روزنامه ایران - ترجمه عاطفه احمدی: اولین حضور زیدی اسمیت انگلیسی در صحنه جهانی ادبیات بیاندازه بهیادماندنی بود. «دندانهای سفید»، اولین رمان او که در سال 2000 منتشر شد، درباره دو خانواده چندفرهنگی در شمال غربی لندن بود و خیلی از خوانندههای انگلیسی و امریکایی را امیدوار کرد که از همان آغازِ دهه، ستاره نسلشان را پیدا کردهاند و بلافاصله تاج آینده ادبیات روی سر اسمیت گذاشته شد.
شاید هم کاملاً لیاقتش را داشت، چون «دندانهای سفید» رمانی درخشان، جسور، با نثری زنده و پرشور و شعف است که حتی نویسندههای بااستعداد زیادی در 80 سالگی هم قادر بهنوشتنش نیستند چه برسد به دانشجویی 22 ساله که اولین تجربهاش در رماننویسیست.
مشکل موفقیت رمان این بود که نویسندهاش دلش نمیخواست به همان روند ادامه دهد و خوشبختانه اسمیت به راه خودش رفت. در حالی که جهان ادبیات در دهه گذشته بهدنبال کشف نویسندههای جدید بوده و آنها را «زیدی اسمیت تازه» خوانده، زیدی اسمیتِ واقعی تلاش کرده رشد کند و هرگز نگذاشته آدمها بهش بگویند چه کار بکند و به چه چیز فکر کند.
معرفی نویسندگان مطرح ادبیات جهان یکی از اهداف صفحه ادبیات روزنامه ایران است که قرار است از این به بعد با جدیت بیشتری پی گرفته شود. زیدی اسمیت که اخیراً ترجمه یکی از کتابهایش با عنوان «ماجرا فقط این نبود» منتشر شده بهعنوان اولین چهره کلیدی انتخاب شده و به همین منظور میتوانید مجموعه مطالبی درباره این چهره پرطرفدار بخوانید.
شاید حالا به اندازه کافی از «دندانهای سفید» فاصله گرفته باشید و بتوانید بگویید که چه حسی داشت وقتی بهعنوان یک دانشجوی 22 ساله در کمبریج ناگهان مورد تحسین قرار گرفتید و صدای نجاتدهنده رمان در نسل خودتان شناخته شدید.
سعی میکنم تا حد امکان صادقانه به این سؤال پاسخ دهم. این موضوع دو جنبه دارد. یک جنبه شامل زندگی عمومی میشود که واقعاً نمیتوانستم تحملش کنم و هنوز هم تحملش برایم سخت است. به اینکه یک شخصیت غیرواقعی در ذهن آدمها باشم عادت نمیکنم و این نفرین نویسندگی ست.
اما از سوی دیگر وقتی مینویسم، تمام هم وغم من این است که صفحهای که رویش کار میکنم خوب از آب دربیاید. هیچ سروصدایی نمیتواند حسی که نسبت به نوشته هایم دارم را تغییر دهد که البته همیشه هم ویژگی مثبتی بهشمار نمیرود.
پس اینطور نبود که با اضطراب ناخن بجوید و فکر کنید متری بالای سرتان قرار گرفته و همه کارهای بعدیتان قرار است با اولی مقایسه شود.
باعث شد فکر کنم باید سخت تلاش کنم، اما خب من همیشه حس میکردهام که باید سخت تلاش کنم تا خودم را راضی نگه دارم.
تعجب کردید از اینکه «دندانهای سفید» با چنین استقبالی مواجه شد؟ یادم میآید سالی که منتشر شد کتاب را در متروی نیویورک به اندازه روزنامه توی دست مردم میدیدی.
چطور میشد فکرش را کرد که رمانی 500 صفحهای درباره ویلسدن گرینِ لندن پرفروش بشود؟ هنوز هم از این موضوع شگفتزدهام. از یک سو بیاندازه شکرگزارم. پولش باعث شد بتوانم کتابهایی که دلم میخواهد را بنویسم. میتوانم مجموعه جستار یا کتابهای کموبیش نامعمول بنویسم. ناشرهایم با من راه میآیند.
اما حسی هم نسبت به آن دارم که یکجورهایی نسلیست. هر دو ما در نسلی بزرگ شدهایم که اگر 20 میلیون نفر از چیزی خوششان بیاید، معنیاش این است که آن چیز احتمالاً به درد نمیخورد. تا مدتها فکر میکردم حتماً کتاب خوبی نیست و خیلی نسبت بهش سختگیر بودم.
جایی خواندم که شما حاضر نیستید سراغ «دندانهای سفید» بروید و نمیتوانید بخوانیدش.
هرگز سراغش نمیروم. از نظر من آن کتاب را یک آدم دیگر نوشته و اصلاً با سلیقهام مطابقت ندارد. اما حالا که سنم بالاتر رفته میتوانم به عقب نگاه کنم و بگویم خیلی خب برای یک جوان 22 ساله کتاب بدی نیست. کاریش نمیشود کرد. پر از چالهچوله است، اما آدم 22 سالهای که آن را نوشته دوست دارم. در حالی که قبلاً وحشتزدهام میکرد.
میدانم که نویسنده بریتانیایی بودن برایتان مهم است. جایگاهتان در ادبیات را مشخصاً بریتانیایی قلمداد میکنید، نه جهانی یا غربی یا پساجغرافیایی. چرا بریتانیا برایتان تا این حد مهم است؟
راستش نمیدانم. فقط حس میکنم نویسنده یک جغرافیای مشخصم و نمیتوانم این را پنهان کنم. جایی که در تاریخ ادبیاتش نمونههای زیادی از نوشتن وسواسگونه درباره سه کیلومتر از یک شهر کوچک وجود دارد، بارزترین مثالش هم جیمز جویس.
حتی با اینکه جویس سی سالی میشد که آنجا زندگی نمیکرد. البته که رماننویسهای نیویورکی هم چنین تاریخچهای دارند. فکر کنم مسأله عشق باشد، نه؟ آدم درباره چیزی مینویسد که برایش عزیز است.
آیا برای نوشتن همیشه در ذهنتان به لندن سفر میکنید؟
به گمانم لندن برایم یک وضعیت ذهنیست. امروز اینجا سوار مترو شده بودم و با خودم میگفتم فرق چندانی با لندن ندارد، دو تا آدم با رنگ پوست یکسان نمیبینید که کنار هم نشسته باشند. من در چنین شهری بزرگ شدهام و بهش عادت کردهام. نیویورک از بعضی جنبهها خیلی شبیه لندن است.
خواندن رمان دیگر شما با عنوان «NW» برای یک امریکایی باید خیلی با تجربه خواننده لندنی کتاب متفاوت باشد. شما زبان عامیانه و اصطلاحات محلی شمال غرب لندن را به خوبی ضبط کردهاید. برای کسانی که بریتانیایی نیستند این شکل از زبان انگلیسی برای فهمیده شدن باید با سرعت کمتر و دقیقتر خوانده شود. مسأله فقط هم تفاوت جغرافیایی نیست، لحن گفتگوها همزمان بر طبقه و نژاد هم تأکید دارند.
در این مورد رویکردهای مختلفی وجود دارد. برای مثال من عاشق دان دلیلوئم، اما در داستانهایش همه صداها، صدای خود دلیلوست. برای او این موضوع اهمیتی ندارد، چون مسألهاش نشان دادن تفاوت بین آدمها نیست. معمولاً به ایدههای بزرگتر و کلانتری میپردازد. اما از نظر من در لندن وقتی حرف زدن آدمها را میشنوید، میتوانید خیلی چیزها را دربارهشان بفهمید. موضوع فقط ثبت کردن دقیق انواع لحنها نیست.
مثلاً سریال «شنود» (The Wire) رونوشت دقیقی از حرفزدن آفریقایی، امریکاییها در بالتیمور نیست. زبانی طراحی شده است برای اشاره به این آدمها، وگرنه حرف زدن واقعی آدمها خیلی حوصلهسربر است «آره، ایول. باشه، حتماً»، خستهکننده است. اگر بخواهید اینها را در نثرتان ثبت کنید، خواننده خوابش میبرد.
زبان هر روزه لندن هم زیادی پرشاخ و برگ و تکاملیافته است و من برایش کمی پیرم. این است که آدم فقط چندتا اصطلاح ساده را که میتواند باهاشان سروکله بزند و بقیه آنها را میفهمند برمیدارد و از آنجا شروع میکند. آدمها فکر میکنند رسیدن به یک سبک خاص کار راحتیست، اما بهطرز وحشتناکی سخت است.
بهنظر من رمانهای خوب واقعاً کمیابند. برای همین یکجورهایی با آدمهایی که میگویند رمان مرده موافقم. چنین حسی همیشه وجود داشته. اگر من مجبورتان کنم که تمام رمانهای منتشرشده بین سال 1880 تا 1912 را بخوانید، با خودتان میگویید عجب آشغالهایی و بعد گذرتان میافتد به هنری جیمز، یا اولیس.
بهنظرم از رمانهایی که صرفاً خوباند هم چیزهای نصیب آدم میشود. رمانهای زیادی بودهاند که خیلی خوب بودهاند، اما تأثیری روی زندگی من نگذاشتهاند. با این رمانها هیچ مشکلی ندارم، امیدوارم راهشان مستدام باشد.
ما در جامعهای زیادی تصویرزده زندگی میکنیم. جالب اینجاست که وقتی نوبت به کتاب خواندن میرسد که کاری تصویرمحور است، ناگهان میبینیم که جامعه کتابهای شنیداری را ترجیح میدهد و سراغ نسخه صوتی میرود. پس جامعه درواقع تصویرمحور نیست، بلکه منفعل است، هرچه تجربه با انفعال بیشتری همراه باشد بهتر.
وقتی یک رمان ناامیدم میکند، این ناامیدی بهچه خاطر اتفاق میافتد؟ چیز خیلی سادهای هم هست. برای اینکه یک رمان به وقتی که آدم برایش میگذارد بیارزد، باید نوشتاری بودنش دلیلی داشته باشد. در سال 1820 مردم دنبال کتاب صوتی نبودند، چون حق انتخابی نداشتند.
فقط همین یک ژانر وجود داشت. اما حالا یک عالمه رسانه دیگر داریم. من میتوانم به موسیقی گوش بدهم، میتوانم فیلم ببینم، میتوانم توی اینترنت بچرخم. باید توجیهام کنید که چرا تصمیم گرفتهاید بنشینید و کتاب بنویسید. مسأله این نیست که کتاب باید یک ساختار ادبی پیچیده داشته باشد.
بعضی کتابهای خیلی ساده هستند که میشود از رویشان فیلم ساخت، اما در این میان چیزی از دست میرود. باید با جملات نوشته میشده. جملهبندی برایش ضرورت داشته. مردم همین را از داستان میخواهند، مگر نه؟ اینکه حس کنند نوشتنش ضرورت داشته. بیشتر چیزهایی که میخوانیم اساساً غیرضروری بهنظر میرسند. درست است، میتوانید از رویش فیلم بسازید و کتاب را به کل بگذارید کنار.
یا میتوانید سر ناهار برای کسی تعریفش کنید. (میخندد) من خودم هم از این آزمون سربلند بیرون نمیآیم. اما وقتی مینویسم تمام تلاشم را میکنم که چیزهای غیرضروری را کنار بگذارم و فقط چیزهایی را نگه دارم که حیاتی بهنظر میرسند. سر رمان «NW» بیشتر تلاشهایم معطوف به این بود که از چیزهای اضافه کم کنم و یک فرآورده ادبی بسازم، منظورم چیزیست که از زبان ساخته شده.
چون عاشق این کارم و شغلم همین است. البته مشکلی هم با این ندارم که رمان نوشتن را به کل کنار بگذارم. من عاشق درس دادنم، عاشق کتاب خواندن، عاشق نوشتن متنهای غیرداستانی. میشود هر دو سال یکبار بهزور از یک نفر رمانی بیرون آورد، اما نمیشود بیشتر آدمها نمیتوانند هر دو سال یکبار رمان بنویسند.
تصورش سخت است که ببینی کسی که تا این حد بهخاطر رمانهایش تحسینشده ناگهان از زمین بازی بیرون برود.
من بدم نمیآید که طبق الگوی ای. ام. فورستر پیش بروم که در جوانی شش رمان نوشت و بعد رمان نوشتن را به کل کنار گذاشت.
بهتازگی با جی-زی برای نیویورک تایمز مصاحبه کردید. میدانم که از قدیم طرفدارش بودهاید. موسیقی هیپهاپ تأثیر زیادی روی نوشتههایتان داشته؟
بله، هم اشعار قدیمی انگلیسی هم هیپهاپ. فکر کنم از نظر بعضیها یکجور نسبیگرایی پستمدرن میآید وقتی میگویم ملاقات با جی-زی برایم مثل ملاقات با جان کیتس بوده.
اما بهنظر من این آدمها صرفاً ستارههای موسیقی پاپ نیستند. من اینطوری بهشان نگاه نمیکنم. دلم میخواست از ترانههایشان در کتابم استفاده کنم، چون الان آنها را از دهان خیلی از بچهها میشنوی و واقعاً هم زیبا هستند.
نمیشود بابت کارهایی که خودت انجام ندادهای احساس افتخار کنی، اما اگر قرار باشد نسبت به جامعهای که جزو آن هستم، جامعه سیاهپوست، احساس افتخار کنم، بینظیرترین چیزش همین موسیقی جَز و هیپهاپ در طول قرن گذشته بوده. مثل یک رنسانس است. چاه بدونانتهایی از نبوغ و استعداد.
منبع: اینترویو مگزین
درباره زیدی اسمیت و اهمیت جستارهایش
خشم پاسخ نیست
معین فرخی، نویسنده و مترجم: نویسندههایی هستند که موقعِ خواندن مطالب شان حس میکنید در دنیایی بسته و پررمزوراز گیر افتادهاید و شمای خواننده جای حرکت ندارید، در مواجهه با آنها باید از این تنگنا استفاده کنید تا به جهان نویسنده و رمزهایش خیره شوید و کشفش کنید و از آن سو، نویسندههایی هم هستند که حس میکنید به شما آزادی میدهند که در دنیایشان پرسه بزنید، با فکرهایشان مماس شوید و هرجا خواستید به دنیایشان شیرجه بزنید.
اگر یکی مثل نابوکوف از دسته اول باشد، زیدی اسمیت قطعاً از دسته دوم است. جستارهای او آزادانه به این سو و آن سو میروند و بیشتر از آنکه به معمایی شبیه باشند که برای حلش باید گره از کارشان باز کنیم، به رقص سرخوشی شبیهاند که تماشا میکنی و از بیقیدی و کنترل توأم آن لذت میبری.
این رهایی در نوشتن، بیش از آنکه از بیقیدی و بیمبالاتی او بیاید، از پذیرش شرایطش میآید. چون به حقیقتی غایی معتقد نیست، زندگیای که تجربه میکند بیشتر با هویت چندگانه و تجربهگری مدام پیش میرود. خود زیدی اسمیت در مقدمه مجموعهجستارهایش (Feel Free) مینویسد: «نوشتن (برای من) در تقاطع سه جزء متزلزل و نامطمئن اتفاق میافتد: زبان، جهان، خود.
اولی که هرگز از آن من نیست؛ دومی را فقط تا حدی میتوانم بفهمم؛ سومی پاسخی است انعطافپذیر و بداهه به دوتای قبل... تعادل و وزنِ هر کدام از این سه جزء هیچوقت بهخودی خود برایم بدیهی نبوده. این خود است که میخواهم از آن و برای آن بنویسم - خودی که مرزهایش قطعی نیستند، زبانش هرگز خالص نیست و جهانش بههیچوجه بدیهی نیست.»
اگر رمانهایش شکل داستانی این حرکتِ قیقاج بین مرزهای «خود» نامتعین است، جستارهایش- بخصوص آنهایی که برای کتاب ماجرا فقط این نبود انتخاب کردهایم- کندوکاوی مستقیم و شخصی بر این مرزهاست.
یک وقتی سراغ خانوادهاش میرود تا ببیند چه خانوادهای داشته و چطور خانواده شخصیت فعلی او را ساخته؛ یک وقتی سراغ علایقش میرود و میان مرزهایشان- مثلاً مرز نوشتن و خواندن- بهدنبال جایگاه خودش میگردد. یک وقتی سراغ نویسندهها یا خوانندهها یا آثار محبوبش. ولی، با وجود این حرکت مدام، معتقد است «محال است هویتی در زندگی واقعی پیدا کنید که گسترده نباشد.»
زیدی اسمیت فرزند پدری بریتانیایی و مادری جامائیکایی بود و به همین خاطر در کودکی، این محال بودن خودش را در قالب دونژاده بودن در فرهنگِ صفر و یکی «سیاهپوست- سفیدپوست» نشان میداد. واکنش طبیعی به این طرد، «خشم، غم، ناامیدی و گیجی» است.
اما زیدی اسمیت نه به دوقطبیها راضی میشود و نه به خشم و ناامیدی، دنبال پاسخی راهگشاتر میگردد؛ مینویسد تا «طبیعینبودن» دوگانههای فرضی را به چالش بکشد، تا خودش را در جهان پرآشوب پیدا کند. از سوی دیگر، جستارهای زیدی اسمیت نوعی روانکاوی در ملأعاماند.
اسمیت 25 ساله بود که با رمان «دندانهای سفید» به موفقیتی خیرهکننده رسید. از آن به بعد، به جای مخفیشدن پشت دیوار انزوا، به نوشتن و تجربهکردن ادامه داد. بلندبلند فکر کردن و نوشتن از تجربههای شخصی برای بازکردن گرههایی از ذهن خودش و دیگران، راه او برای بقا و زندهماندن است و جستارهایش محملی برای این افکار.
در این 19 سالی که از انتشار رمان اولش گذشته، بارها نظراتش را عوض کرده، هیچگاه متعصبانه بر یک نظر پافشاری نکرده و همیشه به روی نظرهای جدید و راههای نرفته لبخند زده. چون معتقد است بیثباتی در نظر، یک نوع باور ایدئولوژیک است. باور به اینکه جهان صفر و یک نیست، حقیقت مطلق نیست و همیشه در هر بازگشت به موضوعی، زاویهای تازه از آن میتوان پیدا کرد.
جستارهای او تقلاییاند برای یافتن این زاویههای نادیده مانده، راههایی که از چشمها پنهان ماندهاند؛ دعوتیاند به بیترس چشمدوختن به زندگی؛ گاهی کلوزآپی میگیرد از یک لحظه و روی آن زوم میکند و گاهی در نمایی کلیتر، دورنمایی از جریان زندگی ترسیم میکند. زندگیای که خوشبختانه همچنان با شور و حدت در جریان است، ماجرایی است که همینجا متوقف نمیشود و باز از آن خواهیم خواند.