سرباز ولائی
در خاطره ای از یکی از همسنگران و همرزمان شهید حسن صادقی آمده است: شهید صادقی بعد از بازگشت از خط مقدم، به مدت دو ساعت در سنگر به استراحت می پردازد و سپس از خواب پریده، آماده رفتن می شود. من به او گفتم: صادقی! کجا می روی؟ ما هنوز دو ساعت نیست که از خط بازگشته ایم؟ شهید در جواب می گوید که امام زمان (عجّ) را در خواب دیده که به او فرموده: «صادقی! بلند شو موقع حمله است!»
وقتی من از صادقی علت رفتنش را جویا شدم، گفت: «به من الهام شده است که بروم».
من پیش فرمانده رفته، از او درخواست کردم همراه صادقی بروم. ولی ایشان مخالفت کرده، گفت: فقط اجازه داریم صادقی را از این گروهان برای شرکت در عملیات بفرستیم.
صادقی بعد از شرکت در «عملیات بدر»، از سه ناحیه مجروح شد: تیری به زانو و تیری به قلب و ترکشی به سرش خورده، بلافاصله به سوی آسمانها پر کشید.1
شما پیروزید
از جمله رزمندگانی که در مناطق عملیاتی با امام زمان (عجّ) ملاقات داشته، به شرف پابوسی آن حضرت نائل گشته، برادر سلطانی است. این واقعه مهمّ در ساعت 10 جمعه شب بعد از نماز مغرب و عشا در جایی به نام «زَعنه» رخ داد. بعد از اتمام نماز، حضرت در پی گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» به رزمنده مزبور ابراز فرمودند: «من در نماز جماعت شما شرکت داشتم. گناه تمام کسانی که در سنگرها هستند، ریخته شد. شبها کم بخوابید، نماز شب بخوانید. با هم عطوفت و مهربانی داشته باشید. برای طول عمر امام خمینی، ایشان را زیاد دعا کنید».
امام زمان(عجّ) شعار «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار» را دوبار تکرار فرموده، گفتند: «راه شما بازگشت ندارد.» و دوبار فرمودند: «شما پیروزید.» آقا گله داشته، فرمودند: «شما به فکر رفتن باشید، نه به فکر برگشتن.» از امام سؤال شد: کی کربلا می رویم؟ فرمودند: «اینجا مثل کربلاست. این انقلاب، 250 سال ظهور مرا جلو انداخت. مسؤولین از کار خسته نشوند. سلام مرا به برادران برسانید. پرهیزکار باشید.»
در همان حال، یکی از برادرانی که بیرون سنگر بود، می گوید: مرا صدا زدند. رفتم داخل سنگر بشوم، که گویی مرا برق فراگرفته، بر خود لرزیدم. تصمیم گرفتم داخل سنگر شوم که نوری را مشاهده کردم از کنارم رد شد. و در همان لحظه، رائحه معطّری در کنار من منتشر شد. تا آن زمان عطری به آن خوشبویی استشمام نکرده بودم. سپس داخل سنگر شدم. دیدم برادر سلطانی در حال اغماست. سرش را روی زانویم گرفتم. به اندیشه ای فرورفته، احساس حقارت کردم. خواستم از سنگر بیرون بروم که سلطانی گفت: کسی بیرون نرود. هر پرسشی دارید، به من بگویید تا من از امام در خواست نمایم.2
عنایت حسینی علیه السلام
بچه ها برای شناسایی به وسیله یک قایق به یکی از مناطق می روند. منطقه از پوشش گیاهی برخوردار بود و به این لحاظ، بچه ها با پیمودن هشت کیلومتر در آب به نزدیکی دشمن رسیده و می بایستی از آن به بعد را پیاده بروند. لذا قایق را در گوشه ای پنهان کرده و مسیر را ادامه می دهند...پس از انجام شناسایی های لازم بر می گردند. اما وقتی به کنار آب می رسند، هرچه می گردند، قایق را نمی یابند. چند ساعتی در میان نی ها و پوشش گیاهی کناره آب به جستجو می پردازند اما اثری از قایق دیده نمی شود. تاریکی شب هم ساعات آخر خود را می گذراند و آنها تردیدی نداشتند که با فرارسیدن صبح آن هم در قلب دشمن، اسارتشان حتمی است. از طرفی گذشتن از هشت کیلومتر آب با شنا، آن هم با لباسهای مخصوص و وسائل و ابزار غیر ممکن بود؛ تازه اگر هم می شد شنا کرد، محدودیت زمانی این اجازه را نمی داد...در این حین یکی از آنان رو به بقیه کرده، می گوید: برادران! در اینجا از فکر ما و کلاًّ تصمیمات بشری کاری ساخته نیست، پس بیاییم توسّل به حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السلام پیدا کنیم و از آقا طلب یاری کنیم...یکی از بچه ها ابیاتی را در مناقب و مصائب امام حسین علیه السلام می خواند و آنان توسّلی به حضرتش پیدا می کنند. دقایقی نمی گذرد که...یکی از بچه ها حرکتی می کند و احساس می کند پایش در زیر آب به یک شئی ای تماس پیدا کرده است. دستش را درون آب می کند و در برابر چشمان حیرت زده آنان یک بَلَمی را از آب بیرون می کشد. عجیب تر اینکه در داخل این بَلَم دو پارو نیز وجود داشت. این بلم در یکی از عملیاتهای گذشته به زیر آب رفته بود و حالا پس از مدتها، «امدادهای الهی» این چنین آن را در خدمت بچه های رزمنده درآورده بود.3
آقا در مقابلم نشسته است
به نقل از یکی از نزدیکان شهید کاظم خائف ـ معاون گردان ابوذر از لشکر 5 نصر خراسان ـ آمده است: از چزّابه بر می گشتیم. فرمانده صحبت کوتاهی در باره گردان ویژه کرده، گفت: «هرکس قصد ماندن دارد، می تواند به این گروه ملحق شود. البته باید این را بگویم که به احتمال 99 درصد، افراد این گروه شهید خواهند شد. چون فعالیت شان با بقیه متفاوت است.»
به اهواز که رسیدیم، به ما گفتند که تعدادی از بچه های بیرجند در ساختمان روبرو هستند. یکباره دلم برای کاظم تنگ شد. گفتم خوب است کارهایم را زودتر سروسامان بدهم. گرم کار خود بودم که دیدم کاظم لباس سبز سپاه را پوشیده و مرتب و زیبا و معطر جلوی رویم ایستاده است. بعد از احوالپرسی به شوخی گفتم: کاظم! حتما داماد شده ای که ما خبر نداریم. خیلی به خودت رسیده ای؟!
با خنده گفت: «نه هنوز، ولی این دفعه داماد شدنم حتمی است. خیالت جمعِ جمع...»4
آری، کاظم خائف می دانست شهید می شود. زیرا او در خوابی که برای مادرش تعریف کرده، گفته بود: «مادرجان! دیشب خواب زیبایی دیدم. چند کبوتر سفید از آسمان آمدند و در باغچه نشستند. وقتی کبوترها به پرواز در آمدند، من هم با آنها پرکشیدم و به پرواز در آمدم.»5
همرزم آن شهید به نام برادر آهنی درباره نحوه شهادت برادر خائف6 گوید: در فاصله چند متری با عراقیها درگیری داشتیم. خائف روی تپه بود که زخمی شد. به کنارش رفتم. خون زیادی از بدنش خارج شده بود، خواستم او را بلند کنم ولی خائف گفت: «آهنی! برو و مرا اینجا بگذار.» گفتم: تو را به بیمارستان می رسانم. اما او گفت: «آقا در مقابلم نشسته است!» و آرام زمزمه کرد: «السّلام علیک یا امام زمان» و چشمانش را بست و برای همیشه از میان جمعمان به سوی معبودش سفر کرد.7