مسیح در ادبیات بودایی

در ادبیات هند ـ هندوئی و بودائی ـ نقل داستان و تمثیل دامنه‌ای بسیار گسترده دارد، و نه تنها در زمینه‌های دینی و اخلاقی و عرفانی، بلکه در آثار مربوط به سلوک اجتماعی و قواعد ملک‌داری و جنبه‌های دیگر زندگی نیز برای تعلیم یا توضیح مطالب به این شیوه توسل می‌جسته‌اند

مسیح در ادبیات بودایی
در ادبیات هند ـ هندوئی و بودائی ـ نقل داستان و تمثیل دامنه‌ای بسیار گسترده دارد، و نه تنها در زمینه‌های دینی و اخلاقی و عرفانی، بلکه در آثار مربوط به سلوک اجتماعی و قواعد ملک‌داری و جنبه‌های دیگر زندگی نیز برای تعلیم یا توضیح مطالب به این شیوه توسل می‌جسته‌اند. در ادبیات صوفیانة ما نیز، خصوصاً در حوزه‌های فکری و فرهنگی خراسان، نقلِ حکایات برای بیان دقایقِ موضوعات عرفانی رواج تمام داشته است، و نکتة شایان توجه این است که بسیاری از این‌گونه داستان‌ها اصل هندی داشته و صورت اولیة آنها را می‌توان در ادبیات اخلاقی و عرفانی هندوئی و بودائی بازشناخت، چنان که تنها در مثنوی مولانا جلال‌الدین بیش از پنجاه داستان از این نوع وارد شده است، که برخی از آنها به همان صورت اصلی است، و با نتیجه‌ای مشابه ـ چون داستان «افتادن شغال در خم رنگ»، یا داستان «آن صیّاد که خود را در گیاه پیچیده بود» و... ـ و برخی با تغییراتی، چون داستان «پیل در خانة تاریک»
در اینجا ما به نقل چند داستان بودائی که در آنها بودا (بُدهیسَتْوه) جای خود را به عیسای مسیح(ع) داده است، می‌پردازیم. ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری عیسی غالباً با تصوّری که از بودا در افکار و اذهان ساخته شده است بی‌شباهت و بی‌مناسبت نیست.
1ـ عیسی و دندان سپید سگ:این داستان در سده‌های پنجم و ششم هجری در میان پارسی زبانان معروف بوده است. غزّالی در احیاءالعلوم (المهلکات: الغبیة) بدان اشاره دارد، نظامی در مخزن‌الاسرار، و عطار در مصیبت‌نامه آن را به نظم درآورده‌اند و شمس تبریزی نیز در مقالات خود از آن بهره گرفته است، هرچند که آن را نه به عیسی بلکه به «شیخ» نسبت می‌دهد. ولی در همة موارد نتیجه‌ای که از داستان گرفته شده است، اگر یکی و یکسان نباشد، بسیار همانند و به هم نزدیک است.مراد نظامی از نقل داستان بیشتر منع خودبینی و خودپسندی است، چه اگر هرکس سر به گریبان خود فرو برد و خود را چنان که هست دریابد و بازشناسد، هرگز مجال عیب‌جوئی از دیگران را نخواهد داشت:
پای مسیحا که جهان می‌نوشت/ بر سر بازارچه‌ای برگذشت
گرگ‌سگی برگذر افتاده دید/ یوسفش از چَه بدر افتاده بود
عطار بیشتر بر پاک دیدن و پاک اندیشیدن تأکید دارد، و چشم‌ پوشیدن از زشتی‌ها و بدی‌ها را توصیه می‌کند:
آن سگ مرده به راه افتاده بود
مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ الحق می‌دمید
عیسی مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت: این سگ آنِ اوست
آن سپیدی بین که در دندان اوست
نه بدی، نه زشت‌بوئی دید او
آن همه زشتی نکوئی دید او
پاک‌بینی پیشه کن گر بنده‌ای
پاک‌بین، گر بندة بیننده‌ای...
شمس نیز برای تأیید این نکته که گوید: «عیبی باشد در آدمی، که هزار هنر را بپوشاند، و یک هنر باشد که هزار عیب را بپوشاند»، به این داستان استشهاد می‌کند: «خود مردم نیک را نظر بر عیب کی باشد؟ شیخ بر مرداری گذر کرد. همه دست‌ها بر بینی نهاده بودند، و روی می‌گردانیدند، و به شتاب می‌گذشتند. شیخ نه بینی گرفت، نه روی گردانید، نه گام تیز کرد. گفتند چه می‌نگری؟ گفت آن دندان‌هایش چه سپید است و خوب».
این داستان اصل بودائی دارد، و در شرح اُودانه ورگه (سدة 3 میلادی) آمده است، و نویسنده برای بیان اینکه در جهان هیچ چیز ثابت و مطلق نیست، و همه چیز نسبی است و در معرض تغییر و تحول، از آن بهره گرفته است. این کتاب در میان بودائیان آسیای میانه مورد توجه خاص بوده، و در آنجا به چینی ترجمه شده و قطعات بزرگی از اصل سنسکریت آن در ختن به‌دست آمده است. می‌توان گفت که مردمان خراسان بزرگ پیش از ظهور اسلام با این‌گونه آثار آشنا بوده و داستان‌های مندرج در آنها را در خاطر نگه‌داشته بودند.من اکنون، به شرح اُودانه ورگه دسترسی ندارم، و ناگزیر روایت جاینی داستان را، که در آن بدهیستوه جای خود را به واسودوه، از قدیسان مذهب جاین، داده است، نقل می‌کنم.یکی از دیوان خود را به صورت جیفة سگی مرده درآورده که در کنار گذرگاهی افتاده است، و دندان‌های سپید درخشان او نمایان است.رهگذران همه خود را از این راه و از بوی گند مردار دور می‌کنند و از راه دیگری می‌روند.واسودوه از راه می‌رسد، آرام به لاشة سگ می‌نگرد، و فریاد می‌کشد: «وه، چه درخشندگی زیبا و شکوهمندی در دندان‌های اوست!».
2ـ زنده کردن استخوان‌های شیر: این داستان نخست در الهی‌نامة عطار، زیر عنوان «حکایت عیسی و اسم اعظم»:
ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
که نام مهتر حقم درآموز
و پس از او در مثنوی مولانا جلال‌الدین، دفتر دوم، زیر عنوان «التماس کردن همراه عیسی از او زنده کردن استخوان»:
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوان‌ها دید در حفرة عمیق
به نظم درآمده است، و پیش از آنان خواجه عبدالله انصاری در طبقات‌الصّوفیه آن را به صورتی بسیار کوتاه چنین نقل کرده است: «مردی وقتی فرا شیری رسید مرده. گفت: الهی، وی را زنده گردان. زنده شد و برخاست و او را بخورد».
طرح داستان در الهی‌نامه و مثنوی هر دو یکسان است، و نتیجة آن نیز در هر دو جا بیان این نکته است که کسب علم بدون داشتن استعداد و قابلیت لازم زیان‌بخش تواند بود، چنان‌که تعلیم اسم اعظم به مردی که شایستگی و توان تحمّل آن را نداشته باشد، موجب هلاکت و تباهی او خواهد شد.
این افسانه ظاهراً نخستین‌بار در جاتکه‌های بودائی، که شرح و بیان سرگذشت‌های بودا در نشئآت حیاتی پیشین اوست، آمده است، و از آنجا به مجموعه‌های دیگر راه یافته است. در جاتکة شمارة 150 چنین آمده است:
در زمانی که بر همه دتّه در بنارس پادشاهی می‌کرد بُدهیستوهَ در خاندان برهمنی مال‌دار زاده شد، و چون به سن بلوغ و رشد رسید، برای تحصیل علم به تکسیلا رفت و در این راه به کمال رسید. پس از بازگشت به بنارس، حکیمی نام‌آور شد و به تعلیم طالبان علم پرداخت. پانصد جوان برهمن شاگردان او بودند، که او در میان آنان به یکی به نام سنجیو توجه خاص داشت، و علم افسون زنده کردن مردگان را به او آموخت، اما افسونی را که ضدّ و بی‌اثرکنندة آن باشد هنوز به او نیاموخته بود.
روزی، هنگامی که گروهی از شاگردان برای گردآوردن چوب و هیزم به جنگل رفته بودند، ناگاه در آنجا به جسد ببری که بر زمین افتاده بود رسیدند. سنجیو، که از قدرت نویافتة خود بسیار مغرور شده بود، به همراهان گفت:
من اکنون این جسد مرده را باز زنده خواهم کرد!
گفتند: هرگز نمی‌توانی!
گفت: پس ببینید که چگونه او را زنده خواهم کرد!
گفتند: اگر می‌توانی بکن. و هر یک از آنها از درختی بالا رفت.
سنجیو افسون را خواند، و پاره‌ای سفال شکسته بر جسد ببر افکند. ناگهان ببر برجست، و همچون صاعقه بر سنجیو حمله‌ور شد و گلوگاه او را درید و در دم او را نابود کرد. ببر در همان جا باز جسدی شد و بر زمین افتاد، و جسد سنجیو در کنارش.
برهمنان جوان چوب و هیزمی را گرد آورده بودند برداشتند و به شهر رفتند و استاد را از آنچه دیده بودند باخبر کردند. استاد گفت: ای عزیزان من، ببینید که چسان نیکی کردن به بدان و گناهکاران، و گرامی داشتن آنان که شایستگی ندارند می‌تواند زیان‌آور باشد. سپس این قطعه را خواند:
دوستی کردن با نابکاران، و یاری کردن آنان/ همچون ببری که سنجیو آن را زنده کرد/ و او سنجیو را از هم درید/ باعث تباهی خواهد بود.
3ـ عیسی(ع) در داستان سه انباز راهزن
این داستان در چندین منبع فارسی و عربی، چون مرزبان‌نامة سعد وراوینی، روضة‌العقول محمدبن قاضی ملطیوی، کیمیای سعادت و نصیحة‌الملوک و احیاءالعلوم غزالی، سراج الملوک طرطوشی، و مصیبت‌نامة عطار، به صورت‌های کم و بیش همانند آمده است. در برخی از این روایات، داستان کوتاه‌تر است و در آنها نامی و سخنی از عیسی نیست، و در برخی دیگر، چون آنچه طرطوشی و غزالی و عطار نقل کرده‌اند، عیسی است که چهرة نمایان داستان است و بر نتیجة نهایی آن مهر تأیید می‌زند. روایت طرطوشی به تازی است، و چون کمتر در دسترس است، آن را به ترجمة فارسی در اینجا نقل می‌کنیم.
عیسی‌بن مریم و مردی که در سفر همراه او شده بود، گرسنه شدند، و چون به روستایی رسیدند، عیسی به همراه خود گفت: «برو و از این روستا طعامی فراهم کن.» و خود به نماز ایستاد. مرد با سه گرده نان از روستا بازگشت، و چون آمدن عیسی زمانی دیر شد، خود یکی از گرده‌ها را خورد. چون عیسی از نماز فارغ شد و بازگشت، از مرد پرسید که، «گردة سوم چه شد؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبودند.» از آنجا گذشتند و به چند آهو رسیدند. عیسی یکی از آهوان را بخواند، آن را کشتند و از آن خوردند. سپس عیسی به آهو گفت: «به اذن خدا برخیز»، و در حال آهو زنده شد و برخاست، و مرد همراه گفت: «سبحان‌الله!» عیسی گفت: «بدان خدای که این آیت را به تو نمود، گرده سوم نزد کیست؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبود!» از آنجا نیز گذشتند و به رودی بزرگ و پرتلاطم رسیدند. عیسی دست او را گرفت و بر روی آب قدم نهاد و به کرانة دیگر رسیدند. مرد گفت: «سبحان‌الله!» عیسی گفت: «بدان کسی که این آیت را به تو نمود، گرده سوم نزد کیست؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبود.» از آنجا رفتند و به روستای بزرگی که ویران شده بود رسیدند، و چون نزدیک شدند،‌سه خشت طلا یافتند. مرد گفت: «این مال و مکنتی [بزرگ] است!» عیسی گفت: «آری، این مال و مکنتی بزرگ است. یکی از آنِ من، یکی آنِ تو؛ و یکی از آن کسی که گردة سوم نزد اوست.» مرد گفت: «گردة سوم هم نزد من است.» عیسی گفت: «اینها همه از آنِ تو باشد.» و از او جدا شد. مرد با خشت‌های طلا تنها ماند و کسی نبود که آنها را برای او حمل کند. در این احوال سه نفر از راه رسیدند، او را کشتند و خشت‌ها را صاحب شدند. سپس یکی از شریکان را به روستا فرستادند تا خوراکی فراهم کند، و چون او رفت، یکی از آن دو شریک به دیگری گفت: «بیا تا او را چون بازگشت بکشیم و مال را میان خود قسمت کنیم.» دیگری گفت: «نیکوست». آنکه به روستا رفته بود نیز با خود گفت: «در طعام زهر می‌ریزم و آن دو را می‌کشم، و خشت‌ها را خود می‌برم»، و چنین کرد. اما چون به نزد شریکان بازگشت، آن دو او را کشتند، و طعامی را که آورده بود خوردند و مردند.
عیسی بر آنجا گذشت، دید که هر چهار بر کنار خشت‌ها بر زمین افتاده‌اند. گفت «دنیا با اهل دنیا چنین می‌کند!»
چنین به نظر می‌رسد که نقل طرطوشی و غزالی و عطار همه از یک روایت اصلی سرچشمه گرفته‌اند، و تفاوت‌هایی که میان آنها دیده می‌شود اندک است. مثلاً به جای سه خشت طلا در نقل طرطوشی، و یا تودة ریگی که در نقل غزالی تبدیل به زر شد، در نقل عطار سه تودة خاک است که آن نیز به دعای عیسی سه تودة زر می‌شود. و یا در نقل عطار، مردی که همراه و همسفر عیسی است، در پایان داستان خود یکی از سه شخصی است که قصد کشتن یکدیگر می‌کنند و هر سه کشته می‌شوند. در دو نقل کوتاه‌تر نیز، گرچه هر دو از اصل طبری مرزبان بن رستم‌بن شروین به فارسی ترجمه و تهذیب شده‌اند،‌ تفاوت‌هایی دیده می‌شود، چنان‌که مثلاً در نقل محمدبن غازی ملطیوی آنچه سه شریک یافته‌اند «دو خشت زرین» است، و در نقل سعد وراوینی «در زیر سنگی صندوقچه‌ای زر». ولی به هر حال نتیجه داستان در همه موارد یکی و یکسان است.
این داستان نیز اصل هندی دارد، و کهن‌ترین صورت آن در یکی از جاتکه‌های بودائی (جاتکه شماره 48) آمده است، و چون مطالب زائد و مکرر در آن بسیار است، نقل و ترجمه آن به اختصار آورده می‌شود.

منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان