گفتگو با دکتر اصغر فردی
*درآمد
مراتب علمی اکابر و بزرگان عرصه علم و دین را باید از صاحبان اندیشه و رهروان علم و ادب جویا شد و اصغر فردی که خود در این عرصه دارای جایگاه ارزشمندی است ، بی تردید روایت های زیبا و خواندنی از آن شهید بزرگوار در خاطر دارد که در این مصاحبه ارزشمند، بخشی از آنها را واگویه کرده است. با تشکر از استاد که به رغم کسالت، پذیرای این گفتگو شدند.
از چه زمانی با آیت الله شهید قاضی طباطبائی آشنا شدید؟
در سال های 54-53 با نام حضرت امام « رحمه الله علیه» آشنا شدیم . از طرف یکی از اعضای خانواده عکسی از مرحوم حضرت امام را دیدم که آقای دیگری هم در پیشگاه ایشان نشسته بودند. من از مرحوم والد سئوال کردم که این آقا کی هستند؟ گفتند:«آیت الله قاضی اند» راجع به چند و چون کیفیت و حال ایشان پرسیدم . فرمودند:«خوشبختانه آقای قاضی از علمای تبریز هستند.» پدرم در نماز جماعت ایشان شرکت می کرد . من استدعا کردم که من را هم خدمت ایشان ببرند. ما برای نماز مغرب و عشاء به مسجد شعبان تبریز می رفتیم و به مرحوم قاضی اقتدا می کردیم . من تنها خردسال صفوف نماز گزاران بودم .
چند سال داشتید ؟
12 ساله بودم ، به همین دلیل توجه ایشان به من جلب شد . وقتی بعد از نماز با مأمومین احوال پرسی می کردند و دست می دادند، پشت سر را نگاه می کردند و دنبال من می گشتند و مرا فرا می خواندند که نزدیک تر بیا . خیلی تشویقم می کردند و من هم احساس خوبی پیدا می کردم که ایشان به من بنده توجه خاصی دارند . بعد کم کم پشت سر آقای قاضی جای خاصی یافتم و نماز می خواندم . یکی از رفقایم شاگرد عکاسی سانترال در تبریز بود. حبیب آقا -صاحب آن عکاسی - با پدرم الفت و مؤاخات داشت و عمو مقامی من بود .من از دوستم که در آنجا شاگردی می کرد ، خواستم وقتی حبیب آقا به خانه می رود ، ما در عکاسخانه عکس امام را تکثیر کنیم . عکس بسیار زیبائی از حضرت امام پیدا کرده بودیم و آن را در قطع های
4×6، 12×9 و 18×13 تکثیر می کردیم . تا نیمه های شب در تاریک خانه می ماندیم ،آنها را تکثیر و خشک می کردیم و با خود می آوردیم و در مدرسه یا جاهای دیگر پخش می کردیم ، یا به رفقا می دادیم تا در جاهای دیگر پخش کنند.ان شاءالله حبیب آقا ما را حلال کند و با اغتنام از این فرصت از ایشان حلیت می طلبم . پولی نداشتیم که سر جایش بگذاریم و به قول بچه های امروزی می پیچاندیم . یک روز یکی از این عکس ها را خدمت آقای قاضی بردم و با اضطراب به ایشان نشان دادم. اصلاً نمی دانستم ذائقه ایشان نسبت به امام و این مسائل چیست . سال 55 بود ، ایشان عینکشان را برداشتند ، عکس را روی چشمشان گذاشتند و گریه کردند. گفتند روحی له الفداء. گفتم که ما می خواهیم از این عکس چاپ کنیم ، فرمودند کار بسیار خوبی می کنید . بنده را نوازشی کردند و من مدت ها آن عکس ها را تکثیر می کردم.
یک روز در کارخانه ای که پدرم کار می کرد ، مولود خانم فاطمه زهرا (س) بود . متنی را تایپ و با استنسیل تکثیر کردیم .فکر می کردیم این هم نوعی مبارزه است . من در مدرسه صفا از مجموعه مدارس جامعه تعلیمات اسلامی که مرحوم حاج شیخ عباس اسلامی در همه ایران شعباتی از آن را تاسیس کرده بود درس می خواندم. یک روز وسط درس مرا به دفتر خواستند . آقای دکتر سبحان اللهی که خودش هم از مبارزین بود به ما درس می داد. مدیر مدرسه ما آقای میر فخرائی گفت :«آقایان آمده اند با شما کار دارند .» سه نفر بودند . من به مرحوم آقای مهدی زجاجی که ا معلمین و مدرسین انجمن خیریه مهدویت بود و در آنجا به ما اصول عقاید درس می داد گفتم :« به آقا بگوئید که مرا بردند».
آقا شب ها نماز جماعت را در مسجد شعبان می خواندند و ظهرها آقای بستان آبادی عهده دار این کار بودند .آقای زجاجی به مسجد می روند و پیغام مرا به ایشان می رسانند و ایشان هم نزد آقای قاضی می روند و می گویند که فلانی را گرفته اند. باور بفرمائید که بازجوئی نکرده ، آزادم کردند! یعنی در سلول بودم که سرهنگ سلیمی ، رئیس ساواک مرا به دفترش خواست و پرسید :«شما با آقای قاضی چه نسبتی داری ؟» گفتم :« نسبتی نداریم.» گفت: «دروغ می گوئی » گفتم :«بله ،نسبت خیلی نزدیکی داریم » پرسید: «چه نسبتی ؟» گفتم :«یادم نیست.پدرم می داند .» آنجا بود که فهمیدم ما منسوب آقای قاضی هستیم! گفت :«آقا زنگ زده و امر کرده اند که تو را آزاد کنیم ، ما هم اطاعت امر می کنیم ، ولی اگر یک بار دیگر این کار را بکنی ، ممکن است من نتوانم به حرف ایشان گوش کنم».
آزادم که کردند رفتم منزل آقای قاضی . دو تا محبوب من در آن محله زندگی می کردند: آقای قاضی و مرحوم شهریار. هر دو اهل ذکر و اهل معنا و اهل تهجد . محله عجیبی بود و من در آنجا راه نمی رفتم ، سر می خوردم .محله برایم ثقل عجیبی داشت ، معطر بود . بلافاصله آمدم . ساعت 4 بعد از ظهر بود که رسیدم خدمت آقا به دستبوسی و پابوسی . فرمودند: «شلوغ کردی ؟» گفتم: «بله » فرمودند: «زود شناخته شدی. زود لو رفتی ».
فردا که رفتم مدرسه، آقای می فخرائی نگذاشت سر کلاس بروم و گفت :«تو پای سازمانی ها را به مدرسه باز کردی. نیا به این مدرسه ». آن روزها به ساواکی ها می گفتند سازمانی ها ! دوباره رفتم خدمت آقا و گفتم که مرا از مدرسه بیرون کرده اند . ایشان به خادمشان ، آقا جلیل گفتند:«برو به آقای میرفخرائی بگو که از این خودسری ها نکند .» آقای میرفخرائی هم اطاعت کرد و جایگاه من کلاً در مدرسه عوض شد . همه حس می کردند من نظر کرده آقا هستم !
من همیشه خدمت آقا می رسیدم و در مسجد هم کنار در، پهلوی تابلوی برق می نشستم ، بین الصلاتین ، آقا که نماز را تمام می کردند ، برق را قطع می کردم و می گفتم: «برای سلامتی امام الامه ، ثقه المله ، حجت الدین - القابی این چنین - حضرت روح الله الموسوی الخمینی، صلوات جلی ختم کنید». در آن تاریکی، مردم صلوات بلند می فرستادند و هیچ کس هم جزآقا و حواشی ایشان نمی دانست کار کیست . بعد می گفتم :«برای تعجیل وصال آن یوسف کنعانی در آغوش مردم ایران ، حضرت روح الله که در چاه کنعان نجف به سر می برد ، صلوات.» مردم به خروش می آمدند . بعد هم برای سلامتی ولی عصر(عج) و سلامتی آیت الله قاضی ، مجاهد نستوه ، صلوات می فرستادیم . بعد تابلوی برق را روشن می کردیم و سر جایمان می نشستیم .
در آن ایام ، هر روز خدمت استاد شهریار می رسیدم و بیشتر از آنچه که الفت مدام با آقای قاضی داشته باشم ، با مرحوم شهریار داشتم . آقای قاضی مشغله های عدیده ای داشتند. ساعت ده صبح درس خارج داشتند . علمای تبریز جمع می شدند و ایشان تا نماز ظهر درس خارج می گفتند. نماز ظهر را در همان منزل با همان علما اقامه می کردند و بعد ساعت استراحت ایشان می رسید .
نماز ظهر را در مسجد مقبره اقامه نمی کردند؟
خیر ، در آن سال هائی که بنده بودم ، در منزل اقامه می کردند . ایشان هفته ای یک روز به مسجد مقبره می رفتند و در آنجا درس عام داشتند و علمای بیشتری می آمدند. درس خارج را در منزل داشتند که بعضی از علما می آمدند یعنی حدود ده نفر بودند.
همان طور که گفتم من الفتم با استاد شهریار بیشتر بود. از منزل آقای قاضی که خارج می شدم ، می گفتم :«خدمت استاد می روم.» مرحوم شهریار به آقای قاضی ، پسر عمو می گفت و می گفت : «به بنی عم ام سلام برسان ».
مرحوم شهریار راجع به شخصیت آل عبدالوهّاب برایم بیشتر صحبت می کرد تا خود آقای قاضی . اینها در رجال به خاندان عبدالوهّاب معروف هستند و پانصد سال مسند قضاوت تبریز را در اختیار داشته اند . تبریز هم که دارالخلافه و گاه دار ولایتعهدی بوده است . حکومت در تبریز بود . از دوره شاه اسماعیل که قاضی القضات شاه اسماعیل ، میر عبدالوهّاب بود. بعد از شکست شاه اسماعیل در جنگ با یاووز سلطان سلیم، این میر عبدالوهّاب بود که بعضی اسرا را اعاده کرد و تخت سلطنت شاه اسماعیل را از غاصبین عثمانی پس گرفت ، یعنی ایشان در بلاد روم هم معتبر بود و اتفاقاً همسری هم که گرفته بود از رومی ها بود. اگر دقت کنید خاندان قاضی بور و چشم زاغ هستند. مرحوم استاد حسن قاضی که پسر عموی آقای قاضی و استاد بنده بود ، آبله رو بود و کمتر زیبا بود . می گفت :«ببینید اینها (منظورشان آقای قاضی طباطبائی بود ) چقدر خوشگلند، چون مادرشان رومی است .» مرحوم شهریار همیشه از اوصاف اینها می گفت ، مثلا اینکه با علامه طباطبائی در طالبیه همدرس بودند و مقدمات عربی را با هم پیش مرحوم هادی سینا، و میرزا عبدالوهّاب شعار شروع کردند. مرحوم هادی سینا، پدر مرحوم آقای حاجی شیخ مهدی دروازه ای بود که در الازهر قاهره ادبیات عرب تدریس می کرد .مرحوم شهریار می گفت مقامات حریری را با هم خواندیم .مغنی اللبیب و مطول و سایر کتب ادب عرب و لمعتین را با علامه طباطبائی خواندیم.
یک روز از آقای قاضی یک رباعی و یک غزل از سروده های شخص معظم له را گرفتم که چند بیت آن را برایتان آماده کرده ام که می خوانم . گمان می کنم در کمتر جایی باشد . ایشان این اشعار را در اختیارم گذاشتند و من استنساخ کردم :
چل سال با خرد و هوش زیستم
آخر نیافتم به حقیقت که چیستم
عاقل ز هست گوید و عارف ز نیستی
من در میان آب و گل هست و نیستم
من صدر بزم انسم و مجلس نشین قدس
لیکن تو چون به بزم نشینی ، بایستم
زان خنده آمدم به کمالات دیگران
که اندر کمال خویش چو دیدم گریستم
با یک رباعی که هر چه گشتم آن را در میان یادداشت هایم پیدا نکردم که برایتان قرائت کنم . اینها را برداشتم و آمدم خدمت مرحوم استاد شهریار. استاد بارها خواندند و به من هم فرمودند و من هم خواندم و بارها گریستم و منقلب شدم . ایشان چند بار شعر را خواندند و گفتند: «این خیلی شعر است. من نمی دانستم که آقای قاضی مرتکب شعر هم می شوند!»
یک روز عید غدیر، آقای قاضی فرمودند برویم خدمت استاد شهریار و من زنگ زدم و استمالت کردم و بعد رفتیم خدمت استاد . اینها هم آغوش شدند و مصافحه کردند و گریه کردند و تبریک گفتند و مرحوم آقای قاضی از زیر بغلشان یک جعبه شیرینی در آوردند و به استاد دادند . با هم صحبت های زیادی کردند . بعضی از مطالب یادم مانده است. بانک صادرات را بهائی ها خریده بودند . مرحوم شهریار از آقای قاضی پرسیدند که آیا علما این را تحریم کرده اند یا نه؟ آقای قاضی گفتند من نشنیده بودم . تحقیق می کنم ، در صورتی که موثق بود ، تحریم می کنم . بعداً آقای قاضی اعلامیه دادند که همکاری با بانک صادرات و مشتری آن بودن ، حرام است و علمای دیگری هم این اعلامیه را امضا کردند .
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
ادامه دارد...
/ج