چند دقیقه با کتاب‌ «اول ابراهیم شو» / ۱۹۸

چند نیروی شناسایی در آتش سوختند!

یک راکت به چادر نیروهای اطلاعات خورد و چند نیروی زبده شناسایی در آتش سوختند. راکتی دیگر به ماشین تدارکات گردان خورد و حسن مسرور و حمیدرضا پورزرگر هم تکه‌تکه شدند. رمه‌ها هم جان سالم به در نبردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «اول ابراهیم شو» زندگینامه شهید ابراهیم خلج از فرماندهان گروهان‌های لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) در دوران جنگ تحمیلی است که به قلم مهدیه زکی‌زاده نوشته شده و توسط انتشارات روایت باران، به بازار نشر وارد شده است.

شهید ابراهیم خلج ، پانزدهم اسفند 1345 در آوج قزوین به دنیا آمد. پدرش ذکریا، کارگر بود. ابراهیم 12 ساله بود که خانواده برای تحصیل او و برادرش از روستا به کرج آمدند، اما آنها به تحصیل علاقه‌ای نشان ندادند و دنبال کار رفتند. مدتی کیک‌پزی کردند و بعد هم رفتند سراغ خیاطی. با شروع جنگ، ابراهیم راهی جبهه شد. هفتم فروردین 1367، با سمت فرمانده گروهان قیس، در دربندیخان و عملیات بیت المقدس 4 بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. برادرش یحیی نیز شهید شده است.

چند نیروی شناسایی در آتش سوختند!

نویسنده کتاب در مقدمه‌اش به این نکته اشاره می‌کند که با شهیدی روبرو هستیم که فردی عادی بود اما گام به گام در مسیری قدم برداشت که به فیض شهادت رسید.

گنجاندن تصاویر مرتبط با متن در لابلای آن، از ویژگی‌های کتاب «اول ابراهیم شو» است.

چند نیروی شناسایی در آتش سوختند!

بخشی از این کتاب را برایتان برگزیده‌ایم.

*بمباران لشکر 27

دم دمای اذان صبح بود که ابراهیم و گروهانش به محل تجمع واحدهای لشکر 27 رسیدند. بین ارتفاعات آنجا دو شیار نسبتاً عمیق بود. رودخانه کوچک وسط شیار باد دربند را برای بچه‌های تهرانی زنده کرد. داخل شیارها درختانی قرار داشت که استتار خوبی به حساب می‌آمدند. همه چیز به نظر عالی می‌آمد. گردان مقداد در یک شیار و گردان حبیب در شیار دیگر مستقر شدند. ماشین‌ها را هم داخل شیار بردند تا در طول روز دیده نشوند. مکان مناسبی بود تا کل روز را در آن پناه بگیرند. هنوز نه روز تا سیزده‌به‌در مانده بود، اما چهارم‌به‌در خوبی بود. به ویژه که روز ولادت امام سجاد (علیه‌السلام) هم بود.

فضای مطبوع و عطر گیاهان تازه جوانه‌زده همه را مست می‌کرد. کمی که استراحت کردند فرماندهان برای آخرین توجیهات خودشان را به دیدگاه رساندند. چیزی که سبب نگرانی شده بود بی‌اطلاعی از وضعیت عقبه دشمن بود. بچه‌های واحد اطلاعات عملیات هم نتوانسته بودند به پشت خط دشمن نفوذ کنند. در نگاه اول آن سوی رودخانه دربندیخان دشت وسیع و زیبایی بود و چسبیده به آن تپه‌ای که تانک‌های دشمن جلوی آن صف کشیده بودند.

چند نیروی شناسایی در آتش سوختند!

چند پدافند هوایی روی تپه هم دیده می‌شد که تپه را به دژی نفوذناپذیر تبدیل می‌کرد. همه واحدها و گردان‌ها آماده بودند. ابراهیم و بقیه مسئولان پیش نیروهای‌شان برگشتند. ناهار آن روز غذایی بود که ابراهیم خیلی دوست نداشت و داستان‌های زیادی با آن پشت سر گذاشته بود؛ عدس پلو و ماست. البته تفاوتی اساسی با تمام عدس پلوهای تاریخ داشت.

چهار، پنج نفر از بچه‌های تدارکات عدس پلوهای بسته‌بندی شده در نایلون را داخل کوله گذاشته بودند و برای اینکه بتوانند به موقع به بقیه نیروها برسانند در سختی فراوان کوه را دور زده بودند. طعم عشق و مسئولیت‌شناسی، مزه عدس پلوی یخ کرده را چند برابر کرده بود. هنوز زمان زیادی از خوردنش نگذشته و هر کس مشغول کاری بود. عده‌ای نماز می‌خواندند و عده‌ای از فرصت پیش آمده برای استراحت استفاده می‌کردند حاج بخشی با سر و صدا و ماشین معروفش وارد شیار شد.

به دستور محقق، حسن مسرور و حمیدرضا پورزرگر در حال پیاده کردن گوسفندانی بودند که قرار بود آن شب جلوی پای نیروها قربانی شوند. در همین حین ناگهان صدای غرش چند هواپیما آن هم در سطحی بسیار پایین به گوش رسید. هرکس به طرفی فرار کرد و پناه گرفت. سید حسن و خیرآبادی که درون شیار مشغول خواندن نماز بودند، به داخل نهر آب کنارشان پناه بردند. آسمان پرشده بود از گرد و خاک بمباران بود، آن هم از نوع خوشه‌ای. چهار تا راکت مستقیم خورد به مقر. یکی از بمب‌ها داخل شیار گردان مقداد خورده بود. امتحان سختی بود. خیلی‌ها عملیات شروع نشده شهید شدند. آسیبی جدی به گردان مقداد وارد شد.

تعدادی از مسئولان گروهان‌های گردان مقداد در همان لحظه به شهادت رسیدند. وضعیت دلخراشی بود. یک راکت به چادر نیروهای اطلاعات خورد و چند نیروی زبده شناسایی در آتش سوختند. راکتی دیگر به ماشین تدارکات گردان خورد و حسن مسرور و حمیدرضا پورزرگر هم تکه‌تکه شدند. رمه‌های بیچاره هم از این گلوله جان سالم به در نبردند. چهارمین راکت بی پروا بر چادر فرماندهی لشکر نشست. صالحی، جانشین لشکر همراه قاسم صادقی در حال خواندن نماز بودند. قاسم صادقی به شدت مجروح شد.

تا نزدیکی‌های غروب، درگیر مجروحان و شهدا بودند. اول بسم‌اللهی دشمن تیری کاری به روح و روان نیروها زده بود.

چند نیروی شناسایی در آتش سوختند!

هوا رو به سردی می‌رفت و خورشید خیلی زود شرمنده قهرمانان آن روز شد و در لاک تنهایی‌اش فرو رفت. نصرت‌الله محمودی از نیروهای مجتبی خندان بود. در کنار آتش نشسته بود. دفتر کوچکش را باز کرد تا خاطره تلخ آن روز را ثبت کند:

«الان روز پنج‌شنبه مورخ 4 فروردین 1367 نزدیک اذان مغرب است و ما آماده عزیمت به میدان نبرد هستیم. آماده‌ایم تا هر لحظه بعد از نماز برای عملیات عزیمت نماییم. قرار است که امشب کار مهمی انجام گیرد؛ کاری که با انجام شدنش استعمار جهانی و نوکرش صدام چند قدمی به سوی مرگ نزدیک‌تر می‌شوند. کاری که با انجام آن انتقام خون به ناحق ریخته شده سه تن از برادران که بعد از ظهر امروز توسط بمب هواپیما به خون خود غلتیدند را از دشمن زبون بگیریم. صدای دلنواز اذان به گوش می‌رسد و بچه‌ها شور و حال دیگری دارند. و همه مشتاق و آماده برای عملیات می‌باشند. الان در نزدیکی سد دربندیخان عراق هستیم و من در شیاری پر از سبزه در کنار آتش گداخته مشغول نوشتن این خاطرات هستم و حال برای نماز خواندن می‌روم...»

*پیش به سوی دربندیخان

هوا که تاریک شد فرماندهان و مسئولان گردان‌های مقداد و حبیب در جوی اکنده از ناامیدی حول فرمانده لشکر جمع شدند. علی سراج فرمانده گردان مقداد حال و روز خوبی نداشت. از دست دادن ارکان گردانش برایش خیلی گران تمام شده بود. با صراحت تمام از شرکت در عملیات انصراف داد کوثری و محقق پا پیش گذاشتند تا منصرفش کنند. اما فایده نداشت.

چند نیروی شناسایی در آتش سوختند!

کار به اصرار فرمانده لشکر رسید ولی مرغ سراج یک پا داشت و حرف هیچکس کارساز نبود. صفری معاون گردان حبیب این صحنه را که دید صدایش را کمی بالا برد: برادر من نمی‌شه که شما تو عملیات نباشی؛ اگه مشکلت نیروئه بیا خلج و شکری مال شما....

همه تلاش کردند تا نظرش برگردد اما در تقدیر چیز دیگری نوشته شده بود...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان