این بزرگ مرد حقّ و حقیقت، از رجال شیعه و رئیس قبیله خود و شجاع بمعنى الکلمه و سخنور و خطیب و پارسا و شب زندهدار بود.
ابوجعفر طبرى مىگوید: مسلم وقتى وارد کوفه شد رجال شهر و مردم شیعه براى ملاقات او به خانه مختار گرد آمدند. او هم نوشته امام را بر آن ها قرائت مىکرد. آنان از شوق مىگریستند. عابس در یکى از آن جلسات از جاى برخاست و بدین صورت داد سخن داد:
اى فرستاده حضرت حسین علیه السلام! راستى را من نه از این مردمان خبرت مىدهم و نه از اندیشه ایشان آگاهى دارم و نه از طرف آن ها وعده فریب آمیزت مىدهم، ولى به خدا قسم من خبرى که از خودم مىدهم و مىگویم بر آن دل نهادهام و آخرین تصمیم را گرفتهام، هرگاه و بیگاه که مرا صدا زنید اجابتتان مىکنم. به همراهتان با دشمنانتان مىجنگم. براى آن که نگذارم هیچ صدمهاى به شما نزدیک شود، تا دم مرگ و نفس آخر که خدا را ملاقات کنم در برابرتان شمشیر مىزنم و مراد و مقصودى هم از این کار ندارم و چیزى نمىجویم جز آنچه نزد خداست.
این گونه سخنرانى عابس در برابر مسلم در آن انجمن، هم خدمت به مافوق است و هم به مادون و هم به همگنان وظیفه مىآموزد و زبان به دهان آنان مىگذارده، دستور به آن ها مىدهد و حرارت مىبخشد.
براى مافوق همین گونه سخن، کار چندین داعى و مبلّغ را انجام مىدهد.
معلوم است خطیب لشگر بلکه کشور، اگر اعتماد به نفس را به پایهاى رساند که گفت: با تنهایى هم باید پیش رفت، و اکتفا به حقیقت را به پایه رسانید که گفت:
این گونه هدف براى جان نثارى کافى است، در منطقه مردانگى و برازندگى جوّ اعتماد به نفس را ایجاد مىکند، و به اهتزاز این جوّ از امواج شجاعت و هنر و رشادت، دیگران و خود را در عالم زندگى جدیدى وارد مىکند و بر حسّ اعتماد مىافزاید و گوینده را در فداکارى پیشرو خواهد کرد. یعنى کم یا بیش مردم را به دنبال خود مىکشاند، و اگرچه خود او نظرى به این گونه اغراض نداشته باشد به ناچار، آن ها را وادار مىکند که آنان نیز بر رشادت برخیزند، سخن بگویند و اقدام کنند.
اینجا چون عابس تکیه به حقیقت داشت براى اقدام خود جز اعتماد به نفس را لازم نشمرده، گفت: اعتماد به دیگرى در مقام خدمت به حقیقت لازم نیست و نباید هم باشد، براى اقدام، در آغاز اعتماد به نفس باید و بس، و در بهرهبردارى از وجود در انجام، اکتفاى به احراز حقیقت باید و بس. رشیدانه گفت: در اقدام، کمکى لازم نیست جز نفس، و در بهرهبردارى از عمر، جز به فضیلت نظرى نباید داشت.
وقتى مردم با مسلم بیعت کردند و زمانى که از خانه مختار به خانه هانى منتقل شد نامهاى براى حضرت حسین علیه السلام نوشت و همراه عابس به مکّه فرستاد.
در هنگامه عاشورا که تنور جنگ گرم شده و بعضى از اصحاب شهید شدند، عابس شاکرى همراه شوذب آماده دفاع از حقّ شد. با شوذب گفتارى عجیب دارد.
در آتشفشان جنگ تو گویى انفجار آتشفشانى از حکمت است. در میان جنگهاى هوایى و دریایى و خشکى و سواره و پیاده، جنگ تن به تن از همه خطرناکتر است، و آن هنگامى رخ مىدهد که کارد به استخوان رسیده باشد و در آن موقع عقل از سر مىپرد، و ضبط نفس و حکومت داخلى از بین مىرود، و اگر حکمى مختصر در نفرات باقى بماند از دایره حفظ جان بیرون نیست ولى اصالت رأى باقى نخواهد ماند.
اینک بنگریم گوینده یک نفر حکیم است در پیراهن سلحشور، یا سلحشورى در پیراهن حکمت؟
گویا کوه حکمت منفجر شد، عابس فرمود: اى شوذب! امروز مىخواهى چه کنى، چه بسازى؟
به پاسخ گفت: چه مىسازم؟ به همراه تو پیش روى پسر دختر پیامبر جنگ مىکنم تا کشته شوم.
عابس گفت: گمانم به تو همین گونه بود، حالیا که تکلیف معلوم شد، پیش افتاده در مقابل ابوعبداللّه فداکارى کن، تا با کشته شدن چون تو احتساب کند، هم چنان که به جان نثاران دیگرش احتساب کرده و من نیز به کشته دادن چون تو احتساب کنم.
احتساب یعنى چه؟ مرگ عزیزى را بیند و داغ او را در حساب خدا آورد و از خدا عوض بگیرد.
عابس بعد از آن گفت وگویى که با شوذب کرد، رو به امام آمد، پیش روى حضرت ایستاده و به قصد وداع سلام کرد و با جوشش وفا خطاب به حضرت عرضه داشت:
اى ابوعبداللّه! آگاه باش به حقّ خدا در پشت زمین، نه خویش و نه بیگانه، نه دور و نه نزدیکى دارم که عزیزتر یا محبوبتر از تو باشد، اگر مقدور بود که براى دفع ظلم و دفاع از این ستم و جلوگیرى از کشته شدنت، چیزى عزیزتر از جان و خونم صرف کنم البتّه مىکردم.
شاهد باش که من همانا بر هدایت تو و هدایت پدرت استوارم و بر آن رفتم.
سپس پیاده با شمشیر برهنه به جانب آن مردم رفت. احدى را جرأت آمدن به میدان او نبود.
این معنى براى پسر سعد سنگین بود.
فرمان سنگ باران داد و فریاد زد: با سنگ بدنش را درهم بشکنید.
پس از آن فرمان از هر جانب سنگ بارانش کردند. او وقتى چنین دید، زره را از تن و کلاه خود را از سر به عقب انداخت و سپس بر آن دیوانگان جهنّمى حمله کرد.
راوى مىگوید: به خداوندى خدا دیدمش که بیشتر از دویست نفر از این مردم را در جلوى شمشیرش پراکنده مىکرد و مىتاراند، بالاخره در میانهاش گرفتند، جنگ سختى در گرفت تا او را کشتند و سرش از تن بریدند.
محدّث سماوى مىگوید: از سرهاى بریده اصحاب امام، سه سر بریده را پیش پاى حسین پرتاب کردند:
اول: سر عبداللّه بن عمیر.
دوم: سر عمر بن جناده که مادرش آن را برگرفت و گفت: احسنت اى میوه دلم!
سوم: سر سربلند عابس، چون آن هنگام که کشته شد سرش از تن بریده شد، جمعى گرد سرش با هم منازعه کردند و عمر سعد کشمکش آن ها را فیصل داد، سپس سر را نزد حسین پرتاب کرد!!
مطالب فوق برگرفته شده از
کتاب : با کاروان نور
نوشته: استاد حسین انصاریان