خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ-صادق وفایی: «سلول 72» یک رمان کوتاه از اورهان کمال نویسنده سرشناس ترکیهای است که در سال 1954 منتشر شده است. کمال از نویسندگان بزرگ ترکیه است که در ایران چندان شناخته شده نیست. اما در کشور خود بسیار مطرح بوده و جایزهای نیز به نامش وجود دارد. «سلول 72» در سال 2011 بود که در قالب یک اثر سینمایی در ترکیه ساخته شد.
ترجمه فارسی این رمان در سال 77 توسط نشر ققنوس چاپ شد و چندی پیش چاپ مجدد آن توسط همین ناشر راهی بازار نشر شد. قصه این کتاب، در فضاهای بسته یک سلول با عدد 72، زیرهشت زندان، سلول مردی به نام سولزلی (که پاتوق قماربازی است) و حیاط زندان زنان که روبروی زندان مردان است، می گذرد.
در بیان زندگینامه اورهان کمال گفته میشود که او در دورانی، با آثار ماکسیم گورکی و ناظم حکمت آشنا شده و آن ها را مطالعه کرده است. با مطالعه «سلول 72» به نظر میرسد که او آثار داستایوفسکی به ویژه «قمارباز» را هم مطالعه کرده باشد. چرا که روح جاری در قمارباز در این رمان کوتاه کمال هم مشاهده میشود. البته شاید هم قمارباز را مطالعه نکرده باشد و حضور عنصر قمار، در رمانش به دلیل فراگیر بودن این کار در ترکیه باشد. در «قمارباز»، قمار تنها راه رسیدن به خواسته ها و جامه عمل پوشاندن به آنهاست. در «سلول 72» هم چون نه کار و نه تولید در زندان وجود ندارد، زندانیان بدبخت و نکبت زده، راهی جز نشستن پای میز قمار ندارند؛ حتی شخصیت ناخدا که مردی اخلاق گرا و اصطلاحا لوطی و پهلوان مسلک است.
به هر حال، رمان «سلول 72» با قلمی واقع گرا نوشته شده و میتوان تاثیرات مطالعه ادبیات را در قلم نویسندهاش مشاهده کرد. به عبارتی، بین رگههای واقع گرایی در روایت داستان، میتوان پایان بندی اثر را با تراژدی ، زبانی هانس کریستین اندرسن گونه و شاعرانه همراه دید. از میانههای داستان، خواننده به یاد «قمارباز» داستایوفسکی و انتهای آن هم به یاد «دخترک کبریت فروش» هانس کریستین اندرسن می افتد.
مفاهیم انسانی مختلفی در حاشیه روایت قصه این رمان به تصویر کشیده میشوند. البته بیشتر خلا و عدم وجودشان است که خود را نشان میدهد. نمونهاش، شرافت و انسان بودگی ناخداست که بین دیگر زندانیها وجود ندارد. یا مثلا چاپلوسی و تملق در ازای برآورده شدن خواهشهای نفسانی و برطرف شدن نیازها. این رفتار، یک وضعیت یا واکنش انفعالی اجتماعی در همان سالهایی است که قصه رمان در آن جاری است یعنی دوران نکبت و بدبختی سال های جنگ جهانی دوم. اورهان کمال، متولد سال 1914 است و سنش، اجازه به خاطر سپردن دقیق وقایع جنگ جهانی اول را نمی داده است اما در سالهای جنگ جهانی دوم، مردی جوان یا حداکثر میانسال بودن و با نوشتن این داستان، نسبت به وقایع آن سال ها واکنش نشان داده است. این واکنش هم در جملات ابتدایی داستان که فضا و روزگار ترسیم می شود، دیده میشود. یعنی همان جایی که گفته می شود جنگ جهانی دوم بوده و مردم نان برای خوردن نداشته اند؛ وضعیت مشابهی که مردم ایران هم در آن سالها داشتهاند.
عشق، مفهوم دیگری است که خود را در آن سطرهای شاعرانه داستان نشان میدهد؛ عشق یک طرفه ناخدا به زبیده. این عشق باعث ذره ذره آب شدن شخصیت مستحکم و به تعبیر نویسنده، مجسمه گونه ناخدا میشود. به هر حال، این اثر ادبی، از طرفی دارای وجوه ادبی و از طرف دیگر دارای وجوه جامعه شناختی است. نویسنده اوضاع و احوال جامعه خود در سالهای 1941 به بعد را با زبان استعاره و مجاز در همان زندان و سلول 72 نشان میدهد: مردم بدبختی که حاضر به آدم فروشی هستند و اگر پای پول به میان بیاید به یکدیگر رحم نمیکنند، حتی اگر یک نفر میانشان به آنها رحم کند، آنها به او رحم نمی کنند. البته این شاید قصه خیلی از جوامع و خیلی از انسان ها باشد. ناخدا می تواند نماد مردان وارسته و دولتمردانی باشد که در پی اصلاح امور هستند اما در نهایت راه به جایی نمی برند چون خانه از پای بست ویران است.
عشق، در واقع عامل حرکت و نیروی پیشران ناخداست. او که ابتدا با بردن در قمار، با سکوت و نهایتا چند جمله کوتاه دستور بازسازی سلول 72 و خرید خوراک و رختخواب هم سلولی ها را می دهد، با رسیدن به عشق یک طرفه و خوش خیالی اش در این باره، به حرف میآید و مرتب سوال میکند تا شخصیت بوبی (کلاهبردار و دورغ گویی که مرتب با نامههای جعلی سرش را کلاه می گذارد) برایش از زبیده بگوید. عشق یک طرفه ناخدا، چیزی است که باقی مردان سلول 72 از آن محروم اند. هرچند که همگی برای زن و زندگی تب و تاب دارند اما هیچ کدام معنای عشق را نمی دانند. از طرفی با مطالعه متون عرفانی و شرقی می توان درباره عشق در این رمان، سطرهای بسیاری نوشت؛ عشقی که از درون ناخدا می جوشد و شخصیت زبیده با این که می داند ناخدا عاشقش شده، در نهایت از زندان آزاد شده و دنبال سرنوشتش می رود. یعنی ظاهر زنانه و شخصیت بیرونی زبیده، ناخدا را هل داده و دیگر به خودش نیازی نیست بلکه یاد و خاطرش است که ناخدا را به آزادی و بیرون رفتن از زندان امیدوار می کند. ناخدا به دنبال عشق است نه خود زبیده چون همان طور که مخاطب داستان هم متوجه می شود، زبیده زنی نیست که به عشق ناخدا پاسخ خاصی بدهد و این طور رفتارهای شیداگونه برایش چندان مهم نیست. بلکه رخت شستن و پول گرفتن بیشتر است که دغدغه زندگی اوست. پس شخصیت ناخدا، هم در زندان مردان تنهاست و هم در زندان زنان، برایش همدم و یار مناسبی پیدا نمی شود چون زندان زنان قصه هم، آفت زده است.
این نکته هم در به تصویر کشیدن یک جامعه آفت زده، بسیار مهم است که ناخدای لوطی و مهربان که به هم سلولانش _ که در رمان با نام آسمان جلها شناخته میشوند _ لطف و محبت دارد، برای کمک کردن به آن ها، راهی جز قمار کردن و دست زدن به این عمل غیراخلاقی ندارد. شاید نباید از لغت اخلاق استفاده کنیم اما به هر حال، شخصیت ناخدا، مردی دارای چارچوب است و با سکوتی که دارد، شان و منزلتی دارد که دیگر آسمان جلها ندارند. مثلا شخصیتی مانند کایاعلی، چیزی از خود ندارد و به دنبال این است که مردی چون ناخدا پیدا شود و او نوچهاش باشد. تصویری که از کایاعلی ارائه میشود، میتواند در قالب کپیهای زیاد در جامعه تکثیر شده باشد. اما زندانی هم سلولی دیگر با نام برباد، مردی جاه طلب است که منافعش برای دوستی با ناخدا، چیزی جز نان شب است؛ یعنی نقطه مقابل کایاعلی. البته وجه تشابه برباد و کایاعلی در نان به نرخ روز خورد بودنشان است اما کایاعلی ذلیل است و برباد، جاه طلب. و برباد است که سلول 72 را ترک میکند تا خودش بتواند در برپایی یک بساط مستقل قمار فعالیت کند. اما در نهایت مجبور به بازگشت به سلول می شود. پایان بندی داستان از حیث نشان دادن محکوم به هیچ بودن، جالب است اما هر کدام از شخصیت های اصلی و فعال اثر، به خاطر آرمانشان میمیرند و تباه می شوند؛ کاپیتان یا ناخدا به خاطر عشق زبیده و برباد و دیگر هم به خاطر زیاده خواهی و طمع شان. ولی تر و خشک این داستان با هم می سوزند و همگی از سرمای زمستانی و یخبندانی که قرار است در راه باشد و در نهایت هم می آید، یخ زده و می میرند.
با وجود مرگ و یخ زدگی اهالی سلول 72، تنها مرگ ناخداست که شریف و تمیز است. درست است که همگی یخ زدهاند اما ناخدا در حالی که به پنجره چسبیده و انتظار دیدن زبیده را میکشد، جان داده است. اصرار او برای دیدن معشوق به حدی است که پس از مرگ هم نمیتوانند از پنجره جدایش کنند و ناچار به اره متوسل می شوند. مرگ ناخدا در بخش پایانی داستان، مخاطب را به یاد مصرع «کز آتش درونم، دود از کفن برآید» می اندازد. به هر حال، همه اهالی سلول 72 محکوم به نابودی هستند اما تنها نابودی یکی از آنهاست که ذهن مخاطب را مکدر می کند و مشخص است که آن شخصیت، ناخداست. بر سر عدد 72 هم می توان در این اثر بحث و گفتگو کرد و باید دلالت های معنایی آن را با اتکا به مطالعه بیشتر در زندگی شخصی اروهان کمال، جستجو کرد. البته شاید هم این عدد، صرفا عددی باشد که به نظر نویسنده برای داستانش، مناسب بوده باشد.
داستایوفسکی در قمارباز، در زیرمتن خود، زندگی را به قماربازی تشبیه کرده و انسانها را مشغول قمارکردن میداند. ایده اصلی نوشتن این اثرش هم درگیر بودن خودش در این مساله به دلیل بدهی داشتن بر سر بازی رولت بوده است. اما به نظر می رسد اورهان کمال، پا را کمی جلوتر گذاشته و قماربازی و برد و باخت مردمان بیچاره دوران زندگی خود را به تصویر کشیده است. به بیان مشروح، شخصیتهای سالم جامعه مانند ناخدا (که به خاطر انتقام خون پدرش به زندان افتاده _یعنی سر یک مساله شرافتی و آبرو داری _ و جرمش با دیگر زندانیان بی سر و پا یکی نیست) هم ناچار میشوند بی اراده پای میز قمار نشسته و سرنوشت خود را به دست شانس و اقبال بسپارند؛ مانند مردمان ترکیه در سالهای جنگ جهانی دوم که عده اندکی از آن ها توانستند با شانس و توسل به زیرکی، معیشت خوبی به هم بزنند و عده زیادی هم در نکبت و ناتوانی زندگی کردند.