درآمد [1]
از همان قرن نخست هجرى، در زمینه هاى اعتقادى، فقهى و تاریخى، بین مسلمانان اختلاف آرا پدید آمد. به تدریج، فرقه هاى مذهبى بر اساس اختلافات سیاسى، و در کنار آن اختلاف در زمینه هاى اعتقادى و فقهى و تاریخى، پدید آمدند و به مرور توده هاى مسلمان را ابتدا بر اساس تقسیم بندى شهرى ـ مذهبى، و پس از آن، در داخل هر شهر، به تناسب اختلافات محلى مذهبى به خود جذب کردند.
این اختلافات در قرن دوم کاملا شکل یافته بود، اما بیش از آن که عنوان فرقه اى داشته باشد، بر محور عقاید اشخاص دور مى زد. افرادى مانند ابوحنیفه، غیلان دمشقى، جهم بن صفوان و جز این ها، محورهاى اصلى اختلافات اعتقادى به شمار مى آمدند. از زمان سخت گیرى مأمون در تحمیل عقایدى خاص، که بیشتر جانب معتزله را داشت و نسبت به اهل حدیث، که اکثر مردم طرفدار آن بودند، بى اعتنایى مى کرد، مرزبندى هاى فرقه اى حالت جدى ترى به خود گرفت.
مذاهب مختلف، در طى زمان، و متأثر از شرایط تاریخى، فرهنگى و اجتماعى گوناگون، شکل گرفتند; به طورى که یک مذهب، در گذر زمان، ممکن بود تغییر و تبدیلاتى را بپذیرد، و بنا به موقعیت تاریخى خود و مخالفانش و نیز رهبرانى که آن مذهب را هدایت مى کردند، به شکل هاى گوناگون درآید. گاه این شکل ها چندان با یکدیگر تفاوت داشت که به انشعاب فرقه اى و مذهبى مى انجامید و در داخل یک مذهب، چندین فرقه مختلف پدید مى آمد.
آنچه مهم تر است و شناخت آن لازم تر، به دست آوردن سیر تطور یک جریان مذهبى است که در گذرگاه هاى تاریخى خود گرفتار افراط و تفریط هایى نیز شده و گاه ممکن است شباهتى به صورت نخست خود نداشته باشد. براى مثال، مذهب تسنن، بر اساس آنچه در عهد شیخین بوده، یا تغییراتى که در دوران عثمان یافته و سپس برخوردى که امیرمؤمنین(علیه السّلام) با آن داشته و مهم تر، شکلى که در دوران امویان به خود گرفته است، با آنچه بعدها در قرن دوم به عنوان اهل حدیث یا مذهب عثمانیه مطرح شد تفاوت دارد. بخش مهمى از همین جریان مذهبى، که به هیچ روى حاضر نشد امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را، حتى به عنوان یک خلیفه مشروع، بپذیرد، بر اثر مساعى احمد بن حنبل تعدیل شد و موضع مساعدى نسبت به امام على(علیه السّلام) اتخاذ کرد.
در اواسط قرن چهارم، ابوالحسن اشعرى، از نظر اعتقادى تغییرات بیشترى در این مذهب پدید آورد و بعدها تحت تأثیر تصوف، صورتى متفاوت با گذشته یافت. البته هسته اصلى آن، دست کم در نظریه، پیروى از حدیث پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مشى سلف صالح بود، که هر بار به دلیل عمل به برخى از احادیث و رها کردن برخى دیگر و یا تغییر مرجعیت سلف صالح از یکى به دیگرى، صورت مسئله تا اندازه اى عوض مى شد. تازه این بر فرض آن بود که کسانى چون ابن تیمیه یا محمد بن عبدالوهاب یافت نشوند که بعد از هفت یا دوازده قرن، مسائل جدیدى را مطرح کنند و آن ها را به سلف صالح نسبت دهند و مدعى شوند که عقیده سلف نیز عیناً همین است.
به هر روى، در طول قرن اول و دوم هجرى، عامه مردم پیرو مذهب حاکم بودند. این مذهب چیزى جز عقایدى که امویان از یک سو، و شمارى از صحابه و تابعین از سوى دیگر، مطرح مى کردند نبود. مطالب آنان گاه با یکدیگر متعارض بود، اما به هر روى، نیرومندى امویان و تسلط آنان بر ارکان جامعه سبب مى شد تا بسیارى از عالمان و محدثان در خدمت آنان قرار گیرند و افکار و اندیشه هاى آنان را رواج دهند.
در دوره امویان، عامه مردم مذهب عثمانى داشتند، که آبشخور آن از یک سو عایشه و طلحه و زبیر و اصولاً مکتب بصره و از سوى دیگر امویان بودند که همه آنان در دشمنى با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) مشترک بودند. البته این مربوط به مباحث سیاسى ـ اعتقادى بود. در مباحث اعتقادى صرف نیز جریان هاى خاصى در مدینه، شام، بصره و کوفه دنبال مى شدند که تفاوت هایى با یکدیگر داشتند و همان طور که اشاره شد، بر محور عقاید اشخاص خاصى شکل مى گرفتند. گاه حکومت نیز در آن مداخله مى کرد، اما در بسیارى از موارد، این مداخله، جز در مواردى که پاى منافع سیاسى در میان بود، چندان جدى نبود. مثلا برخى از خلفاى اموى متهم به پیروى از قدریان و معتزلیان شدند، یا پیش از آن، هشام برخى از رهبران مذهبى، مانند غیلان دمشقى یا بیان بن سمعان، را اعدام کرد. در دوره بنى عباس، مداخله در مباحث اعتقادى و فقهى اندکى بیشتر شد، اما جدى ترین آن ها مداخله مأمون به عنوان مدافع مذهب معتزلى بود که به جبر و زور کوشید تا عقاید خود را بر عالمان و محدثان تحمیل کند.
عامه مردم در این دوره هنوز پیرو همان جریان هایى بودند که از نظر عقاید سیاسى دنباله مذهب عثمانى بود. در مباحث فقهى نیز از اشخاص معروفى که به مرور در شهرها یافت مى شدند، پیروى مى کردند. در واقع، به جز شیعیان و خوارج که تا حدودى میان خود و دیگران مرزبندى ویژه اى داشتند، عامه مردم گرایش مذهبى مشخصى نداشتند. اندک اندک بحث از مرجئه پیش آمد که آن نیز تنها در تعریف ایمان بود. معتزله نیز از اواخر عهد اموى و بیشتر عصر عباسى، مرزهاى فکر مذهبى خود را تا حدودى تعریف کردند. سایر مردم، که آن زمان نام کلى مسلمان را داشتند و با عنایت به معتقدات مذهبى ـ سیاسى خود عثمانى نامیده مى شدند، چندان مرزهاى عقایدى و فقهى مشخصى نداشتند. تعبیر «عثمانى»، از نظر تاریخى، درست در برابر «شیعى» ساخته شده بود و سابقه آن به جنگ صفین مى رسید.
در اوایل قرن سوم، مذهب عامه مردم عثمانیه نامیده مى شد. مهم ترین شاهد آن، کتاب العثمانیه جاحظ است که در آن به دفاع از عقاید عامه در برابر مخالفان، بهویژه شیعیان پرداخته است. در این کتاب چندان یادى از عثمان نیست، اما آنچه از آن دفاع شده، بیشتر دیدگاه هاى تاریخى ـ سیاسى عثمانیه است که بخش مهمى از معتقدات سنیان را در دوره بعد تشکیل مى داد. البته جاحظ از نظر اعتقاد، فرد مذبذبى بود و به جریان هاى مختلف مذهبى، که درباره آن ها کتاب و رساله مى نوشت، چندان اعتقاد نداشت، بلکه بیشتر در پى مستدل کردن این جریان ها بود. وى به طور رسمى یک معتزلى عثمانى مذهب بود.
مباحثى که در العثمانیه مطرح شده، به طور عمده درباره مناقب ابوبکر و اثبات برترى وى بر سایر صحابه و پاسخ به برخى از انتقادها نسبت به اوست. جاحظ در این کتاب، درباره برترى ابوبکر بر امام على(علیه السّلام) بسط سخن داده و وى را شجاع تر و زاهدتر از امام على(علیه السّلام) دانسته است. بخش هاى مفصلى از کتاب، پاسخ به انتقادهاى شیعه نسبت به ابوبکر و نیز پاسخ به استدلال هاى شیعه درباره برترى امام على(علیه السّلام) و یا اثبات امامت اوست.
در این رساله به ندرت نام عثمان آمده و حتى از خلافت عمر نیز سخن چندانى نرفته و به طور عمده، دید عثمانى درباره ابوبکر و خلافت او طرح و در برابر دیدگاه شیعه قرار داده شده است.
البته دید جاحظ درباره امام على(علیه السّلام) ، همانند دید عثمانیه نیست. وى زمانى این رساله را نوشته که خودِ عثمانیه نیز، به پیروى از احمد بن حنبل، عقاید گذشته خود را نسبت به امام على(علیه السّلام) اصلاح کرده بودند. در واقع، جاحظ میان عثمانیه و سفیانیه تفاوت مى گذارد و در رساله دیگرى، که با عنوان رسالة الحکمین و تصویب على بن ابى طالب فى فعله نگاشته، دیدگاه هاى سفیانیه را درباره معاویه رد کرده است. جاحظ در اواخر این رساله نشان مى دهد که از معاویه بیزار است. وى در رساله فضل هاشم على عبدشمس نیز به رد برترى امویان بر هاشمیان پرداخته است.[2]
فرقه سفیانیه شاید همان نابته باشند، که به نوعى عثمانى هاى افراطى بودند و همان فرقه اى است که شیعه از آن با عنوان نصب یا مرام ناصبى یاد مى کند. جاحظ در رساله النابتة، پس از ارائه گزارشى از اتفاقات پس از رحلت حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تا زمان یزید و تأکید بر این که یزید مستحق لعن است، به بیان عقاید نابته زمان خود مى پردازد و مى گوید آنان سبّ والیان را فتنه و لعن ظالمان را بدعت مى شمرند، گرچه هر ظلمى را مرتکب شده باشند. وى کفر نابته را بدتر از کفر یزید مى داند و تصریح مى کند که نابته مشبهى مذهبند و خدا را به خلق تشبیه مى کنند. این عقیده اهل حدیث در قرن دوم و سوم هجرى است. او هم چنین، از منظر فردى معتزلى، به اعتقاد نابته به جبر و تشبیه و قِدم قرآن سخت حمله مى کند و به صراحت آنان را پیرو احمد بن حنبل مى شمرد که عقیده به قدم قرآن را از سلف نگرفته بلکه خود بدان معتقد شده است.[3] این رساله نشان مى دهد که اهل حدیث در این دوره، از نظر تاریخى و اعتقادى، چه باورهایى داشته اند.
ردیه نویسى و اعتقادیه نگارى
از اوایل قرن سوم، رهبران مذهبى بغداد، که عمدتاً اهل حدیث بودند، کوشیدند تا براى تعیین این مرزها رساله هایى تدوین و در هر زمینه عقاید درست را از نادرست تبیین کنند. عامل و نتیجه این قبیل رساله ها، که در قرن سوم در تبیین حدود و ثغور عقاید درست نگاشته شدند، نوعى خودآگاهى فرقه اى گسترده بود که با توجه به معیارهاى تکفیر و تفسیق گسترده، مى توانست طرفداران هر فرقه را به صورت یک جامعه مستقل با عقاید و آداب و رسوم ویژه درآورد. این مسئله در بسیارى از شهرها، به صورت تقسیم محلات یک شهر میان فرقه ها رخ داد; چیزى که سابقه هم داشت.
در این جا لازم است درباره اهل حدیث، که جریان غالب مذهبى بغداد است، بیشتر توضیح دهیم.
به طور عمده، مرجعیت محلى در قرن دوم، دو نوع جریان مخالف را شکل داد: یکى اصحاب حدیث، که بیشترین آن ها اهل مدینه بودند; دوم اصحاب رأى، که در اصل عراقى بودند و بعدها در برخى شهرهاى ایران نیز هواداران جدى به دست آوردند. ظاهراً اصطلاح رایج در برابر «اهل حدیث»، عبارت از «اهل کلام»[4] یا «اهل رأى» بوده است. تقریباً مى توان گفت همه جریان هاى مخالف اهل حدیث، در عراق و ایران رشد یافته اند; با این حال نفوذ اصحاب حدیث، به تدریج، در عراق و ایران نیز فزونى گرفت و اندک اندک توانست در برابر گروه هاى دیگر، خود را نماینده رسمى اهل السنة یا تسنن مطرح کند. این در حالى بود که تعداد زیادى از کسانى که در شمار گروه هایى چون معتزله و مرجئه و اصحاب رأى نبودند، رسماً عقاید اهل حدیث را نمى پذیرفتند و با این حال، نام خاص فرقه اى نیز نداشتند. این ها نیز گروه ویژه اى از سنیان بودند.
گفتنى است که کلمه «سنى» از همین زمان، یعنى نیمه دوم قرن، به کار رفت و بعدها، در قرن سوم و چهارم، شیوع یافت. پیش از آن، عنوان «عثمانى» ویژه کسانى بود تنها به خلافت سه خلیفه معتقد بودند.
مى توان گفت اهل حدیث، نخستین بار، چیزى را که بعدها مذهب تسنن نامیده شد و در قرن دوم شامل چند فرقه با تمایز فرقه اى اندک بود، به صورت یک فرقه با عقاید ویژه درآورد. افرادى که این جریان را شکل دادند، شمارى از محدثان بودند که عمدتاً در نیمه دوم قرن دوم تا قرن سوم هجرى در مدینه و بغداد زندگى مى کردند. مهم ترین شخصیت هاى آنان عبارت بودند از: عبدالله بن مبارک (م 181)، نعیم بن حماد مروزى (م 228)، اسحاق بن راهویه (م 238)، عثمان بن سعید دارمى (م 280) و مهم تر از همه، احمد بن حنبل (164 ـ 241).
آثارى که اینان نوشتند، بیشتر در رد بر مخالفانشان بود. در واقع، نزاع با مخالفان، خودآگاهى فرقه اى مستقل آنان را افزایش داد. مهم ترین آثارى که این افراد در این تشخص فرقه اى تألیف کرده اند، رد بر قدریه، جهمیه، مرجئه و زنادقه است. براى نمونه، احمد بن حنبل، دارمى، و عبدالله بن محمد جعفى (م 229) رساله هایى در رد بر جهمیه نوشتند. مقصود آنان از جهمیه، عبارت از معتزله و قدریه و یا به تعبیر دیگر، کسانى است که قائل به روایات تشبیه نیستند و در اثبات تنزیه مى کوشند و ممکن است آنان نیز به نوعى گرفتار افراط شده باشند.
در ادامه کار ردیه نویسى، نگارش اعتقادیه ها آغاز شد. آنان براى نشان دادن مرزهاى اعتقادى درست، دست به تدوین اعتقادنامه هاى خود زدند. نام این آثار به نوعى مشتمل بر کلمه سنت بود که به تدریج اهل السنة از آن انشقاق یافت. این اصطلاح درست در برابر بدعت قرار مى گرفت، و از نظر آن ها تمامى گروه هاى دیگر اهل بدعت بودند. شمارى از کسانى که این قبیل آثار را نوشته اند، عبارتند از: عبدالله بن احمد بن حنبل (م 290)، ابوبکر احمد بن عمرو شیبانى(م 277)، ابوعلى حنبل بن اسحاق (م 273)، ابوبکر احمد بن محمد الأشرم(م 273)، ابوبکر بن ابى شیبه (م 225)، ابن ابى عاصم (م 287) و ابومنصور اصفهانى.
مشخصات برخى از این آثار چنین است:
1. عبدالله بن احمد بن حنبل (م 290): کتاب السنة،2 ج، تحقیق محمد بن سعید بن سالم القحطانى، الدمام، 1994.
2. بربهارى، ابومحمد حسن بن على بن خلف (م 329): شرح السنة، تحقیق ابویاسر خالد بن قاسم، مدینه منوره، مکتبة الغرباء الاثریة، 1993.
3. الخلال، ابوبکر احمد بن محمد بن هارون (م 311): السنة، 5 ج، تحقیق عطیة الزهرانى، الریاض، دارالرایة، 1994.
4. ابن ابى عاصم، ابوبکر عمرو بن ابى عاصم الضحاک الشیبانى (م 287): السنة، 2 ج، تحقیق محمد ناصرالدین الالبانى، بیروت، المکتب الاسلامى، 1993.
5. اللالکائى، ابوالقاسم هبة الله بن الحسن بن منصور الطبرى (م 418)، شرح اصول اعتقاد اهل السنة و الجماعة، 9 ج، تحقیق احمد بن سعد بن حمدان الغامدى، الریاض، دارطیبة، 1994.
6. ابن بُطّة، ابوعبدالله عبیدالله بن محمد بن بطة العکبرى (م 387)، الابانة عن شریعة الفرقة الناجیة و مجانبة الفرق المذمومة، 2 ج، تحقیق رضا بن نعسان معطى، الریاض، دارالرایة، 1994.
7. الطبرى، محمدبن جریر: صریح السنة، تحقیق بدر بن یوسف المعْتوق، کویت، دارالخلفاء للکتاب الاسلامى.
ذهبى نمونه هاى فراوانى از این قبیل کلمات و اظهار نظرهاى فرقه اى در زمینه هاى مورد اختلاف را در شرح حال عالمان حنبلى و اهل حدیث بغداد و نواحى دیگر در کتاب سیر اعلام النبلاء آورده است و اخیراً همه آن تعبیرات و جملات را جمال الدین بن احمد بن بشربادى در کتاب الاثار الواردة عن ائمة السنة فى ابواب الاعتقاد (2 ج، الریاض، دارالوطن، 1416) جمع آورى کرده است.
زمینه هاى اختلاف آرا
اشاره کردیم که این اختلاف آرا ، در سه زمینه مشخص بود:
نخست در زمینه اعتقادى، که شامل مباحث مهم کلامى، مانند بحث از صفات خدا و ایمان و کفر بود. در این قسمت بر احادیثِ خاصى بسیار اصرار مى شد، که مهم ترین آن ها بحث رؤیت خدا و حدیث جلوس پیامبر در کنار خدا روى عرش بود. در بخش ایمان و کفر، نزاع اصلى با ابوحنیفه بود و کلماتى از سلف، بر ضد ابوحنیفه، در حجم بسیار گسترده اى ارائه مى شد; بهویژه درباره زیاده و نقصان در ایمان، شواهدى از احادیث و آثار مطرح مى گردید.
دوم در زمینه فقهى ، که البته در آن اختلافات جزئى فراوان بود، اما تنها برخى از این موارد اختلافى وجه تمایز برخى فرق از دیگر فرقه ها بود. در اعتقادیه هاى موجود، در این زمینه، روى نکته خاصى چندان تکیه نشده است.
سوم در زمینه تاریخى، که اعتقاد خاص فرقه ها درباره خلفا و صحابه و تابعین بود. در این باره عملا اعتقاد به چند خلیفه نخست به صورت یک اصل اعتقادى درآمد. درباره صحابه، آنچه به عنوان یک اصل اعتقادى مطرح شد، اعتقاد به عدالت و عدم خدشه در مورد وثاقت آنان بود. درباره تابعین نیز، انکار برخى از شخصیت هاى برجسته، روزگارى براى شمارى از فرقه ها دقیقا در حکم یک اعتقاد رسمى بود; چنان که عدم اعتقاد به ابوحنیفه و کافر شمردن وى، براى اهل حدیث در قرن سوم، یک اعتقاد رسمى به شمار مى رفت و در کتاب ها موضوعى خاص مى یافت.
ادامه دارد ...
پی نوشت :
[1] سال ها پیش، زمانى که بیش از امروز خدمت استاد آیت الله حاج سیدمهدى روحانى ـ دام ظله ـ مى رسیدم، اصل سخنى را که در این مقاله مطرح کرده ام، از ایشان الهام گرفتم و ایشان از سر لطف مقاله حاضر را پیش از چاپ ملاحظه کردند. طبعاً در همان حال زبان حالشان بوده است که «هذه بضاعتنا ردّت الینا».
[2] . هر سه رساله در رسائل الجاحظ، الرسائل السیاسیة، تصحیح على ابوملحم (بیروت، مکتبة الهلال) آمده است.
[3]. رسائل الجاحظ، الرسائل الکلامیه، صص 239 ـ 247.
[4]. ر.ک: عبدالله بن احمد، السنّه، ج1، ص 151، ش 131.