ماهان شبکه ایرانیان

حاشیه‌های دنیای کتاب در دورهمیِ هشت نویسنده + عکس

سخنان ایراد شده در این نشست به لحاظ صمیمیت و اهتمام حاضران به بیان مسائل مهم و دست اول، حاوی نکات ظریف و حساسی است که خواندنش را به همه علاقمندان حوزه ادبیات و دفاع مقدس توصیه می کنیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - چندی پیش، تعدادی از نویسندگان و راویان دفاع مقدس به دعوت کتابفروشی ترنجستان سروش در کافه ترنج گرد هم آمدند و به بیان نظراتشان در باب ویژگی های روایت و نگارش در حوزه دفاع مقدس و تجارب خود پرداختند.

این نشست با حضور سعید علامیان (نویسنده کتابهایی چون دارساوین، ملاقات در فکه و...)، امیرمحمد عباس نژاد (پژوهشگر، مدرس داستان نویسی و نویسنده کتابهایی چون امیروفادار، شبیه دیوارها، تن های محجر، یک قطره از هزاران و...)، میثم رشیدی مهرآبادی (خبرنگار و نویسنده کتاب هایی چون حاجی فیروز، خیابان تبریز و...)، فاطمه دوست‌کامی (نویسنده کتاب هایی چون سرباز کوچک امام، صباح و...)، فائضه غفار حدادی (نویسنده کتاب هایی چون خط مقدم، یک محسن عزیز، دهکده خاک بر سر و...)، صباح وطن‌خواه (رزمنده خرمشهری و راوی کتاب صباح)، فائزه ساسانی‌خواه (نویسنده کتاب هایی چون چراغ های روشن شهر، دزفول و...) و نجمه کتابچی (مدیر کتابفروشی ترنجستان سروش و نویسنده کتاب هایی چون فرشته ها حواسشان جمع است و قجاوند به روایت همسر شهید) برگزار شد.

سخنان ایراد شده در این نشست به لحاظ صمیمیت و اهتمام حاضران به بیان مسائل مهم و دست اول، حاوی نکات ظریف و حساسی است که خواندنش را به همه علاقمندان حوزه ادبیات و دفاع مقدس توصیه می کنیم.

آنچه در ادامه می خوانید، متن کامل این نشست است...

میثم رشیدی مهرآبادی: با سلام و خوش آمد خدمت همه سروران گرانقدری که امروز در این جلسه دورهمی شرکت کردند. در ابتدا خواهش می کنم ضمن معرفی خودتان از آخرین آثارتان بفرمایید تا به بحث اصلی برسیم.

سعید علامیان: سعید علامیان هستم؛ من خبرنگار جنگ بودم، ابتدای جنگ تا پایان جنگ کار خبری جنگ انجام می‌دادم. در روزنامه جمهوری اسلامی صفحه ای به نام جبهه و جنگ راه‌اندازی کردم که همکاران خوبی این صفحه داشتیم. سرآمد آنها استادم آقای مرتضی سرهنگی بود. بعدها آقای هدایت الله بهبودی هم پیوستند، البته آنها کارهای دیگری می‌کردند اما در صفحه جبهه و جنگ هم رفت و آمد می‌کردند و یادداشت می‌دادند. شهید بزرگوار دوست عزیزم آقای سعید جان‌بزرگی می‌آمدند، ایشان هم دستی در گرافیک صفحه داشتند.

رشیدی: این که فرمودید کار دیگر می‌کردند معنی‌اش چیست؟

علامیان: در بخش فرهنگی و ادبیات بودند و در ضمیمه «صحیفه» کار می‌کردند که از نظر ادبی و فرهنگی خیلی پربار بود. آقای سرهنگی آنجا تشریف داشتند. منتهی علاقه‌شان به دفاع مقدس و بچه‌های بسیج باعث می‌شد بیایند به اتاق صفحه جبهه و جنگ و هر روز تقریباً یک ساعتی را می‌آمدند در آنجا یادداشت می‌دادند و صحبت می‌کردند.

رشیدی: آقای جان‌بزرگی می‌نوشتند یا...

علامیان: آقای (شهید) سعید جان‌بزرگی یک جور رابط بود، یعنی مطلب می‌آورد. ما یک ستونی داشتیم به نام اسوه‌های مقاومت، که آقا سعید مصاحبه‌هایش را می‌آورد و کار گرافیکی آن را انجام می‌داد، سرصفحه‌ها، سرستون‌ها، طرح‌ها و... یک چیزی داشتیم به نام عکس یادگاری که ما درخواست کردیم و اعلام کردیم که بچه‌های جبهه برای ما عکس بفرستند. یک بار می‌رفتیم منطقه دیدم بچه‌ها خیلی به عکس یادگاری علاقمندند. یعنی تا دوربین آقای صادقی (عکاس جنگ) درمی‌آمد همه می‌آمدند و علاقه داشتند. به ذهنم آمد این کار را در روزنامه راه بیندازیم. خیلی عکس آمد.

شرط کرده بودم که باید جای عکسبرداری مشخص باشد، زمانش مشخص باشد. آدم‌ها از راست به چپ مشخص شوند و کیفیت هم داشته باشند. خب خیلی عکس‌ها خارج شد، اما دیدم خیلی نوبت‌های زیادی می‌خورد به عکس‌ها، چون هفته‌ای دو فقط تا صفحه داشتیم... البته بعد من تقاضا کردم دو صفحه بشود در هفته، که یکشنبه‌ها و سه شنبه‌ها در می‌آمد. بعدها آقای جان‌بزرگی از یکسری بچه‌های لشکر 27 عکس می‌آورد و می‌رفت در نوبت، من دیدم ایشان بی چشم‌داشت دارد کار [می کند] هیچ حق‌الزحمه‌ای هم نمی‌گرفت، البته بهش هم دادم اما نگرفت، گفتم به جایش، یک عکس دیگر مال تو، یعنی دو تا عکس گذاشتیم در صفحه که یک عکس در اختیار آقای جان‌بزرگی بود. دوستان دیگری هم پیوستند به این صفحه و ادامه پیدا کرد.

بعد از جنگ، ما در بنیاد حفظ آثار، یک فصلنامه‌ای درآوردیم به نام فرهنگ پایداری، که آن هم خیلی مورد توجه علاقمندان قرار گرفته بود. با آقای حسام که معاون ادبیات بودند آشنا شدیم. در خیابان میرعماد. ما یک شورای خاطره‌ای آنجا داشتیم با آقای رحیمی، آقای دهقان، خانم اصلان‌پور، آقای مجتبی شاکری آمدند. کارها آنجا شروع شد و کارشناسی کارها انجام می شد.

آنجا شروع به کار خاطره‌نگاری کردم و البته کار اولم نبود، در زمینه دفاع مقدس اولین کارم آنجا بود. من یک زمانی سردبیر هفته‌نامه ری بودم که در آستان حضرت عبدالعظیم و برای آن ها منتشر می‌شد. که آقای سرهنگی می‌آمد، آقای ازغدی می‌آمد، آقای کسائیان می‌آمد و مطلب می‌دادند. آنجا با یک آقایی آشنا شدم که از قدیمی های آنجا بودبه نام آقای مؤذنی، ایشان از کرامات حضرت عبدالعظیم خیلی برای من نقل می‌کرد. به چشم دیده بود، در ری هر هفته یکی از اینها را می‌نوشتم. معاون فرهنگی آستان، حاج آقا عرب پیشنهاد کرد این را کتابش کنیم،. کتاب «پشت پنجره ضریح» حاصل این یادداشت ها و اولین کار کتاب من در حضرت عبدالعظیم بود. اما در بنیاد حفظ آثار و در زمینه کار جنگ هم کار «یک امیر ارتش» بود به نام امیر فردوسی، ایشان فرمانده گردان تانک بود در لشگر قزوین و خاطرات ایشان را کار کردم، به نام «ماموریت در ساحل نیسان». دیگر وارد جرگه کتاب شدیم...

رشیدی: تا موسسه شهید باقری.

علامیان: بله هشت سال به اندازه سال‌های جنگ در موسسه شهید باقری درباره شهید حسن باقری کار کردیم. خیلی کار وسیع و سنگین بود که سه جلد کتاب کامل در این زمینه منتشر شد.

رشیدی: خاطرات آقای جعفری هم از دل آن درآمد دیگر؟

علامیان: وقتی با سردار فتح الله جعفری صحبت می کردم دیدم ایشان یادداشت های زیادی دارد، یادداشت‌هایش را من نگاه کردم، خیلی برایم جالب بود، یادم هست همت می‌کردم که یادداشت بنویسم. منتهی فکر کنم در سال‌های 62 ـ 63 نهایتاً تا اردیبهشت، یادداشت هایی نوشتم و ولش کردم، اما آقای جعفری هنوز هم، یاداشت های روزانه می نویسند. من می‌بینم بعضی بزرگان بهش زنگ می‌زنند که مثلا فلان عملیات چه ساعتی بود؟ حتی شب و روز، ساعتش را دقیق می‌گوید که خیلی مهم است. دوستان یادشان رفته، فرماندهانی مثل آقای محسن رضایی،‌ رحیم صفوی، جزئیات عملیات ها را از ایشان  می‌پرسند. من تصمیم گرفتم صحبت هایشان را ضبط کنیم؛ مواقعی که داشتیم کار شهید حسن باقری را می‌کردیم، عصرها یا غروب‌ها یک ساعتی هم خدمت این بزرگوار می نشستیم...

رشیدی: البته بخشی از زندگی جناب جعفری تبدیل شد به کتاب دارساوین. این کتاب هنوز ادامه دارد؟

علامیان: ما تا مرحله جنگ را تدوین کردیم. ایشان از 12 ـ 13 سالگی خاطراتش را نوشته است.

رشیدی: دیگر ادامه پیدا نکرده پروژه‌اش؟

علامیان: خیر. البته خود ایشان کتاب چذابه را نوشته بود، منتهی این مقطع، مقطع ناگفته‌ای است، به غیر از کودکی و... وقتی در راه‌اندازی سپاه قم با مهدی زین الدین آشنا می‌شود. این آشنایی با شهید زین الدین خیلی مقطع جالبی است، با هم می‌آیند تهران دوره می‌بینند، با هم برمی‌گردند، یک انسی با هم می‌گیرند که خیلی جالب است. بعد ایشان می‌رود بیت امام،‌ حفاظت از بیت حضرت امام دست کمیته بوده که می‌دهند به سپاه. ایشان هم مسئول عملیات بوده. یک جوان 19 ساله می‌شود مسئول حفاظت از بیت امام.

رشیدی: دوباره برمی گردیم و درباره موسسه شهید باقری صحبت می کنیم. حالا برویم سراغ آقای عباس نژاد.

امیرمحمد عباس‌نژاد: بسم الله الرحمن الرحیم. من امیرمحمد عباس‌نژاد هستم دکترای جامعه‌شناسی فرهنگی دارم. اولین کتابی که خواندم برمی گردد به 9 سالگی، تقریبا شب چله بود، پدرم گفت بیا این را یکی از دوستانم به من داده، جلد سوم کتاب «اگر به جبهه می‌رفتم» بود. من این را که باز کردم دیدم نوشته «تقدیم به برادر خوبم عباس‌نژاد، مرتضی سرهنگی». این کتاب باعث آشنایی من با ادبیات جنگ شد و شروع کردم به خواندن و خواندن تا اینکه از سال 77 به عنوان فروشنده کتاب در انتشارات سوره مهر در خیابان 16 آذر شروع به کار کردم.

چهار ماه آنجا کار کردم و دیگر قرارداد ما تمام شد و تیم عوض شد. پدرم با آقای سرهنگی آشنایی داشتند، قرار شد من بروم دفتر آقای سرهنگی کار کنم، قشنگ یادم است غروب 17 آبان 77 بود که به دفتر آقای سرهنگی رفتم. اصلا نمی‌دانستم ایشان کیست، پدرم آدرس داد و گفت برو پیش ایشان. من رفتم در زدم، یک آقایی نشسته بود داشت سیگار می‌کشید، سیگار بهمن 57 بود. در زدم و گفتم من عباس‌نژاد هستم،‌ یک نگاهی کرد و خندید، گفت بنشین باباجان من این را بنویسم.

من تازه فهمیدم که این آقای سرهنگی همان شخصی است که کتاب به من هدیه داده بود. به من گفت برو کتابخانه جنگ کار کن، من تا اسفند 89 کتابخانه جنگ بودم و آنجا کار می‌کردم با آقای صمدزاده و در بخش امانت و مرجع بودم. تا اینکه دیگر از کتابداری خسته شدم و گفتم باید بروم در وادی نوشتن.

رشیدی: که البته خیلی هم مفید بود.

عباس‌نژاد: بله، من آن زمان تمام کتاب‌های جنگ را خوانده بودم.

رشیدی: هم خوانده بودید و هم می‌شناختید.

عباس‌نژاد: همه را خواندم و یک آشناییت کلی با فضای ادبیات دفاع مقدس پیدا کردم. البته در طول این مدت هم آقای سرهنگی به من نوشتن را یاد داد. گفت از کجا شروع کن و چکار کن. اولین کتاب من را انتشارات فاتحان چاپ کرد، یک کتاب 90 صفحه‌ای بود برای بچه‌های پشتیبانی و تدارکات به عنوان «بیتاب» که در مورد شهید حجازی بود. احمد حجازی، فرمانده سپاه سوم منطقه اصفهان. یک کتابشناسی بانک اطلاعات زنان نویسنده انقلاب و جنگ هم برای ریاست جمهوری کار کردم که سال 92 کار شد. بعد همچنان می‌نوشتم و می‌خواندم که دوره ارشد یک کاری انجام دادم، با عنوان: فراتحلیل مجموعه پایان نامه‌ها، پژوهش‌ها و مصاحبه‌ها در مورد کتاب دا، که این کتاب نزدیک به 26 عنوان پایان‌نامه در موردش کار شده، الان فکر می‌کنم بالای 49 عدد پایان‌نامه در دانشگاه درباره این کتاب کار شده. بخش تحلیل گفتمان این کتاب من در امریکا دارد تدریس می‌شود.

بعد از آن به صورت جدی وارد نوشتن شدم، کتاب 528 را نوشتم. برای ارتش. بیمارستانی بود به عنوان 528 در سومار که 10/10/66 بمباران شیمیایی شد و همه پرستارانش شهید شدند. بیمارستان صحرایی در تنگه بود. بعد از آن در مورد مرحوم ظهیرنژاد کتابی نوشتم، به نام «امیر وفادار» که باز هم انتشارات سوره سبز چاپ کرد. در همین گیر و دار با سوژه‌ای آشنا شدم با عنوان «شیخ ماجد سلیمان». یک اسیر لبنانی است که سال 59 می‌رود و از طرف ما در تپه‌های الله اکبر اسیر می‌شود. ده سال اسیر بوده، الان جزو رهبران حزب الله لبنان است و در بخش عقیدتی سیاسی بعلبک و نمیشیز فعالیت می‌کند. از شاگردان امام در نجف و از همرزمان سید حسن نصرالله بود.

رشیدی: چطور اسیر می‌شود؟ سنش بالاست؟

عباس‌نژاد: نه. در 14 سالگی وارد مبارزه می‌شود و در 18 سالگی هم اسیر می‌شود. قبل از اینکه انقلاب بشود در 14 سالگی می‌رود نجف، درس می‌خواند. آنجا به خاطر اینکه در مورد بحث انقلاب و اینها صحبت می‌کند یک هفته حزب بعث دستگیرش می‌کند.

آنجا در نجف با سید حسن نصرالله هم کلاس بوده. صحبت می‌کند و می‌گوید ما باید یک کاری کنیم که شیعیان عراق را متوجه این خطر بکنیم که حزب بعث اینها را اذیت خواهد کرد... جاسوسان این را به حزب بعث خبر می‌دهند و این را اخراج می‌کنند. این به لبنان برمی‌گردد، نمی‌تواند بماند، می‌آید به سوریه، در زینبیه آنجا دو سالی درس می‌خواند تا اینکه انقلاب پیروز می‌شود. وقتی انقلاب پیروز شد، شخصی که رابط بچه‌های ایران و سوریه بوده، او را می‌آورد قم، قم درس می‌خواند تا 24 آبان 59 می‌رود جنوب، با همان 60 تا بچه‌های حزب امل که کمال آورده بود. این با دوستش سید علی حسینی که الان هست، می‌روند جنوب. سید علی می‌رود بهبهان و شیخ ماجد می‌رود هویزه که در هویزه هم با اصغر گندم کار همرزم بوده. در آزادی بحث سوسنگرد و بوستان هم بود.

رشیدی: اسم کتابتان چی بود؟

عباس‌نژاد: «شبیه دیوارها». این را حاج آقای شیرازی سال 94چاپ کردند و کتاب قدیمی است. سال 96 هم برترین کتاب شهرداری شد.

این بنده خدا که اسیر می‌شود، می‌فهمند که عموی ناتنی ایشان یکی از مسئولان حزب بعث در اردن و ونزوئلا است، بهش پیشنهاد می‌دهند که شما بیا علیه ایران صحبت کن و بگو ما را به زور آوردند و ما مزدور جمهوری اسلامی هستیم تا شما را آزاد کنیم. این عمویش را می‌بیند و به عمویش می‌گوید شما حق ندارید این کار را بکنید، به پدرش هم نامه می‌نویسد که به عمو بگویید از این کار سر باز بزند و من این کار را نمی‌کنم. این جریان البته مفصل است.

آخر جنگ می‌بیند که صد تا از بچه‌های ما را منافقین جذب می‌کنند ـ از بچه‌های کم سن و سال را ـ این می‌گوید من که لبنانی هستم، اسم من ثبت شده و اینها نمی‌توانند من را بکشند و کاری کنند، من می‌توانم راحت برگردم. می‌رود نفوذ می‌کند به دل منافقین. در سلیمانیه عراق بچه‌هایی که وارد منافقین می‌شدند را نگه می‌داشتند و کاملاً شستشوی مغزی می‌دادند. بعد می‌دادند به اردوگاه اشرف. بعد در مسافرخانه‌ای که بوده دو ماه صحبت می‌کند، که بچه‌ها نمی‌پذیرند. دوباره ورود پیدا می‌کند به اشرف و دوباره آنجا صحبت می‌کند.

رشیدی: صحبتِ چی؟

عباس‌نژاد: با این بچه‌ها صحبت می‌کند که برگردید؛ من لبنانی هستم؛ اینها را می‌شناسم؛ و باعث می‌شود که این بچه‌ها برگردند. دوباره و بعد از دو ماه برمی‌گردند. ایشان 26 مرداد 69 به ایران برمی‌گردد، دو ماهی ایران می‌ماند و به لبنان می‌رود. می‌رود لبنان در سپاه حزب الله مشغول به تحصیل و کار می‌شود تا اینکه سال 77 بهش انگ منافق بودن را می‌زنند. می‌گویند سپاه ایران نامه نوشته که شما ورود پیدا کردید به پادگان اشرف و اخراجش می‌کنند. سال 78 به همراه آیت الله تسخیری و آقای ابوترابی می‌آیند خدمت حضرت آقا. آقا ایشان را می‌شناسد و دستور می‌دهد که ایشان به سپاه برگردد و آنجا خدمت کند.

بخش اعظم کتابی که نوشتم، شبیه دیوارها، بخش اسارتش هست، اما به دلیل حفاظتی بودن آن فعالیت‌هایی که آنجا انجام می داده، بحث جنگ خودمان و روابط‌ دیگری که آنجا داشته را ننوشتم.

دومین کارم هم در حوزه اسارت و به نام «تنهایی محجر» و خاطرات قدم علی اسحاقیان است. است. فقط بگویم که ایشان جزو اسرایی است که محکوم به اعدام می‌شود. مقاله‌ای نوشته می‌شود و به اشتباه می گذارند لای دفتر ایشان و سربازان عراقی پیدایش می‌کنند و می‌برند او را دادگاهی می‌کنند و محکوم به اعدام می‌شود. اما با بحث خط‌شناسی از خودش دفاع می‌کند و حرفش را باور می‌کنند و حبس ابد می‌خورد. او جزء آخرین گروهی است که 238 نفر بودند و آذر 69 برگشتند. این جلد اول است. جلد دوم کتاب هم که در حال نوشتن هستم بحث حضور ایشان در سوریه است. که ایشان الان در سوریه مسئولیت مهمی دارند.

رشیدی: خاطراتشان را دارند می‌گویند؟

عباس‌نژاد: بله، من دارم می‌نویسم. آخرین کاری هم که همین هفته برای چاپ رفت، بحث خاطرات عملیات آزادسازی نبل و الزهرا است در سوریه است که دو شهر شیعه نشین هستند. من در آن با 147 نفر مصاحبه کردم. با نزدیک به 200 نفر از نوبلی‌ها هم مصاحبه کردم و دارم می‌نویسم.

رشیدی: موفق باشید... خانم وطن‌خواه! چه شد که بعد از این فاصله از انتشار کتاب «دا» تصمیم گرفتید خاطراتتان را بگویید؟ چرا زودتر این کار را نکردید؟

صباح وطن‌خواه: زودتر این کار را نکردم چون عقیده‌ام بر این بود کارم را در راه خدا انجام داده ام، یک حسی بود، احساس می‌کردم شاید برای تظاهر و ریا باشد، می‌ترسیدم اجرم کم شود، این بود گفتم بالاخره یک چیزی است که در کارنامه من بماند برای روز محشر. منتهی زمانی که سال 88 آن فتنه برپا شد و من دیدم دارد مسئله حق، نادیده گرفته‌ می‌شود این بود که تصمیم گرفتم به گفتن خاطرات. البته خودم در خیابان‌ها بودم آن سال و گفتم حتما باید خاطراتم را بگویم. در فرمایشاتشان رهبر معظم گفتند «اگر ما نگوییم دشمن می‌گوید» و دشمن هم واقعا حقیقت را قطع می‌کند و جای یک شهید و جلاد را عوض می‌کند. این بود که تصمیم گرفتم بگویم.

رشیدی: چند خط از کتابتان را بخوانم: در اولین سالگرد زندگی آقا و مامان یعنی سال 1332، خواهرم فوزیه به دنیا آمد. همان سال ماموریت آقا در شرکت راه‌سازی دیگری به نام شرکت راه‌سازی ملاوی او را مجبور به ترک خرمشهر و زندگی در بندر انزلی کرد. او دست زن و بچه‌اش را می‌گیرد و می‌رود شمال. اما ماندنشان آنجا خیلی طول نمی‌کشد و به یک سال و نیم نرسیده برمی‌گردند خرمشهر. دو سال بعد از فوزیه، شهناز به دنیا می‌آید و دو سال بعدتر هم صالحه. دو سال بعد از به دنیا آمدن صالحه یعنی سال 1338 من در خرمشهر به دنیا آمدم. با اینکه من دختر چهارم پدر و مادری بودم که به لحاظ اصل و نسب یکی عرب بود و آن یکی لر، و هر دو بی نهایت پسردوست، اما مامان می‌گفت هر بار بچه‌ام دختر می‌شود به جای اینکه پدرتان ناراحتی کند قنداقتان را می‌گرفت و می‌بوسید و آن را می‌گذاشت روی پیشانی‌اش. بعد که می‌دید سگرمه‌هایم توی هم است می‌گفت زن یک وقت خدای نکرده ناشکری نکنی‌ها، این دخترها همه رحمت خدا هستند برای ما، همین که سالم هستند خدا را شکر.

خواستم هم سن و سال شما مشخص شود. البته ایشان (خانم دوست‌کامی) زحمت کشیده اند و ده بیست صفحه طول داده اند تا سن و سالتان را بگویند اما من آنقدر گشتم تا پیدا کردم. نیت دومم انی بود که با پدر و مادرتان آشنا شویم که نمی‌دانم، در قید حیات هستند یا نه، اگر هستند خدا حفظشان کند و اگر نه،‌ خدا رحمتشان کند. مقداری هم در مورد خودتان بگویید و روزهای خرمشهر.

وطن‌خواه: پدرم در همان روزها زخمی می‌شوند و ترکش می‌خورند. زمانی که جنگ شروع شد ما کلاً خانوادگی ماندیم و پدرم اسلحه به دست گرفت. مثل بقیه رزمنده‌ها می‌رفتند پلیس راه و می‌جنگیدند و شب‌ها می‌آمدند مسجد کنار ما. مادرم از روز اولی که رفتیم مسجد بنده خدا اول صبح بلند شد سماور مسجد را روشن کرد، چایی را آماده کرد و رفت بازار پنیر و سرشیر گرفت. تک و توک مغازه‌ها باز بودند یا روی گاری می‌فروختند. وسائل صبحانه را خرید و آورد مسجد برای کسانی که آنجا بودند. یعنی تقریباً آشپزخانه مسجد از همان روز دوم و سوم مهر با صبحانه درست کردن مادر و پای سماور رفتن مسجد افتتاح شد. پدرم 24 مهر در جبهه بود و بنا به روایتی که در کتاب هست مجروح می‌شوند، بعد از آن می‌روند در سپاه فعالیت می‌کنند، در فاو شیمیایی می‌شوند و به علت این دو مسئله سال 67 شهید می‌شوند. مادرم البته در قید حیات هستند.

من هم به طور امدادگر و نیروی مسلح در خرمشهر جنگیدم، در گمرک جنگیدم، بعدها در ذوالفقاری جنگیدم.

رشیدی: دوستان خیلی سخت می‌گیرند کار را و کار شما تقریباً 9 سال طول کشید. می‌خواستم بپرسم جنگیدن سخت تر است یا سر و کله زدن با یک نویسنده سختگیر و دقیق.

وطن‌خواه: سر و کله زدن با نویسنده‌ها سخت‌تر است. (خنده حضار)

رشیدی: نمی دانم سوژه ی بعدی خانم دوست‌کامی چیست اما تلاشی که ایشان می‌کنند در تدوین کتاب بعداً در خود کتاب معلوم می‌شود و در ماندگاری آن اثر می‌گذارد. ولی خب واقعاً ده سال هم خیلی مدت زیادی است.

وطن‌خواه: بالاخره من 50 ساله بودم که خاطرات را شروع کردم و الان شدم 60 ساله ام.

رشیدی: شما در 20 سالگی انقلاب را تجربه کردید، در 50 سالگی تصمیم گرفتید که خاطراتتان را بگویید و در 60 سالگی کتابتان چاپ شد، خدا عمر باعزّت بدهد به شما... خانم ساسانی‌خواه شما بفرمایید چه شد که آمدید در این وادی و کتاب «چراغ‌های روشن شهر» چگونه شکل گرفت؟

فائزه ساسانی‌خواه: بسم الله الرحمن الرحیم، سلام عرض می‌کنم خدمت حضار محترم.

من سال 86 سفر حج عمره رفتم، بعد از آنجایی که دانشجوی رشته مطالعات فرهنگی بودم و ثبت خاطره جزو روش‌های کیفی حساب می‌شد، بنا به اصرار یکی از اساتید قرار بود به عنوان تجربه زیسته یک خانم از حج، خاطراتم را در حد 30 ـ 40 صفحه بنویسم. بیشتر از 40 ـ 50 صفحه شد. خاطرم هست ایشان وقتی خواندند گفتند این متن نکاتی دارد که کاملا مجزا هست از تجربه زیسته آقایان از حج، این را شما مفصل تر کنید و کتابش کنید.

بعد از اینکه این کتاب نوشته و منتشر شد، فکر می‌کنم دو سه سال طول کشید. بعد از کتاب دا، این کتاب رسید دست خانم سیده اعظم حسینی نویسنده کتاب دا و مسئول واحد بانوان ادبیات مقاومت حوزه هنری، ایشان با من تماس گرفتند و دعوت به همکاری کردند برای کار خاطره‌نگاری. من آن زمان بنا به دلایل شخصی کار را قبول نکردم، ایشان این کتاب را دادند خدمت آقای کمره‌ای و آقای کمره‌ای بعد از اینکه کتاب را خوانده بودند شخصاً خودشان با من تماس گرفتند و گفتند که ما نیاز داریم به افرادی مثل شما که هم اشراف به کار پژوهشی داشته باشند و هم بتوانند به لحاظ ادبیات، یک متن خاطره را بنویسند. بعد از صحبت‌های ایشان، مجاب شدم و کار را پذیرفتم.

کار خانم فرهادی را قبل از اینکه من شروع کنم، دو نفر از نویسندگان شروع کرده بودند ولی حالا به دلایلی تمام نشده بود. آن زمان  12 ساعت و 20 دقیقه از خانم فرهادی مصاحبه گرفته شده بود. خب خیلی کلی بود و استارت کار را ما از دی یا بهمن 93 برای شروع مصاحبه‌ها زدیم. بهار 94 همراه خانم فرهادی من اولین سفر را به آبادان و خرمشهر رفتیم، همزمان تمام کتاب‌های خاطره مرتبط با خرمشهر و آبادان را خواندم. و به هر حال کار را شروع کردیم، مصاحبه‌های میدانی و تحقیقات کتابخانه‌ای جدی پشتش بود، 5 سال کار طول کشید. چندین بار مصاحبه‌ها از اول تا انتها شروع شد، در نهایت سال 97 کار به اتمام رسید و بهار 98 هم متولد شد.

رشیدی: این را بگویم که کتاب «چراغ‌های روشن شهر» و «صباح» از لحاظ حجم تقریبا هم اندازه هستند.

فاطمه دوست‌کامی: نه، حجم هم یکی نیستند

رشیدی: یک مقداری کتاب صباح بیشتر است.

دوست‌کامی: قرار بود اصلا قطع وزیری بسته شود، اگر دقت کنید عمقش و فاصله‌هایش خیلی حذف شده، کوتاه شده، منتهی وقتی ریختند توی وزیری، قیمت کتاب حدود صد تومان درمی آمد، دیدند که در بازار امروز جوابگو نیست.

حدوداً با خامِ مطالب خانم فرهادی 200 صفحه فاصله دارد.

رشیدی: در عین حال ایشان با 78 ساعت گفتگو و با شما حدود 300 ساعت گفتگو کتابتان را نوشته اید که دقت بالای شما را می‌رساند، ان‌شاءالله کارهای بعدی‌تان را زودتر انجام دهید چون افراد زیادی هستند که باید کتابشان را بنویسید.

دوست‌کامی: دقت خانم ساسانی‌خواه خیلی بالاست، منتهی حضور خانم وطن‌خواه و نوع زیستی که در جریانات خرمشهر داشتند و خطوط مختلفی که تجربه کردند، یک مقدار عمق کار را بیشتر می‌کرد یعنی کار خانم وطن‌خواه اگر دست خانم ساسانی‌خواه می‌بود باز به این 300 صفحه رضایت نمی‌دادند و یک مقدار عمیق تر می‌شد. این به خاطر شخصیت‌هاست.

ساسانی‌خواه: خانم فرهادی با شروع جنگ نزدیک به 15 سال دارند، یعنی دوره انقلاب را 13 سالگی شروع می‌کنند،‌ کم و سن هستند و هم زمان حضورشان در جنگ خیلی کمتر از خانم وطن‌خواه بوده است.

رشیدی: خانم دوست‌کامی! بعد از کار سخت آقایان طحانیان که افت و خیزهای زیادی داشت و خیلی هم طول کشید و هم حجم گفتگوها زیاد بود، قاعدتاً لازم بود شما مدتی استراحت کنید اما این کار را نکردید و خیلی زود رفتید سراغ یک کتاب جدید که آن هم سال‌ها طول کشید. برای ما بگویید که چه می‌شود که دست از سر این کارها برنمی دارید و علی رغم سختی‌هایی که دارد باز هم این مسیر را ادامه می‌دهید.

دوست‌کامی: بسم الله الرحمن الرحیم. اگر بزرگواران کتاب «جنگ شکر در کوبا» از ژان پل سارتر را خوانده باشند یک جایی در کتاب یک قراری را ایشان تعریف می‌کند، می‌گوید من می‌خواستم یک دیداری با چگوارا داشته باشم. با هماهنگی‌هایی که کردم ساعت سه نصفه شب به من وقت ملاقات داد. یک مقدار تعجب کردم که این هم وقت پِرتِش را برای من گذاشته و شاید اصلا به ذهنم یک توهینی تلقی شد، ولی وقتی به دیدن چگوارا رفتم دیدم دوشش را گرفته لباسش را عوض کرده، یک سیگار برگ هم گذاشته گوشه لبش و خیلی سرحال نشسته منتظر من. یک گفتگوی خوبی هم در زمان خودش انجام شد. گفت وقتی خواستم از اتاق بیایم بیرون گفتم من یک سوالی دارم که نمی‌توانم نپرسم و از اینجا بروم. گفت خب بپرس. گفتم: خب این چه وقت ملاقات گذاشتن بود با ما است؟ چگوارا می‌گوید که اینقدر کار نکرده روی زمین است که دیگر نباید خفت. خب چگوارای کمونیست وقتی این حرف را می‌زند، ما که داعیه این را داریم که بر محور مقاومت منطقه پیشتاز و پیش قراول هستیم واقعا وقتی برای هدر دادن نمی‌ماند. این جواب سوال ابتدایی شما.

بعد اینکه کار آقای طحانیان و کتاب «سرباز کوچک امام» سال 87 کلید خورد و صادقانه چون همزمان با آن کار، آقای طحانیان داشت در حوزه هنری هم مصاحبه‌هایی انجام می‌داد برای تألیف کتاب و وقتی که من پای صحبت‌های ایشان نشستم، ایشان 16 جلسه کار را از قبل برای حوزه هنری شروع کرده بود. حقیقتا یک فشاری روی من بود که این کار سریعتر جلو برود. علی رغم اینکه من نمی‌پذیرفتم مسئولین موسسه پیام آزادگان می‌خواستند کار زودتر دربیاید که دیده شود.

من مجبور بودم تمرکز بالاتری روی آن کار داشته باشم، یک سال زودتر از کار خانم وطن‌خواه هم کلید خورده بود، حتی زمانی که خانم حسینی هم من را دعوت کردند، دیداری بود با خانم وطن‌خواه در دفتر، من قبلش هم خدمت ایشان گفتم الان من کاری دستم هست که متعهد به انجام آن هستم اما خب به لحاظ فکری برای من خللی ایجاد نمی‌کند اگر من بخواهم مصاحبه‌های این سمت را هم بگیرم. یک مقدار اینکه شاید یک ذره این کار زمان خورد، شاید این بود که آن کار با آن حجم و محتوای عمیق دست من بود. شاید اگر این طور نبود اینقدر زمان به آن نمی‌خورد.

در مورد کتاب «صباح» من با اسم خانم وطن‌خواه در کتاب دا آشنا شدم، کتاب را که خواندم دیدم در نقاط حساس دفاع در خرمشهر، اسم خانم وطن‌خواه 57 مرتبه آمده. تقریباً یک سال گذشت که خانم حسینی گفتند حالا با توجه به شرایطی که پیش آمد و بعد از قضایای فتنه است، خانم وطن‌خواه پذیرفته که صحبت کند. خب خیلی برای من جای خوشحالی بود، اسفندماه هم بود، یعنی تقریباً شروع این کار سال 89 بود. چون ما 12 اسفند همدیگر را دیدیم، شاید یکی دو جلسه مصاحبه بیشتر با هم نداشتیم.

از سال 89 مصاحبه ها کلید خورد. من از اول توانستم منظورم را به خانم وطن‌خواه القا کنم و خانم وطن‌خواه از اول ضرورت پرسشگری من را متوجه شد. یعنی این رشد و پرورش هم برای شخصیت ایشان و هم برای خود من در این کار باید اتفاق می‌افتاد. این واقعاً زمان می‌برد. اگر من بلد باشم خیلی خوب بپرسم و سرنخ دستم بیاید و خانم وطن‌خواه بدانند از کجا شروع کنند و کجا تمام کنند، قطعاً اینقدر زمان نمی‌برد و کار فرسایشی می‌شود.

تیپ شخصیتی خانم وطن‌خواه کنشگری خیلی بالایی دارد، کما اینکه الان وقتی من یک فیدبکی از مخاطبان می‌گیرم، همه متفق القول اذعان می‌کنند به این ماجرا، اما خب در مصاحبه‌ای که با مطلعین و افرادی که خانم وطن‌خواه را در خطوط مختلف نبرد درک کرده بودند یا اصلا ایشان را ندیده بودند، روایت‌های مختلفی از جریان‌های خرمشهر داشتند، در مواجه با آنها همه می‌دیدیم که واقعا این موضوع تایید می‌شود که روایت خانم وطن‌خواه از اتفاقات خرمشهر، یکی از بی نقص ترین روایت‌هاست. یعنی الحمدلله مرتب تاییداتی بود که از جاهای مختلف می‌گرفتیم. خب این کار را سخت می‌کند، هم مطالعات میدانی که خانم ساسانی‌خواه راجع بهش صحبت کردند، من بیگانه با این جریان نبودم، شاید من 14 ـ 15 ساله بودم که اولین کتاب‌های درباره خرمشهر را خواندم. اشتیاق خیلی زیادی برای مطالعه‌اش داشتم، ولی وقتی روی وقایع متمرکز می‌شدم، روی روایت‌های مختلف متمرکز می‌شدم، برای اینکه صحت و سقم یک ماجرایی دربیاید، تا بعدها اگر خواننده سختگیر و حساسی مثل آقای رشیدی به تور ما خورد، جوابی راضی کننده و قانع کننده داشته باشیم. اگر جایی هم باشد که روایتی به لحاظ صددر صد مورد اطمینان قرار نگیرد، حتی شده با یک پاورقی خیلی کوتاه این رفع ابهام را انجام داده ایم.

دور اول خاطرات خانم وطن‌خواه 120 ساعت از کودکی بود تا حالشان بود. بعد از این،‌ دور اول نگارش اتفاق افتاد، کار نوشته شد. خب یکسری سوال‌ها به جا مانده بود، یکسری منافذ و پرش‌هایی در کار وجود داشت، سکته‌هایی وجود داشت که باید مرتفع می‌شد و همچنین یک مواردی بود که من از کلام خانم وطن‌خواه دچار سوءبرداشت شده بودم، یعنی من طور دیگری گرفته بودم اما منظور این نبود. اینها هم همه باید برطرف می‌شد.

در مصاحبه دور دوم 80 ساعت هم برای این اتفاقات بود. حالا گاهی ساعت‌های مصاحبه ما یک ساعته بود حتی 45 دقیقه بود. گاهی بعضی روزها 7 و نیم صبح شروع می‌شد تا 11 شب، یعنی همه مدلش بود، بسته به شرایط روحی،‌ جسمی و زمانی که ما در اختیار داشتیم. الحمدلله اواخرش ریتم خیلی خوبی گرفته بود، شاید با آن ریتم اگر ما شروع می‌کردیم زمان بیشتر مدیریت می‌شد.

در دور سوم شش یا هفت روز مرتب یک نفس خوانده شد. برنامه را طوری تنظیم کردیم که نه من کاری داشته باشم نه ایشان که اتفاقی را از دست ندهیم. این دور هم نزدیک به صد ساعت زمان برد.

الان من 300 ساعت صوت آرشیو دارم، شاید می‌توانم ادعا کنم بیشتر از این بوده باشد، اما آن چیزی که آرشیو شده و الان موجود است نزدیک به 300 ساعت است، بعد هم که دیگر دادیم به تعدادی از کارشناسان. به ضرس قاطع می‌توانم بگویم 5 ـ 6 نفر از اهل فن خواندند. همچنین به نوجوانی که می‌دانستیم دقیق است دادیم خواند، به کسی که در آن جبهه حضور داشته دادیم خواند، و باز هم سعی کردیم ایرادات نهایی برطرف شود و الحمدلله خودشان هم که کار را خواندند و تایید کردند، و اردیبهشت امسال در نمایشگاه کتاب عرضه شد.

رشیدی: ان‌شاءالله که پربرکت باشد. یک سوالی از ایشان پرسیدم، یک سوال هم از شما بپرسم که کار با راوی خانم راحت تر است یا راوی آقا؟

دوست‌کامی: حقیقتاً کار با راوی آقا راحتتر است، راوی آقا راحت تر مجاب می‌شود اما راوی خانم همان حساسیت من را دارد، همان نگرانی و دغدغه من را دارد، این یک مقدار کار را کُند می‌کند.

رشیدی: خانم غفار حدادی! کار شما متفاوت است با کارهایی که الان صحبت کردیم، ما در مورد کتاب‌هایی صحبت کردیم که راویانش زنده هستند و حضور دارند، شما دو تا کار شاخص دارید که راویانش و شخصیت‌های اصلی آن شهید شده اند. کار خط مقدم با موضوع شهید طهرانی مقدم و اخیراً کتاب «یک محسن عزیز» درباره شهید محسن وزوایی، البته کار «ناصر حسین» را هم داشتید در مورد یکی از شهدای فعال در حوزه موشکی و «خورشید که غرق نمی‌شود» درباره یکی از غواصان لشکر 31 عاشورا. توضیحی کلی در مورد فعالیت‌هایتان بدهید و بگویید وقتی راوی و شخصیت اصلی کتاب حضور فیزیکی ندارند و شما باید از منابع دیگر به اطلاعات دسترسی پیدا کنید، کار چقدر سخت تر می‌شود؟

غفار حدادی: بسم الله الرحمن الرحیم، خیلی خوشحالم که در جمع شما هستم و از اینکه آشنا شدم با افرادی که متأسفانه هیچکدام را به چهره نمی‌شناختم.

اینکه ما خودمان را معرفی می‌کنیم و مقداری از کارهایی که تا به حال کردیم خوب است، اما امیدوارم در ادامه جلسه به این محدود نماند و ما صحبت کنیم در مورد اینکه با توجه به تجربه‌هایی که داریم چکار می‌توانیم برای آینده بکنیم و راه آینده را بتوانیم یک مقدار روشن تر کنیم برای همدیگر.

همانطور که گفتید، رشته من اصلا زیست شناسی بود، هیچ ربطی به ادبیات نداشتم، از سال 89 در دفتر انتشارات تعالی اندیشه با مدیریت خانم کتابچی، یک دوره داستان نویسی بود و من اتفاقی پایم به آنجا کشیده شد و کتاب ناصر حسین که یکی از شهدای موشکی بودند را برای این انتشارات و از طریق این کلاس داستان نویسی توانستم بنویسم. خاطراتشان قبلا گرفته شده بود و آن ها را آماده به من دادند. از طریق همین کتاب بود که گروه موشکی من را بعد از شهادت شهید حسن طهرانی مقدم برای نگارش کتاب خط مقدم انتخاب کردند. مصاحبه‌های آن کتاب هم از قبل انجام شده بود. من فقط خاطرات مربوط به خانواده را گرفتم و حقیقتاً تا من به کتاب شهید محسن وزوایی نرسیدم، هرگز نفهمیدم کار پژوهش یک کتاب چقدر کار طاقت فرسایی است. نصف بیشتر عظمت کار در بخش پژوهش است.

برای شهید محسن وزوایی کتاب چاپ شده بود، فیلم ساخته شده بود، سه تا کتاب بود، ویژه نامه بود، هر طور مستندی وجود داشت. به جز همه اینها 30 ـ‌40 ساعت مصاحبه آماده بود که جایی چاپ نشده بود.

رشیدی: کی گرفته بود؟

غفار حدادی: این مصاحبه‌ها را برای مستند فرماندهان گرفته بودند. من که آمدم، چون بچه دار بودم گفتم کار سختی نخواهد بود، این همه منابع پژوهشی هست و30 ـ‌40 ساعت هم مصاحبه هست، من مثل کارهای قبلم یکسری مصاحبه تکمیلی می‌گیرم و کار را شروع می‌کنم. ولی حقیقتاً وقتی وارد این کار شدم احساس کردم شاید سی چهل درصد بیشتر از چهره شهید مشخص نیست، یعنی همه جای زندگی شهید ابهام دارد. یک پژوهش خیلی مفصل ناخودآگاه و اجباری جلوی راه من قرار گرفت که واقعاً پیدا کردن دانه دانه افراد، متقاعد کردنشان به مصاحبه که خودش یک قسمت بسیار مشکل کار است، بعد یادآوری چهل سال قبل، صحت سنجی چیزهایی که گفتند و... کار طاقت فرسایی است. من دست افراد پژوهشگر برای حوزه شهدا را می‌بوسم، آنهایی که خیلی کار سختی دارند.

رشیدی: کارشان هم دیده نمی‌شود معمولاً...

غفار حدادی: بله.

رشیدی: از همان اول می‌دانستید قرار است در این کتاب محسن وزوایی را از نگاه خانواده اش ببینید یا این اتفاقی در بین راه مشخص شد؟

غفار حدادی: نه، از همان اول بحث ما در حوزه هنری، من اولش هم کار را قبول نمی‌کردم، می‌گفتم وقتی این همه کار هست من برای چی باید کاری که قبلا انجام شده را قبول کنم؟ گفتند ما می‌خواهیم از یک دید دیگر، از یک نگاه ملموس تر و الگوشونده تر برای جوانان نگاه کنیم و این ناگزیر از این بود که ما یک مقدار نزدیک تر شویم به محسن و مجبور بودیم وارد ساحت خانواده شویم. پدر و مادرشان در قید حیات نبودند و خواهر بزرگترشان در قید حیات نبودند، نزدیک ترین برادرشان از نظر سنی بهشان در قید حیات نبودند، و من گفتم خیلی سخت بتوانم از دل این کمبودهایی که وجود دارد چیزی دربیاورم. نه فرزند دارند، نه همسر، نه مادر، نه پدر، خواهر و برادر بزرگ. ولی الحمدلله لطف خدا شامل حال ما شد.

رشیدی: آن خواهری که نبودند یکی از منابع خوب کتاب شدند. درست است؟

غفار حدادی: آن خواهری که نبودند فوت کردند، این خواهر هم آمریکا بودند، در دسترس نبودند، اما یکی از منابع عالی کتاب شد. درباره استفاده از نامه که در کتاب «خط مقدم» خیلی مقدم بود، یعنی بازخوردهایی که من گرفتم استفاده از نامه‌های همسر موفق عمل کرد، الحمدلله اینجا نامه باز به دادمان رسید و خیلی از خلأها و خیلی خیلی از اتفاقاتی که در نامه‌ها پیدا شد خود خانواده خبر نداشتند.

رشیدی: کار در مورد شهید وزوایی، که سال‌ها از شهادتشان می‌گذشت و شاید نسل جدید خیلی با آن آشنایی نداشت سخت تر بود یا شهید طهرانی مقدم که خیلی‌ها می‌شناختندش و تصویرش در شهر بود، حتی حادثه شهادتش را خیلی‌ها به یاد داشتند؟

غفار حدادی: من سر کتاب خط مقدم خیلی استرس داشتم و اذیت شدم به دلیل اینکه تمام راوی‌ها زنده بودند، یعنی ما وقتی یک واقعه‌ای را داشتیم می‌گفتیم بیست نفر در آن واقعه حضور داشتند و الان تعریفش می‌کردند، یعنی من یک چیزی می‌نوشتم، ایشان می‌رفت و خاطره دیگری تعریف می‌کرد. بعد من که پشت آن آدم نبودم که بروم بگویم همه جا این یادش رفته یا مثلا این اینطوری نبوده. برای همین خیلی استرس داشتم که صحت مطالب کتاب بعداً مورد خدشه وارد شود. البته این استرس در کار محسن هم بود، به دلیل اینکه در کارهای قبلی که نوشته شده بود یک تصویر دیگر از محسن ساخته شده بود و آن تصویر هی نقل شده بود، مدام نقل شده بود، به صورت روایت متواتر درآمده بود، بعد خود من یک نوار مصاحبه شصت دقیقه‌ای از خود محسن پیدا کرده بودم که آن مطالب را نقض می‌کرد. من یک راوی دست اول ـ‌خود محسن ـ را داشتم که دو روز بعد عملیات را تعریف کرده و یک کتاب که نقل کرده از یک نفری که بیست سال بعد آن عملیات را تعریف کرده، من ناگزیرم روایت محسن را انتخاب کنم، اما چیزی که در افواه هست، چیزی که در کتاب‌ها هست، چیزی که متواتر شده در فیلم آمده یک چیز دیگر است؛ این خودش ناخودآگاه برای نویسنده استرس دارد. اما خب سعی کردم نترسم از چیزی که بعدا بگویند و آن چیزی که اطمینان کردم درست است در هر دو کار بیاورم. یعنی مثلا در کار اول روایت ما، روایت محسن رضایی فرق می‌کند با روایت‌ هاشمی رفسنجانی، اما خب به نتیجه رسیدیم که این درست است.

رشیدی: ممنون، ان‌شاءالله که موفق باشید.

جناب علامیان در مقطعی هستیم که خیلی کتاب تولید می‌شود، اما به نظرم در حوزه نقد خیلی کمبود داریم و کارهای خوب از کارهای متوسط و ضعیف شناخته نمی‌شود. چکار باید کرد؟ باید جلوی تولید را گرفت یا فکری کرد برای نقد اساسی و آموزش نسل جدیدی که دارند می‌آیند برای نوشتن کارهای جنگ؟!

علامیان: من فکر می‌کنم باید یک تفاوتی بین دوستانی که در این زمینه کار می‌کنند به وجود بیاید. به عنوان مثال: من کارهای مثلا خانم‌ها را در انتشارات شهید کاظمی چند تایش را دیدم، کارهای خیلی خوبی بود، یا کتاب های روایت فتح که مشکل استناد دارد.

رشیدی: در حوزه شهدای مدافع حرم می‌گویید، کارهای جدیدشان؟

علامیان: نه، همه کارشان، فرق نمی‌کند. وقتی می‌پرسیم می‌گویند ما محتوا محوریم و استناد در درجه دوم برایشان قرار می‌گیرد. حتی یکی از دوستان می‌گفت بگویم این را مادر گفته، خواهر گفته، چه فرقی می‌کند، من می‌دانم این درست است. شما نمی‌توانید با کتاب همراه شوید و به همه بگویید این واقعیت دارد. وقتی شما راوی را ذکر نمی‌کنید. اینطور است که کتاب دارد در می‌آید راوی ذکر نمی‌شود. این کتاب به لحاظ خاطره‌نویسی کنار گذاشته می‌شود. رکن خاطره نویسی، استناد است. حتی بعضی می‌گفتند ضبط هم مضر است، ضبط حواس را پرت می‌کند، یعنی چی؟ اصلا خاطره نگاری، شفاهی است. به هر حال اگر ما به اصولی پایبندیم، نمی‌توانیم آن را نفی کنیم، نمی‌توانیم به عنوان نوآوری بگوییم مثلا می‌زنیم زیر استناد. من قائلم که راوی معرفی شود، به یک اسم بسنده نشود. روشم هم همین است همیشه راوی را معرفی می‌کنم.

رشیدی: در چه حد و سطحی؟

علامیان: در حدی که در کتاب نقش دارد. مثلا می‌بینید یک وقتی یک روایت گفته، در حسن باقری با 170 نفر گفتگو شد که در واقع آن برای نسل جوان و از آن عملیات.... ملاقات در فکه بود، از آن، این در آمده. آن هم 66 تا راوی دارد.

رشیدی: یعنی فراتر از اینکه اسمشان بیاید.

علامیان: بله، یعنی این کیست دارد حرف می‌زند، هویتش را بدانیم، حتی من می‌رفتم از زندگی‌اش هم می‌آوردم. یک اتفاق جالبی که افتاد من با آقای شهید احمد سیاف زاده چهار جلسه مفصل راجع به حسن باقری حرف زدم، دو جلسه راجع به خودش بود از انقلاب، اهواز، مشهد و ... یک روز که آمدم شروع کنم گفت آقای علامه من یک سوال دارم، شما آقای حسن باقری می‌خواهید یا من را می‌خواهید در بیاورید؟ گفتم: حسن باقری؛ گفت: پس چرا اینقدر در مورد من ‌می پرسید؟ گفتم: من می‌خواهم راوی به مخاطب شناسانده شود، این که این حرف را می‌زند چه وزنی دارد، حتی راننده حسن. که البته ایشان هم شهید شد. تقریبا 15 ـ 16 ساعت من گفتگو داشتم که خیلی‌هایشان واقعا به درد کار حسن نمی‌خورد دیگر. وقتی شهید شد به من پیشنهاد شد این کار را انجام بدهم که الان در دست چاپ است. دیدم همان مصاحبه خودش به درد کار خودش خورد.

نیاز به این گعده‌ها هست، حالا یک موقعی می‌گویند کارشناسی شود بعد چاپ بشود، آن اوایل... آشنایی ما با آقای فتح الله جعفری از اینجا شروع شد، ایشان حفظ آثار سپاه بودند آن موقع، یک بار من را دعوت کردند، خیلی صریح و رک گفتند که آقا سعید این کتاب‌ها که پشت سر من می‌بینید همه مال حوزه هنری است، من خودم اینها را می‌خوانم، کتاب‌های کنگره خودمان را اصلا اینجا نمی‌گذارم. ما مشکل انبار داریم؛ چکار کنیم؟ انبارهایمان پر است. نمی‌دانیم چکار کنیم. گفتم خب چاپ نکنید. گفتم کارشناسی کنید و بعد چاپ کنید. گفت این یک حرفی است. یک گروه ما آنجا تدارک دیدیم که کتاب ها قبل از چاپ کارشناسی می‌شد. حتی آقای حسام که معاون ادبیات بودند این کار را در بنیاد حفظ آثار شروع کرد.

غفار حدادی: مگر قرار بر این نیست که هر انتشارات، کتاب هایش را قبل از چاپ کارشناسی‌ ‌کند؟ هر کس هر چیزی که بنویسد مستقیم چاپ نمی‌شود.

رشیدی: بعضی ناشرها الان اینطور شده اند.

دوست‌کامی: کارشناسی‌ها هم خوب نیست. یک دوره‌ای ما در روایت فتح کارهایی انجام می‌دادیم، کارها با اینکه کارشناسی شده بود واقعاً ضعیف بود. من به آقای آرامی می‌گفتم یک موقع شده پای تلویزیون می‌نشینید یک فیلمی را نگاه می‌کنید، می‌گویید کی تو را بازیگر کرد؟! خیلی از آن موقع‌ها که این کتاب‌ها را می‌خواندم می‌گفتم «کی تو را نویسنده کرد؟!»

علامیان: کارشناس ان کارها کی بوده؟

دوست‌کامی: دو نفر بودند، من که می‌دانم چه کسانی بودند اما اینقدر کار از ما زمان می‌برد تا درست شود...

علامیان: یک پیشنهاد دارم؛ مثلا من کاری که می‌خواهم انجام داد، یک فصلش را به کارشناسان بدهم تا بررسی کنند. پاتوقی ایجاد بشود که لزوما کارشناسان همان انتشارات هم نباشند. مثلا روایت فتح به کارشناس خودش ارجاع نکند، بلکه از طیف‌های مختلف و از سلایق مختلف باشند و قبل از نوشتن کتاب، نظرشان را بدهند.

غفار حدادی: حتی کارشناس بازار هم باشد تا بتواند موفقی تاین کتاب در بازار را بررسی کند.

علامیان: بله، اینها باشند و یک فصل را بخوانند. چرا اول باید چاپ بشود بعد بیاید نقد شود. حیف است، هم وقت تلف شده و هم...

امیرمحمد عباس‌نژاد: همان کاری که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس انجام می‌دهد، پیش از چاپ یک جلسه نقد می‌گذارد. یک روزی از همه نهادها جمع می‌شوند که در آن حوزه صاحب نظر هستند. می‌آیند آنجا صحبت می‌کنند.

دوست‌کامی: نقد جمعی فرصت ریزنگاری را نمی‌دهد.

علامیان: تنوع نویسندگان مهم است، یعنی  از یک طیف نباشند.

دوست‌کامی: اصلا قرار است از یک طیف نباشند، چون هر کسی از یک نگاه این کار را بررسی می‌کند. اینقدر بعضاً ریز بود این مواردی که باید اعمال می‌شد، یک وقت می‌دیدید کار خانم وطن‌خواه 5 ماه دست من است تجمیع کارشناسی‌ها رویش اعمال می‌شد، هر کسی هم هر چه گفت اعمال نمی‌کنیم اما آنچه که منطقی است و از ذهن دور مانده باید در آن اتفاق بیفتد.

رشیدی: ناشران خصوصی که با مشکلاتی در صنعت نشر رو به رو هستند امکان این کار را ندارند.

امیرمحمد عباس‌نژاد: بله، هزینه‌بر است.

علامیان: من نمی‌گویم رسماً این کار شود، می‌گویم، مثلا از یک نویسنده دو تا کار داریم، یکی مستندش صفر است نمره‌اش، یکی استنادش 18 است از 20، یک نویسنده است، چه اتفاقی افتاده که یکی صفر است و یکی 18. این برمی گردد به اینکه ما باید این مفاهمه را بین نویسندگان ایجاد کنیم، یعنی جمع شویم و قبل از اینکه کار کنیم همدیگر را نقد کنیم، راجع به اصول حرف بزنیم.

رشیدی: یعنی فراتر از ناشر، خود نویسنده وقتی می‌خواهد کاری را متولد کند، حساس باشد و بسپارد به دست دوستان نویسنده.

علامیان: بله، حرف بزنیم و همدیگر را متقاعد کنیم، و بعد قلم دست بگیریم. حیف است این وقت و ساعت‌های گرانبها و ارزش‌ها از دست برود.

رشیدی: البته بعد از چاپ هم جلسات نقد خیلی کم شده، قبلا همه جا جلسات نقد داشتند.

علامیان: بله کم شده.

امیرمحمد عباس‌نژاد: شما خبرگزاری کتاب داشتید، من دوره 85 تا 90 که آقای غفار بود، خبرگزاری کتاب که راه افتاده بود در بخش ادبیات، هفته‌ای یک جلسه نقد داشتیم.

علامیان: ما نیاز داریم، خبرگزاری کتاب الان هست ولی 20% ظرفیتش دارد کار می‌کند، ما همه‌مان کار خبری و روزنامه‌نگاری کردیم، به نظرم می‌آید کسی بخواهد خاطره نگاری کند باید حتما روزنامه‌نگار باشد.

دوست‌کامی: این الان چیزی است که به ما خرده می‌گیرند. کارشناسی ارشد من خبرنگاری بوده، کلی به من توپیدند که شما دارید نثر خبری‌ات را به کار سرایت می‌دهی.

رشیدی: ایرادشان چیست؟

دوست‌کامی: می‌گویند که شما عادت کردید به شیوه گزارش نویسی.

رشیدی: یعنی در توصیف کم می‌آورید.

دوست‌کامی: من خودم متوجه نشدم چرا این ایراد را طرف به من گرفت و نمی‌توانم برای شما باز کنم.

علامیان: در این جمع همه اهل فن هستیم، چه کتابی خوانده می‌شود؟ نهایتاً، باید خوانده شود، کدام قلم را می‌خوانند، قلمی را می‌خوانند که روان و رسا باشد و این قلم روزنامه نگاری است.

رشیدی: قلم روزنامه نگاری و نه خبرنگاری سایت و خبرگزاری.

امیرمحمد عباس‌نژاد: خانم ضرابی زاده و خانم فتحی آن موقع برای مجله کمان می‌نوشتند و از کمان آمدند.

دوست‌کامی: اگر قرار باشد مصاحبه نگیریم، تدوین نکنیم، کار نکنیم، چطور می‌خواهیم این کارهای بزرگ را شروع کنیم؟

امیرمحمد عباس‌نژاد: پایه اصلی مصاحبه است و مصاحبه هم جزو خبرنگاری است.

علامیان: من نثر را می‌گویم؛ در متن نمی‌رویم سراغ واژه‌های آنچنانی، واژه‌هایی را انتخاب می‌کنیم که با عموم مردم می‌تواند ارتباط برقرار کند. مثلا یک گزارشی وقتی در روزنامه می‌زنید، برای کی می‌زنید؟ برای عموم، این نثر خوانده می‌شود.

رشیدی: البته استثنا هم دارد، مثل خانم غفارحدادی که سابقه روزنامه‌نگاری ندارند اما نثرشان خوب است، ایشان البته از راه آموزش آمدند.

علامیان: این کمک می‌کند.

دوست‌کامی: این درست، اما نباید بقیه هم متهم شوند که شما مسیر را اشتباه آمده اید.

رشیدی: آنها که روزنامه‌نگاری خوانده اند هم نباید متهم شوند

دوست‌کامی: که شما مسیر را اشتباه آمدی و آن را رها کن و ارتقا بده.

علامیان: شما به خواننده ارجاع بدهید. کار کدام را بیشتر خوانده اند. دلیلش هست دیگر. یکی از دوستان من شاعر است، ما رفتیم در نمایشگاه، کتاب شعری داشت که واقعا خودش هم نمی‌فهمد چی گفته! آقای آقامیرزایی، کلی تبلیغ کرد تا توانست در کل نمایشگاه 15 جلد بفروشد. بعد گفت اگر بیشتر می‌شد من شک می‌کردم، گفتیم یعنی چی؟ گفت این ارزشش این است که ما خاص باشیم. این حرف‌ها ادا و اطوار است!

رشیدی: آقای عباس نژاد شما راهکاری دارید برای رسیدنِ عملی برای آن چیزی که جناب علامیان فرمودند.

امیرمحمد عباس‌نژاد: من فکر می‌کنم بزرگ ترین مشکل ما این است که مدیران فرهنگی اصلا کتاب نمی‌خوانند، اگر کتاب بخوانند این جلسات نقد هم راه می‌افتد. شما حساب کنید در این دوره به جز حضرت آقا چه کسی آمده کتاب ادبیات جنگ را معرفی کند و بگوید این کتاب خوب است. هیچ کس. تا اینکه حضرت آقا یک چیزی می‌فرماید یک کتاب را معرفی می‌کنند و کل مدیران فرهنگی می‌گویند این کتاب خوب است!.... مدیر فرهنگی وقتی یک کتاب را بخواند و نقد کند آن موقع جلسات نقد ما ارزش پیدا می‌کند. من یک بار برای کتاب «از آبادان تا حلبچه» خاطرات سردار اسلامی از بچه‌های جنوب است. من را جلسه نقد دعوت کردند، از این را صفحه به صفحه خواندم، چهارصد و خرده‌ای صفحه بود،  نزدیک به سه هزارتا ایراد برای این گرفتم، یکی از دوستان گفت چرا اینقدر نقد می‌کنی این کتاب را، بگو خوب است و برو. خب به چه دردی می‌خورد؟ بیت المال پای این خرج شده، اگر قرار است این کتاب به عنوان یک سند تاریخی برای دویست سال بعد ما محسوب شود، چرا بیاییم دقیق و درست ننویسیم، کسی که به من گفت از مدیران سازمان بود...

رشیدی: یعنی دنبال یک نقد مثبت بودند.

امیرمحمد عباس‌نژاد: بله، همه دنبال یک نقد مثبت هستند، گاهی وزیر ارشاد یک کتابی را خوانده معرفی کرده، نه، همه منتظرند حضرت آقا یک کتاب را بخوانند و بگویند خوب است.

رشیدی: همین امروز یکی از دوستان خبرنگار می‌گفت که ما مدت‌ها بود که کتاب‌های یک انتشاراتی را تعریف و تمجید می‌کردیم، اتفاقا یکی از خبرنگارانمان یک نقد مختصری در مورد یکی از کتاب‌ها نوشته، مدیر انتشارات زنگ زده و خیلی ناراحت شده و گفته دیگر ما به شما کتاب نمی‌دهیم.

امیرمحمد عباس‌نژاد: وقتی نقد سازنده نداشته باشیم همین است. کاش از همان اول این را باب می‌کردیم و در کنار هر نویسنده یا هر خاطره نویس، یک مشاور هم قرار می‌دادیم.

علامیان: امکانش نیست.

امیرمحمد عباس‌نژاد: می‌شود، وقتی من نوعی کتاب می‌نویسم، اولین کسی که کتابم را می‌خواند خانمم است، می‌دهم اول ایشان می‌خواند، آیا می‌پسندد یا نه، به لحاظ نگارش... بعد از ایشان، آقای سرهنگی و آقای ناطق کتاب من را می‌خوانند، به لحاظ نوع نگارش و نوع اطلاعاتی که در آن آورده شده...

غفار حدادی: این به دلیل  این است که شما وسواس دارید که کتابی که در می‌آید، کتاب خوبی باشد، اگر ما این دغدغه را در همه نویسندگان داشتیم هیچ مشکلی نداشتیم، مشکل ما الان به نظر من این است که هر کسی می‌خواهد نویسنده شود از این حوزه می‌خواهد شروع کند، می‌گوید من دایی‌ام شهید شده چطوری کتاب او را بنویسم؟ چقدر با این افراد برخورد داشتیم، من عمویم شهید است می‌خواهم کتاب فلان شهید را بنویسم. بعد احساس می‌کنند چون کتاب شهدا روان نوشته شده یا مثلا به صورت خاطره‌ای است این توانایی را دارند، بعد بدون تخصصی شروع می کنند. از ما هم که راهنمایی می‌خواهند، متأسفانه ما هیچ ساز و کاری نداریم که بگوییم شما 1ـ 2 ـ‌3ـ 4 و 5، این مراحل را بگذران بعد بیا بنشین با هم صحبت کنیم. هر کسی سلیقه‌ای راهنمایی می‌کند.

امیرمحمد عباس‌نژاد: حوزه ادبیات جنگ، الان شده پرورشگاه خاطره نویسان و کتاب نویسان جوان، بدون اینکه یک کتاب در مورد آن بخوانند، من ده سال در مورد این کتاب‌ها خواندم، بعد آمدم شروع کردم به نوشتن.

رشیدی: اما الان ده سال می‌نویسند بعد می‌گویند کتاب چیست؟!

غفار حدادی: من احساس می‌کنم یک شلختگی در این حوزه روایت دفاع مقدس وجود دارد، هر کس از جایش بلند می‌شود، خیلی هم سلیقه ای، می‌گوید من می‌خواهم این را بنویسم، بعد یک روز خاطرات آزادگان مد می‌شود، همه می‌خواند در مورد آزادگان بنویسند،‌ یک روز «دا» مد می‌شود، همه می‌خواهند مثل «دا» بنویسند، این یک حالت کاریکاتورانه‌ای ایجاد می کند، 50 سال بعد که نگاه کنید به کتاب‌ها می‌گوید آها این مال دوره‌ای بوده که فلان چیز مد شده.

رشیدی: مثل وضعیت کشاورزی مان که یک سال یک محصول پیاز زیاد می شود و یک سال سیب زمینی و...

غفار حدادی: من با خودم فکر می‌کردم اگر ما یک ساز و کاری داشتیم که می‌گفتیم در سال 99 می‌خواهیم برای حوزه روایت جنگ 5 کتاب خاطره آزاده خوب داشته باشیم، 5 کتاب رمان خوب داشته باشیم، 5 کتاب مدافع حرم داشته باشیم، 5 تا کتاب شهید داشته باشیم، 5 تا خاطره شفاهی مثلا داشته باشیم، این 5 تا بیشتر ما نمی‌توانیم داشته باشیم، رقابت برای این است که این 5 تای برتر را چه کسی می‌تواند بنویسد.

رشیدی: متولی می‌خواهد که وجود ندارد. همه در سیستم خودشان کار می‌کنند.

غفار حدادی: بله، این یعنی یک شلختگی و بی نظمی.

علامیان: باز من می‌گویم جای آن نقد خالی است. دوره ما، خبرنگار برای یک حوزه نبود، یعنی من نخست وزیری می‌رفتم، نفت می‌رفتم، جنگ می‌رفتم،‌ همه جا می‌رفتم، حالا تخصصی تر شد، مثلا حالا فقط در تأمین اجتماعی، من راجع به زندگی نامه چیز کردم، دیدم صدا و سیما راجع به چمران یک صحبتی داشت می‌کرد، گفتم آقا این آدم ـ همین مدیر فرهنگی ـ اینقدر این ناآشناست.  ما در حوزه کتاب، باید خبرنگار خبره داشته باشیم. مثلا به من زنگ می‌زنند آقای علامه می‌خواهیم یک صحبتی کنیم. می پرسید کارتان الان چیست؟ می گفتم: کتاب آقای رفیقدوست جلد سومش زیر چاپ است. بعد می پرسید: رفیع دوست؟ اسم کوچکش چیست؟ یعنی حتی محسن رفیقدوست را نمی شناخت. این منوط به این است که او که می‌خواهد کتاب را معرفی کند، نقد کند، باید وقت داشته باشد، یعنی به یک خبرنگار بگویند تو هفته‌ای یک کتاب معرفی کن بس است، ماهی چهار کتاب را به عهده بگیر.

رشیدی: خانم وطن‌خواه، شما چقدر کتاب‌های در زمینه خرمشهر را قبل از کتاب خودتان خواندید، بعد از اینکه کتاب خودتان هم منتشر شد، می‌خواهم یک مقایسه انجام بدهید بین تفاوت این روایت‌ها و احیاناً اینکه چه ایراداتی می‌دیدید؟

وطن‌خواه: فکر می‌کنم یکسری را خوانده بودم. البته زندگی ما طوری بود که کلاً با آن جنگ همیشه بودیم و همیشه وقتی بهم می‌رسیدیم خاطره گویی می‌کردیم، اما مشخصا کتاب‌هایی که خواندم، تفاوتشان این بود که آن چنان که گفتید گزارش نویسی رخ نمی داد.

رشیدی: خوب خودتان توجه داشتید که این ایرادات کار روایت خودتان نباشد.

وطن‌خواه: یکی از مسائلی هم که به آن خاطر صحبت نمی‌کردم، چون یقین داشتم سوخت می‌شود خاطرات من. چون خیلی‌ها به من می‌گفتند خاطراتم را بنویسم.

رشیدی: سوخت یعنی اینکه نویسنده نتواند خوب در بیاورد.

وطن‌خواه: خاطرات شفاهی که ما بیان می‌کنیم و می‌گوییم، می‌شود تاریخ انقلاب. زمانی که انقلاب ما شروع شد تا پیروزی، چندین ماه بیشتر طول نکشید، یک سالی هم هنوز از پیروزی انقلاب ما نگذشته بود که قائله خلق‌ها شروع شد. وقتی قائله خلق‌ها شروع شد، اصلا اهداف انقلاب ما کنار گذاشته شد و همه هجوم آوردند تا کشور را ساکت کنند،‌ تمامیت ایران بماند. بعد از اینکه هنوز قائله خلق‌ها تمام نشده بود یک جنگ هشت ساله به ما تحمیل شد. صحبت آقا این است که واقعاً بنویسید چونکه این تاریخ جنگ و انقلاب ماست، حالا برای من مهم نیست که حتما باید زیاد باشد یا کم باشد، خیلی تخصصی یا ریز باشد، وقتی زیاد باشد برای یک پژوهشگر که می‌خواهد در آینده، الان می‌گویید 50 سال یا100 سال دیگر، مرجعی و یک جایی، چون یک روایت اگر فقط یک ریل باشد، آدم باید یک مقدار شک کند، چون دیدگاه‌ها بودند، افراد با علایق مختلف بودند، تاثیرات مختلف گذاشته شده، و این هم می‌تواند برای آینده ما برای سازندگی استفاده شود، تقریباً زیربنایی می‌شود این چیزها.

رشیدی: خانم ساسانی‌خواه شما چقدر به لحاظ روحی آمادگی دارید برای اینکه کارتان نقد شود؟

فائزه ساسانی‌خواه: خیلی زیاد. اصلا قبل از اینکه کتاب چاپ شود خودم کار را به حداقل هشت نفر دادم خواندند، این هشت نفر خانم بودند، آقا بودند، مذهبی بودند، غیرمذهبی بودند، حزب اللهی بودند، غیرحزب اللهی بودند، و این غیر از کارشناسان خود حوزه هنری بود.

رشیدی: چقدر تاثیر داشت؟

فائزه ساسانی‌خواه: به شدت تاثیر داشت، مهم ترین تاثیرش این بود که اولا گیرهای کار را متوجه می‌شدم، مثلا یکی تا فصل سه می‌خواند، ادامه نمی‌داد، می‌گفت نخواندم، می‌گفتم چرا؟ می‌گفت به خاطر این، این، این. متوجه می‌شدم از اینجا به بعد یک گیری هست. یک قدم دیگر این است که ابهامات مشخص می‌شد، یعنی یکسری سوالات جدید دوباره برمی گشت به سمت خانم فرهادی، ایشان دوباره باید توضیحات را می‌داد، در متن ابهامات را رفع می‌کردیم. این خیلی کمک کرد به ما. حتی دوستی داشتم که از ایران به آمریکا رفت، وقتی نبود تماس تلفنی با من از طریق واتساپ گرفت که در مورد کتاب صحبت کند. حتی دوستی داشتم که ایشان نویسنده بود و واقعا لطف کرد بدون دریافت یک ریال پول این کار را خواند و با من قرار حضوری گذاشت، بعد خانم رامهرمزی که واقعا در حق این کار خواهری کردند؛ خانم حسینی که کارشناس بودند. من کاملاً موافقم با اینکه ما هر اثری که می‌پذیریم یک اتاق فکری داشته باشیم، شاید در عمل این اتفاق نمی‌افتد اما من خودم برای هر اثرم این اتاق فکر را دارم.

غفار حدادی: هر کسی که خودش خاطره دارد واقعاً تکلیفش این است که الان بنویسد. اصلا نگاه نکند که شبیه آن هست یا نیست، تکلیفش این است که بنویسد. خانم وطن‌خواه! منظور من روایت شما نیست که انتخاب شود، شما باید روایت خودتان را بگویید، اما ما که باید یک روایت را انتخاب کنیم، حرف ایشان کاملاً صحیح است؛ باید اتاق فکر داشته باشیم، ما باید بدانیم که چه چیزی را می‌خواهیم روایت کنیم، الان اولویت با چیست، این را یا باید به ما بگویند یا خودمان آنقدر به مرحله‌ای رسیده باشیم که بتوانیم درست انتخاب کنیم.

رشیدی: خانم دوستکامی با توجه به وسواس هوشمندانه‌ای که شما در کارتان دارید مکانیسمی دارید که بازخورد و بازتاب کارتان را از مخاطبان بگیرید؟

دوست‌کامی: من اینستاگرام ندارم، به لحاظ فضای مجازی شاید نتوانم خیلی مرتبط شوم، اما معمولا ایمیلی که ما در مقدمه می‌زنیم، (البته در نسخه چاپ شده صباح نیست اما در بقیه نسخه‌ها هست) بعضی‌ها لطف می‌کنند و به خودشان زحمت را می‌دهند که تکستی را برای ما بدهند. کار «سرباز کوچک امام» هم چون در پویش سراسری افتاد، کلا ورق برگشت. این کتاب واقعاً خیلی مظلوم بود، چون پتانسیل بالایی داشت، اما موسسه پیام آزادگان، موسسه کوچکی بود که اصلا دسترسی برای توزیع و نشر و معرفی خودش را نداشت چه برسد به اینکه این کار انجام شود، اما بالاخره اخلاصی که آقای طحانیان پای کار گذاشته بود این کار را از غربت درآورد.

رشیدی: این بازتاب‌ها به دست شما می‌رسید؟

دوست‌کامی: بله، به من می‌دادند و من همه اش می‌گفتم خدا را شکر... شاید فکر کنید من شعار می‌دهم و اهل رجزخوانی هستم ولی من تا وقتی درد داشته باشم باید بنویسم، اصلا هم از خودم راضی نیستم، چون واقعا با سوژه‌هایی طرف هستیم که می‌بینیم تا کجا پای کار آمده و من حالا نشسته ام در خانه خودم و چایی را دم کردم و سکوت را هم برقرار کردم و اگر حالم خوب باشد برایشان بنویسم، اگر حالم خوب نباشد برود کنار تا کی بتوانم بنویسم. این نوع نگاه، خود به خود یک موتور محرک برای کارها می‌شود. یعنی خدا کمک می‌کند و اثر به دست اهل و مخاطبش می‌رسد. کار خانم وطن‌خواه هم که چیز زیادی از جریان چاپش نمی‌گذرد، ولی با امکان‌ها و دسترسی‌هایی که به لطف خدا از سر کتاب «سرباز کوچک امام» برای من باقی ماند، تا آنجایی که در توانم بود استفاده کردم که کار را معرفی کنم در اقشار مختلف. درحوزه‌های مختلف سعی کردیم که استفاده کنیم تا خدا چه بخواهد و ان شاءالله اخلاصی که خانم وطن‌خواه در کارها و آن روزها داشتند کار را به دست مخاطب برساند.

رشیدی: به شبکه‌های اجتماعی اشاره کردید؛ خانم غفار حدادی فکر می‌کنم بازتاب خوبی داشته باشند. خانم غفارحدادی! هم فالوورهایتان زیاد هستند و هم اینکه معمولا دیده می‌شود که بازتاب‌های خوبی به کتاب‌هایتان می‌دهند. شما تجربه‌ای دارید از بازخوردگیری؟ یعنی چیزی که به درد نوشتن شما بخورد، نه چیزهایی که تعریف و تمجید باشد و...

غفار حدادی: بازخورد نامه در «خط مقدم» به من کمک کرد که نامه لابه لای کتاب واقعا خوشایند افراد است. یعنی من خودم نمی‌دانستم. واقعا بازخوردی که مردم می‌دهند در فالوورها، از 20 تعریفی که نوشته می‌شوند من توجه می‌کنم کجای کتاب را دقیقا دارند تعریف می‌کنند. معرفی کتاب‌ها و اینها، یا برش‌هایی که انتخاب می‌کنند برای معرفی، اینها همه کمک می‌کند که آدم بداند چه مدل متن و کجای کار به دل مخاطب می‌نشیند، ناخودآگاه هم که شده از اینها استفاده می‌کنم.

رشیدی: ممنون دوستان گرانقدری که زحمت کشیدند و در این نشست شرکت کردند. صحبت‌ها همه رسا بود، به نظر من به اهمیت نقد پی بردیم و این که باید سیستم نقد را در کتاب‌ها خصوصاً در حوزه دفاع مقدس جدی تر بگیریم، و نکته مهمی که به نظرم در این صحبت‌ها بیشتر از بقیه نکته‌ها مورد توجه قرار گرفت، این است که ما به عنوان نویسنده خودمان باید دلمان برای اثرمان بسوزد، و کم کاری نهادها و ناشران را خودمان جبران کنیم. به نظرم می‌شود با مخاطبان وارد گفتگو شد، اگرچه این بخش بیشتر به بعد از چاپ برمی گردد. من در مورد کتاب اخیرم از همین مدل استفاده کردم.

علامیان: نکته دیگر، معرفی کتاب است.  الان ما معرفی کتاب نداریم. زمان آقای مسجدجامعی که وزیر فرهنگ و ارشاد بودند،‌ بهشان گفتم تحقیقی خواندم که تمام ویترین‌های کتابفروشی‌ها را متر کرده بود و عناوین کتاب‌ها را در یک سال درآورده بود، به هر کتاب فکر می‌کنم یک سانت رسیده بود. که من به ایشان عرض کردم یک فکری کنید!

رشیدی: همان چیزی است که در سینما هم داریم، یعنی کمبود سالن...

علامیان: یادم است که آن دوره ویترین‌هایی را در شهر گذاشتند. یک چیزهایی تعبیه کردند که کتاب‌ها را گذاشتند که فقط دیده شود. مثلا کتاب فروشی سوره چقدر مساحت دارد مگر، کتاب را می‌گذارد و بعد از یک هفته برمی دارد. باید برای معرفی کتاب واقعا یک نهضت ایجاد شود، چون معرفی کتاب خود تولید کتاب است، یعنی تولید کتاب یک طرف، معرفی کتاب یک طرف. یک کاری باید بشود راجع به معرفی کتاب.

رشیدی: باز هم تشکر می‌کنم از سرکار خانم کتابچی که مقدمات این نشست را فراهم کردند. و به دوستان پیشنهاد می کنم این جلسات را به صورت نقد کتاب ادامه بدهیم.

نجمه کتابچی: من هم خیلی تشکر می‌کنم کهتشریف آوردید. خیلی دوست داشتم شما و بقیه نویسندگان کتاب دفاع مقدس بیایید و این مکان را ببینید و اول از همه احساس کنید که متعلق به شماست. دوست داریم که این فضا یک مقداری رنگ و بوی متفاوت و حال و هوای متفاوت داشته باشد، پایین را اگر ملاحظه کنید ویترین زیادی برای کتاب دفاع مقدس در نظر گرفتیم و عامدانه این را کار را انجام دادیم. در قصه دفاع مقدس حرف و درددل خیلی زیاد است، در قصه خود کتاب که از صفر تا صد آن مشکل است، تحقیق کردن یک مشکل است، نوشتن آن یک مشکل است، چاپ کردن آن یک مشکل است، فروختن آن یک مشکل است، خواندنش بعد از خریدن و بعد هم نگه داشتنش.

رشیدی: فروختن از همه سخت تر است، یعنی به خط مقدم رسیدید...

نجمه کتابچی: به این رسیدم که دیگر نمی‌خواهم بنویسم و واقعا ننوشتم، نوشتن را کاملا کنار گذاشتم، خیلی از آنهایی که هم دوره من بودند کنار گذاشتند و انگیزه نوشتن را از دست دادند. به خاطر همین خوانده شدن. یک زمانی ادبیات فارسی یک ثقل و ارزشی داشت، اول دبستان «منت خدای را عز وجل که طاعتش موجب قربت است...» الان طوری شده که هر کسی بتواند فارسی بنویسد، خودش را نویسنده می داند و متأسفانه یک مقدار سطح قلم و ادبیات فارسی پایین آمده. یکسری بدیهیات و ابتدائیات را در کتاب‌ها می‌بینیم که رعایت نمی‌شود، احتمالا خودم هم مرتکب همین مسائل زیاد شدم و می‌شوم، چون من هم در همین سیستم رشد کرده ام. زبان فارسی را در همین سیستم یاد گرفتم، دیگر آدم‌ها مثل سابق در کتاب غرق نمی‌شوند، با کتاب زندگی نمی‌کنند، با کتاب حال نمی‌کنند، جای سختی آمدیم، جایی که می‌خواهیم خوب‌های کتاب را نشان بدهیم و از مخاطب بخواهیم که ببرد و بخواند. اگر تشریف بیاورید و این فضا را در متعلق به خودتان بدانید ما این فضا را در اختیارتان قرار می‌دهیم. فکر می‌کنم همین دورهمی اتفاق مبارکی باشد. موضوعیت این دورهمی جمع شدن مشتری نیست، موضوعیت این دورهمی جمع شدن نویسنده‌ها و آشنایی نویسنده‌ها با همدیگر است. البته اینکه اگر مشتری ببیند یک خبرهایی هست، و نویسنده ها در این مکان دیده می‌شوند و در دسترس هستند، این امر هم می‌تواند اتفاق خوبی باشد.

رشیدی: من در انتها باز هم از تشریف فرمایی دوستان و همچنین زحمات خانم ها کتابچی و خزاعی در تشکیل این دورهمی تشکر می کنم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان