ماهان شبکه ایرانیان

شهید مفتح در قامت یک پدر (۱)

گفتگو با خانم بتول مفتح درآمد   فرزند نخست شهید مفتح به دلیل فاصله سنی نه چندان با پدر، با او بیش از هر چیز ربطه ای دوستانه دارد

شهید مفتح در قامت یک پدر (1)

گفتگو با خانم بتول مفتح
درآمد
 

فرزند نخست شهید مفتح به دلیل فاصله سنی نه چندان با پدر، با او بیش از هر چیز ربطه ای دوستانه دارد. او به مدد روشن بینی و ارشادات آن شهید گرانمایه، توانست به رغم فضای سنتی حاکم بر قم به تحصیل خویش ادامه دهد، چیزی که در آن برهه کم سابقه بود.
خانم مفتح این گفتگو را پس از درخواستهای مکرر پذیرفت، زیرا در طول سالیان متمادی از شهادت پدر، سنت خانواده بر آن بوده است که تنها پسران از سیره پدر بگویند و لذا این مصاحبه از خواندنی ترین گفته ها در باب منش آن بزرگوار است.

کدام یک از ویژگی های پدر در ذهن شما برجسته تر است؟
 

مهربانی، ملاطفت، حوصله. بچه ها را خیلی دوست داشتند، با آن همه مشغله، کارهای مبارزاتی، تدریس، اداره امور مختلف و با توجه به این که تعداد بچه ها هم کم نبود، در خانه واقعا وقت می گذاشتند و به ما رسیدگی می کردند، یعنی حتی وقتی مریض می شدیم، داروهایمان را به ما می دادند، گاهی که بچه ها سرما می خوردند و حاضر نبودند مثلا آش بخورند، موقعی که پدر می آمدند، این کار را به عهده می گرفتند و مادر می گفتند، «خودتان می دانید و بچه ها» و پدر با شیوة خاصی، دارو و غذای ما را می دادند. حوصله عجیبی داشتند و با آن همه کار، برای ما وقت می گذاشتند، مخصوصا با دخترها که به رابطه صمیمانه با پدر نیاز دارند، رابطه عجیبی داشتند. من خودم الان در سنی هستم که دخترهایم بزرگ شده اند و در آستانه ازدواجند و می بینیم که حرفهایی را یک دختر به مادرش می گوید، ما چقدر راحت به آقاجان می گفتیم. مثلا موقعی که قرار بود خواستگاری بیاید، با من صحبت می کردند و توضیح می دادند و وقتی نگرانی یا اعتراض مرا می دیدند با مهربانی می گفتند «نترس ! فورا که تورا نمی برند! بنشین. گوش بده. دقت کن، من هم هستم و دقت می کنم و مراقب هستم که اشتباهی پیش نیاید.» و به این ترتیب نگرانی و اضطرابی را که مانع از دیدن و قضاوت صحیح می شد، ازبین می بردند. ایشان در همه مراحل از تحصیل و ازدواج گرفته تا مسائل دیگر، پیوسته به ما اعتماد به نفس می دادند و در عین حال که بسیار مراقب ما بودند، تصمیم گیری نهایی را به عهده خودمان می گذاشتند.

ظاهراً پدر شما به رغم مشکلات مختلف و خصوصا مضیقه های مالی ای که در اثر مبارزات و شیوه خاص زندگیشان پیش می آمد، در مورد تحصیل شما حساسیت ویژه ای داشتند و بهترین امکانات را برایتان فراهم می آوردند. در این زمینه نکاتی را بیان کنید.
 

در دوره تحصیل من، خانواده در قم بودند. در آن سالها، یعنی سال 46، درس خواندن دخترها چندان ساده نبود، مخصوصا اینکه پدرم روحانی بودند و طبیعتا جامعه حساسیت بیشتری روی ایشان وخانواده شان داشت. من فرزند اول خانواده بودم و باید سدشکن هم می بودم و پدرم در آن شرایط دشوار تنها شرطی که با من گذاشتند حفظ حجاب و رعایت آداب و شعائر اسلامی بود، می گفتند درست است که به دلیل این تصمیم در حوزه برای من مشکلاتی پیش می آید، ولی در صورتی که تو راه صحیحی را پیش بگیری و رفتار و اعمالت مطابق با موازین اسلامی باشد، من هر چیزی را تحمل می کنم، چون باید فرزندانم تا سطوح بالای تحصیلی پیش بروند.

شما تا چه سطحی پیش رفتید ؟
 

من تا دیپلم پیش رفتم که مسئله سپاه دانش پیش آمدو چون نمی توانستم سپاهی شوم، در دانشسرای مقدماتی ثبت نام کردم و قبول شدم.البته درآنجا هم مسئله حجاب را داشتم که بسیار سخت می گرفتند و خیلی مقاومت کردم، حتی امتحان آخر سال راهم نمی گذاشتند من سر جلسه بروم و می گفتند عمدا چادر سر کردی که تقلب کنی. من زیر بار برداشتن چادر نرفتم و گفتم اگر مرا در اتاق جداگانه ای با یک مراقب زن بگذارید، چادرم را آنجا بر می دارم و امتحان می دهم. بالاخره مجبور شدند این کار را بکنند و البته اهانتها و توهینهای فراوانی را تحمل کردم.

شما چه سالی به تهران آمدید؟
 

من بعد از ازدواج اصفهان بودم و سال 60 بود که به تهران آمدم.

بالاخره از شما امتحان گرفتند؟
 

بله. دانشسرا مقدماتی را گذراندم و دیپلم گرفتم و بعد در مدرسه عالی دختران، دانشگاه الزهرا فعلی، قبول شدم، اما در مصاحبه گفتند که باید چادرم را بردارم که زیر بار نرفتم، و از تحصیل انصراف دادم و بعد هم که مسئله ازدواج پیش آمد و به اصفهان رفتم.

از ماجرای خواستگاری و نقشی که پدردر انتخاب همسر آینده شما به عنوان یک مشاور داشتند، نکاتی را بیان کنید.
 

ما با خانواده شهید بهشتی در قم رفت و آمد زیادی داشتیم و شوهر من از بستگان ایشان بودند. در آن زمان خانه ما و شهید بهشتی و شهید باهنر و آقای هاشمی رفسنجانی در خیابان دولت در یک کوچه بن بست بود.آقاجان به قدری روی این مسائل حساسیت داشتند که اگر ضرورت ایجاب می کرد حتی به زادگاه کسی که خواستگاری کرده بود، می رفتند واز سوابق او و پدر و مادرش باخبر می شدند. خانم آقای بهشتی که خدا رحمتشان کند با شهید بهشتی پسرخاله و دختر خاله بودند. مادرهای آنها به تهران و برای دیدن مادر من آمدند و آنجا مرا دیدند و به شهید بهشتی گفته بودند که آقای مفتح چنین دختری دارد. یادم هست نوروز 50 بود که ما در قم بودیم، در آن ایام ما بین تهران و قم در رفت و آمد بودیم. در هر حال آنها به دیدن ما آمدند و بعد هم که آقای بهشتی به آقاجان اطمینان خاطر داده بودند که آقای پیشگاهی از بستگانشان هستند و مورد تایید ایشان. آقاجان از ایشان پرسیده بودند که اگر شما خودتان دختری به سن و سال دختر من داشتید،، حاضر بودید این مرد را به همسری دخترتان درآوردیدکه آقای بهشتی جواب مثبت داده بودند. آقاجان اطمینان خاصی به داریت و هوش آقای بهشتی داشتند.

از فضای محافل خانوادگی و دور هم جمع شدنهایتان بگویید.
 

فضای بسیار صمیمی و شادی بود. آقاجان به هیچ وجه مسائل بیرون از خانه را داخل خانه نمی آوردند. در مراحلی از مسیر مبارزاتی پدرم، حتی برخی از علما هم با ایشان درگیر بودند و بنابراین ایشان باید فشار روحی زیادی را تحمل می کردند، ولی کوچک ترین اثری از این فشارها در رفتار و سلوک ایشان در خانه مشهود نبود.

علمائی که اشاره کردید، به کدام یک از عملکردهای ایشان اعتراض می کردند؟
 

کارهایی مثل آوردن قرا از مصر و یا دعوت عبدالفتاح عبدالمقصود و امثالهم.

شما چطور از این مشکلات باخبر می شدید؟
 

از لابلای تلفنها و گفت و گوهای خصوصی با مادرم متوجه می شدیم، ولی ایشان واقعا حرفی نمی زدند و یا طوری رفتار نمی کردند که ما متوجه بشویم.

شما با این نگرانی پنهان از صدمه دیدن پدر چگونه کنار می آمدند؟
 

چون ایشان همیشه درگیر مبارزات و زندان تبعید بودند، بدیهی است که نگرانی داشتیم.

آیا از این نگرانیها چیزی به پدرتان می گفتید، یا تحمل می کردید؟
 

کمتر بروز می دادم و بیشتر در خودم می ریختم، اما آقاجان متوجه می شدند و دائماً به ما اطمینان خاطر می داند، یک شب خودم را به خواب زده بودم و آقاجان به مادر می گفتند مسئله ای را در مقابل بچه ها مطرح نکنید و نگذارید نگران شوند.

مادرتان چگونه این فشار را تحمل می کردند؟
 

صبر و مقاومت مادر، نظیر ندارد، به خصوص بعد از شهادت پدر، اگر نبود پایداری و درایت و صبر ایشان، واقعا ساختار خانواده دچار گسیختگی می شد. بعد از شهادت آقاجان، من خیلی بی قراری می کردم، ولی وقتی به تهران می آمدم و آرامش مادر را می دیدم، آرام می گرفتم. جالب من در اصفهان زندگی می کردم و معلم بودم. اول تعطیلات تابستانی که می شد به تهران و نزد آقاجان و مادر می آمدم و سه ماه و نیم می ماندم. شوهر همیشه به شوخی می گفتند من نمی دانم چه محبتی باید در حق تو بکنم که تو این قدر وابسته پدر و مادرت نباشی. بندة خدا هیچ حرفی نمی زد و من این مدت طولانی را در تهران بودم. هفته های آخر اقامتم در تهران، آقاجان راه می رفتند و می گفتند فقط یک هفته دیگر یا چند روز دیگر اینجا پیش ماست و خلاصه دقایق و ساعات باقیمانده را محاسبه می کردند.

شما به عنوان دختر بزرگ و فرزند بزرگ خانواده، محرم اسرار پدر بودید؟
 

ایشان به دلیل این که می دانستند من فوق العاده حساس هستم، بسیاری از مسائل را به من نمی گفتند، ولی تفاوت سنی من و آقاجان، بیست و یک سال بیشتر نبود و خیلی خوب حرفهای همدیگر را می فهمیدیم.

موقعی که اشتباه یا سهل انگاری می کردید، پدر چه واکنشی نشان می دادند؟
 

باور کنید که در مورد دخترها که پیش نیامد، همه ما به خاطر علاقه زیادی که به ایشان داشتیم سعی می کردیم کاری نکنیم که ایشان ناراحت شوند. اگر هم پیش می آمد در لحظات اول ابدا به روی خودشان نمی آوردند و بعد تذکر می دادند.

بی اعتنایی نمی کردند؟
 

من در مورد خودم چیزی به یاد ندارم. در مورد پسرها هم احترام و محبتی که وجود داشت، موجب می شد که مواردی برای تنبیه پیش نیاید.

شما هیچ کدام در درسهایتان نمره کم نمی گرفتید؟
 

اگر هم می گرفتیم آقاجان دعوا نمی کردند و می گفتند می دانم که نهایت سعی خود را کرده ای و دفعة بعد حتما بهتر می شود. مسئلة نمره، آن قدرها برای آقاجان مهم نبود. ایشان بیشتر به مسائل اخلاقی و پایبندیهای دینی ما توجه می کردند.

در مسائل خانوادگی چقدر با بچه ها مشورت می کردند؟
 

وقتی می خواستند تغییری در ساختمان خانه بدهند، نظرات ما را می پرسیدند و یا وقتی می خواستند برای سفر یا کار دیگری برنامه ریزی کنند، از ما نظرخواهی می کردند.

و این نظرات را در تصمیم گیریهایشان دخالت می دادند؟
 

تا جایی که مقدور بود بله.

از نظر شرکت در فعالیتهای پدر از جمله حضور در مسجد قبا خاطره ای دارید؟
 

من زیاد در تهران نبودم، ولی زمانی که می آمدم، همراه با مادرم و خواهرهایم شرکت می کردیم و در جریان سخنرانیها و مسائل بودیم. ماجرای مضروب شدن آقاجان بعد از نماز عیدفطر هم بود که عروسی خواهرم بود و مهمان از شهرستان داشتیم و آقاجان طبقه بالای خانه بودند و تمام بدنشان زخمی بود. وقتی که ما رفتیم جهیزیه خواهرم را بیاوریم، همه پله های خانه پر از آدمهای غریبه بود. ما اول نفهمیدیم موضوع از چه قرار است. فکر می کردیم آمده اند اثاث او را ببرند.

فکر می کردید طبق کشهای جهیزیه هستند؟
 

(می خندد) به هر حال اگر قبلا می دانستیم ماجرا از چه قرار است، لااقل بر می گشتیم سرخیابان.

عجب سخت است پدر مبارز داشتن.
 

(می خندد) بله زندگی مبارزاتی مشکلات خودش را دارد، ولی زندگی در کنار چنین پدران ارجمندی، کیفیت ویژه خود را دارد و به گونه ای است که تا فرزند چنین فردی نباشی نمی توانی آن را تجزیه کنی. مشکلات و اندوه و رنج خودش را دارد، اما شادمانیش هم با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. کنار چنین پدرهایی زندگی کردن،یک ساعت به صد ساعت زندگی در کنار دیگران می ارزد.

پدر شما چه کسی را بیش از همه دوست داشتند؟
 

بعد از حضرت امام (ره)، شهید مطهری را خیلی دوست داشتند و با شهید بهشتی هم که از دوره قم آشنا بودند.

از تهدیدهای گروه فرقان خبری داشتید؟
 

چون اصفهان بودم فقط اخبارش به من می رسید، ولی پیوسته نگران سلامت آقاجان بودم و به خصوص بعد از شهادت آقای مطهری، می دانستم که آقاجان وعده ای دیگر در معرض خطر هستند، ولی خود آقاجان به شدت مقید بودند که این نگرانیها به افراد خانواده منتقل نشود و محیط خانه بسیار آرام باشد. یادم هست که به آقاجان کلت داده بودند برای حفاظت از خودشان. آقاجان کلت را گذاشته بودند بالای یخچال. من گفتم آقاجان! کلت را به شما داده اند که از خودتان مراقبت کنید نه اینکه آن را بالای یخچال بگذارید! گفتند هر وقت کسی آمد که مرا بزند به او می گویم بایست بروم کلت را از بالای یخچال بیاورم!

چگونه از شهادت پدرتان باخبر شدید؟
 

من سر کلاس بودم و تدریس می کردم که خبر دادند شوهرم آمده اند. من آمدم دفتر و ایشان گفتند که باید به تهران برود. گفتم چه خبر شده ؟ گفتند کار دارند و بعد هم به تدریج گفتند که حادثه ای برای پدرم پیش آمده و یکی از پاسدارها زخمی شده. من به خانه آمدم و به خانم مطهری زنگ زدم و پرسیدم چه خبر شده ؟ ایشان گفتند اصلا نگران نباش. من الان از بیمارستان آمده ام و تیر به پای آقاجانت خورده و حالش خوب است. اصلا نمی گذاشتند من صدای رادیو را بشنوم. افراد به خانه ما رفت و آمد می کردند، ولی بسیار مراقب بودند که من متوجه نشوم. به تهران که رسیدم دائی من همراه برادرم هادی آمده بودند استقبال. پرسیدم هادی! آقاجان چطورند؟ گفت بیمارستان هستندو حالشان خوب است،گفتم پس برویم بیمارستان من آقاجان را ببینم، بعد برویم خانه. دائیم گفتند آقاجانت ممنوع الملاقات هستند. گفتم اگر حالشان خوب است پس چرا ممنوع الملاقات ؟ خلاصه مرا با این ترفند به خانه بردند و در آنجا با دیدن جمعیت و دسته متوجه موضوع شدم و دائی جان هم به تدریج موضوع را برایم توضیح دادند که چه اتفاقی افتاده. مادر شوهر و بستگان شوهرم که می خواستند از اصفهان به تهران بیایند و مشکی پوشیده بودند، من دائما می گفتم کسی حق ندارد سیاه بپوشد و آقاجان من طوریشان نشده. ته دلم می دانستم که اتفاقی افتاده، ولی دلم راضی نمی شد قبول کنم.

آیا پدرتان اهل گردش و مسافرت هم بودند؟
 

بله آقا جان بسیار مقید بودند که ما را سفر ببرند و اغلب به مشهد و همدان می رفتیم. خانواده پرجمعیتی بودیم و وقتی من ازدواج کردم دو تا ماشین داشتیم و راه می افتادیم و همیشه مشهد که می خواستیم برویم از جاده شمال می رفتیم. پدر انس عجیبی با طبیعت داشتند و به ما می گفتند بیایید از هوا لذت ببرید. ما گاهی غر می زدیم که اینجا با تهران چه فرقی دارد.

واقعا فرقی نداشت ؟
 

چرا، ولی بالاخره باید بچه ها همیشه غر بزنند و یک چیزی بگویند. آقاجان می گفتند حیف نیست این هوا و این طبیعت ؟

اهل ورزش بودند؟
 

پیاده روی خیلی می کردند. ما منزلمان خیابان دولت بود و آقاجان هر روز صبح پیاده از دولت تا تپه های قیطریه می رفتند و موقع برگشتن هم نان سنگک می خریدند و برای صبحانه به خانه می آوردند و این عادت پیاده روی را خیلی مقید بودند این اواخر هم که برایشان محدودیت ایجاد شده بود، در حیاط راه می رفتند و هنگامی که به دلیل مسائل امنیتی در حیاط هم نمی توانستند راه بروند، داخل ساختمان حدود سه ربع تا یک ساعت راه می رفتند. در تهران هم که بودیم هر جا دار و درختی بود،آقاجان ماشین را می زدند کنار و می گفتند بیایید هوا بخورید

پس با چنین پدری خیلی به شما خوش گذشته است.
 

خیلی، ولی حیف شد که زود رفتند

همه ما می رویم، هر یک در سنی و شرایطی. خدا کند این جور سرافراز زندگی کنیم و سرافراز برویم.
 

واقعا تنها چیزی که مایه تسلی ماست. همین است که پدر، خوب و درست زندگی کردندو سرافراز رفتند و باعث سرافرازی فرزندانشان شدند.

فرزند شهید مفتح بودن کم چیزی نیست.
 

اتفاقا این دقیقا دغدغه همه ماست که خدا کند فردای قیامت جلوی آقاجان سرشکسته نباشیم.

اگر بخواهیم پدر را در یک جمله توصیف کنید چه می گویید؟
 

ایشان هم پدر، هم معلم و هم دوست بودند.

صفت بارز ایشان بعد از مهربانی و تواضع که همه بر آن متفق القول هستند، به نظر شما چیست؟
 

ساده زیستی. البته ایشان از نظر تهیه وسایل رفاهی برای خانواده، بسیار مقید بودند، ولی ابدا تمایلی به تجملات نداشتند و ما را هم منع می کردند. یادم هست که یک بار ایشان اصفهان تشریف آوردند ومن و خانواده شوهرم را دعوت کرده و دو نوع غذا یعنی باقلاپلو و قورمه سبزی درست کرده بودم. آقاجان پرسیدند چرا دو جور غذا درست کردی ؟گفتم اسراف نکرده ام، همان برنجی را که برای این تعداد لازم بود نصف کرده و به نصف آن شوید و باقلا زده ام. اضافه بر میزان نبوده. ایشان گفتند اصولا نفس این کار درست نیست و از ساده زیستی به دور است. سعی کن به این جور کارها عادت نکنی. هر چه ساده تر، راحت تر و با آرامش بیشتر. ایشان به عنوان یک فرد متدین و مسلمان نهایت سعی خود را برای رفاه ما می کردند،ولی بسیار مقید بودند که دچار هیچ نوع تکلفی نشویم. هنگامی هم که می خواستیم ازدواج کنیم، ابدا دنبال تشریفات و مهریه و این صحبتها نبودند و در نهایت سادگی و بی تکلفی مراسم برگزار می کردند. واقعا به ساده زیستی معتقد بودند و دائما به ما تأکید می کردند که زندگی خود را ساده، پر از نشاط و دور ازتکلف نگه داریم. واقعا هیچ چیزی با سلامتی، سادگی، رضایت از آنچه داریم و شادمانی قابل مقایسه نیست و من این را به فرزندانم هم می گویم.

کدامیک از برادرهایتان از لحاظ ظاهر، سلوک و خلق و خو به پدرتان شبیه تر هستند؟
 

هر کدام یک یا چند ویژگی آقاجان را دارند، ولی آقاهادی چون لباس روحانیت بر تن دارد.به نظرمان از همه بیشتر شبیه آقاجان است. وقتی آقاجان را از دست دادیم، هادی هنوز نوجوان بود. وقتی که رفت پیش حضرت امام و این لباس را پوشید، همه مان احساس کردیم که خلا وجود آقاجان تا حدی پر شده است.

احساس می کنم شهدایی چون پدر بزرگوار شما، شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید باهنر و تمام شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی بسیار نزد خداوند ارج و قرب دارند که از فررزندانشان در جامعه با احترام و سرافرازی یادمی شود.
 

خدا کند که ما نزد آقاجان و سایر شهدا سرشکسته نباشیم. آقاجان تا وقتی که خودشان بودند که محور خانواده بودند، وقتی هم که به شهادت رسیدند، مادرمان انصافا وظایف ایشان را هم غیر از وظایف خودشان به عهده گرفتند.

در پایان این مصاحبه کمی هم از مادر بزرگوارتان بگویید.
 

ایشان در تمامی اوقاتی که پدر گرفتار زندان و تبعید بودند، سعی می کردند شرایط را طوری نگه دارند که آقاجان دغدغه نداشته باشند و با صبر و درایت و متانت، همه فشارها را تحمل می کردند. بعد از شهادت آقاجان هم خیلیها ازمادر خواستند که به مناسبتهایی سخنرانی کنند و فعالیتهای ایشان را ادامه بدهند، ولی مادرم گفتند رسیدگی به بچه ها و مراقبت از آنها نخستین وظیفه شان است، چون خواهر کوچکم هنگام شهادت پدر، هفت سال بیشتر نداشت و مادرم اعتقاد داشتند برای این که روح شهید از ایشان راضی باشد، باید همان راه قبلیشان را ادامه دهند و از فرزندان آن شهید مراقبت نمایند.

و انصافاً هم موفق بودند.
 

خدا کند ما شایسته این همه فداکاری و گذشت باشیم. آقاجان واقعا برای مادر فقط یک همسر نبودند، دوست و مشاور و پشتیبان بودند. ما می دانستیم که شهادت پدر چقدر برای مادر ناگوار است، ولی ایشان ابدا جلوی ما به روی خودشان نمی آوردند. وقتی که ما به مدرسه می رفتیم، گریه می کردند و ظهر که بچه ها بر می گشتند، انگار هیچ اتفاقی روی نداده بود. غذای بچه ها، رسیدگی به درسهایشان، تفریحاتشان، همه مرتب و منظم و روی روال قبلی بود. مادر در هیچ یک از برنامه هایی که برایشان می گذاشتند، شرکت نمی کردند و همه کوشش خود را مصروف ما کردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 14
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان