بوستون گلوب؛ دن واسرمن، سوگوارانی که در مراسم ختم، هفتم، یا تشییعِ کسی شرکت میکنند غالباً سعی میکنند لطیفههایی التیامبخش از فرد درگذشته نقل کنند. اما این حکایات و لطیفهها معمولاً طفره میروند از اشاره به جزئیات دقیق فوت او، یا سختیهای حملشده بر آدمهایی که او را پرستاری میکردند.
کاریکاتوریستی به نام رُز چَست، در کتاب خاطرات مصور خود، به نام نمیشود دربارۀ موضوع خوشایندتری صحبت کنیم؟ 1، در ذکر خاطرات خود از سالهای آخر زندگی پدر و مادرش، ادب را کنار میگذارد و دربارۀ مسائل عمیق و خندهدارتری صحبت میکند که غالباً نویسندگان به آن نمیپردازند.
چست، که کاریکاتوریست مجلۀ نیویورکر است، گزارشی ملموس، پرمایه، و بهشدت خندهدار از زوال جسمی و روحی و فوت پدر و مادرش در دو سال آخر زندگیشان رقم زده و از تلاشهای دلسوزانه و مشفقانۀ خود برای تحملپذیر کردن روندِ سفر ابدیِ آنها گفته است.
این کتاب، مجموعهای از یادداشتهای روزانه است، اما میتواند بهعنوان یک کتاب راهنمای خودیاری هم باشد، برای آنهایی که دچار مصائب سالهای آخر زندگی پدر و مادرشان هستند. اولین کسی که این کتاب به دردش میخورد خودِ چست است، فرزند پدر و مادری بهشدت عصبی که در سال پنجم تحصیلشان همدیگر را دیده و در بیستسالگی ازدواج کرده بودند. زمانی که آنها دیگر قادر به مراقبت از خودشان نبودند، کار چست این شد که آنها را از منزل بروکلینشان -که 48 سال باهم در آن خانه زندگی کرده بودند- بهزور بلند کند و به خانۀ سالمندان ببرد. در این کتاب از آن خانه سالمندان تحت عنوان «همانجا» یاد شده است.
دردسر چست فقط این نبود که خواهر و برادری نداشت که بار این وظایف را با آنها قسمت کند. وقتی والدینش داشتند به تولد 90 سالگیشان نزدیک میشدند، او بیشتر از یک دهه بود که به ملاقاتشان نرفته بود. چست، در خاطرات دوران کودکیاش، مادرش الیزابت را با اوقاتتلخیها و خشمهایش یاد میکرد. «انفجار چست» لقبی بود که مادرش باافتخار به طغیانهای خودش لقب داده بود.
حتی به شوهرش، جورج، که مردی خونگرم، اما بیدستوپا بود میپرید. مردی که از ادارهکردن امور سادۀ روزمره مثل عوضکردن یک لامپ هم ناتوان بود. پدر و مادرش بار خود را بر گردن یکدیگر میانداختند و دراینبین وجود دخترشان را هم پر کرده بودند با ترس از مردم و مخاطراتی که بیرون از چاردیواری آنها در کمین است. چست در 16سالگی به کالج گریخت و سپس وقتی متأهل شده بود و صاحب فرزند بود به ایالت کنتیکت نقلمکان کرد.
وجه تسمیۀ کتاب هم از امتناع آنها از بحث دربارۀ سالهای پیشِرو و عجزشان اتخاذ شده. فقط یک سری از اتفاقات و وضعیتهای اورژانسی پزشکی موجب فروریختن این دیوارهای حاشا میشد. در چنین مقطعی، دختر گزیری از برعهدهگرفتن زندگی پدر و مادرش نداشت و آنها هم چارهای نداشتند جز پذیرش این نقش دخترشان؛ و هیچکدامشان هم از این تقسیم کار جدید خاطر خوشی نداشتند.
بهرغم اینکه خودش کولهباری پر از تشویش داشت، اما در جمعوجورکردن اوضاع پدر و مادرش موفق بود و توانست توجهی را که آنها لازم داشتند نصیبشان کند. قلم او برایش از مهمترین ابزارهای نجاتبخش بود. یادداشت برمیداشت و طرح میزد. آنقدر طرح میکشید تا بتواند سلامت عقلش را برای رتقوفتق امور جماعتی که متولیشان شده بود حفظ کند. داروهایشان، وقت دکترشان، مراقبتهای خانهشان و...
چست در نوشتارش مماشات و کنایهگویی را چندان برنمیتابد. حتی فضولات پیرها را تشریح میکند: ترکیبی از چرک و کثافات و چربی که در خانۀ افراد سالخورده جمع میشود، وقتی که دیگر توانایی یا رغبت انجام نظافتهای روتین زندگی را ندارند. خوانندگان را در خانۀ سالمندان گردشی میدهد و آنها را متوجه نوشتۀ دلکش و درعینحال سورئال روی تابلوی اعلانات میکند: «امشب تم سالن غذاخوریِ شام فضای باز است». او طرحهایی از ارتباط والدینش با واقعیات زندگی میکشید که این واقعیات روزبهروز به خیال و وهم آمیخته میشدند. زمانی که پدر و مادرش به «همانجا» نقلمکان میکنند، او به جایگاه اجتماعی شهروندان ارشد در اینگونه اتاقهای نشیمن اشاره میکند: برپایی مجدد دبیرستان، با این تفاوت که اینجا بهجای بچهها بیماران آلزایمری دوستنداشتنی حضور دارند.
این کاریکاتوریست البته از خودش هم فروگذار نمیکند. صراحتاً به ترس مداومش از تمامشدن پول والدینش اشاره میکند. حتی به حسادتش اذعان میکند، وقتی میبیند مادرش گویی به بهیار خانۀ سالمندان بیشتر علاقه دارد تا به او.
چست ماتریسی از نقش دخترپرستار ساخته بود که حاصل تضاد بین شخصیت روحانی «گالانت» و شخصیت شاخدار «گوافوس» بود.2 اولی والدینش را برای تمام آسیبهایی که به جوانیِ او وارد آورده بودند بخشیده بود و دومی از چرندی که چهل سال پیش رخداده هنوز با غیظ فراوان به خود میپیچید. خوانندگان مجلۀ نیویورکر حتماً قلم خشدار و عصبی چست را خواهند شناخت، قلمی که بهخوبی در این قالب ساده کاربرد داشته، تا شهرفرنگی از نقوش غریب ساخته شود و در آن والدینی را ببینی، که ابتدا ذرهذره و سپس بهیکباره از دست میروند.
در کارش، سیاهقلم را با رنگآمیزی رقیقی غنا بخشیده که سبب شده گویی طرحها از صفحه بیرون بزنند. حتی گاهی در استفادهای غریب مضمونی دردناک را با طراحی پاستل نقشبندی کرده است.
در میانههای کتاب، چست مدیومها را تغییر میدهد. یک سری عکس رنگی میآورد، عکس از وسایلی که والدینش برجا گذاشته بودند؛ والدینی که اهل جمعکردن خرتوپرت و اشیای بیارزش بودند؛ عکسهایی از کشوهای فراموششده در طول زمان، که لوازمالتحریرهای نیمهاستفاده در آن بود؛ عکس از کابینت داروها، که پر بود از ملزومات داروییِ یک خانۀ چند دهساله؛ کمدها و میزهایی پر از ابزارهای فراموششده؛ عینکها و سالنامهها و کیفدستیها.
چست علاقهای به نگهداشتن خود این اشیا نداشت، ولی دست پدر و مادرش را احساس میکرد که از گور تاریخ بیرون مانده بود. برای او و خوانندگانش، این عکسها در ثبت لایههای زیرین زندگی خانوادگی این زوج موفق بودهاند.
دو سال پس از فوت پدرشان، این دختر در کنار بستر مادر ناتوان مینشست. مادری تند و متحکّم، که در اغلبِ سالیان زندگی چست، او را مرعوب کرده بود. چست اینبار هم سراغ قلمش میرود، اما این مرتبه خبری از غلو و سادهسازی کاریکاتورکشیدن برای خوشایند ارائۀ واقعگرایانه نیست. نه خبری از شوخی هست و نه خبری از بعد کمیک.
دو ماه تمام، او نقاشیهای سیاهقلمی از الیزابتِ خفته کشید، دهدوازده طرحی که در کتاب هم آمده؛ طرحهایی از جزئیات دهان و ابروهای او؛ ابروهای درهمکشیدۀ او. پرترۀ نهایی، با این کلمات پایان داده شده: «مادرم در ساعت 2:28 از دنیا رفت».
در خاتمۀ کتاب، این کاریکاتوریست به تصویر کمد رجوع میکند؛ اینبار تصویر از کمد خودش، که در آن خاکستر والدینش را نگه میدارد. او حضورشان را موجب تسلا مییابد. هرچند که همچنان در حال التیامدادن زخمهایی است که در کودکی از آنها خورده. اما او راهی برای مراقبت از والدینش یافت و، درواقع، در این امر داشت از خودش مراقبت میکرد. سرویسهای برگزاری یادبود بهدنبال فراهمآوردن چیزی هستند که هم، برای سخنرانان مراسم یادبود، راهنما باشد و هم، برای عزاداران، تسلا. سوگنامۀ مصور و فاخرِ چست، در عین ویرانگری، بسیار مایۀ قوت قلب است؛ هر دو نیاز را توأمان برآورده میسازد.
مترجم: حمید ضرابی
اطلاعات کتابشناختی:
Chast, Roz. Can't We Talk about Something More Pleasant?: A. Memoir. Bloomsbury Publishing USA, 2014
پینوشتها:
• این مطلب را دن واسرمن نوشته است و در تاریخ 3 مۀ 2014 با عنوان «Can’t We Talk About Something More Pleasant? by Roz Chast» در وبسایت بوستون گلوب منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ 25 دی 1397 با عنوان «چگونه میشود از غمانگیزترین لحظهها کاریکاتور کشید؟» و ترجمۀ حمید ضرابی منتشر کرده است.
•• دن واسرمن (Dan Wasserman) از سال 1975 است که برای صفحۀ سردبیری بوستون گلوب کارتون میکشد. او تابهحال دو مجموعۀ نقاشی به نامها «قاب شده بودیم» و «خط کاغذ» منتشر کرده است. مشهور است که نقاشیکشیدن واسرمن سریعتر از تایپکردن اوست.
[1]Can’t We Talk About Something More Pleasant
[2]گالانت و گوافوس دو شخصیت کمیک و کارتونی آمریکاییاند. گالانت نقش شخصیت خوب ماجرا را بر عهده دارد و گوافوس همواره خطا میکند. گری کلیولند مایرز نویسندۀ این داستانهای کمیک است [مترجم].