گروه جهاد و مقاومت مشرق - هادی معصومیزارع، نویسنده کتاب «از فرانکفورت تا رقه» در مقدمه کتابش مینویسد: آنچه پیش روی مخاطب است بخشی از دهها مصاحبه با جهادگرایان سلفی و خانوادههای ایشان است که نویسنده برای دستیابی به هر یک از آنها سختیها و ناملایمات زیادی را به جان خریده و برای برخی حتی تا دم مرگ تا آغوش انتحاریها و قناصهها رفته است.
این پژوهشگر ایرانی به رغم داشتن روابط و ارتباطات گسترده در کشوری که به شیعه بودن و گستردگی روابط با ایران شهرت یافته همواره با خیل عظیمی از مشکلات و سنگاندازیها مواجه بوده است. گفتنی است مدیران میانی در عراق که از قضا همهکارهی امورند، تلاشهای زیادی میکردند تا کار این پژوهشگر پیش نرود! برای نمونه ساعتها انتظار و معطلی در گیت ورودی فلان زندان بغداد رخ میداد! چرا؟ چون فلان مسئول مهم در عدلیهی عراق، عقبهی بعثگرایی داشته و کماکان دل خوشی از ایرانیها ندارد! حسب دستور مقام بالاتر موظف بود کارت را راه بیندازد؛ اما در عمل کاری میکرد تا خودت پشیمان شوی و راهت را بکشی و بروی؛ در حالی که آغوشش به روی شبکههای عربی منطقه و فعالان و پژوهشگران غربی به گرمی باز بود و دست به سینه در برابرشان خم و راست میشد.... بگذریم!
در هر صورت، این کم لطفیها منجر به آن نشد که این جوان سمج و کنجکاو از پیگیریهای خود دست بردارد چه آنکه میدید در کشورش فقر شناختی و معرفتی گل درشتی در خصوص جهادگرایی سلفی وجود دارد که جز با مطالعات میدانی جبران شدنی نیست! باور نویسنده، این بود که نمیتوان چنین پدیدهی ژرفی را از پشت صفحهی رایانه تحلیل و تماشا کرد؛ نمیشد باور کرد انسانی که به آغوش مرگ میرود، مزدور باشد؛ یا تنها برای پول و مال دنیا، چوب حراج بر مناع جان خویش بزند! احساس میکرد پشت این چهره مخوف و هولناک باید عاشقانههایی نیز جریان داشته باشد؛ مخلوق الهی که نمیتواند سراسر بغض و کینه باشد؛ که او هم وامدار جلال است و هم پردهدار جمال برای نگارنده مهم بود بداند که زندگی فردی و تشکیلاتی یک عضو داعش چه رنگ و بویی دارد؟ آیا او از ابتدا این گونه بوده و این طور میاندیشیده، یا به تدریج تغییر کرده یا به ناگهان؛ آیا برای باور و ایمان میجنگد، یا پول و قدرت با شور و حماسه و هیجان 12 برایش مهم بود که...
این کتاب را انتشارات خط مقدم به چاپ رسانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است که طی آن، نویسنده با همسر عباس (ابوعلوش) در سال 1396 همکلام شده است...
پسرم عبدالله اولین کسی بود که از خانواده ما به داعش پیوست. یک روز صبح، بدون اطلاع من و پدرش به موصل رفت و با داعش بیعت کرد. من به شدت مخالفت کردم اما پدرش به علت همان شیفتگیای که به داعشیها پیدا کرده بود، از عبدالله دفاع کرد و با من درگیر شد و به من اهانت کرد و در نهایت مرا برای بار دوم طلاق داد! پدرش، آن روز، آینده او را تباه کرد. اگر او از عبدالله حمایت نمیکرد الآن او چنین سرنوشتی نداشت. ای کاش او را دیده بودی بسیار زیبارو بود. عبدالله به طعنه میگفت تو اگر میتوانی، جلوی پدرم را بگیر! من به خاطر این کار عبدالله، حالم بد شد و تا مدتی بیمار شدم.
درست برعکس او، برادرش محمد، زیر بار حرفهای پدرش نمیرفت و هیچ وقت هم برای پیوستن به داعش قانع نشد. جالب توجه این که عبدالله تا پیش از این چندان به امور دینیاش مقید نبود. بیشتر به علت غرغرها و سرزنشهای من، نمازش را میخواند؛ یعنی خیلی مقید نبود؛ نماز صبحش را ساعت 9 صبح میخواند. مقید نبود همه نمازهای پنجگانهاش را بخواند؛ خیلی کم روزهاش را میگرفت. در کل در واجبات و فرایض بسیار کوتاهی میکرد.
خیلی دوست داشتم اهل تلاوت قرآن باشد یا در کلاسهای اعتقادی شرکت کند؛ اما خیلی به این مسائل دل نمیداد. دائماً مشغول تماشای فیلمها و سریالهای ماهوارهای ترکی و هندی و ... بود که بعضاً چندان هم اخلاقی نبودند. وقتی دوستانش را به منزل میآورد من و خواهرانش هم کنار آنها مینشستیم و اصلا هیچ مشکلی با این مسائل نداشت اما نمیدانم داعشیها چطور او را قانع کرده بودند که حتی پیش از پدرش به داعش پیوست. این تغییر ناگهانی، باعث تحیر من شده بود.
*چه چیزی باعث شد عبدالله به داعش ملحق شود؟ آیا نیازهای مادی بود؟ هیجان بود؟ ماجراجویی بود؟
نه خدا میداند که برای نیازهای مادی نبود. مگر چقدر حقوق میگرفت؟! ماهانه نهایتاً شصت و چهار هزار دینار! این مبلغ چه ارزش اقتصادیای داشت؟ او هنوز جوان بود و آینده خوبی پیش رویش بود. حتی اگر روزمزد هم کارگری میکرد بیشتر از این گیرش میآمد و درآمد بهتری میداشت. آنها شست و شوی مغزیاش دادند. عبدالله، آدم چشم و گوش بستهای بود. هیچ چیزی نمیگفت. هر وقت هم از او در باره اوضاعش سؤال میکردیم میگفت من راحتم و اوضاعم خوب است... با این حال، این اواخر به نظر میرسید که پشیمان شده است. زیاد گریه میکرد! به نظرم، به علت اوضاعی که برای ما و خودش درست کرده و سختیها و مشقتهایی که کشیده بود، پشیمان شده بود.
یک بار به او گفتم پسرم این راه را ادامه نده. آخر این راه گمراهی است. این راه مثل یک فیلم روزی به آخر میرسد به حرف هیچ کس گوش نده و پیش من بمان و مادرت را رها نکن. من مادرت هستم و خیر تو را میخواهم!
ولی صحبت کردن با او همانند صحبت کردن با سنگ بود. بعد از آن که شست و شوی مغزیاش دادند همه چی تمام شد. اگر کسی بخواهد شخصی را گمراه کند او را سِحر میکند. این وضعیت، بیشتر به سِحر شباهت داشت. شست و شوی مغزیاش داده بودند. صحبت کردن با او مرا هم گمراه میکرد و هیچ فایده و نتیجهای نداشت.
من وقتی بیتابیهایش را میدیدم. گفتم شاید بتوانم با ازدواج او را متقاعد کنم. سه ماه پیش و اندکی قبل از مجروحیتش، دختری را به عقدش درآوردم اما متأسفانه عبدالله تغییر چندانی نکرد و رفت و مجروح برگشت.
راستی به شما نگفتم که زن عبدالله برادرزاده خودم بود؛ همان دختری که در آن اتاق کنار عایشه بود اسمش «نبأ» است. مردد بودم بگویم یا نه! اما حالا خیالم از شما راحت است.
همان ابتدای ورودتان به شما گفتم که دیشب گروهی آمده بودند و به بهانه تفتیش و بازرسی منزل، قصد تعرض به دخترکانم را داشتند. آن یکی دختر دیگر هم برادرزاده دیگرم است که یک پسر و یک دختر دارد. چون همسرش در ملا عام سیگار کشیده بود داعشیها او را بازداشت کردند و با خود بردند. الآن شش ماهی میشود که از او خبری نیست؛ شاید او را کشته باشند. عبدالله هم چند روز مانده به آمدن شما به علت وخامت مجروحیتش از زاب به حویجه رفت. حالا هم نمیدانم که کشته شده یا هنوز در قید حیات است. خدا میداند. اطلاعی از او ندارم.
*از دخترها گفتی ماجرای ازدواج آنها با شوهرهای داعشی کمی برایم عجیب است. حالا نمیشد یکیشان را به غیر داعشیها بدهید؟
خوب شوهر شیماء که از ابتدا داعشی نبود. اصلا آن روزها، داعشی در کار نبود. آنها سال 2012 ازدواج کردند و داعش تازه دو سال بعد در سال 2014 وارد زاب شد.
اما در خصوص شفاء و عایشه تقریباً ماه فوریه همین امسال (2017) بود که یک روز عباس آمد و گفت میخواهم شفاء را به ازدواج یکی از همرزمانم به نام احمد در بیاورم با او صحبت کردهام و پسر بسیار خوبی است. از اهالی همین زاب هستند و خانهشان تنها کمی از منزل ما فاصله دارد.
من بنای مخالفت گذاشتم و گفتم که هنوز برای ازدواج دخترها زود است. اینها که سنی ندارند. جواب داد که چه راضی باشی و چه نباشی، هیچ فرقی ندارد من تصمیم خودم را گرفته ام و زمینه ازدواج این دو را هم فراهم کردهام. شفاء که این حرفها را شنیده بود، زیر گریه زده اما پدرش با او حرف زد و به این وصلت قانعش کرد؛ نوعی اقناع همراه با اجبار دیگر! همان روز شفاء را به یکی از دفاتر ثبت ازدواج داعش برد و او را به عقد احمد درآورد. دو ماه بعد دقیقاً مشابه همین اتفاق برای عایشه نیز افتاد و او را هم به یکی دیگر از همرزمانش داد. اسمش سمیر صالح بود؛ از اهالی کاظمیه بغداد. اینجا در مخابرات داعش کار میکرد. یک روز ابوعلوش او را به منزل آورد و گفت من عایشه را به عقد او درآوردم...
باز هم وقتی من اعتراض کردم گفت که من پدرشان هستم و مسئولیت آنها با من است. تو فقط میتوانی در امور داخل منزل نظر بدهی و نهایتاً برایشان مادری کنی. زن حق ندارد برای مرد تعیین تکلیف کند تو مادر هستی و تنها صلاحیت پخت نان شستن ظروف و پاکیزه کردن خانه است. تو هیچ حق و اختیاری در قبال فرزندانت نداری. وقتی شروع به گریه کردن کردم گفت که خانوادهات هستند. اگر ناراحتی میتوانی پیش آنها بروی.
من هیچ ارزش یا احترامی نزد او نداشتم. در هیچ کاری با من مشورت نمیکرد و اصلاً از من نظر نمیخواست. واقعاً من در این سن و سال میتوانم هر روز چمدانم را ببندم و به خانه پدریام برگردم؟! پیش از این مرا دو بار طلاق داده بود و اگر این بار هم طلاق میداد، دیگر بر او حرام ابدی میشدم و پس از به دنیا آوردن هشت فرزند میبایست برای همیشه مطلقه باقی میماندم. چیزی که من میدانستم این بود که احمد و سمیر، هر دو سرباز بودند و در بخش مخابرات کار میکردند. چیز زیادی از آنها نمیدانم. نمیدانستم تحصیلاتشان چه بود فقط میدانستم سمیر، متولد سال 2000 بود و هفده سال سن داشت. بچه بود و هنوز عقلش کامل نشده بود. احمد هم متولد 1992 بود و خانوادهشان از اهالی همین زاب بود ولی من آنها را نمیشناختم، ابوعلوش با آنها مراوده داشت. بیشتر وقتشان را در محل کارشان بودند و خانهشان هم از ما مجزا بود. از همین منازل مصادره ای توسط داعش گرفته بودند و آنجا با همسرانشان زندگی میکردند. برخی اوقات برای خوردن غذا به منزل ما میآمدند و بعد از آن هم میرفتند. چون هیچ علاقهای به آنها نداشتم، اصلاً حوصله حرف زدن با آنها را نداشتم.
من اصلاً به ازدواج دخترانم با آن دو راضی نبودم. ما در زاب و اطراف آن، آشنایان و نزدیکان زیادی داشتیم. من میخواستم دخترانم با یک آدم حسابی ازدواج کنند؛ مثلاً معلمی دانشجویی، یک فرد با فرهنگ و آینده دار! اما آینده دخترکان کم سن و سال من، با این ازدواجها از بین رفت و به خاطر خودسریها و یکدندگی پدرشان سرنوشت شان تباه شد.
*اگر زمان به عقب و به سال 1990 میلادی برگردد، آیا دوباره با ابو علوش ازدواج میکنید؟
به خدا قسم نه، اصلا کاری به پیوستنش به داعش ندارم. حتی بدون این هم من از همان ابتدا از رفتارهای او خوشم نمیآمد. ما در مسائل زیادی با هم اختلاف داشتیم گفتم که او مرا گرفته بود، و برادر من، خواهر او را نوعی بده بستان کردیم در اصطلاح محلی میگوییم گصه بگمه! برای همین هر اتفاقی در زندگی ما میافتاد بر سرنوشت زندگی برادرم هم اثر میگذاشت و میبایست آن را هم لحاظ و تحمل میکردم. بارها اتفاق افتاد که وقتی مرا به خانه پدرم میفرستاد، خواهرش هم به خانه پدرش برمیگشت، یا اگر اختلافی میان برادرم و همسرش به وجود میآمد، او هم مرا بیرون میکرد و به خانه پدرم میفرستاد. بیشتر اوقاتمان این طور میگذشت.
برخی وقتها من حدود شش تا هفت ماه را در خانه پدرم میگذراندم. گاهی وقتها که حامله بودم، جدایی ما آن قدر طول میکشید که فرزندم را همان جا به دنیا میآوردم. برای مثال، پسرم عبدالله را در خانه پدرم به دنیا آوردم. جدای از این عباس یک بار در دهه نود میلادی به طور دقیق در سال 1996 مرا طلاق رسمی داد. یک بار دیگر هم سر موضوع پیوستن پسرمان عبدالله طلاق شرعیام داد. تنها یک مرتبه دیگر مانده تا سه طلاقه و بر او حرام ابدی شوم. این وضعیت مرا تا اندازه زیادی رام و مطیع میکرد.
خدا میداند که من اهل دروغ گفتن نیستم و حقیقت را به تو میگویم. ما اختلافات بسیاری با هم داشتیم حقوق ماهانهاش یک میلیون دینار بود؛ ولی هیچ چیزی از آن را به من نمیداد. بیشتر پول را خرج مادر و خواهرانش میکرد یک بار برای خرید رختخواب و بخاری برای فرزندانم مجبور شدم گوشوارههایم را بفروشم. او اصلاً چیزی برایمان نمیخرید و توجه و اهتمامی به ما نداشت. این خانه را نگاه کن؛ به نظر تو، به خانه یک کارمند دولت شباهت دارد؟! او تنها از ما محافظت میکرد...