گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمیکردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحتهای جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد!
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد. نهمین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا فردا و قسمت دهم و آخر...
**: اگر بحث دیگری نمانده برگردیم به آن سحر که جعفر آقا به شهادت رسید و شما باید خبر را به بقیه میرساندید...
خانم صفدری: نه دیگر خیلی اتفاق خاصی در این فاصله نیفتاد. فقط یک بار هم دوباره بهش گفتم کاش شهید می شدی با این وضعیتی که داری. همان طور که اشاره کردم ابوزینب به خاطر درد پاهایشان هر سه ماه یک بار تزریق مسکن در نخاع داشتند. یک بار تزریق نخاع انجام داده بود. اواخر سال 97 بود. جالب است هر بار هم می رفت برای تزریق نخاع، می گفت تزریق نخاع خیلی خطرناک است، ببین دعایت مستجاب می شود یا نه!... تزریق نخاع واقعا خطرناک بود. وقتی که آمد یکی دو روز بعدش دیدیم آنجایی که تزریق کردهبودند اندازه نصف توپ تنیس عفونت کرده. بابت این دوباره رفت دکتر، آنجا هم بهش گفتم من باهات می آیم، گفت نه، من خودم می روم. با موتور هم می رفت و هیچ طوری از موتور دستبردار نبود. یک دفعهای دیدیم بعد از ظهر برگشت؛ وقتی هم که بهش زنگ زدم گفت نگران نباش من خودم می آیم خانه. آمد خانه دیدیم لباسهایش همه خونی است. نگران شدم. گفتم چرا اینطوری شدی؟ گفت چون با موتور آمدم، به زخمی که در کمرم هست فشار آمده. گفتم مگر زخمت چطوری است؟!
**: دهن باز کرده بود؟
خانم صفدری: شما آنجا را اندازه ده تا پانزده سانتیمتر در نظر بگیرید؛ انتهای مهرههای پایانی کمرشان را باز کرده بودند و بخیه نزده بودند که آن عفونت را خارج کنند. دکتر گفته بود طی یکی و نیم تا دو ماه این زخم کم کم باید خودش جوش بخورد. وقتی روی موتور نشسته بود تا به خانه بیاید، این بخیهها پاره شده بود و خونریزی کرده بود.
**: بله، بخیه نمی زنند تا خودش به مرور خوش بخورد و خوب شود...
خانم صفدری: اگر بخواهم خلاصه بگویم خیلی زخم وحشتناکی بود. به من گفت بیا این زخم را پانسمانش را عوض کن تا من هم استراحت کنم. من هم فکر می کردم شاید روی زخم است و پانسمانش را عوض میکنم. یک دفعه ای که با این زخم مواجه شدم،شوکه شدم.
**: عفونت را که خالی می کنند، تقریبا یک گودی ایجاد می شود.
خانم صفدری: خالی بود؛ استخوانش دیده میشد؛ آنجا استخوان آقا جعفر را من دیدم. به من گفت هر کدام از این گاز استریلها را دولا بگذار لای این زخم ها که بسته نشود. خودش هم کمک کرد که این زخم را از دو طرفش باز کنیم. من آنجا بهش گفتم جعفر! تو چرا اینطوری هستی؟ گفت دارم کمکت می کنم که راحتتر پانسمان را بگذاری؛ گفتم جعفر! اینها درد ندارد؟ گفت چرا، درد دارد، اما نباید بگویم، اجرش کم می شود. گفتم کاش شهید می شدی اما این دردها را تحمل نمی کردی! گفت جدی می گویی؟ بروم اعزامم را شروع کنم؟ گفتم نامه سلامت که هنوز بهت ندادهاند؛ چرا اینقدر پیگیر این شهادت هستی با این وضع؟
خوب شدن زخمها خیلی طول کشید؛ آن زخم خیلی زخم بدی بود تا جوش خورد. روزی دو بار باید این باندها عوض می شد که عفونت نکند و بین زخمها باندها را می گذاشتیم. به هر حال به غیر از دارو خوردنشان و به طور کلی هر چند وقت یک بار بیمارستان بستری می شدند و تزریق نخاع را داشتند.
**: بعدش می رسیم به صبحی که رفقا آمدند خانه شما. در این فاصله کوتاه به من بگویید که ارتباط آقا جعفر با حاج حسین یکتا از کجا شکل گرفته بود و آشنایی اولیهشان در کجا بود؟
خانم صفدری: آقای فرجی (مدیر موسسه طلوعحق) آقا جعفر را معرفی کرده بودند به حاج آقا یکتا. آقای فرجی هم با آقا جعفر از قبل دوست بودند. موسسه طلوعحق را که تاسیس می کنند به خاطر آن دغدغه های فرهنگی که در قبال هموطنانمان داشتند، ایشان را معرفی می کنند که راهنماییشان کنند و یک رابطه پدرانهای در این میانه شکل گرفت.
**: این مال قبل از ماجرای دفاع از حرم بود؟
خانم صفدری: بله.
آن روز صبح خانه خودمان خیلی شلوغ شد؛ آقایان بالا بودند و خانمها بیشتر پایین بودند. پدر خودم، حاج آقا و یکی از داییهایم به من گفتند تو برو پایین، دیگر درست نیست اینجا بمانی پیش این همه مرد. من گفتم میخواهم پیش جعفر بمانم، به حاج آقا و پدر خودم هم همین را گفتم. همه گفتند برو ما صدایت می کنیم. آن موقع گفتم به حاج آقا که پیکر جعفر چه می شود؟ کی قرار است این را ببرید؟ گفت ما پیگیریم، شما نگران نباش. بعد از یک ساعت دیدم که ماشین از سپاه آمد و پیکر را بردند پزشکی قانونی.
پیکر را که بردند، حوالی ظهر بود یک نفر از فاطمیون به من زنگ زد و گفت «ابوزینب پیش خدا و روز قیامت شهید است اما چون در خانه شهید شده نمی توانیم او را معراج ببریم یا قطعه شهدا دفنش کنیم.» گفتم یعنی چی؟ حاج آقا چی دارید می گویید شما؟ ابوزینب به خاط چی شهید شده؟ من باید برای این بچه ها حرفی داشته باشم که پدر شما برای چه رفته، ابوزینبی که یک قرص مصرف نمی کرد قبل از جانبازی، الان به خاطر همانهاست که شهید شده. گفت نه، ما یا باید ابوزینب را به قطعه اموات ببریم یا قطعه صالحین. گفتم حاج آقا! قطعه اموات را که دورش خط قرمز بکشید؛ قطعه صالحین را هم من اجازه نمیدهم!
**: کسی که تماس گرفته بود یکی از بچههای فاطمیون بود؟
خانم صفدری: یکی از مسئولین رده بالای فاطمیون بود. گفت نه بابا جان! حالا ما با هم صحبت می کنیم... گفتم من اجازه نمی دهم، ابوزینب شهید است. گفت الان او را منتقل کردهاند به پزشکی قانونی و تا سه ماه طول می کشد که نتیجهاش بیاید که ابوزینب شهید است یا نه و درست نیست که ما پیکر را نگه داریم... گفتم حاج آقا! شما می گویید سه ماه، من می گویم یک سال، اگر اختیار تدفین ابوزینب با من است، من یک سال صبر می کنم تا ثابت کنم ابوزینب شهید است. اینطوری نگویید؛ ابوزینب شهید است؛ من برای بچه ها باید حرفی داشته باشم؛ روی سنگر مزار ابوزینب باید شهید نوشته شود... گفت حرف آخرت همین است؟ گفتم «آره».
این گذشت و روز یکشنبه دوباره جمعی از این آقایان آمدند و دوباره همین حرفها تکرار شد اما گفتند که اموات را که همسر ابوزینب اجازه نمی دهند، باید ابوزینب را به قطعه صالحین ببریم. آنجا دوباره من گفتم من اجازه نمی دهم همسرمن برود قطعه صالحین؛ همسر من شهید است و باید شهادتش پیگیری شود. اینجا بود که از طریق دوستان سپاهیاش آقای حاجیزاده و آقای کارخانه پیگیری کرده بودند و با خود سردار حاج قاسم سلیمانی و سردار قاآنی ارتباط گرفتند تا موضوع را پیگیری کنند.
**: این ماجرا برای یک هفته قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی است...
خانم صفدری: پنجشنبه تدفین ابوزینب بود، جمعه سردار حاج قاسم شهید شدند. آن طور که به من گفته بودند سردار گفته بودند که «من دارم می آیم ایران و به خانواده شهید هم سر می زنم، از نظر من، ابوزینب شهید است.» از طریق سردار حاج قاسم سلیمانی و سردار قاآنی پیگیری شد که ابوزینب شهید است و باید در قطعه شهدا دفن شود که روز دوشنبه دوباره مسئولین فاطمیون آمدند و آن رضایتنامه را به من دادند. رضایتنامه را که داشتم می خواندم که امضا کنم، دوباره همان حاج آقا که به من زنگ زده بودند گفت دخترم! امضا کن. گفتم حاج آقا! صبر کنید ببینم ابوزینب قرار است کجا دفن شود. گفت قطعه شهدا دفن می شود، کنار شهید رئوف. بالاخره آن را امضا کردم.
**: یعنی مشخصات و جای مزار را نوشته بودند؟
خانم صفدری: بله؛آنجا یک ایرادی به من گرفتند و گفتند وقتی بهت می گوییم قطعه شهداست، قطعه شهداست سریعا امضایش کن!
**: شما اصرار داشتید متن رضایتنامه را بخوانید؟
خانم صفدری: بله، چون واقعا خبر داده بودند به من و دوستانشان که نمی خواهند ابوزینب را ببرند قطعه شهدا و باید آنجا حواسم را بیشتر جمع می کردم. به من گفته بودند قبل از اینکه امضا کنی باید متن را بخوانی. این را از پشت صحنه به من گفته بودند. خلاصه این رضایتنامه این را خواندم و امضا کردم. کم کم خبرها بعدها به گوش ما رسید که نمی خواستند حتی ابوزینب را به معراج ببرند که با پیگیری دوستانشان ابوزینب به معراج منتقل شد. سه شنبه ما وداع خصوصی داشتیم و چهارشنبه وداع عمومی برگزار شد و پنجشنبه هم خاکسپاری ایشان بود در همان قطعه 50 کنار شهید رئوفی.
**: باز شکر خدا این اتفاق افتاد که مزارشان در گلزار شهدا باشد... اما هنوز به لحاظ اداری و به لحاظ حقوق خانواده هنوز گیر و گرفتهایی هست...
خانم صفدری: بله، هست. خب ابوزینب خیلی دنیایی و مادی نبود.
من تا یک سال با هیچ کس هیچ چیزی در مورد حقوقم و در مورد این که کم است یا زیاد است و این که پروندهمان به کجا رسیده صحبت نکردم. برای این که میخواستم شأن و احترام همسرم را حفظ کنم، ذرهای نه شکایت کردم و نه حرفی زدم. چون می خواستم شأن شهیدم حفظ شود. یعنی ببینید اینقدر فشارها در فاطمیون زیاد بود که یک دفعه یکی از فاطمیون به من زنگ زد و گفت «ابوزینب که خودش اینقدر پولکی نبود، چرا شما اینطوری هستند؟ که من توضیحاتی را دادم.
**: الان حقوقی برای شما جاری هست؟
خانم صفدری: از مرداد سال گذشته، از سمت فاطمیون حقوق وصل شد که خیلی کم است.
**: کار احراز شهادت به کجا رسید؟ نظر پزشکی قانونی چه بود؟
خانم صفدری: گواهی پزشکی قانونی را خدمتتان می آورم.
این یک سال را من با آقایان، با همه شان، مستقیما در ارتباط هستم. اینطور نیست که با واسطه باشد. من نه بهشان گفتم چرا حقوق من هفت ماه بعد از شهادت همسرم وصل شد؟ نه بهشان گفتم چرا کم است؟ چرا زیاد است؟ هیچ چیزی نگفتم؛ فقط به خاطر این که شأن شهیدم حفظ شود و از طرفی می دانستم کار اداری است و زمان می برد.
تا یک سال حرفی نزدم در حالی که همین مسئول فاطمیون به من این قول را داد که نهایتا شش ماه بعد از شهادت شهید، پرونده شما به بنیاد شهید می رود و نهایتا یک سال بعد تابعیت شما هم می آید. این قول را به من دادند. سال قبل هم من از سفارت خودمان (افغانستان) تهدید شدم. روزی که رفتم آنجا تا پاسپورتم را تمدید کنم و ویزا بزنم، همه پاسپورتها را دمِ در دادند و فقط برای من را ندادند! به من گفتند بیا بالا! رفتم بالا و به من گفتند که سرپرستت کجاست؟ (می دانید که دولت فاسد اشرفغنی فاطمیون و داعش را در یک رده قرار داده بود) آنجا به من گفتند که سرپرستت کجاست؟ گفتم فوت کرده. می دانستم نباید آنجا «شهید» را بگویم. گفت فوت کرده یا شهید شده؟ گفتم یا شهید یا فوت، چه فرقی می کند؟ پاسپورت من را بدهید! گفت خودت هم که داری ادامه می دهی! گفتم من کاری نکردهام. من را بردند در یک اتاق دیگر...
**: تنها بودید؟
خانم صفدری: بله؛ به یک اتاق دیگر رفتم و دوباره همین سئوالها را پرسیدند. گفتند شوهرت برای چه به سوریه رفته؟ گفتم آقا! به خاطر اعتقاداتش رفته.
**: شما با چادر و همین وضعیت رفته بودید؟
خانم صفدری: بله، گفتم آقا! شوهرم به خاطر اعتقاداتش رفته؛ من که نمی دانم نیتش چه بوده! گفت او که رفته تو چرا داری ادامه می دهی؟ گفتم من کاری نکردم که...
**: منظورشان از این ادامه چه بود؟ کار خاصی می کردید؟
خانم صفدری: آن طور که دوستان می گویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد 5 دقیقه، یک صحبت کوبندهای داشتم. ولی گفتم من کاری نکردم که...
**: «کوبنده» منظورتان همان ادامه راه شهید و اینهاست؟
خانم صفدری: بله. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی. پاسپورتم را از روی میز گرفتم و آمدم بیرون. فاطمیون هم در جریان این موضوع هستند. امسال با توجه به شرایط افغانستان سفارت خیلی به هم ریخته بود؛ سریع مهر زدند و پاسپورتم را دادند و دنبال بازجویی از من نبودند.
بعد از یک سالی که دیدم آن تابعیت نیامده که هیچ، حتی پرونده ما بنیاد شهید هم نرفته؛ کم کم از خودشان پیگیری کردم و با خودشان تماس گرفتم که پرونده ما کارش به کجا رسید؟! هر بار به من می گفتند که ما پیگیری می کنیم و بهت خبر می دهیم؛ منتظر خبر ما باش. در اول فروردین امسال هم که با آنها تماس گرفتم گفتند دو هفته دیگر به شما خبر می دهیم، بیا بنیاد شهید کارهایت را انجام بده. اما دیگر خبری نشد. اوایل مرداد امسال از طریق یکی از دوستان هم که پدرشان دستشان الحمدلله باز است یک نامهای خطاب به سردار قاآنی نوشتم و پیگیر پرونده خودم شدم. از مشهد به من زنگ زدند و گفتند با این آقا چه کار داری؟ از کجا می شناسیش؟
**: کدام آقا؟
خانم صفدری: پدرِ دوستم. گفتم پدر یکی از دوستانم هستند؛ حالا از یک جایی می شناسم. به من گفتند که اینقدر حواشی ایجاد نکن، ما پیگیر پروندهات هستیم اما هنوز خبری نشده.
**: یعنی ناراحت بودند از اینکه شما از یک مسیر دیگری پیگیر بودید؟
خانم صفدری: بله...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...