گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «کوچهباغ انار / به ماندنم عادت نکن» را حمیدرضا بشیری نوشته است. این کتاب، روایتی ادبی داستانی از زندگی شهید مدافع حرم، سید احسان میرسیار است که بر اساس خاطرات سیده فاطمه میرکریمپور (همسر شهید) نوشته شده است.
نویسنده در مقدمهاش تصریح میکند: در این کتاب که وام گرفته از مصاحبهها، خاطرات شفاهی یا رویدادهای واقعی است که به رسم امانتداری، مستندات آن در اختیار انتشارات قرار گرفته است، با اجازه همسر شهید و به دلیل حفظ بافت داستانی اثر و همچنین برداشتن گامی نو در عرصه نویسندگی در حوزه مرتبط با دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم، برخی وقایع از لحاظ مکانی یا زمانی، تلفیق، پس و پیش، یا فضاسازی شدهاند. از این رو اگر انتقادی به وجود بیاید، متوجه نویسنده است، نه همسر شهید.
نویسنده در ابتدا کتاب به داغی اشاره میکند که درگذشت پسرش بر دلش گذاشته و رد این داغ را میشود در احساسات رقیق او در جملات کتاب یافت.
کتاب «کوچهباغ انار / به ماندنم عادت نکن» در حالی نوشته شده که انتشارات دیگری نیز نوشتن یک کتاب درباره شهید میرسیار را در دست اقدام دارد اما بی تردید میتواند گفت محتوا و فرم این کتاب، با همه کتاب هایی که تاکنون درباره شهدای مدافع حرم نوشته شده، فرق دارد.
این کتاب در بیست و پنج فصل تدوین شده و در انتها تصاویر و اسناد و دستنوشته هایی از شهید سیداحسان میرسیار به چشم میخورد.
چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:
انتشارات روایت فتح این کتاب را در 1100 نسخه، در 240 صفحه و با قیمت 31000 تومان در اختیار علاقمندان قرار داده است.
آنچه در ادامه میخوانیم، بخشی از این کتاب است؛
خبر پیدا شدن پیکر که بر سر زبانها میافتد، سیل تماسها شروع میشود. از معلم مدرسهای که به خاطر برخورد خوب احسان حجاب آورده تا دختر بینمازی که حالا در نمازهای شبش، « اللهم اغفر لسیداحسان میرسیار» میگوید و تا سربازی که با نگاه منفی به خدمت سربازی آمده و وفادار به سپاه و نظام از خدمت مرخص شده است.
از «اطمینان قلبی» احسان میگویند که آن قدر به راهی که میرفته اعتقاد داشته و محکم گام برمیداشته که هر لحظه و هر آن انوار این مقام را به اطرافش منتشر میکرده است. همه میخواهند به نحوی علاقه و عرض ارادت خودشان را به احسان به اثبات برسانند. حالا که همه چنین میکنند، چرا من به عزیزترینم عرض ارادت نکنم. برای همین مینویسم: «برخی رزمندهها جانباز میشوند و برخی اسیر و عده ای شهید... و من به فدای آن مردی که هم جانباز بود، هم اسیر شد و هم به مرگ سخت به شهادت رسید.»
این را مینویسم و به یاد خواب اهل دلی میافتم که پیش از پیدا شدن پیکر احسان، گفت: «خواب احسان رو دیدم. بهش درجه میدادند؛ درجه استواری.» میخندم و میگویم: «استواری که برای ارتشه، احسان پاسدار بود. تازه احسان فوقلیسانس داشت. » او هم به من میخندد و سکوت میکند و من حالاست که متوجه میشوم منظورش از درجه استواری، مقام صبر و پایداری احسان بوده و نه چیز دیگری.
مواجهه با استخوان های یک همسر
حالا که تمام کارها انجام شده، اجازه پیدا کرده ایم به معراج شهدا برویم. جایی که احسان در انتظار ماست. ابتدا میخواهم تنها بروم، اما با اصرار بچه ها مواجه میشوم؛ اصراری که دیگر توان مقابله با آن را ندارم. وارد بنیاد شهید میشویم. خودمان را معرفی میکنیم و صبر میکنیم تا ما را به معراج ببرند. هماهنگی ها که انجام میشود، آن آقا از جایش بلند میشود. نیازی نیست بگوید «دنبال من بیایید»، خودمان داریم به دنبال بوی پیراهن یوسف که از داخل معراج عطرافشانی میکند، کشیده میشویم. . راه که میافتیم، پاهایم شروع میکنند به کشیده شدن. دیگر توان ندارم از روی زمین بلندشان کنم. به پشت در آهنی و بزرگ معراج میرسیم. حالا تنها یک در، با احسان فاصله دارم. وقتی در آهنی بزرگ باز میشود، فکر میکنی پر است از تابوتهای روی هم چیده شده، اما... در آهنی بزرگ که باز میشود، چشمم به تنها تابوت در معراج میافتد که در انتهای سالن در انتظار ما نشسته است.
با رایحه عجیبی در فضای سالن وجود دارد. عطری روحانی که آدمی را به معراج میبرد. به پابوس شهید...
جلو میروم. ابتدا من و پشت سرم زینب. باید احسان را میدیدم تا خیالم راحت بشود. این را به ایمان میگویم. میگوید: «ممکنه بدن ناقص باشه.» برایم مهم نیست. باید او را ببینم. ندارد . با در تابوت را باز میکنند. وقتی چشمم به چند تکه استخوان میافتد که از بس در
خاک مانده، نمور شده و رنگش عوض شده، بند از بند وجودم گسسته میشود. با خودم میگویم: «آیا این همان جوان رشید و چهارشانه من است که حالا این چنین شده؟» و آسمان گوشهایش را میگیرد تا ناله آنی و پنهانی من رانشنود.
زینب جلو میرود. درون تابوت را نگاه میکند. خم میشود و آرام دستش را به سمت استخوانها دراز میکند و شروع میکند به لمس کردن آنها. اشک بی اراده تر از هر وقت دیگر شروع به جاری شدن میکند. آرام دست میکشد. آن قدر آرام که اگر احسان بود بر سرش میکشید تا خوابش ببرد. تا دست میکشد و دست میکشد تا آرام میشود و دست میکشد.. حالا نوبت من است.
اکراه دارم به استخوانها دست بزنم. نکند استخوان شهید دیگری باشد تا این سؤال از ذهنم عبور میکند، خودم به خودم پاسخ میدهم: «اگر مطمئن نیستی، یه نشونه وجود داره که بتونی بفهمیاحسانه یانه. به پاش نگاه کن. به روی پای راستش. اگر جای گلوله هنوز روی پاشه، پس مطمئن باش که خودشه.» به استخوان روی پای راستش نگاه میکنم. خودش است. هنوز جای گلوله؛ همان گلوله ای که او را تا مرز اخراج شدن از سپاه برد، روی پایش دیده میشود. حالا خیالم راحت میشود.
مینشینم کنارش و دست محبتی را که دو سال است از کشیدن بر سر احسان محروم است، بر سر این نیمچه استخوانهای بازگشته میکشم. دلم که آرام میشود، باید بروم. از جا بلند میشوم و به تابوت باز و چند تکه استخوان در انتهایش نگاه میکنم. غمیسرکش در سینه ام زبانه میکشد. «اگر همین چند تکه استخوان روهم دفن کنن، دیگه دستم به احسان نمیرسه.»
شب از راه رسیده است؛ سرد، خشک و غریب. امشب دارم حالی را تجربه میکنم که تاکنون درکی از آن نداشته ام. به خودم میگویم: «من اینجا؛ توی خونه چی کار میکنم؟» باز به خودم یادآوری میکنم: «باید برم. فقط همین چند روزه و اگر همین چیزهایی که ازش برگشته هم زیر خاک بره، دیگه دستم بهش نمیرسه.» ؛ از جا بلند میشوم و چادرم را سر میکنم. همه با تعجب نگاهم میکنند: «کجا میخوای بری؟!» به سمت در میروم.
بچه ها بلند میشوند و جلویم را میگیرند. «اگه میخوای بری، ما هم میآیم.» حق دارند که بروند پیش پدرشان. همگی راه میافتیم و قصد میکنیم تمام یک هفته ای که قرار است احسان، مهمان معراج باشد، در کنارش باشیم. وقتی وارد معراج میشویم، باز تنها تابوت احسان در آن رخ نمایی میکند. بچه ها به سمت تابوت میدوند و احسان، گویی که نیم خیز روی زمین نشسته و آغوشش را برایشان باز کرده باشد، منتظرشان است. به تلافی آن آغوش بازکردنی که بچه ها از پدر در فرودگاه سوریه طلب داشتند.
من ختم قرآن را شروع میکنم و آنها گرم پدر میشوند. دور تابوت مینشینند. گلها را برمیدارند، تابوت را تزئین میکنند و لختی بعد، همان گل ها را پرپر میکنند و روی تابوت میریزند. رقیه که میخواهد باز پدری بودنش را به رخ بکشد، میرود و روی تابوت میخوابد. چنان خوابی که تاکنون در این سه سال، نرفته است؛ عمیق، آرام، خوش. زینب هم کنار تابوت دراز میکشد. خوابش که عمیق میشود، میچرخد به سمت تابوت و دستش را روی تابوت میاندازد. گویی دارد دستش را دور گردن پدرش میاندازد.
شب اول با آرامش بچهها و بی خوابی من میگذرد. در معراج باز میشود وتعدادی شهید دوران دفاع مقدس را که به تازگی در عملیات تفحص پیدا شده اند، داخل میآورند. ا ی روزها احسان با شهدا برای تشییع بیرون میرود و غروب بازمیگردد. شهدای دفاع مقدس زیر و تابوت احسان روی دیگر تابوت ها قرار میگیرد. در این فرصت ما هم به خانه میرویم. برای استراحت، غذاخوردن و تعویض لباس. روزها این گونه میآیند و احسان تک تک شهدا را تا روز آخر، تا روز هفتم مشایعت میکند و دست آخر، وقتی دیگر شهیدی نمانده که تشییع شود و به شهر خودش برای تدفین برود، راضی میشود که روز تدفین خودش هم برسد؛ روز شهادت حضرت زهرا... مراسم تدفین به طور رسمیاعلام میشود و زودتر از آنچه میشد فکرش را کرد، فرامیرسد.