مزاحم نباشم ، آقا فرمودند:« شما باشید.» نامه را ندادند .اینها وارد شدند و دیدند بیگانه آنجا هست . خواستند مکث کنند که امام فرمودند:«بفرمائید. مانع ندارد.» آنها گفتند:«حضرت آیت الله! ما همگی آماده ایم امر شما را اطاعت کنیم.» منظورشان مردم متدین و انقلابیون تهران بود . امام فرمودند:«من راضی نیستم .فعلاً اسلام اجازه نمی دهد قطره ای خون از بینی کسی بریزد.» شهید عراقی با لحنی مردانه پرسید: «پس تکلیف ما چیست حضرت آیت الله؟ » و سپس شرح داد که چه زحمت ها کشیده و چه زمینه هائی را فراهم کرده اند. امام فرمودند:« تکلیف شما و همه ما را حدیث نبوی تعیین فرموده.» و حدیث مشهور:«و اذا ظهرت البدع فللعالم ان یظهر علمه و انا فعلیه لعنه الله » را خواندند و در ترجمه فرمودند:«فللعالم ، نه من عمامه به سر تنها ، بلکه همه مسلمان ها، هر انسان مسلمانی باید عالم دینش باشد و وقتی دید می خواهند چیزی را باب کنند که در دینش نیست، می فهمد که این بدعت است . نباید این را قبول کند و به دیگرانی هم که نمی دانند بگوید تا آنها هم بدانند.» عرض شد :«آقا نمی گذارند. می زنند، می کشند، می گیرند.» امام فرمودند:«پنجاه هزار نفر را نمی گذارند، پنج هزار نفر که می توانند بگویند .» عرض شد:«آن را هم نمی گذارند.» امام فرمودند: «پانصد نفر چه؟پنجاه نفر چه ؟ در خانواده ات هم نمی گذارند بگوئی ؟ هر کس به خانواده اش بگوید ، عاقبت همه می شنوند و می فهمند . من عمامه به سر باید اول از همه بگویم و بعد همه شماها . بدعت را نباید قبول کرد.» من متوجه شدم سخن امام چیست. این از پیام های غیر مکتوب امام بود . آنها رفتند.امام نامه را امضا فرمودند و من به تبریز برگشتم. نامه را دادم و موضوع را به آقا گفتم . ایشان گفتند: «آخر نامه نوشته بودم که اگر پیامی را نمی توانند مکتوب بنویسند، بفرمایند. پس شما خودت فهمیدی که این پیام چه بود».
آقای قاضی در تمام آن سال های مبارزات جهد کردند خونی ریخته نشود . همیشه از این که درگیری شود جلوگیری می کردند. ایشان در راهپیمائی هایی ها و سخنرانی ها طوری حرکت می کردند که زیاد دشمن را تحریک نکنند و نصیحت مآبانه راهنمائی می کردند، اما رژیم می دانست که همه این کارها از این شخص شروع می شود. بد نیست که به این نکته اشاره کنم که رژیم شاه دو نفر را به خارج از کشور تبعید کرد . یکی امام ، یکی هم آقای قاضی . امام را ابتدا به ترکیه و آقای قاضی را به عراق تبعید کرد ، اما وقتی خواست آیت الله قاضی را تبعید کند ، آن هسته اصلی که کارش این بود که دائماً معرکه ای به پا کند، در آن ساعت ها و روزها و مواقع حساس طرح ریزی و پیش بینی کرد که چه کار کند. من در مغازه ام بودم ، تلفن زدند که آقا تو را می خواهد. البته تلفن به مغازه نمی زدند، به جای دیگری می زدند، آنها به ما می گفتند، یعنی ما یاد گرفته بودیم که مستقیم خودمان با منزل آقا که تلفنش کنترل بود ، تماس نگیریم .دوچرخه داشتم و با آن راه افتادم و رفتم . یک وقتی که کار خاصی می خواستیم بکنیم روی شماره دوچرخه گل می زدیم یا آن را سیاه می کردیم. دو سه نفر دوچرخه سوار بودیم . رفتم و دیدم هیچ کس در منزل نیست و آقا تنهاست و در هیجان است و در اتاق راه می رود. سلام عرض کردم. گفت :«سید محمد را خواسته اند. شناسنامه های ما را هم خواسته اند. می خواهند مرا به عراق تبعید کنند.» گفتم: «شما حاضر هستید؟» گفت:«من حاضر نیستم ، ولی اینها می خواهند ما را به زور ببرند به عراق . نمی خواهند ما اینجا باشیم . می خواهند هر کثافتکاری که دلشان می خواهد بکنند. ما مانع هستیم .» گفتم :«اجازه می فرمائید کاری انجام شود ؟» گفت:«خودتان می دانید».
من خودم سه تا پیک داشتم . یکی شان زن بود، دو تاشان مردان جوان بودند. به آنها گفتم که به چه کسانی اطلاع بدهند که در فلان ساعت در فلان جا جمع شوند، کارشان داریم . خلاصه در عرض نیم ساعت همه آنها جمع شدند و من به آنها گفتم آقا را می خواهند تبعید کنند . شناسنامه شان را بردند که گذرنامه صادر کنند. تصمیم گرفتیم بازار را ببندیم . مردم همه به آقای قاضی علاقه داشتند. معتمدینی هم در بازار داشتیم که همه به حرف آنها گوش می دادند. آنها را هم در جریان گذاشتیم و به یک چشم به هم زدن بازار و خیابان و همه جا را تعطیل کردند .همه از هم می پرسیدند مگر چه شده؟ و همه شهر پر شد که آقای قاضی را می خواهند تبعید کنند . مردم ریختند داخل مسجد مقبره و در ظرف یک ساعت، مسجد پر شد.
کسانی که در این هسته اولیه بودیم ، خودمان نمی رفتیم که شناسائی و دستگیر نشویم ، بلکه کسانی که با ما در ارتباط بودند، این کارها را انجام می دادند. من برگشتم منزل . آقا گفت:«چه شده ؟» گفتم :«آقا ! بازار بسته شد. مردم در مسجد مقبره جمع شده اند و راسته بازار پر از جمعیت است. شعار می دهند و شما را می خواهند.» در همین موقع در زدند. من رفتم دیدم استاندار، تیمسار مهرداد، رئیس ساواک و رئیس ژاندارمری که از اقوام آیت الله قاضی بود ، پشت در هستند. نفر چهارمی هم بود که اسمش یادم نیست. دیدم استاندار در جلو ایستاده و بقیه پشت سرش. پرسید:«آقای قاضی تشریف دارند؟» گفتم :«اجازه بدهید.» مهرداد می خواست وارد شود که من در را نیمه بسته کردم و گفتم :«باید بروم اجازه بگیرم .آقای قاضی از پنجره پرسیدند:«کیست؟» گفتم :«استاندار و تیمسار مهرداد و رئیس ژاندارمری .» فرمودند:«بروند طبقه بالا» ایشان در طبقه وسط بودند.خانه سه طبقه بود.
اینها که وارد حیاط شدند ، من دیدم مهرداد دارد شماره دو سه دوچرخه که آنجا هستند ، را می نویسد. توی دلم گفتم :«بدبخت! یک شماره که نداریم ! الان که بخواهیم برویم بیرون ، شماره را عوض می کنیم!» تعارفشان کردم و رفتند بالا و منتظر ماندند تا آقا تشریف آوردند . احوال پرسی کردند. تیمسار مهرداد برگشت و گفت: «آقا! این چه وضعی است ؟ بازار را چرا بسته اید؟» آقا یک بار هم مهرداد را زده بود . انگار این بار هم می خواست برود او را بزند . گفت:« دروغگو! من بستم ؟ شما بستید.» مهرداد یک قدم رفت عقب و گفت :«من نبستم .» آقا گفت:«تو مرا کجا می خواهی بفرستی ؟» گفت:«به سر جدتان من نمی دانم .» آقا گفت: «وای به حال این مملکت ! وای بر ما! تو مسئول سازمان امنیت کشور در استان هستی و خبر نداری در اینجا چه خبر است ؟» استاندار گفت: «من هم نمی دانم .» البته می دانستند، دروغ می گفتند. آقا گفت:«شما خائن به شاه و به مملکت هستید . من ملا را به خاطر اینکه خلاف قانون شما حرف زده ام ، می خواهند تبعید کنند و شما نمی دانید؟ وای به حال این مملکت و این ملت. اینجا اصلاً ماندن ندارد. خواهرزاده من سید محمد را خواسته اند. از ساعت 8 رفته آنجا که برایم گذرنامه صادر کنند و مرا بفرستند خارج از کشور تا مخالف میل آقایان صحبت نشود.» خلاصه تیمسار مهرداد تلفن را برداشت و با شهربانی حرف زد. آقا خودشان هم متوجه بودند که این اداها فرمالیته است . تیمسار مهرداد داد زد :«این چه موضوعی است ؟ کی دستور داده آقا را بفرستند؟» ظاهراً از آن طرف گفتند از مرکز دستور آمده، چون تیمسار مهرداد گفت:« فعلاً صلاح نیست. من با مرکز صحبت می کنم. استاندار هم اینجا هستند.» و خلاصه یک نمایشنامه حسابی راه انداختند.
بعدها که اسناد در آمد ، دیدیم از اول در خانه آقا ، حتی بعضی آخوندها هم جزء به جزء قضایا را به ساواک گزارش داده بودند. انصاف نیست که بگویم همه شان عالم و متقی و مبارز بودند یا هستند. خیر! در میان آنها هم آدم های دنیا طلب پیدا می شود . خلاصه همه این آقایان به این نتیجه رسیده بودند که تا آقای قاضی در تبریز هست، حکومت روی آرامش به خودش نخواهد دید و دستور داده بودند که ایشان را بفرستند تبعید. در هر حال تیمسار مهرداد گفت:«پس آقا! بروید مسجد ، بگوئید مردم مغازه ها را باز کنند.» آقا فرمود:«چرا من بروم ؟ تو خودت برو.» او که نمی توانست برود، چون مردم می زدند او را می کشتند. گفت:«چه کار کنیم ؟ بازار بسته است.» آقا گفت: «به من چه ؟ تو بستی .» سرهنگ طباطبائی با لفظ عموجان ! گفت:« حالا یک فکری بکنید که آرامش برقرار شود و شهر به صورت عادی برگردد.» آقا به من فرمود:« بروید به آقای انزابی بگوئید تشریف بیاورند اینجا.» تلفن زدم و گفتم :« آقا!ماشین می آید دنبالتان ، تشریف بیاورید. آقا با شما کار دارند.» در تلفن گفت:« من الان شنیدم که بازار بسته است و می خواهند آقا را تبعید کنند.»
بعد از چند دقیقه، آقای انزابی تشریف آوردند. تیمسار مهرداد نه اینکه بی سواد بود و خودش هم همیشه حکمرانی کرده بود ، آمد جلو و گفت:« آقای انزابی ، بروید مسجد بازار و به مردم بگوئید این حرف دروغ بوده و تبعیدی در کار نیست.» آقا چند قدم آمدند جلو و گفتند: «دروغ بوده ؟ چه دروغی بوده؟ » استاندار از ترسش با دستپاچگی گفت :«حاج آقا! هر طور شما امر بفرمائید.» بعد هم چشمک زد به تیمسار مهرداد که یعنی ساکت شو .داری کارها را خراب می کنی .آقا فرمود:
«آقای انزابی ! تشریف می برید و از طرف من و از طرف روحانیت ، از مردم تشکر می کنید . بگوئید که می خواستند مرا به عراق تبعید کنند ، ولی در اثر اقدام شما مردم ، فعلاً منصرف شده اند. مغازه هایشان را باز کنند و مشغول کسب و کار بشوند. خدا به آنها اجر بدهد ان شاءالله .» آقای انزابی هم با این پیام رفتند و بازار را باز کردند.

این ماجرائی که فرمودید مربوط به چه سالی است؟
 

بعد از 15 خرداد بود. امام را تبعید کرده بودند و می خواستند آقای قاضی را هم تبعید کنند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
ادامه دارد...
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان