چند دقیقه با کتاب‌ «مثل رود پرخروش» / ۱۸۸

صدای آژیر می‌آید؛ جنگ شروع شده!

آقای غلامی دارد حرف می‌زند که صدای رادیو قطع می‌شود. هم من و هم آقای غلامی برمی‌گردیم به طرف رادیو. صدای آژیر بالا می‌رود. صدای گوینده را می‌شنویم. آژیری که می‌شنوید علامت وضعیت...باید برویم...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «مثل رود پرخروش» را بهمن پگاه‌راد برای نوجوانان نوشته و آن را انتشارات سوره‌مهر منتشر کرده است.

این کتاب که نخستین بار در سال 1380 منتشر و راهی کتاب‌فروشی‌ها شده بود، حال و هوای روزهای جنگ و داستان چند نوجوان در آن دوران را بازگو می‌کند.

صدای آژیر می‌آید؛ جنگ شروع شده!

«بهمن پگاه‌راد» درباره‌ی داستان «مثل رود پر خروش» گفته است: داستان کتاب در زمان اوایل جنگ اتفاق می‌افتد که مدرسه‌ها تعطیل می‌شوند و هر کسی به سوی کاری می‌رود. یکی از قهرمانان این داستان که قصد داشت با باز شدن مدرسه یک روزنامه دیواری تهیه کند، با تعطیلی مدارس، به سوی جنگ و جبهه کشیده می‌شود.

از آن‌جا که پدر این قهرمان داستان سردبیر یک مجله بوده، او نیز برای تهیه‌ خبر از جبهه به آن‌جا می‌رود و با اتفاقاتی روبه‌رو می‌شود.

بخشی از این داستان را برایتان نقل می‌کنیم.

هنوز ساعت هشت نشده که جلو نمایندگی هستم. در باز است و با عجله می روم داخل. نه بابا هست، نه آقا همت. آقای غلامی دارد با تلفن حرف می‌زند. من را که می‌بیند دستش را تکان می‌دهد و می‌خندد. من به طرف پنجره کشیده می‌شوم. از آن بالا آدم‌ها را طوری دیگر می‌بینم. صدای بوق چند ماشین را می‌شنوم. هنوز ماشین‌ها را ندیده‌ام. صدای بوق مثل بوق ماشینهای ارتش است. مثل ریو. آقای غلامی گوشی را می‌گذارد و می‌آید کنارم.

کجا را نگاه می‌کنی؟! بیرون مثل این که ماشینهای ارتش است دارند بوق می‌زنند.

آقای غلامی خودش را جلو می‌کشد.

همت بود. جنگ شروع شده...

قلبم فرو می‌ریزد.

جنگ آقای غلامی؟!

ها، جنگ، حالا باید بروم کجا؟! کجا بروم؟

آقای غلامی دارد حرف می‌زند که صدای رادیو قطع می‌شود. هم من و هم آقای غلامی برمی‌گردیم به طرف رادیو. صدای آژیر بالا می‌رود. صدای گوینده را می‌شنویم. آژیری که می‌شنوید علامت وضعیت...

باید برویم. بیام این آدرس. مدرسه‌ها هم که تعطیل است؛ دیدی گفتم.

دارم می‌روم که آقای غلامی برمی‌گردد به طرفم. هرچه گفتن تند و تند بنویس بیا. این هم ضبط صوت است! ضبط صوت آقا همت است. به دردت می خورد. اگر سراغ آقا همت را گرفتند بگو آبادان است. بگو برای تهیه گزارش و خبر رفته. فهمیدی؟

سرم را تکان می‌دهم و راه می‌افتم. هنوز از در بیرون نرفته‌ام که باز صدای آقای غلامی را می‌شنوم. خیلی زود بر میگردی. خبر برای روزنامه امروز است فهمیدی؟!

فقط می‌گویم بله و راه می‌افتم. به راه پله که می‌رسم تازه متوجه می‌شوم که چه شده است. رفتن آقای همت به آبادان تعطیل مدرسه‌ها و خبرنگار شدن من. تازه آقای غلامی طوری با من حرف می‌زند که من انگار سالها خبرنگارم و دیگر نمی‌خواهم به مدرسه بروم و چون کلاس سوم هستیم برای بچه‌ها روزنامه‌دیواری در بیاورم...

می‌پیچم به آن سمت خیابان. برای یک لحظه فکر می‌کنم کنار پادگان هستم. چند نفر از سربازها دارند خود را از ماشین بالا می‌کشند و یکی دو نفر از دور به همان سمت می‌دوند.

انگار ماشین‌ها همان ماشین‌هایی هستند که صدای بوقشان را از طبقه بالای نمایندگی شنیدم. سربازها عجله دارند کاش می‌پرسیدم کجا می‌روند؟ صدای فریادی می‌شنوم. «برو!»

دود ماشین که فکر می‌کنم ریو است بالا می‌رود. ماشین گاز می‌دهد و من هم به راه می‌افتم. ضبط دستم است. حرفها را هم ضبط کرده‌ام و هم نوشته‌ام. تازه یادم می‌افتد که دیگر روزنامه‌ها توزیع شده‌اند که صدایی می‌شنوم.

هواپیمای عراقی؛ هواپیما...

می‌ایستم و چشم به آسمان می‌دوزم. آن طرف هم چند نفر ایستاده‌اند.

هواپیما را می‌بینم اما خیلی بالاست. رنگش سفید است. تا حالا چنین هواپیمایی ندیده بودم. حالا همه پیاده‌ها چشم به آسمان دوخته‌اند. ناگهان صدای مهیب چند هواپیمای دیگر را می‌شنوم. آنها به سوی دیگر آسمان هستند. انگار به سوی هواپیمای مهاجم می‌روند. هواپیماها که پشت ساختمان بزرگ قرار می‌گیرند دیگر نمی‌توانم آنها را ببینم. هنوز ایستاده‌ها پچ پچ می‌کنند که من دیگر آنجا نیستم. بی‌اختیار خودم را کنار باجه روزنامه‌فروشی می‌بینم. خیلی زود متوجه می‌شوم که روزنامه چاپ دوم است. دنبال تیترها می‌گردم. زود دست در جیب می‌کنم. دیگر طاقت ندارم تا نمایندگی صبر کنم. حالا بهتر می‌توانم تیترها را نگاه کنم.

امام: «عزیزانم بکوشید برای خدا که پیروزی با شماست.»/ میلیونها نفر در راهپیمایی و نماز وحدت شرکت کردند/ 140 فروند جنگنده ایران پانزده پایگاه نظامی عراق... پ/س کجاست خبرهای دیروز؟ می‌نشینم و صفحه‌ها را ورق می‌زنم اما هرچه نگاه می‌کنم خبرهای آبادان را پیدا نمی‌کنم.

صدای آژیر می‌آید؛ جنگ شروع شده!

روزنامه را روی هم می‌گذارم و به راه می‌افتم. راه که می‌افتم می‌گویم: «حتماً خبرها برای چاپ دوم نرسیده اما چاپ سوم؟ بعد فکر می‌کنم یعنی روزنامه‌ها چاپ سوم را هم در می‌آورند؟ توی دلم می‌گویم اینها را باید از آقای غلامی یا بابا بپرسم نزدیک روزنامه. دودل هستم که اول پیش بابا بروم و یا آقای غلامی؟ بعد میگویم همین طور که از جلو قسمت توزیع رد می‌شوم نگاه کنم تا بابا را ببینم. بعد پیش آقای غلامی می‌روم و ضبط و دفتر را به او می‌دهم.

اما بعد...

یک دفعه یاد موضوعی می‌افتم. اما این فکر را ادامه نمی‌دهم فردا مدرسه‌ها باز خواهد شد و در همان روز اول پیش آقای اکبری می‌روم به آقای اکبری می‌گویم باید از حمله هوایی عراقی‌ها نوشت. همان خبر آبادان را به او اصلاً به او می‌گویم که بابا مسئول توزیع روزنامه است. نقل آقای غلامی را هم می‌گویم بعد پشیمان می‌شوم. می‌گویم نه، اصلا چرا بگویم؟ چرا بگویم که بابا کیست؟ آقای غلامی کیست. پارسال هم آقای اکبری از من نقل بابا و آقای غلامی را نپرسید. فقط روزنامه‌ام را به دیوار بزنند و زدند. اما چند ساعت بعد آن را برداشتند و روزنامه خودشان را به دیوار زدند. در همین فکرها هستم که صدایی می‌شنوم. تازه متوجه می‌شوم که در چند قدمی نمایندگی روزنامه هستم و از جلو در قسمت توزیع گذاشته ام. صدای باباست...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر