ماهان شبکه ایرانیان

شمه ای از سلوک فردی و سیاسی شهید علامه عارف الحسینی(۲)

گفت و گو با حجت الاسلام والمسلمین سید یعقوب حسین جعفری   مبانی رهبری شهید چه بود که ایشان توانستند این همه آثار مثبت به جا بگذارند

شمه ای از سلوک فردی و سیاسی شهید علامه عارف الحسینی(2)

گفت و گو با حجت الاسلام والمسلمین سید یعقوب حسین جعفری
 

مبانی رهبری شهید چه بود که ایشان توانستند این همه آثار مثبت به جا بگذارند. به عبارت دیگر رهبری ایشان مبتنی بر چه مبانی و اصولی بود که توانست این طور موفق از آب درآید؟
 

بعد از رحلت آقای مفتی جعفر حسین ، ایشان تنها شخصیتی بود که به میدان آمد. البته قبل از ایشان افرادی بودند ، اما قبل از امام ، علما این طرز تفکر را نداشتند و به مسجد و مدرسه و حسینیه ، محدود بودند. بعد از آمدن حضرت امام و انقلاب اسلامی ، انظار ، مختلف و متفاوت شد. خود شهید عارف در پاکستان یکی از شخصیت هائی بود که امام را معرفی و این نظریه را اعلام کرد که ما باید در سیاست هم مداخله کنیم. ایشان مبانی خاصی داشت که خیلی ها نداشتند ، از جمله وحدت مسلمین و اتحاد بین آنها و در دورانی که ما با ایشان بودیم ، دیدیم که خیلی ها در اثر برخوردها و شیوه های اخلاقی ایشان ، شیعه شدند. دید بازی داشت ، محدود نبود. اگر چه عاشق اهل بیت بود ، با اهل سنت هم ارتباط بسیار بازی داشت و همین بینش باعث شد که آنها به طرفش جذب شوند. حتی یکی دو روز قبل از شهادت ایشان ، جلسه بسیار مهمی از احزاب کل پاکستان در لاهور تشکیل شد که بزرگان زیادی ، از جمله بی نظیر بوتو در آن شرکت داشتند. قرار بود شهید عارف به عنوان رهبر معارض ضیاءالحق در آن جلسه شرکت کند. ایشان فهم عمیقی نسبت به مسائل داشت و آنها را تجزیه و تحلیل عمیق می کرد، در حالی که کس دیگری این کار را نمی کرد. این چیزها بود که باعث شد بسیاری از مردم به این نتیجه برسند که ایشان لیاقت رهبری آنها را دارد. ایشان پیوسته از مستضعفین و وحدت مسلمین و احیای مکتب اهل بیت ، یعنی تشیع در پاکستان دفاع می کرد. از نظر سیاسی ، اجتماعی ، مذهبی و فرهنگی شخصیت بسیار شاخصی بود. یکی دیگر از ویژگی های ایشان این بود که خستگی ناپذیر بود، یعنی شب و روز کار می کرد. گاهی تا 2 بعد از نیمه شب کارش طول می کشید و تازه آن موقع شام می خورد. بسیار زحمت می کشید. به هر حال ایشان اسلام ناب را مبنا قرار می داد. خیلی ها ایشان را آمریکائی یا کمونیست و حتی وهابی می نامیدند. تقریبا یک سال از قیادت ایشان گذشته بود و عده ای از صدا و سیمای ایران آمده بودند و از ایشان می پرسیدند: «شما در این مدت یک سال چه کار کردید؟» ایشان فرمود: «من ثابت کرده ام که شیعه هستم!» این قدر علیه ایشان جوسازی و شایعه بود. حتی در میان شیعیان هم این تهمت ها نسبت به ایشان رایج بود.
به هر حال ایشان در همه زمینه ها ممتاز بود، شجاع بود و شهامت خاصی داشت. ایشان می دانست در مقابل حاکمان زورگو احتمال اینکه هر اتفاقی برایش بیفتد ، وجود دارد ، ولی هیچ ابائی نداشت و حرف حق را می زد. ضیاءالحق در واقع بنیانگذار وهابیت در پاکستان بود و رژیم عربستان سعودی بسیار در پاکستان تبلیغ می کرد. شهید در مقابل همه اینها ایستاد و الحمدلله موفق بود.

رابطه شهید با سایر اقوام و مذاهب و مشخصا اهل سنت و بعد هم وهابیت چگونه بود؟
 

وهابیت در آن زمان تازه جان می گرفت و چندان مطرح نبود. ایشان به همه مذاهب احترام می گذاشت و در عین حال با استدلال و منطق با آنها بحث می کرد. شیوه ای که در شبه قاره هند بود که علیه هم حرف زدن و توهین و اهانت بود ، ایشان ابدا نمی پذیرفت و می گفت درست نیست. با این شیوه ، به جای اینکه آنها را به طرف خودمان جذب کنیم ، بر عکس آنها را علیه خودمان تحریک می کنیم. اهل سنت بسیار از ایشان متاثر بودند و شاید بعضی از علمای اهل سنت ، بیشتر از ما ایشان را دوست داشتند. این قدر تحت تاثیر برخوردهای ایشان بودند.
ایشان در طول مدت رهبری ، به بسیاری از نقاط پاکستان رفت و به هر جائی که رفت ، اثرات مثبتی به جا گذاشت. مثلا در بلوچستان روسای قبائل حکم می رانند. ایشان یک بار به من گفت که می روی آنجا و یک مسجد ، یک مدرسه و یک حسینیه را تاسیس می کنی. چون ایشان فرمودند ، من برای دو ماه به گندابه که در داخل بلوچستان هست ، رفتم. مناطق عجیب و غریبی بود. از نظر جهالت ، از نظر فرهنگی ، از نظر زندگی مثل دوره جاهلیت بودند. در آن منطقه اقتصاد دست هندوها و مساجد بزرگ دست اهل سنت بود و شیعه هم گرفتار چرس و بنگ و اعتیاد! بسیار شرائط دشواری بود. قبیله بزرگی به نام لاشائی در بلوچستان هست. رئیس این قبیله بر نصف بلوچستان و نصف سند حاکمیت داشت. جوان شاید سی ساله ای بود. موقعی که من رفتم ، سردار کل آنجا خیلی از ما استقبال کرد و وقتی فهمید من از طرف شهید عارف آمده ام ، بسیار احترام کرد و من فهمیدم که ایشان به دست سید شیعه شده است. او گفت: «من می خواهم در روستای خودم یک حسینیه بسازم و شما بیائید آنجا و آنها را اداره کنید.» فقط ایشان و پدر بزرگش شیعه و همه رعیتش سنی بودند. پرسیدم: «چطور شیعه شدید؟» گفت: «وقتی شهید عارف و برخوردش را دیدم ، شیفته او شدم.» این یک نمونه بارز است و لذا اگر شهید عارف زنده می ماند ، تا 70 درصد بلوچستان را شیعه می کرد و در خود پاکستان تحول عجیبی به وجود می آمد ، اما متاسفانه دشمن فرصت نداد و سریع ایشان را از ما گرفت.

ایشان یک سفر هم به ایران آمدند. از خاطرات آن سفر بگوئید.
 

زمانی که ایشان رهبر شد ، فرصت نمی کرد به ایران بیاید. امام زنده بودند و ما می گفتیم شما چرا به ایران نمی آئید که امام را ببینید. شهید می گفت: «امام راضی هستند که من اینجا باشم و کار کنم و خیلی نیازی نیست که من از نزدیک ایشان را ببینم» ، اما بعد ما خیلی اصرار کردیم. ایشان بسیار اصرار داشت که من به حوزه قم بیایم و می گفت: «اینجا نمان و برگرد و ادامه تحصیل بده.» بعد گفت: «من می آیم و شما را می برم» و ما همراه ایشان به قم آمدیم. ده پانزده نفر از دوستان ایشان همراهشان بودند ، جلسات مختلفی داشتیم.
ایشان به جبهه هم رفت. مدتی هم در جامعه قم مستقر بود. با امام هم جلسه ای داشت. در نوبت قبل هم که به ایران آمد ، با امام ملاقاتی داشت. خیلی کم حرف می زد. در مدتی که رهبری به عهده اش بود ، فشار های روحی زیادی را تحمل کرد. دوست داشت خدمات مذهبی و دینی و سیاسی و فرهنگی زیادی بکند. ایشان اولین کسی بود که یوم القدس را در پاکستان به راه انداخت. یک بار آقای ولایتی که آن زمان وزیر امور خارجه بود ، قبل از رهبری شهید عارف به پاکستان آمد و ما از پاراچنار یک اتوبوس پر شدیم و به پیشاور به استقبال آقای ولایتی آمدیم. بعد هم سفارت یک وقت خصوصی گذاشت و شهید عارف با ایشان ملاقات کرد.
ایشان به قم که آمده بود ، به دیدن علما می رفت و آنها هم به دیدن ایشان می آمدند. یادم هست ایشان در مهمانخانه ای در مدرسه حجتیه مستقر بود. یکی از علما به دیدن ایشان آمد و شهید هم متقابلا برای بازدید ایشان به دفترش رفت. آن آقا خواهش کرد که کتاب های مرا به اردو ترجمه کنید. شهید عارف خیلی با خونسردی گفت: «افرادی هستند که این کار را انجام بدهند.» سپس گفت: «ما برای اشاعه مکتب اهل بیت هر کاری را انجام می دهیم ، لکن برای نام و نشان و شهرت این کار را نمی کنیم».
شهید عارف انسان عجیبی بود. حتی با دوستانی هم که توقعات نامعقولی داشتند، در کمال ملایمت برخورد می کرد که دیگر این کار را تکرار نکنند. هم ساده زیست و هم به دور از هر نوع شهرت طلبی و دنیا طلبی بود. انسان هر چه راجع به ایشان فکر می کند، جنبه های جدیدتری را متوجه می شود ، مثل امام که انسان هر چه درباره ایشان فکر می کند ، می بیند اضداد در ایشان جمع شده بود. شهید عارف هم همین طور بود و زمانی که شهید شد ، رادیوهای بیگانه گفتند که ایشان امام خمینی در شبه قاره هند بود و واقعا هم همین طور بود و ما فقط اگر جنبه جهادی ایشان را هم ببینیم ، عجیب است. زمانی که در افغانستان جنگ بود ، رهبران آنجا مثل برهان الدین ربانی و حکمت یار و امثالهم به پاراچنار می آمدند ، ایشان می گفت من حاضرم در افغانستان بجنگم و در آنجا شهید شوم بدنم تکه تکه شود و هیچ معلوم نشود جسم من کجاست.
خیلی خوش سفر و خوش طبع بود. ابدا خودش را نمی گرفت و انسان تعجب می کرد که آیا ایشان واقعا رهبر شیعیان پاکستان است؟ با طلبه ها جلسه های زیادی داشت و به آنها تلقینات زیادی می کرد. یکی از توصیه هایش هم این بود که: «مرتب به پاکستان نروید. چرا سالی دو سه بار سفر می کنید؟ اینجا بمانید ، درس بخوانید و مجتهد شوید تا بتوانید کارهای اساسی بکنید.» به من هم همین را تلقین می کرد که: «در پاکستان نمان ، به اینجا بیا و درس بخوان و کارهای اساسی انجام بده. ممکن است در اینجا خدماتی انجام بدهی و تبلیغات کنی ، ولی اگر درس بخوانی و بنیه علمی خودت را قوی کنی ، می توانی کارهای اساسی تری را انجام بدهی.»

به نظر شما بعد از گذشت دو دهه از شهادت شهید عارف الحسینی ، آثار رهبری ایشان تا چه حد باقی مانده است؟
 

پس از شهادت ایشان متاسفانه راهشان به آن شکلی که باید و شاید دوام پیدا نکرد، چون پس از شهادت شهید عارف ، بسیاری از دوستان و پیروان ایشان که بسیار هم زحمت کشیدند ، شهید شدند ، عده ای تبعید و یا فراری یا سرد شدند ، چون دیدند راه شهید عارف ادامه پیدا نکرده است. الان هم افرادی که شهید عارف را درک کرده بودند ، ایشان را فراموش نمی کنند ، چون افکار شهید عارف ، آنها را به اینجا رسانده و الا هم همان جور هستند، ولی متأسفانه زمینه فعالیت محدود شد و نتوانستند کارهائی را که ایشان شروع کرد، ادامه بدهند ، چون دیگر رهبری به آن شکل به وجود نیامد. بعضی ها دلسرد و گوشه نشین شدند. زحمت هائی که شهید عارف در ظرف چهار سال کشید ، شاید شباهت اندکی به کاری داشته باشد که امام علی (ع) در ظرف چهار پنج سال انجام و حکومت علوی را تشکیل دادند. شهید عارف هم در مدت بسیاری کم کاری کرد که هنوز هم اثرات آن موجود است ، اما باید دوام پیدا می کرد که متاسفانه نشد.
در پاکستان کار کردن بسیار سخت است ، چون مذاهب گوناگون در آن هست و خود شیعه هم که یکدست نیست. الان که به کلی زمینه عوض شده. در زمان شهید عارف مشکلات با امروز متفاوت بود.

سئوال مهم این است که چرا ایشان را شهید کردند؟
 

چون ایشان داشت کار عظیمی را انجام می داد. در شهادت ایشان امریکا ، عراق ، عربستان سعودی و خود ضیاءالحق دخیل بودند. ایشان اگر چند سال دیگر می ماند. اوضاع پاکستان به کلی عوض می شد. استکبار جهانی نمی خواست تجربه انقلاب اسلامی ایران ، در پاکستان تکرار شود. آنها پشیمان بودند که چرا امام خمینی را در سال 42 به شهادت نرساندند ، چون اگر این کار را می کردند انقلابی به وجود نمی آمد ، لذا بر اساس آن تجربه گفتند که دیگر فرصت نمی دهیم که در پاکستان چنین وضعی ایجاد شود و لذا کسانی را که راهرو شهید عارف بودند مثل دکتر نخعی و محمد... را به شهادت رساندند تا افکار شهید جامه عمل به خود نپوشد. الان هم اوضاع مسلمان ها ، به خصوص شیعه در پاکستان ، خیلی پیچیده و خراب است. شهید عارف اگر الان زنده بود ، خیلی وضع فرق می کرد.
ایشان همیشه نظرش این بود که باید کار اساسی انجام داد. به هیچ وجه سطحی نگر نبود. در کنفرانسی که در لاهور به نام «قرآن و سنت» برگزار شد، من همراهشان بودم و در جلسات خصوصی هم شرکت می کردم. بعضی از دوستان نظرشان این بود که ما باید مثل یک حزب سیاسی ، به طور کامل وارد سیاست شویم. ایشان می گفت: «فرض کنید که الان دولت بیاید و اداره کشور را به ما بسپارد. آیا ما توانائی کار را داریم؟ نداریم. ما باید ابتدا کادرسازی و افراد را تربیت و آماده کنیم و بعد وارد میدان شویم.» از همه جنبه ها ، جامع فکر می کرد و می گفت باید خودکفا شویم. ایشان دفتری داشت که به مراجعات مردم پاسخ می داد. چند نفری در آنجا کار می کردند و ایشان باید به آنها حقوق می داد. شهید رهبر شیعیان پاکستان بود و مردم می آمدند و طبعا هزینه هائی داشت. درآمد هم که نداشت. ابتدا دفتری گرفته بود و اجاره می داد. حدود 30 هزار روپیه خرج دفترش بود. این مبلغ از طریق سید جواد هادی تامین می شد. من از ایشان پرسیدم: «چرا نمی خواهید از کسی کمک بگیرید؟ شما که برای خودتان نمی خواهید. برای نهضت می خواهید.» گفت: «من نمی خواهم وابسته به جائی و کسی بشویم. مردم ما باید یاد بگیرند که روی پای خودشان بایستند و از نظر اقتصادی وابسته به جائی و کسی نباشند.» لذا نظر ایشان این بود که ما باید روی پای خودمان بایستیم تا بتوانیم راهمان را ادامه بدهیم. آدم های هر کشوری باید روی پای خودشان بایستند و راهشان را پیدا کنند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 50
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان