درگفت گو با حضرت آیت الله مصباح یزدی حفظه الله «نشست دوم»
با توجه به اینکه رسالت خطیر پیامبران، تربیت دینی انسان ها بوده است،بفرمایید محور اصلی این تربیت دینی چه بوده وما چگونه می توانیم در جریان تربیت دینی از آن استفاده کنیم؟
ما باید به دو نکته توجه کنیم: از یک نظر می توان گفت وجود انسان، که قوام وانسانیتش به وجود روح وروانش است، ساحت هایی دارد. یک ساحت سطحی که قابل رؤیت ،لمس وقابل ارتباط سطحی وابتدایی است ودررفتارهایش جلوه می کند، ویک ساحت زیرین که منشأ رفتار می شود ودو شاخه دارد:یک شاخه از سنخ علم وادراک که کشف واقعیت می کند وشاخه دیگر میل وگرایش که زمینه اراده را فراهم می کند.دراین ساحت، علم وشناختی که برای انسان حاصل می شود، درنتیجه ادراکات حسی اوست. عامل انگیزشی رفتار که اراده انسان را شکل می دهد غرایز است ؛ احساس نیاز به خوراک یا سایر نیازهای فیزیولوژیک. اندکی فراتر، سایر نیازهای روانی، ساحت عمیق تری دارند که انسان های سطحی وعادی بدان توجه نمی کنند، ساحتی که می توان گفت گاهی به هوایی ابری یا غبار آلود می ماند که چیزی در آن مشخص نیست وباید آنجا نوری بتابد وروشن شود .دراین ساحت زمینه شکل گیری یک نوع ادارکی غیر از ادارکات حسی وجود دارد؛ ولی دربسیاری از مردم توأم با ابهام وتیرگی است؛ اما آنجا هم ادراک می تواند عقلانی باشد. منظورمان از ادراک عقلانی چیزهایی است که فکر می کنیم از ویژگی های انسان است.درحیوانات چنین ادراکاتی را سراغ نداریم. به هر حال یک سطحی است که می تواند ادراک آگاهانه ای داشته باشد از هستی، از خود شخص واز چیزهایی که با وجود انسان ارتباط دارد.در بخش اراده نیز یک اراده آگاهانه ای ناشی از تفکر، محاسبه وسنجش نفع وضرر وجود دارد .همه ی مردم این گونه نیستند که درتمام حرکات وسکناتشان محاسبات دقیقی داشته باشند.وتصمیم جدی شان مبتنی براین باشد که این کار صد در صد به نفع ماست. معمولاً ادراکات غریزی درانسان پیدا می شود وبر اساس همین احساس نیاز اقدام به انجام کاری می کنند اگر سنجشی نیز باشد، بسیار محدود است؛ مانند اینکه فرض کنید حیوانی می خواهد علف بخورد و دشتبان چوبی بلند می کند،آن حیوان محاسبه می کند که این چوب خوردن صرف نمی کند، سرش را بر می گرداند واز آنجا می رود. انسان هایی که هنوز ساحت اصلی انسانیت رادرک نکرده اند، این گونه اند؛ اگر چوب قانون نباشد ، قانون را رعایت نمی کنند. شاهدش این است که به محض اینکه بفهمند قانون نیست، خودشان را یله ورها می بینند. حتی درپیشرفته ترین ومتمدن ترین جوامع نیز اگر یک روز یا یک شب برق نباشد، هرج مرج ایجاد می شود وفروشگاه ها را غارت می کنند واین مانند همان چوبی است که دربرابر حیوانی بلند می کنید. وقتی چوب را می بیند برمی گردد وچوب را که زمین بگذارید دوباره می آید. محاسبه او همین اندازه است که درد چوب صرف نمی کند. با این حال، اگر خیلی گرسنه باشد چوب نیز مانعش نمی شود ساحت اصلی انسان که قوامش به تعقل ، فکر، محاسبه وسنجیدن نفع و ضرر است از یک طرف ودرک آگاهانه عقلانی- نه تنها درک ناشی از یک ادراک حسی - از طرف دیگر، بیانگر آن است که سنخ این موجود با سایر حیوانات تفاوت جوهری دارد.
ساحت های وجودی انسان ،لایه های متعددی دارد. گاهی کسانی که می خواهند تأثیراتی برفرد یا جامعه ای بگذارند، تأثیرشان درهمان لایه دومی است؛ یعنی چیزهایی را ارائه می دهند که غرایزشان را تحریک کند وهیجاناتی در آنها پیدا شود ولذت های حسی آنی ببرند. در ادراک وشناختشان نیز درحد شناخت های حسی شان تأثیر می گذارند.کسانی نیز هستند که می خواهند در فرد یا گروهی تصرف های بنیادی بکنند وانسانی متکامل بسازند،نه اینکه تنها رفتار ظاهری شان را تغییر دهد. با توجه به این مقدمه، دربرخی افراد، تنها چیزی که منشأ حرکات شان می شود،همین لذت های حسی است؛ این شخص کانه ناخودآگاه قضاوتی دارد که غیر از لذت های حسی، ارزش دیگری وجود ندارد. وقتی به چنین شخصی که دنبال لذت های حسی است می گویند چطور شما همیشه دنبال لذت های چشم، گوش، دست، زبان ، شکم ومادون شکم هستید، می گوید کل لذت ها همین است .چنین فردی بدون هیچ فکری، یک گرایش ماتریالیستی ویک مکتب مادی را پذیرفته است ودرکی ندارد که آیا غیر از ماده چیزی هست یا نیست تا آگاهانه تصدیق یا انکارکند. اصلاً به آن ساحت وارد نمی شود؛ ولی گویا قضاوت مبهمی درباره این موضوع دارد.به تعبیر دیگر، گرایش کافرانه ای دارد.
موجودی که فقط شناخت واراده اش تابع عوامل حسی باشد، نوعی حیوان است.منتها یک حیوان تمیزتر وخوش ظاهرتر. اگر کسی بخواهد واقعاً انسان بسازد، باید درآن لایه ی زیرین افراد نفوذ وپایه فکر آنها را عوض کند؛یعنی فکر عقلانی به او بدهد.کسانی که درحد ظاهر مانده اند، حاضر نیستند دراین باره فکری بکنند، می گویند کار دارم، چک وسفته ام مانده است. یا فلان نیاز حسی ومادی دارم.اگر کسانی بخواهند انسان بسازند، باید این انسان را به آن لایه انسانی بکشاند واو را وادار به تفکر کنند. قرآن کریم می فرماید:ان شر الدواب عند الله الصم البکم الذین لا یعقلون.(2) دوتا «ان الشرالدواب» داریم یکی ان شرالدواب عند الله الذین کفروا فهم لایومنون (3) ودیگری ان شر الدواب عند الله الصم البکم الذین الا یعقلون؛یعنی درحد حیوانیت است.البته از آن حیوان های خوب هم نیست، شرالدواب است؛زیرا آن استعداد عمقی اش را پایمال کرده است.حیوان چنین استعدادی ندارد وتوقعی هم ازاونیست؛ اما این انسان با داشتن چنین استعدادی آن را پایمال می کند. از این روی، شرالدواب است.بنابراین،برای رساندن انسان به ساحت انسانیت،باید عقلش را بیدار کرد او را وادار کرد تا از ادراکات حسی فراتر برود ودرباره مسائلی مانند معاد، مبدأ، خدا، دین که با حس درک نمی شود.بیندیشد.همین طور سایر مسائل که به دین مربوط می شود.
پس از این مسائلی به میان می آید که لازمه اش یا مثبت فکر کردن، قبول کردن وبه دنبال آن، باور کردن وایمان آوردن است یا ایمان به طاغوت وکفر به الله. این بخش مربوط به لایه سوم است؛ یعنی تا آدم وارد آن لایه نشده است.هنوز وارد مرحله انسانیت نشده است. براین اساس، می توانیم بگوییم که چون انبیاء(ع)آمدند انسان بسازند وحرکتی را ایجاد کنند که انسان ها وارد مرحله انسانیت بشوند ودر انسانیت شان تکامل یابند، کارشان است که این انسان را وارد آن مرحله عقلانی کنند واو را وادار به فکر کنند تا به حقایقی ایمان بیاورد وبه اباطیلی کفر بورزد.
بنابراین، محور کارآنها ایمان است.اصلاً تلاش آنها این است که انسان را به آن جایی بکشانند که می بایست یا تصدیق کند یا تکذیب؛ آنجا جای ایمان وکفر است.البته چه بسا دراین مرحله عواملی مانع از این شوند که راه صحیح را طی کنند وعقلشان را درست به کار بگیرند. یا بااینکه عقلشان می فهمد، عناد می ورزند.
بنابراین، برای ما قابل فهم است که بگوییم محور دعوت انبیا ایمان است؛ایمان به الله.چرا؟ زیرا انسان وقتی انسان می شود که ابتدا وارد مرحله تعقل شود واز عالم حس وحیوانیات فراتر برود. وپس از آن وارد مرحله ای می شود که دو راهی است که باید آگاهانه انتخاب کند ودیگر اراده برخاسته از غرایز نیست. اینجا باید خودش تصمیم بگیرد؛ آگاهانه بپذیرد یا رد کند. باید تلاش کند وارد آن مرحله شود وبعد هم این مرحله را درست طی کند؛یعنی خدا را بشناسد ایمان بیاورد. این محور اصلی حرکت ودعوت انبیاست. درسایه این محور است که هر چیز دیگری شکل می گیرد؛ درمکتب اهل بیت (ع) همه عقاید حقه درسایه اعتقاد به خدا وهمه ارزش ها درسایه ایمان به خدا پیدا می شود. در مکتب اهل بیت(ع) همه اینها یک کل هم بسته، همگن، یک نواخت ومنسجم به وجود می آورد؛ نه اینکه بخشی از آن مربوط به یک نوع ارزش ها باشد وبخشی دیگر مربوط به ارزش های دیگر که هیچ ربطی به هم نداشته باشد. همه این ارزش ها به هم مربوط می شود وارزش هابا شناخت ها تلائم پیدا می کند ویک شخصیت واحد منسجم را به وجود می آورد. محور این شخصیت ،ایمان است.
با توجه به محور اصلی که ایمان به خداست، مربیان دینی چگونه می توانند از این محور اصلی وسیره ای که پیامبران الهی (ص) به کار بستند، الگو برداری کنند؟
درابتدا بیان کردم که باید به دو نکته توجه کنیم. آنچه تاکنون گفته شد، مربوط به نکته اول بود.این بحث نشان می دهد که منطقاً چگونه باید انسان را رشد داد وبه رشد وتکامل او جهت بخشید؛ جهت الی الله. نکته دوم این است که چه روشی را باید به کار گرفت تا انسان این گونه بشود؟ اینجاست که زمینه پذیرش انسان ها بسیار متفاوت است. بسیاری از افراد از مرحله تعقل انسانی دور هستند وشناختشان حسی وانگیزه های شان مادی است.وارد کردن انسان غرق درمادیات، به یک مرحله ی تعقل وفراماده ، کار مشکلی است. برخی آن چنان متوغل در مادیات هستند که جز ازطریق چیزهایی که نزدیک به مادیات است، نمی توان آنها را تغییر داد برای تغییر وتحول چنین افرادی باید از زمینه هایی متناسب با شناخت های آنان استفاده کرد. یعنی اگر بخواهنداین ها را وادار به تعقل واندیشه کنند، باید این گونه آنها را تشویق کرد که اگر عقلتان رابه کار بگیرید، لذت های مادی بیشتری نصیبتان می شود یا ارزش هایی را مطرح کنند که به ادراک حسی شان نزدیک باشد تا زودتر بپذیرند.برای مثال، درجامه ای که غیر از لذایذ مادی چیزی نمی شناسند وتنها برای سیر کردن شکم وسیطره بردیگران می کوشند،باید از این روش استفاده کرد که شما که گرسنه هستید، برادر وخواهرتان هم گرسنه است.یک فکری برای آنها هم بکنید این ها هم مثل شما هستند. مثال دیگر اینکه وقتی می خواهیم کودکی اسباب بازی اش را دراختیار کودکی دیگر بگذارد ، عواطفش را تحریک می کنیم ومی گوییم اوهم دوست دارد بازی کند. بنابراین،اگربه مردمی از همان ابتدا بگویند رضوان من الله اکبروفی مقعد صدق عند ملیک مقتدر؛به آن توجهی نمی کنند؛ اما اگر بگویید که فلا اقتحم العقبه وما ادراک ما العقبه * فک رقبه* او اطعام فی یوم ذی مسغبه* یتیما ذا مقربه* اومسکینا ذا متربه؛صحبت ازاین است که باید به گرسنه ها برسید.آیات اولیه نازل شده قرآن بیشتر به این مسائل توجه کرده است. ابتدا مسائل معنوی وعمیق فلسفی وعرفانی را مطرح نکرده است.روش همین است که از همین مجرا کانال بزنیم؛یعنی از همین ادراکات ولذت های حسی به آن لایه زیرین وارد شویم وبه تدریج ارزش های بالاتری برای آنها مطرح کنیم ؛ مانند کمک کردن به دیگران؛آن گاه به آنها بگوییم اگر شما این کار را انجام دهید،ازآن عقبه نیز می گذرید،به بهشت هم می رسید وپاداش خوب هم خواهید داشت. اگر از همان آغاز بگوییم غیر از این ماده عالمی هست وچنین وچنان ،آنها از این مسئله فرار می کنند. شاید علت تأکید قرآن کریم به ویژه درسوره های اول براین مسائل ،نزدیک این ارزش های به حس وقابل فهم بودن برای همه است.درهمه اقوام عالم ودر همه کشورها با فرهنگ های مختلف ، این گونه مسائل کمابیش پذیرفته شده است؛ حتی کمک به حیوانات نیز برای آنها ارزش است. همان کسانی که درکشورهای دیگر آدم ها را به راحتی می کشند،برای سگ وگربه شان احترام قایل اند وحتی وصیت می کنندواموالی را به آنها اختصاص می دهند.این همان عواطف انسانی است که به سوی حیوانات جهت داده شده است.اگر بکوشیم این عواطف را به چیزهایی متوجه کنیم که می تواند به فرا رفتن از مادیات وحسیات کمک کند، این از نظر تربیتی شیوه مطلوبی است ودرتربیت کودک نیز چنین روشی ملحوظ است.هر کودکی را که شما می خواهید در او تصرفی کنید وتغییری در رفتارش ایجاد کنید، می توانید از احساسات وعواطف کودکانه اش استفاده کنید.
پس یک مسئله این است که منطقاً باید برای ساختن شخصیت انسان چه نکته هایی را تشخیص دهیم وچه محوری را قایل شویم. یک بحث دیگر این است که برای این کار چه روشی را انتخاب وازکجا شروع کنیم. درعمل، آن ترتیب منطقی واین ترتیب عملی واجرایی است. انبیا نیز همین کار را کردند؛ برای اینکه انسان را به ارزش های والای انسانی سوق دهند، از ارزش هایی شروع کردند که برای مردم قابل فهم است؛ ارزش هایی مانند گذشت، فداکاری، توجه به دیگران ودیگر خواهی. برخی می پندارند اساس اخلاق، دیگر خواهی و ضد اخلاق، خود خواهی است. این مسئله تا حدودی می تواند برای تربیت.
دیگران مطلوب باشد، وگرنه صرف دیگر خواهی ، نمی تواند اساس منطقی برای ارزش های اخلاقی باشد.ارزش های اخلاقی برای این است که انسان می خواهد برتر از آن چه هست بشود. درواقع می خواهد کامل تر شود. حالا صرف اینکه من فدای دیگری شوم، این چه کمالی است؟ باید یک ارزش بالاتری باشد که درسایه ی این گذشت، از آن چیزی که مایه انحراف وسقوط من است رهایی یابم وآن،خودپرستی واستقلال دادن به خود انسان در برابر خدای متعال است. منظور این است که دیگر خواهی بالعرض در نظام ارزشی اسلام مطلوب است، ولی یک مبنای اساسی وذاتی نیست؛ مبنای اصلی تقرب به خداست. این مسائل می تواند معد باشد.برای مثال جود و سخاوت یک ارزش خیلی مهم است ودراسلام نیز ارزش زیادی برای آن قائلیم؛ اما این گونه نیست که دراسلام یک خدا پرستی داشته باشیم ویک جود وسخاوت،یا شجاعت ویا دیگر خواهی. همه ارزش های دیگر برمحور خدا پرستی است ومقدمه وکمکی برای رشد است وتا آن رشد حاصل نشود، به کمال واقعی نمی رسد؛ وما خلقت الجن والانس الا لیعبدونی یک حقیقت است.تا زمانی که آدم در مقام عبادت خدا برنیاید وخودش را عبد محض نبیند، کمال انسانی را پیدا نمی کند. کی یر کیگارد، کشیش دانمارکی ومؤسس مکتب اگزیستانسیالیزم، تعبیری با این مضمون دارد که مقوم انسانیت انسان، خداپرستی است. اگر انسان، خدا پرستی نداشته باشد، اصلاً انسان نیست .این مسئله نیز از دین گرفته شده است. تأکید می کنیم که همه ارزش های دیگر از آن جهت ارزش دارند که می توانند به این موضوع کمک وزمینه را برای تعالی وتکامل این ارزش فراهم کنند.پس خود این ارزش ها مستقل نیستند؛ برخلاف مکاتب دیگر وحتی مکتب ارسطویی که ارزش های مستقلی دارند؛ حد وسط بین تهور وجبن خود یک ارزش است حتی اگر هیچ چیز دیگری نبود، خودش یک ارزش است؛ اما در دیدگاه اسلامی تمام این مسائل معد وکمکی است برای توحید ویا اثری است برخاسته از توحید وقرب الی الله.
اگر توحید یا قرب الی الله را هدف نهایی وشروع حرکت را به کار انداختن عقل بدانیم، آیا می توانیم بگوییم وسیله یا آن واسطه ای که می تواند انسان ها را از آن حرکت عقلانی به سمت توحید ببرد، ایمان است؟
می توانیم این گونه تصور کنیم که حرکت تکاملی انسان، یک حرکت اختیاری است وقطعاً باید منشأ آن، درونی وبرخاسته از ادراک واراده باشد وبه حکم اینکه گفتیم باید لایه زیرین را تقویت کند حرکت بکند، آنچه که آنجا در لایه زیرین انسانیت یا در نقطه مرکزی انسانیت رشد می کند وبه صورت یک حرکت تکاملی تحقق پیدا می کند، ایمان است؛ زیرا شناخت ممکن است غیر اختیاری باشد .برای مثال، کسی چیزی برای دیگری می گوید وآن هم چاره ای ندارد. ومی پذیرد. آنچه موجب حرکت ورشد انسانی می شود ، باید از اختیار ناشی شود؛ فرق ایمان با علم همین است. باید از ایمان شروع کرد؛ اما ایمان به چه چیزی؟ ایمان به همان نقطه ای که هدف نهایی است وباید به آن برسد. این مراتب ایمان است که انسان را پیش می برد.تا به شهود ومعرفت کامل برساند.آنچه در روش هابیان کردم این است که چه کنیم انسان این حرکت را انجام دهد وبه ایمان برسد ودر واقع کسی که در دام حسیات ومادیات افتاده است، مانند کسی است که دست وپایش را بسته اند واو را در دام محکمی انداخته اند که نمی تواند تکان بخورد . آن چیزی که زنجیرها ، بندها وطناب ها را سست می کند، تمایل دیگر خواهی است وآنچه انسان را در بند می اندازد، خودخواهی وخود پرستی است. انبیا ابتدا این بندها را سست می کنند.در زمینه شناخت، با ایجاد سوال، کنجکاوی او را تحریک می کنند تا فکر کند وجواب دهد.این همان سست کردن بندها وطناب هاست تا اینکه از اینجا به سمت انسانیت حرکت کند. وقتی به آنجا رسید، بعضی از این ها هم رفع مانع است. آنجایی که باید یک حرکت اختیاری انجام دهد، اول چیزی که آن را رشد می دهد، ایمان است. این اولین مرحله ایمان است، وگرنه ایمان هزاران مرتبه دارد.
شما فرمودید روش کار این است که به شکلی شخص را از تعلقات وبندهایی که دارد آزاد واو را متوجه لایه زیرین کنند که لایه اصلی وحیاتی انسان است. آیا می شود به گونه ای عمل کنیم که اواحساس نیاز کند وارتباط با آن لایه را در وجود خودش بیابد؛ مانند نیازهای دیگر وقتی که خود شخص متوجه شد، حرکت هایش خود جوش می شود.آیا می توان درحرکت های انبیا چنین رگه ای را دنبال کنیم که در صدد بودند نیازهایی مانند نیاز به مبدأ هستی، نیاز به تقرب ونیاز به ایمان را زنده کنند؟
انسان ها دراین جهت بسیار متفاوتند وبعضی درمادیات غرق اند ودربند واسیر هستند، ولی کسانی دیگر خیلی راحت تر و آزادند وبرای فکر کردن خیلی آمادگی دارند. اینکه منشأ این اختلافات چیست،موضوع دیگری است؛عوامل ژنتیک، عوامل محیطی، محیط خانواده محیط اجتماع و...سبب می شود که تفاوت وجود داشته باشد. هستند کسانی که نیاز به این مقدمات ندارند، از ابتدا به مبدأ توجه می کنند واحتیاجی به مطالعات زیاد وفلسفه خواندن ندارند؛ با این پرسش که این عالم را چه کسی آفریده است،فطرتشان بیدار می شود وتوجه پیدا می کنند .بین این دو مرحله نیزمراتب مختلفی است.کسانی هستند که باید دستشان را گرفت وبا استدلال ها پیش برد.گاهی چنین نیست بلکه همین که طرح سوال شود فطرتش جواب می دهد. شروع کردن با مسائل حسی، برای کسانی است که در بندند وگرنه کسانی را که آزادی و فطرت پاکی داشته باشند وعادت های زشت برآنها حاکم نشده باشد خیلی راحت می توان هدایت کرد.
آیا این نیازها همیشه درآنها زنده است؟
با اندک اشاره ای بیدار می شود.
آیا می توان گفت درفطرت همه انسان ها این نیاز حیاتی هست لکن توجه ندارند. بعضی با یک اشاره یا پرسش متوجه می شوند وبیدار می شوند وبعضی متوجه نمی شوند؛ اما به هر حال این نیاز در فطرت همه هست وبا توجه به اینکه مزلو وبرخی از روان شناسان دیگر معتقدند منشأ رفتارها وحرکات انسان احساس نیاز است ما باید این احساس نیاز را در انسان بیدا کنیم وانبیا آمدند که انسان ها را متوجه این نیاز کنند؛ نیازی که انسان ها وبسیاری از روان شناسان آن را درک نکرده اند.
اینکه اصلاً منشأ حرکت انسان یا فعالیت های او چیست آیا نیاز است یا شوق یا شوق به کمال است ویا چیزهایی مانند آن، جنبه ی فلسفه روان شناسی دارد.به یک معنا می توان اینها را با هم جمع کرد. وخیلی با هم منافات ندارد. صحبت از این است که ما چند نوع نیاز داریم. نیازها یا درجات متفاوت دارند یا همه درعرض هم هستند. کارمزلو و بسیاری از کسانی که آن خط ومشی ها را دنبال می کنند این است که این نیازها را درجه بندی می کنند . این درجه بندی گاه از لحاظ ظهور در زمان است که مثلاً اول چه نیازی درطفل ظاهر می شود وبعد از آن چه نیازی. درجه بندی دیگر از لحاظ مرتبه ارزش است. ارزش این نیازها در چه سطحی است؛گاهی نیازهای حیوانی است وگاه نیازهای انسانی. نیازهای انسانی اصالت دارند ودیگر نیازها باید درخدمت این نیازهای انسانی باشند. هر کدام از این نیازها بحث هایی دارد که درحال حاضر نمی توانیم بر آنها تکیه کنیم. این بحث ها باید ادامه پیدا کند تا به نتایج روشن تری برسیم.
به این معنا ما انسان را این گونه می بینیم که اصلاً نفس انسان، روح انسان وحقیقت انسانی انسان موجودی دینامیک است وخود به خود می خواهد حرکت کند.این گونه نیست که حرکت باید به صورت مکانیکی باشد. من توجیهی ادبی درباره کلمه «روح» دارم وآن اینکه روح با «ریح» ارتباط دارد. مایه این حرکت، ذات روح انسان است که نمی تواند آرام بگیرد. منتها عوامل مختلفی جهت این حرکت را تعیین می کنند؛ عواملی مانند غرایز است ونیز فطریاتی که عمیق تر از این غرایز است.
اما اصیل ترین عامل محرکی که می تواند انسان را تا نهایت حرکت بدهد، نیاز به خداست؛این نیاز منشأ حرکتی است که ادامه پیدا می کند.
و اوج می گیرد وهیچ گاه تمام نمی شود. حالا این را از یک طرف می توان گفت اشتیاق واز سوی دیگر می توان گفت نیاز است.هستی انسان بدون خدا معنا ندارد. برای اینکه کسی موجود باشد، احتیاج به خدا دارد؛ هم برای تکاملش وهم برای جهات دیگر. بنابراین، نیاز به خدا، عمیق ترین ، وسیع ترین ومؤثرترین نیاز در وجود انسان است. منتها این نیاز باید درک شود.یکی از کارهای انبیا این است که انسان را به مرحله ای برسانند که این نیاز را درک کند. کسی که درباره خدا برای او سوالی مطرح نیست واز بردن نام خدا ناراحت می شود؛ واذا ذکر الله وحده اشمازت قلوب الذین لایومنون بالاخره، به چنین فردی باید کمک کرد تا به تدریح به حدی برسد که حاضر باشد حرفش را بشنود. بعد درباره اش فکر بکند. وسپس به مرحله ای برسد که احساس انس بکند، تا مراحل دیگر. به یک معنا می توان گفت کار انبیا این است که نیاز را بیدار کنند. باید نیاز را درست تصور کنیم وبدانیم که نیاز به خدا، عمیق ترین واصیل ترین نیاز است وغیر از آن نیاز اصیلی نیست.نیازهای دیگر فرع است.چون آن کسی که به این انسان هستی می بخشد خداشت وهر چه هستی اش کامل تر باشد باید ارتباطش با خدا بیشتر باشد تا نیازهایش را برطرف کند. بنابراین ،این نیاز عمیق ترین نیازهاست .البته کارآمدتر هم می تواند باشد به شرط اینکه آن را درک بکنند.
همان طور که بیان فرمودید آنچه انسان را به هدف انبیا می رساند ایمان است واگر ایمان نباشد انسان هیچ کدام از بایدها ونبایدهای اجتماعی،اقتصادی ، اخلاقی و...را رعایت نمی کند. بنابراین نقطه شروع حرکت انسان ایمان است.براین اساس می توانیم بگوییم نقطه شروع تربیت دینی به وجود آوردن، پرورش وشکل دادن ایمان در انسان هاست.برخی معنای خاص اصطلاح تربیت دینی را نیز درهمین معنا به کار برده اند؛یعنی پرورش ایمان. اگر پرورش ایمان نباشد. دیگر اهداف اصلی انبیا محقق نمی شود ودر هیچ کدام از قلمروها انسان حرکت نمی کند. آیا می توان چنین مفهومی را برای تربیت دینی به معنای خاص آن به کار برد؟
درباره دو موضوع باید جداگانه تأمل کنیم. یکی اینکه وقتی می گوییم محور تعالیم انبیا ایمان است، یک سوال پیش می آید وآن اینکه این محور با عوامل جانبی اش چه نسبتی دارد؟ محور یعنی ستون فقرات این مجموعه. پس آن اندام های دیگر چه کاره اند؟ خودمان باید درک کنیم این مفاهیم چه ربطی با هم دارند؟ انبیا درکنار ایمان، جهاد، زکات، عدالت و.... را نیز مطرح می کنند.این ها چه نسبتی با هم دارند؟
ایمان مقدمه است برای همه آنها؛ به طوری که اگر ایمان نباشد ، انسان به سمت جهاد، زکات، عدالت وسایر ارزش ها حرکت نخواهد کرد.
اگرجهاد به این معناست که انسان با دشمن بجنگد، چرا، کسی که اصلاً معتقد به خدا نیست نیز به جنگ می رود درهر کشوری وقتی جنگی واقع می شود ، سربازهای آن کشور برای چه می روند تا کشته شوند.خدایی نیز مطرح نیست واین برای آنها یک ارزش مستقل است .فداکاری خود یک ارزش است ودر آن خدایی هم نیست. آن که با خدا پرستان می جنگد، چه انگیزه ای برای کشته شدن دارد. انبیا که می گویند ایمان باید محور باشد ودرکنارش مفاهیم دیگری نیز باشد چگونه است؟ به هر حال باید ارتباط این اندام ها را با یکدیگر بشناسیم وکسانی فکر می کنند که حقیقت دین همان ایمان است؛ چیزهای دیگر جنبی است وربطی به این ندارد. برای مثال، شما درماشینتان نشستید وبه تهران می روید .یک ماشین دیگر در کنارتان درحال عبور است.او ارتباطی با شما ندارد وراه خودش را می رود وبه سوی هدف خودش، ولی همراه هستید ودین همان ایمان است. آنچه انبیا می خواستند همان ایمان است. درکنار آن چیزهای دیگری نیز هست که آنها هم برای خودشان ارزش های مستقلی اند ومبانی مستقلی دارند؛ از یک نقطه خاصی شروع می شوند وبه یک نقطه ای می رسند همین که آدم انسان های متفکری تربیت کند، خود این یک ارزش است وهیچ ارتباطی هم به ایمان ندارد.
این ارزش ها غیر از دین است، منتها همراه با دین آمده اند. انبیا هم که آنها را پذیرفتند به این معناست که آنها چیزهای خوبی است وما هم قبول داریم؛ اما دین فقط همان ایمان است؟ آیا این گونه باید فکر کنیم؟ اگر گفتیم ایمان محور است یعنی اصل دعوت انبیا همین است. آنها دیگر از لواحق اتفاقی است.از چیزهایی است که آنها هم خوششان می آید. ارزش های خوبی هستند مستقل هم هست وربطی به آنها ندارد، ولی آنها را هم گفتند خوب است و آنها هم قبول کردند فرق این ها با مردمان اخلاقی دیگر این است که هر دو گروه اخلاق دارند. منتها این گروه ایمان هم دارد وآنها ندارند. یعنی یک ارزش دیگری اضافه دارند. وگرنه این ارزش ها ی دینی واخلاقی با هم متفاوتند. آیا این گونه باید فکر کنیم یا اینکه بگوییم ایمان یک چیزی است که خود به خود آنها را به وجود می آورد؟ مانند درختی که وقتی رشد می کند، شاخ وبرگ می دهد. این شاخ وبرگ با خود درخت رابطه ذاتی دارند. میوه غیر از ریشه وتنه هست؛ امااز آن به وجود می آید واین یک رابطه تولیدی دارد، ولی معنایش این نیست که بخشی از ریشه یا یک مرتبه ضعیفی از ریشه هست. این یک چیزی است وآنها یک چیز دیگر. این ریشه باید باشد تا آن درخت میوه بدهد. روابط دیگری نیز وجود دارد. یکی از آنها این است که سایر ارزش ها وکارهای خوب واعمال صالح دو گونه اند یکی اینکه فی حد نفسه ابزاری هستند، یک چیزی است که فطرت انسان خوشش می آید وآن را می پذیرد؛ چون لذت دارد؛ اما اینکه از ایمان باشند یا نباشند،خود ذاتاً اقتضایی ندارند. عملی مطلوب انبیاست که ناشی از ایمان باشد وبرخی چیزها می تواند بدون ایمان نیز به وجود بیایند؛ شجاعت ممکن است بدون ایمان هم باشد؛ اما انبیا آن شجاعتی را می خواهند که ناشی از ایمان باشد واین درتکامل انسان موثر است. شجاعت بدون ایمان، یک ارزش منطقی که با برهان ثابت باشد، ندارد. مردم از کسی که فداکاری بکند، خوششان می آید؛ اما منطقاً اینکه چرا آدم باید فداکاری کند،برهان عقلی ندارد. اعتبارات عقلی یا احکام عقل عملی برهان ندارد. واز آرای شایعه ومحموده است؛ اما وجه دیگر این است که چیزی که می تواند از یک منشا دیگری به وجود بیاورند تا به رشد ایمان کمک کند ودرنهایت انسان را به کمال برساند اگراین گونه باشد، خودش کمال ذاتی نیست. این یک حالت است.زمانی باعث تکامل جوهر انسان می شود که با آن محور اصلی انسانیت که همان ایمان است ارتباط پیدا کند. واز این آبشخور آب بخورد؛ یعنی شجاعتی که تجلی ایمان باشد مطلوب انبیاست نه صرف اینکه بازوی قوی داشته باشد.
جود وبخششی که تجلی ایمان است ارزش دارد نه آنچه که برای شهرت ومطلوبیت و جمع آراء وپیروزی درانتخابات باشد.آن هم یک چیزی است؛ اما ربطی به کمال واقعی انسان ندارد؛ چیزی است که می تواند به ایمان پیوند بخورد واز آبشخور ایمان تغذیه کرده باشد ومیوه درخت ایمان بشود.
آیا وقتی میوه بشود، آن گاه رابطه دومی نیست؟
منظور این است که غیر از این نیز می تواند باشد. منتها آن یک کالبد بی روحی است ویک ارزش حقیقی درکنارایمان نیست. یک امر محمود است وعقلا هم دوست دارند؛ اما این ارزش واقعی نیست و منشأ حقیقی ندارد، بلکه ناشی از لذت ها ، احساسات وعواطف انسان است. آنچه در رشد انسانیت انسان تأثیر واقعی دارد، وقتی است که ناشی از ایمان باشد. انبیا آمدند تا این گونه حرکات را که صلاحیت دارد به رشد انسان کمک کند،آنها را جذب وتغذیه کنند وجهت بدهند تا کمال حقیقی حاصل شود.اگر ایمان نباشد آنها ممکن است پیدا شوند ورشد هم بکنند،اما وضع الحجر فی جنب الانسان است؛ جوهر انسانیت را تکامل نمی دهد.حداکثر کاری که آنها می توانند بکنند، این است که موانع را برطرف کنند؛ یعنی اگر کسی ایمان نداشته باشد، اما اهل سخاوت باشد، بخل مانعش نمی شود .اگر بخواهد تکامل پیدا کند باید از این تنگنا خارج شود. ومن یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون. این بخل یک گرفتگی ومانع است. اگر این مانع را از خود دور کند، رها می شود ؛ اما رشد حقیقی زمانی پیدا می شود که آن جود با ایمان پیوند بخورد وحرکت سخاوتمندانه ناشی از روح ایمان باشد.
رشد این چنینی مفید است؛ زیرا این باعث می شود به خدا نزدیک تر و توجهش به خدا بیشتر شود.
ممکن است برخی از این افراد مراتبی از ایمان را داشته باشند. عنادی هم نداشته باشند. وحجت هم برآنها تمام نشده باشد؛ اماکمی به خدا ایمان داشته باشند. بت پرست ها نیز به خدا ایمان داشتند نعبد هم الا لیقربونا الی الله زلفی، ولی این ایمان به حد نصاب نرسیده بود وبخلی هم نداشتند که مانع باشد .این تا حدودی آنها را از عذاب نجات می دهد، ولی آن رشد انسانی که موجب سعادت، فلاح و تقرب الی الله می شود ، به وجود نمی آید.
همان طورکه اشاره فرمودید انبیا درسیره وروش خودشان برای تربیت دینی جانب اعتدال را رعایت می کردند. هم روش های زمینه ساز را استفاده می کردند وهم روش های برانگیزاننده؛هم ارائه طریق وهم ایصال الی المطلوب داشتند؛ هم ارشاد الجاهل داشتند هم تنبیه الغافل. همه ی این روش ها در سیره انبیا وجود دارد؛ اما امروزه مربیان دینی ما تقریباً درسه گروه طبقه بندی می شوند واین گروه ها براساس اظهار نظری که یا خود به آن رسیدند یا تحت تاثیر القائات دیگران برداشت کردند،یک تعصب رأی خاصی دارند. یک گروه معتقدند که درتربیت دینی فقط باید موانع را رفع کنیم وزمینه ساز باشیم واقدام دیگری وظیفه ما نیست. مربیانی که درسطوح مختلف در آموزش وپرورش ودر سطوح بالاتر بودند.چنین اظهار نظری می کردند وآن را به بعضی از اشعار ادبا یا شعرا ویابرخی روایات استناد می کنند.گروه دوم می گفتند یک مربی دینی تنها باید ارائه طریق کند. این گروه مستنداتشان برخی از روایات وبیشتر تحت تأثیر نثرها، اشعار وحکایتهای ادبی مانند حکایت های گلستان وبوستان سعدی بود. گروه سوم می گفتند که وظیفه ما بیش از این است؛ حساسیت داشتند که حتماً باید ایصال الی المطلوب کرد. شکی نیست که باید یک روش معتدلی را پیش بگیریم ومربیان دینی مان از آن روش معتدل بهره برداری کنند؛اما امروزه ما با این گروه ها مواجه ایم. برای رسیدن به حد اعتدال وعرضه ی اعتدال در روشمندی درحوزه ی نظر وعمل چه راهکارهایی را می توانیم از سیره انبیا بگیریم؟ چون انبیا این راهکارها را نشان داده اند. ودر مواجه با این افراد چگونه می توان آنها را مجاب کرد که روی یک اندیشه خاص تعصب نداشته باشند؟
گاهی منظورمان از تربیت، رابطه ای است که معلم ومربی در محیط آموزش دارند وخود محیط آموزش وسایر عواملی که می تواند دررفتار انسان تأثیر بگذارد را جزو تعلیم وتربیت نمی دانیم وگاهی نیز یک معنای عامی را در نظر می گیریم که مصادیق متعدد دارد وهر کدام بخشی را برعهده دارد. برای مثال، درمحیط خانواده پدر یک مربی و مادر مربی دیگری است. درمحیط مدرسه معلم، مربی، مدیر وناظم هر کدامشان نقشی دارند. درکنار آن امام جماعت مسجد وواعظی که در مسجد منبر می رود وکسی که دعای کمیل می خواند وموعظه می کند آن هم یک نقشی دارد.رادیو وتلویزیون یک نقشی دارد. گوینده، فیلم ساز وهنرمند همه مربی اند. اینکه بگوییم مربی چه کار باید بکند، گاه مجموع این عوامل را در نظر می گیریم، ولی گاه فقط مربی یعنی کسی که در مدرسه با شاگرد سروکار دارد، این باید چه کار کند؟ اگر مجموع عوامل را تصور کنیم باید بگوییم وظایف بسیار گسترده ای است که نهادها و ارگان های مختلف باید هر کدام یک بخشی از آن را عهده دار شوند.
بخشی از تربیت نیز پاک سازی محیط است. وظیفه دولت است که محیط جامعه را به گونه ای پاک کند که عوامل فساد موثر نباشد. امر به معروف ونهی از منکر ودیگر عوامل ارشادی هم جزو مربیان جامعه اند. مربی ممکن است نقش فعالی داشته باشد. و وقت صرف کند ودل سوزی ومهربانی وروش های خوب هم داشته باشد؛ اما یک پسر ودختر که دراوج غریزه جنسی اند وقتی وارد خیابان ، محیط وسینما می شوند، همه چیز را فراموش می کنند . اینکه مربی فقط نقشش این است که سرکلاس نصیحت کند یا یک ارتباط خصوصی یا گفت وگوی خصوصی داشته باشد، مشکلی را حل نمی کند. اگر مجموع عواملی که درتربیت یک فرد مؤثر است درنظر بگیریم، درسطوح مختلف وبا ژست های متفاوت وموقعیت های اجتماعی گوناگون مربیانی داریم که هر کدام بخشی از تربیت را به عهده دارند. معلم نیز یک بخش را عهده دار است ووظایف تعریف شده ای دارد. او دیگر مسئول امور داخلی خانواده وارتباط متربی با پدر ،مادر یا خواهر و برادر نیست. مسئول اتاق شخصی فراگیر هم نیست که آنجا چه نوع سی دی را تماشا می کند وبا اینترنت چه می کند. کدام مربی است که به همه این مسائل احاطه داشته باشد و بتواند همه این ها را کنترل کند؟ حالا چه به زبان باشد چه به رفتار و چه به تشویق. امروزه این عوامل چنان وسیع شده است که اصلاً قابل کنترل نیست.
بنابراین نخست باید تربیت مربی را درست تعریف کنیم واینکه مربی چه باید بکند.کدام مربی ؟ مربی رسمی دبیرستان را می گوییم یا اینکه فراتر از این منظورمان است. نکته دوم اینکه مردم بسیار متفاوتند؛ این تفاوت درزمینه های مختلف است؛ مانند اینکه چه اندازه بتواند در مقابل عوامل فساد مقاومت کنند، چه مقدار عقلشان را به کار بگیرند، صفای روح داشته باشند. عوامل ژنتیک و وراثت وهمچنین عوامل محیطی تا برسد به عوامل بین المللی نیز در آن نقش دارند. انبیا به معلم احتیاج نداشتند روحی بود وروح به معنای اعظم ملائکه که موکل انبیا باشد تربیتشان کند، آن یک عامل درونی حساب می شود.بعضی آدم ها این گونه اند؛ اصلاً احتیاج به معلم ندارند. معلمشان درونی است، مربی شان خداست به وسیله فرشتگان والهامات. بعضی ها هستند که اگر کسی بخواهد آنها را اصلاح کند، اگر همه عوامل را بسیج کند ووقت زیادی را نیز برای او صرف کنند باز هم اصلاح نمی شود. اشعار نیز هر کدام ناظر به یکی از این مراحل است. وهیچ کدام کلیت واقعی ندارد.
حتی روایاتی که نیز که دراین زمینه داریم ، بیشتر ناظر به یک شرایط خاصی اند. برای مثال، در روایاتی داریم که از امام سوال می کنند که «ندعو الناس الی هذا الامر؟ » مردم را دعوت به ولایت بکنیم؟ می فرماید نه کسانی که اسمشان نوشته شده است، خودشان می آیند. این معنایش آن نیست که تبلیغات را تعطیل کنیم وبه هیچ کس چیزی نگوییم. اصلاً سوال کننده می پنداشته است که آدم باید تمام توجه ونیرویش را صرف کند تا یک نفر را بکشاند به طرف حق. امام می فرماید نه،تووظیفه خودت را انجام بده.خیلی جوش نزن آنچه برحسب عوامل هستی شناسانه مقدر است، آن واقع خواهد شد(البته تقدیر وقضا به معنای صحیح آن که یکی از عوامل آن هم اراده خود شخص است) مانند فلعلک باخع نفسک علی اثارهم است. کسانی هستند که هر چه تلاش می کنند فایده ندارد. سواء علیهم اانذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون. حالا ما فکر می کنیم که برای هدایت این کافر چه کار باید بکنیم . همه عمرمان را صرف کنیم، این آدم بشو نیست.بیخود وقت تلف نکن. یک امر به معروف ونهی از منکر بکن واتمام حجتی و برو دنبال کار خودت. با توجه به اختلافاتی که درافراد است،نمی توان یک قاعده کلی بیان کرد. باید متناسب با شرایط اجتماعی مختلف، یک موقعیت خاص که حد متوسط فراگیرها را در بر می گیرد،برای مربی در نظر بگیریم؛ نه شرایط یک نابغه ای که تنها با یک اشاره حرکت می کند ونه یک کودن منحرفی که هر چقدر برای آن کار کنی هیچ نتیجه ای ندارد. مربی وظیفه اش نه آن است ونه این. حد متوسط افراد اقتضائات تدبیرهای اجتماعی است. همان طور که در آموزش ،معلم می خواهد ریاضیات درس بدهد، بچه کودنی هست که اگر همه وقت کلاس را صرف اوبکنند، چهار عمل اصلی را هم یاد نمی گیرد. یکی هم هست که معلم را از سؤالاتش بیچاره می کند وجلو جلو می رود. هیچ کدام از این ها ملاک تعیین تکلیف معلم نیست؛ زیرا این ها استثنائات حساب می شوند وخیلی کم اند آن حد متوسطی که اکثریت افراد هستند، وظیفه اجتماعی فرد را تعیین می کند. درتربیت نیز همین گونه است. چه بسا کسانی پیدا شوند که با یک اشاره ای حرکت کنند واز خود معلم هم جلو بیفتند وعکس آن نیز هست؛ آن قدر شرایط پیچیده ای هست که هیچ تکانش نمی توان داد. نه این دلیل است ونه آن اقتضاء .تقسیم کار اجتماعی این است که کار مربی تعریف شود وحدودش درحد اقتضاء اکثریت فراگیرانی که با او مواجه اند مشخص شود. این برهان عقلی ندارد. بلکه اقتضای زندگی اجتماعی ویک طریقه عقلایی است که غیر از این اگر باشد حق دیگران تضییع می شود.اگر معلم فقط به یک اشاره معادله دو مجهولی را تعریف کند بیشترشاگردان یاد نمی گیرند واگر تمام وقت را صرف کند که یک شاگرد کودن یاد بگیرد، وقت شاگردان دیگر تلف می شود. درتربیت نیز همین گونه است.
پی نوشت ها :
2-الانفال (8)، 22.
3-الانفال(8)،55.
منبع:تربیت دینی در جامعه اسلامی معاصر؛گفتگو ها، جمعی از نویسندگان ، انتشاراتموسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی ره ،1388