شهید صدوقی در قامت یک پدر(۲)

گفتگو با حجت الاسلام محمدعلی صدوقی آیا شهید صدوقی با علوم جدیده مخالفتی نداشتند؟   نه تنها مخالفتی نداشتند، بلکه اصرار داشتند که من حداقل زبان انگلیسی را باید خیلی خوب یاد بگیرم

شهید صدوقی در قامت یک پدر(2)
گفتگو با حجت الاسلام محمدعلی صدوقی

آیا شهید صدوقی با علوم جدیده مخالفتی نداشتند؟
 

نه تنها مخالفتی نداشتند، بلکه اصرار داشتند که من حداقل زبان انگلیسی را باید خیلی خوب یاد بگیرم. من نتوانستم خواسته های ایشان را برآورده کنم. ایشان در سال 41، 42 استاد زبان انگلیسی گرفته بودند که در منزل به ما زبان یاد می داد. ایشان موافق نبودند که یک طلبه، دروس دیگر را اصل بگیرد و دروس طلبگی را فرع، ولی معتقد بودند که ما باید در کنار دروس حوزوی، دروس دیگری را هم بخوانیم، به همین دلیل من تا دیپلم به صورت متفرقه دروس دبیرستانی را هم خواندم. یا مثلا وقتی می رفتیم رانندگی یاد می گرفتیم. نه تنها نهی نمی کردند که تشویق هم می کردند. دید بسیار وسیعی داشتند. ژست روشنفکری یا ژست ولایت مداری نداشتند، اما حقیقتا روشنفکر و ولایت مدار و ذوب در امامت و ولایت بودند و به واقع معتقد بودند.

یکی از ویژگی هائی که از ایشان نقل می کنند این است که شهید آیت الله صدوقی طلبه پرور بودند. آیا در مدرسه عبدالرحیم که شما در آنجا درس می خواندید، تدریس می کردند؟ نحوه برخورد ایشان با طلبه ها و تذکراتی که می دادند چگونه بود؟
 

با طلبه ها بسیار مهربان بودند و احترام فوق العاده ای برای کسی که لباس روحانیت بر تن داشت، قائل بودند. در پوشیدن لباس، تمیز بودن لباس، کوتاه بودن مو بسیار حساس بودند. موقعی که موی طلبه بلند بود، حساس بودند و با ملاطفت تذکر می دادند. حساسیت دیگری هم داشتند و آن هم این بود که کسی که لباس روحانیت دارد، خوب نیست ساعت به دستش ببندد. از ژولیدگی و کثیف بودن بسیار بدشان می آمد و در مورد رفتار بر سر سفره، اگر طلبه ای مراعات نمی کرد، به شکل ضمنی به او تذکر می دادند. اگر در خیابان می دیدند که یک روحانی سیگار می کشد، فوق العاده نگران می شدند و یا اگر حرکتی که مناسب یک روحانی نبود، می دیدند، تذکر می دادند. اوایل طلبگی من ایشان همیشه به مدرسه می آمدند و درس می دادند. معمولا کسی که خارج درس می دهد، دیگر سطح درس نمی دهد، ولی ایشان نه تنها سطح درس می دادند که لمعه و مکاسب و رسائل هم می گفتند.

آیا برای عموم هم درس داشتند؟
 

شب های جمعه درس تفسیر داشتند که جلسات سیاری بود و هر هفته در خانه کسی برگزار می شد. اول رسم بود که آداب خواندن قرآن و تجوید گفته می شد و رسم بود که یک ساعتی قرآن می خواندند و غلط یکدیگر را می گرفتند و بعد هم حاج آقا تفسیر می گفتند.

آیا در مورد واکنش ایشان نسبت به واقعه 15 خرداد 42 و دستگیری امام خاطره ای به یادتان مانده است؟
 

بله، من متولد 1328 هستم و حوادث قبل از آن را هم به یاد دارم. قبل از 15 خرداد، مسئله انجمن های ایالتی و ولایتی و رفراندوم انقلاب سفید بود. یادم هست که در قضیه انجمن های ایالتی و ولایتی که امام قیامشان را شروع کردند، حاج آقا اکثر شب ها با علمای یزد جلسه داشتند و درباره این موضوع صحبت می کردند و در روز 6 بهمن که رفراندوم شاه برگزار می شد، حاج آقا از منزل بیرون نرفتند. منزل ما در کنار روضه محمدیه (حظیره فعلی) بود و تا خیابان فاصله چندانی نداشت و صدای شعارهای جاوید شاه و امثال اینها به خانه می آمد. یادم هست که حاج آقا در اتاق نشسته بودند و وقتی این صداها آمد، اشک بر گونه های ایشان جاری شد و بسیار ناراحت بودند، طوری که سئوال برانگیز بود که نسبت به حرکت چهار نفر که علم و کتلی راه انداخته اند و شعار می دهند، ایشان چرا این طور عکس العمل نشان می دهند. جریان 15 خرداد که پیش آمد، ایشان از علمائی بودند که تصمیم گرفتند برای مسئله مرجعیت امام به تهران بروند و اگر اشتباه نکنم مرحوم صالحی کرمانی هم از کرمان آمدند و با هم رفتند. من خیلی کوچک بودم و موقعیت را تشخیص نمی دادم، ولی یادم هست که بزرگ ترها نگران بودند. یادم هست موقعی که حاج آقا داشتند را می افتادند، من گریه ام گرفت و در کوچه دنبال ایشان دویدم. ایشان مرا برگرداندند و گفتند: «گریان توی کوچه نیا.» ایشان جزو اولین کسانی بودند که به تهران رفتند و تلاش فراوانی برای مرجعیت امام کردند که به واقع اگر تلاش های ایشان و سایر علما و روحانیون نبود، بحث محاکمه صحرائی امام مطرح شده بود و با حضور علما بود که جلوی این فاجعه گرفته شد.

فعالیت های سیاسی و مبارزاتی شهید صدوقی از سال 42 تا 57 به چه نحو بود؟
 

پس از آبان 43 که امام دستگیر و تبعید شدند، خفقان سنگینی بر تمام کشور حکمفرما شد و هیچ کس جرئت اینکه نام امام را بالای منبر ببرد، نداشت، ولی آیت الله صدوقی ارتباطات گسترده ای به خصوص در زمینه رساندن وجوهات به امام داشتند که اتفاقا رژیم هم نسبت به این قضیه خیلی حساس بود. ایشان به گونه های مختلف سعی داشتند که این حمایت را از امام داشته باشند، مکاتباتی را با امام انجام می دادند که متاسفانه نتوانستیم آنها را نگه داریم.

شهید صدوقی در قامت یک پدر(2)

ارتباط تلفنی هم داشتند؟
 

خیر، در آن زمان ارتباط تلفنی اساسا کم بود و امام هم مایل نبودند که ارتباطات به صورت تلفنی باشد. حتی
اعلامیه هائی که امام می دادند، برای پاریس خوانده می شد و ما هم از آنجا می گرفتیم و ضبط می کردیم.

یکی از مراکز عمده ضبط و ثبت و پخش اعلامیه های امام، یزد بود. در این مورد توضیح بیشتری بدهید.
 

شاید اولین یا عمده ترین جای نشر اطلاعیه های امام، یزد بود. رویه هم این گونه بود که در نجف اطلاعیه ها را برای تیمی که در پاریس بودند می خواندند. گروه هائی که معمولا در اطراف بنی صدر آنها را برای ما می خواندند و ما هم بلافاصله به صورت دستنویس یا تایپ در می آوردیم. اوایل خیلی برای تکثیر آنها مشکل داشتیم. یکی از برادرها گفت: «در یکی از مدارس جنوب شهر دستگاه استنسیل هست. آیا اجازه هم بروم بیاورم؟» حاج آقا گفتند: «اگر می توانی برو و بیاور» که شبانه رفت و آورد. به سختی اعلامیه ها را تکثیر می کردیم تا بعد که یکی از یزدی های متمول مقیم تهران یک دستگاه زیراکس تهیه کرد و به شکلی به ما رساند و ما در زیرزمین خانه تعبیه کردیم و کارمان راحت شد. به سه چهار نفر هم بیشتر نمی شد اطمینان کرد. حاج آقا خیلی بی محابا عمل می کردند، ولی ما احتیاط می کردیم. یادم هست یک بار رفته بودم قم یا جای دیگری و به هر حال یزد نبودم و اعلامیه ای از حضرت امام آمده بود که ضبط و تایپ کرده بودند، اما چون من نبودم، به جای امروز، فردا چاپ شده بود. حاج آقا شب بالای منبر به همه خبر داده بودند که این اعلامیه دیروز رسید، ولی ببخشید چون محمدعلی نبود، امروز تکثیر شد و دیر شد! ما همگی گفتیم حاج آقا! چنین چیزی را که بالای منبر نمی گویند. ایشان می گفتند مهم نیست. به هر حال ما در آن زیرزمین، اعلامیه ها را تکثیر می کردیم. گاهی هم دستگاه را خاموش می کردیم که داغ نکند. یک بار اعلامیه ای از طرف امام برای نیمه شعبان آمده بود و امام گفته بودند چراغانی و جشن نباشد و عزای عمومی اعلام کردند. احمدآقا تاکید کردند که امام گفته اند آقای صدوقی حتما یادداشتی روی آن بگذارند و برای علمای بلاد بفرستند. در آن زمان جو به خصوصی درست شده بود، مخصوصا انجمن حجتیه و اطرافیان آنها روی این امر، حساسیت زیادی داشتند و جوسازی های شدیدی کردند. یک بار از احمدآقا پرسیدم: «اصرار امام بر یادداشت آیت الله صدوقی بر این اعلامیه چی بود؟» احمدآقا گفتند:« امام معتقد بودند شاید عده ای در اینکه شخص من اعلامیه را داده ام، تشکیک کنند.» در آن موقع ارتباطات هم که مثل حالا نبود که بتوانند به آسانی از شخص امام استعلام کنند، لذا امام خواسته بودند شخص معتبر و شناخته شده ای بر آن یادداشتی بنگارد که در صحت اعلامیه تردید ایجاد نشود.

در اسناد ساواک آمده که در مورد این اعلامیه، آیت الله صدوقی نسبت به امام افکار تندتری داشتند. واقعاً همین طور بود؟
 

در چند مورد به این شکل بود که زودتر و جلوتر از امام حرکت کردند.

چگونه در مورد صحت و سقم اعلامیه ها یقین پیدا می کردید؟
 

در این مورد اتفاقا خاطره ای یادم هست. یکی بار اعلامیه ای را گفتند که امام داده اند و ضبط شده. من کمی به آن شک کردم، ولی حاج آقا یقین داشتند که از امام نیست. اطلاعیه بسیار تند بود و بوی خون از آن می آمد. نمی دانم در تاریخ قمری آن نکته ای بود یا جای دیگری که من شک کردم. اعلامیه را به حاج آقا دادم. ایشان خواندند و گفتند این اشتباه است و این متن هم نباید نوشته امام باشد. ممکن است بخواهند در مورد صحت اعلامیه ها شک ایجاد کنند و ساواک این را داده، چون اگر اعلام می شد، طبیعتا امام تکذیب می کردند و می گفتند مال من نیست و به این ترتیب تردیدی در مورد تمام اعلامیه های ایشان ایجاد می شد. حاج آقا گفتند:«قبل از اینکه این اعلامیه را به کسی بدهی، به شکلی با نجف ارتباط پیدا کن و بپرس.» از یزد نمی شد با نجف تماس گرفت، زنگ زدیم به تهران و ایشان با نجف تماس گرفت و مشخص شد که اعلامیه مربوط به امام نیست و جعلی است.

آیا سابقه دیگری هم وجود داشت که در اعلامیه های امام دست برده باشند و آیا در این مورد، مشخص شد که کار ساواک است؟
 

خیر، من سابقه دیگری را به یاد ندارم و در این مورد هم حاج آقا مطمئن بودند که کار ساواک است تا در مورد صحت اعلامیه ها شک ایجاد کنند و تاثیرگذاری آن را از بین ببرند. در بعضی از حادثه ها، از جمله سینما رکس آبادان، به محض اینکه این خبر رسید حاج آقا گفتند: «من می دانم که این کار خود دولت است.» و قبل از اینکه حضرت امام واکنشی نشان بدهند، حاج آقا اعلامیه بسیار تندی دادند. شاید هم در اسناد ساواک این اعلامه باشد. در این اعلامیه حاج آقا کلا گناه این حادثه را به گردن دولت انداختند. یادم هست احمدآقا می گفتند یکی از دلائلی که امام این کار را کار دولت می دانستند، اطلاعیه حاج آقا و شهادت ایشان بر این حادثه بوده است.

ارتباط امام با شهید صدوقی دو جور ترسیم شده است. یکی رابطه دو دوست که بخشی از دوران تحصیل را با هم گذرانده بودند و بعد هم دورا دور ارتباط داشتند و دیگری رابطه مراد و مریدی که در نامه های ایشان به امام هم متجلی است. به نظر شما کدامیک از این دو تفسیر واقع بینانه تر است؟
 

با توجه به زمان ها و موقعیت ها، هر دو برداشت درست است. حاج آقا در خاطراتشان می نویسند از همان روزهای اولی که به قم رفتم، با امام آشنا شدم و این آشنائی به یک دوستی صمیمی تبدیل می شود. از نظر سنی حدوداً هفت سال با هم فاصله سنی داشتند و این طور که خود حاج آقا می گفتند سفرهائی با هم می رفتند و گاهی شبانه روزها با هم بودند. این صمیمیت تا آخر عمر داشت. اما رابطه مراد و مریدی در بحث رهبری و ولایت مطرح است. حاج آقا در این بعد نهایت دقت را داشتند که هر چه را که مورد رضایت امام هست، دقیقا عمل کنند.

شهید صدوقی تقید داشتد که به رغم کهولت و بیماری در جبهه ها حضور داشته باشند. در این مورد چه خاطراتی دارید؟
 

دو تا خاطره را بیان می کنم. تابستانی بود و شهید صدوقی در جبهه بودند. جبهه رفتن ایشان هم داستان های مفصل و خاصی دارد. قرار می شود به مریوان بروند و در آنجا عده ای منتظر ایشان بودند. حاج آقا خیلی به استخاره معتقد بودند. استخاره می کنند و بد می آید و نمی روند. بعدا متوجه می شوند که اگر در آن لحظه حرکت می کردند، برنامه ای در جاده چیده بودند که حاج آقا و تمام گروهی که همراه ایشان بودند، در کمند ضد انقلاب قرار می گرفتند. هر وقت حاج آقا به جبهه می رفتند، در سنگرها می رفتند، گاهی روزی چند سخنرانی در سپاه و ارتش می کردند.
یک بار هم از جبهه آمدند به تهران. پرسیدم: «آقاجان! چقدر تهران می مانید؟» گفتند: «یزد خیلی گرم است و من هم خیلی خسته ام و می خواهم ده پانزده روزی اینجا بمانم.» ما خیلی خوشحال شدیم. فردا صبح ساعت 9و 10 بود که گفتند: «بلند شو برویم سری به امام بزنیم.» رفتیم و در بین صحبت، امام پرسیدند: «آقای صدوقی! کی تشریف می برید یزد؟» این سئوال خیلی عادی بود. حاج آقا عرض کردند: «فردا می روم.» من تعجب کردم، چون روز قبل به من گفته بودند می خواهم ده پانزده روز بمانم. حالا در برابر سئوال امام می گفتند فردا می روم. تمام مدت هم با هم بودیم و حادثه ای اتفاق نیفتاده بود. ادب اقتضا می کرد که در حضور امام، این تناقض را از حاج آقا سئوال نکنم. به حیاط کوچک امام که رسیدیم گفتم: «شما که قرار بود ده پانزده روز اینجا بمانید. پس چه شد؟» گفتند: «از این سئوال امام متوجه شدم که ایشان مایلند در این ایام، من یزد باشم.» گفتم: «ایشان شاید همین طوری پرسیدند.» حاج آقا گفتند: «خیر! نحوه سئوال ایشان به گونه ای بود که من باید در یزد باشم.» زمان شلوغی های بنی صدر و این گونه مسائل بود. خلاصه هر چه کردیم حاج آقا حاضر نشدند، بمانند و به یزد رفتند.
حتی زمانی که نظر فقهی ایشان هم با امام یکسان نبود، صددرصد از نظر امام پیروی می کردند. یادم هست پس از فتح خرمشهر در جلسه ای خصوصی کسی از ایشان پرسید تکلیف جنگ چه می شود؟ ایشان گفتند: «به نظر من دیگر ادامه جنگ توجیهی ندارد. ما دشمن را عقب رانده و سرزمین های اشغالی مان را پس گرفته ایم.» ولی همین مطلبی را که با این قاطعیت بیان کردند، وقتی دیدند که نظر امام این است که جنگ ادامه پیدا کند، حتی یک بار هم ندیدم که روی این مطلب ان قلتی بگذارند و حرفی بزنند. پیوسته پا به رکاب بودند که به جبهه بروند.

در قضایای بنی صدر و بازرگان، شهید صدوقی از قبل از انقلاب با اینها ارتباط و از آنها شناخت داشتند. در دورانی که امام هنوز از این دو حمایت می کردند، آیت الله صدوقی انتقاداتشان را از آنها صراحتا بیان می کردند و قبل از انتخاب بنی صدر هم گفته بودند که من تمایلی به انتخاب او ندارم. اولا بینش ایشان نسبت به این دو از کجا نشأت می گرفت و روی چه شناختی این برداشت را داشتند و ثانیا با توجه به اینکه اشاره کردید که شهید صدوقی ذوب در ولایت بودند، چگونه در این مقطع نظری خلاف نظر امام را اعلام کردند؟
 

ایشان برخورد بسیار تندی با موضع گیری های دولت موقت داشتند و در مورد بنی صدر هم اساسا با ریاست جمهوری او موافق نبودند و در ملاقاتی که در پاریس با بنی صدر داشتند، برداشت مثبتی از او نداشتند و در او خصوصیاتی را یافته بودند که شاید نتوان دلایل منطقی برایش آورد، ولی حاج آقا قیافه شناسی و چهره شناسی خاصی داشتند که من در دیگران ندیده بودم. یادم هست که یکی از افرادی که در دوره دولت موقت مسئولیت خیلی بالائی هم داشت، جلسه ای با حاج آقا داشت و صحبت کرد. حاج آقا وقتی بیرون آمدند گفتند: «من سراندرپای وجود این آدم را ضدیت با روحانیت دیدم.»
گفتیم: «آقا این طور نیست»، ولی بعدها موارد مکرری را از او دیدیم و متوجه شدیم که اعتقادی به روحانیت ندارد. بر اساس همین آدم شناسی بود که حاج آقا در مورد بنی صدر و بازرگان مصاحبه های تندی داشتند. البته در آن موقع صراحت و شجاعت زیادی می خواست که کسی آن طور موضع گیری کند، مخصوصا در مورد بنی صدر که اکثر روحانیون از او حمایت کرده بودند و از حاج آقا انتظار می رفت که از بنی صدر حمایت کنند. حتی در یزد عده ای به حاج آقا گفته بودند که آقای حبیبی در برابر بنی صدر، شانس موفقیت ندارد و حاج آقا گفته بودند که من باید تکلیفم را انجام بدهم و قرار نیست از کسی حمایت کنیم که رای بیاورد. حاج آقا وقتی در موردی به یقین می رسیدند، حتی با خود امام هم در این مورد صحبت می کردند. یادم هست جلسه ای با حضور ائمه جمعه تشکیل شده بود، پس از رفتن آنها، حاج آقا نشستند و من متوجه شدم که با امام کاری دارند. من هم باید قاعدتا جلسه را ترک می کردم، ولی روی کنجکاوی ماندم و حاج آقا هم چیزی نگفتند. حاج آقا حدود 20 دقیقه ای در مورد وضع موجود کشور و جریان بنی صدر با ایشان صحبت کردند و گاهی از شدت نگرانی، صدایشان هم کمی بالا می رفت. امام هیچ حرفی نزدند تا حاج آقا صحبت هایشان تمام شد و آخر سر فقط یک جمله فرمودند و گفتند: «خیلی ناراحت نباشید. این مسئله یک روز بیشتر کار ندارد. مردم با ما هستند یا با انقلاب هستند؟ مردم با انقلاب هستند...» حاج آقا حرفی نزدند و از پله ها که آمدیم پائین، گفتند: «بار سنگینی را روی دوشم احساس می کردم و با این جمله امام، سبک شدم.» یادم هست که بعد از عزل بنی صدر، حاج آقا گفتند: «امام فرمودند یک روز بیشتر کار ندارد، این که یک ساعت هم بیشتر کار نداشت. کدخدا را به این راحتی از یک ده بیرون نمی کنند.»

درباره سفری که به پاریس داشتند، خاطراتی را ذکر کنید.
 

حاج آقا خودشان قصد داشتند که به پاریس بروند، ولی مرحوم احمدآقا هم تلفن زدند و گفتند که امام خواسته اند که ایشان بیایند تا در پاره ای موارد با هم صحبتی داشته باشند. حاج آقا که می خواستند عازم شوند، یکی از افراد بلندپایه رژیم که یک وقتی هم صحبت نامزدی برای نخست وزیرشدنش بود به نام پیراسته، اجازه خواست که نزد حاج آقا بیاید و از طرف شاه، پیغامی را برای امام به حاج آقا بدهد. حاج آقا در پذیرفتن او مردد بودند و تصمیم گرفتند با شهید دکتر بهشتی مشورت کنند و لذا به من فرمودند که نزد ایشان بروم. تلفن زدم و دکتر بهشتی فرمودند فردا ساعت 10 شما را می بینم. من فردا راه افتادم و اتفاقا ده دقیقه زود رسیدم. یکی از بارزترین ویژگی های شهید بهشتی، وقت شناسی ایشان بود. خودشان در را باز کردند و مرا به اتاقی راهنمائی کردند و گفتند که جلسهی دارند و راس ساعت 10 خواهند آمد که همین طور هم بود. وقتی مسئله را مطرح کردم. ایشان فرمودند: «صرف گرفتن پیغام از کسی و رساندنش به فرد دیگری اشکال ندارد، مسئله تمکین یا عدم تمکین از آن سخن است.» به هر حال قرار شد آقای پیراسته به دیدن حاج آقا بیایند که قرار ملاقات در منزل یکی از بستگان در نارمک گذاشته شد. خانه دو طبقه بود و حاج آقا از مهمانشان در طبقه بالا پذیرائی کردند. داماد ما یک بار رفت چای ببرد و وقتی برگشت، دیدم هم ناراحت است و هم خنده اش گرفته. گفتم: «چه شده؟ موضوع از چه قرار است؟» گفت: «چای را که بردم، دیدم حاج آقا دارند درباره غسل و انواع آن شرح مبسوطی می دهند و متوجه نشدم که منظورشان چه بود.» پیراسته که رفت، از حاج آقا سئوال کردم: «موضوع از چه قرار است؟» گفتند: «وقتی آمد، دیدم خیلی ژست نخست وزیری گرفته، خواستم یک کمی او را از جائی که بود پائین بیاورم و بعد با او صحبت کنم.» به هر حال وقتی او پرسیده بود که آیا من هم حاج آقا را در سفر پاریس همراهی می کنم یا نه، حاج آقا گفته بودند: «از الطاف شما، ممنوع الخروج است!» او گفته بود که چند روز بعد بروم و گذرنامه ام را بگیرم که همین کار را کردم و از ممنوع الخروجی درآمدم! به هر حال حاج آقا سه چهار روز قبل از من به پاریس رفتند. موقعی که می خواستم به پاریس بروم، باز همین آقای پیراسته آمد و گفت که من نامه ای برای امام نوشته ام که چون خطم خوب نیست، نامه را تایپ کرده ام و ان شاء الله که اسائه ادبی نباشد و شما عذرخواهی کنید. من هم نامه را به پاریس بردم و جوان هم بودم و متوجه نبودم که هر پیغامی را نباید داد. نامه را که دادم به امام عرض کردم که ایشان عذرخواهی کرده که نامه را تایپ کرده، امام فرمودند: «خطش ایراد نداشت، مطلبش بد بود.» من از اخم ایشان و حرکت دستشان فهمیدم که موضوع نامه برایشان مطلوب نبوده است.

نگاه شهید صدوقی به تبلیغات انتخاباتی چه بود؟
 

یادم نیست که ایشان برای انتخابات مجلس خبرگان خودشان تبلیغی کرده باشند. دیگران این کار را برایشان کردند، ولی خودشان خیر، ولی در انتخابات که من خواستم شرکت کنم، واقعیت این است که در سخنرانی هایشان مرا تائید کرده بودند.

حضرت عالی امام جمعه هستید و راه پدرتان را ادامه ی دهید. روش ایشان برای اقامه نماز جمعه چه بود؟
 

ایشان مقید به غسل جمعه بودند، چون یکی از مستحبات موکد است. در روایتی دیدم که حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرموده بودند اگر پول هم برای تهیه آب برای غسل جمعه نداری، غذای آن روزت بفروش و آب تهیه کن. حاج آقا بسیار مقید به غسل جمعه بودند. ایشان حافظه بسیار قوی داشتند و محفوظاتشان از آیات، احادیث، ادعیه و داستان های شیرین تاریخی فوق العاده بود، ولی با وجود معلومات زیاد، در منبرها بحث های سلسله وار را دنبال نمی کردند و منبرهایشان حالت جُنگ گونه داشت و بیشتر مسائل روز را مطرح می کردند. اصولا به ادعیه فوق العاده معتقد و بسیاری از آنها را حفظ بودد. صبح ها که برای نماز می رفتند، بیش از یک ساعت راه می رفتند و در آن فاصله دعا می خواندند. یادم نیست که قبل از رفتن به منبر، چندان مقید به مطالعه باشند، حتی در ماه رمضان ها هم که منابر ایشان دو سه ساعت طول می کشید، به راحتی درباره مسائل گوناگون صحبت می کردند و بیانشان برای هیچ کس خسته کننده نبود. حتی در این اواخر که بیماری قندشان شدید شده بود و دچار تکرر ادرار شده بودند، گاهی بالای منبر که بودند عبا و عمامه را می گذاشتند و برای تجدید وضو می رفتند و جالب اینجاست که مردم از سرجایشان تکان نمی خوردند تا ایشان بر می گشتند و معلوم بود که به رودربایستی ایشان نمی نشستند و منبرهای به این طولانی برایشان جذاب بود. مردم با ایشان حالت یگانگی و سادگی عجیبی داشتند. شاید برای دیگران قابل قبول نباشد که وسط منبر حتی بخواهند بروند و آب بخورند، ولی ایشان به قدری با مردم صمیمی بودند که به راحی می رفتند و تجدید وضو می کردند و بر می گشتند و قضیه خیلی هم طبیعی بود.

هدف ایشان از نگارش نامه به سران کشورهای دیگر چه بود و بازخورد آن چه بود؟
 

ایشان در این موارد با ما صحبتی نمی کردند، ولی کلا از شیوه ایشان این گونه استنباط می کنم که این کار را بر اساس ادای تکلیف انجام می دادند.

واکنش ایشان نسبت به شهادت شهدای محراب چه بود؟
 

می گفتند همین روزها نوبت به من هم می رسد و در واقع، مسئله برایشان بدیهی بود.

از آخرین دیدارتان با شهید صدوقی برایمان بگوئید.
 

دیدار من با حاج آقا می فاصله پیدا کرد، چون من نماینده مجلس و ساکن تهران بودم. ما چون مقلد امام بودیم و ایشان تهران را بلاد کبیره می دانستند و ماه رمضان بود، من ده روز در مجلس قصد اقامت کرده بودم. بعد از ظهر آن روز بود که حاج احمد زنگ زد. البته برداشت من از صحبت های ایشان این نبود که حاج آقا شهید شده اند و خیلی عادی گفتند نظر امام این است که شما بروید و احوالی از آقا بپرسید. من بلیت هواپیما گرفتم و وقتی به یزد رسیدم، متوجه موضوع شدم.

آیا بعد از شهادت شهید صدوقی، از ایشان کمکی هم گرفته اید؟
 

قطعا بین پدر و پسر ارتباط روحی هست، ولی وقتی از مردم عادی داستان هائی را درباره ایشان می شنوم، می بینم شاید لیاقت آنها را نداشته ام و یا شاید انتظارم بالا بوده است. آقای صدرالساداتی می گویند هروقت مشکلی دارم، فاتحه ای برای حاج آقا می خوانم و کمک می کنند. مردم یزد از این داستان ها زیاد دارند.

برخورد شهید صدوقی نسبت به کسانی که در اوایل انقلاب تندروی می کردند، چه بود؟
 

ایشان با هیچ نوع رفتار خارج از قاعده و با تندروی موافق نبودند، مخصوصا با موضع گیری هائی که علیه افراد به صرف متمول بودن یا داشتن یک پست می شد، مثلا رئیس شهربانی یزد به نسبت شغلی که داشت، تندروی نکرده بود، اما خیلی ها صرفا به دلیل شغل او، درصدد آزارش برآمدند. حاج آقا از او دفاع کردند و گفتند به صرف جملاتی که گفته، نمی شود او را محاکمه کرد. ایشان ماشین و راننده ای گرفتند و شبانه او را از یزد خارج کردند که صدمه نبیند و بعدها هم به او مسئولیت دادند. یا مثلا شهرداری که حاج آقا گفتند کارش خوب بوده و او را نگه داشتند و بعد هم که بازنشسته شد، در سال 77 رئیس شورای شهر شد و دو سال پیش فوت کرد. یا آقای دبیران که قبل از انقلاب فرماندار یزد و بسیار متدین و فهمیده و دانشمند بود. حاج آقا در همان دوران بسیار به ایشان احترام می گذاشتند و بعد از انقلاب هم حاج آقا خواستند که خود ایشان بیاید و استاندار شود.

اگر نکته ای باقی مانده، ذکر کنید.
 

در زمان طاغوت استانداری به یزد آمده بود که وزنه بردار هم بد و شاخ و شانه می کشید. روزی کسی را نزد حاج آقا فرستاد که ن روزی 20 لیتر شیر می خورم و 120 کیلو وزنه بر می دارم و خلاصه آدم عادی نیستم که بشود هر حرفی را درباره ام زد. حاج آقا پاسخ او را به جمع و منبر خودشان احاله دادند و در شبی که مسجد شلوغ هم بود، بالای منبر گفتند: «دولت علیه برای ما استاندار وزنه برداری فرستاده که به ادعای خودش روزی 20 لیتر شیر می خورد و 120 کیلو وزنه بر می دارد. بهتر بود دولت به جای او، برای ما یک گاو می فرستاد که روزی 50 لیتر شیر بدهد و 50 کیلو بار ببرد که برایمان مفیدتر می بود.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر