هم نشین خداوند
عباس محمدی
آماده ای که راهی شوی. آماده ای که بروی.
چشم می چرخانی به خاطره های خوش سال های نه چندان دور. تمام خاطرات تلخی که یک عمر، حجاز را می آزرد.
باید دل بکنی؛ از خودت، از پاره تنت، از لبخندهای مهربانش، از برادری مهربان و عدالتی ماندگار، از کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند.
از سویی، دلتنگ دل کندنی، از سویی، بی قرار رفتن.
آسمان، در چشم های بی تابت تاب می خورد و قطره قطره مرور می شود بر پلک های خیست. بوی سفر، خانه ات را برداشته است.
خیلی ها منتظر رسیدن توانَد. هجرتت، یک بار مبدأ تاریخ شد و این بار، آغاز ماندگاری، آغاز، آغاز، آغاز زندگی جاودانه است.
جبرئیل بر آستانه در ایستاده است تا همسفرت شود.
خدیجه علیهاالسلام بی قرار هم کلامی عشق است. آمنه، بی تاب و عبداللّه ، بی قرار یوسف مهربانش نشسته. عبد المطلب و حلیمه ایستاده اند تا مهربانی شان را با تو تقسیم کنند.
می روی تا پایان این همه چشم انتظاری باشی و سرآغاز تمام بی قراری های ستاره مهربانی ات؛ فرشته ای که لبریز از اندوه روزهای ندیدن توست. می روی؛ اما هنوز نگران حجازی، نگران مدینه و بت هایی که دوباره در مکه زنده خواهند شد و زندگی خواهند کرد و نگران که این همه راه نیمه راه را چه کسی به پایان خواهد برد؛ این همه گمراه را که به راه می آورد؟
می روی؛ اما وجودت پر از دلشوره امت است.
ناگزیر رفتنی، می روی تا جاودانگی ات را بر بلندای بلندترین بام ها، بلندتر از همیشه فریاد بزنیم و اسلاممان را به نام مقدست سوگند بخوریم و شهادت بدهیم به یکتایی خدایی که تو نشانمان دادی و رسولی که تویی و امامت برادرت.
می روی؛ سبک تر از ثانیه هایی که در اولین وحی بر تو نازل می شد، سبک تر از نفس هایت که اولین کلمات قرآن را بر دوش می کشیدند.
می روی؛ سبک تر از شبی که معراج، انتظارت را می کشید.
چه تلخ می گذرد این روزهای بی تو بر حجاز! چه تلخ می گذرد بر ما!
چه تلخ می گذرد، چه تلخ می گذرد!
آهنگ خاموش
حمیده رضایی
صدای پای شبانگاه را می شنوم، گویی هزار مسافر خسته، بی رسیدن به مقصد، در سینه ام نفس نفس می زنند! بر شانه های خاک سر گذاشته ام. رخسار روز، رنگ باخته است و صدای های های حادثه، رهایم نمی کند. خیره مانده ام روزی این چنین فرو خفته را با آهنگ خاموش گام های خورشید.
این روزها قناری ام از بند می رود |
این آخرین رسول خداوند می رود |
باید از تمام وجودم بنالم!
باید گلویم عزادار باشد!
باید کلمات، بوی اندوه بگیرند! آخرین پیامبر خدا، بال گرفتن در هوای نور را آغاز کرده است ـ پریدن در هوای معطر رسیدن ـ .
آسمانم سخت بارانی است. کسی از درون، در تنم ضجه می زند، گلویم را مجال سرودن نیست. اندوه می بافم. در خویش فرو ریخته ام. طلوع شب، آغاز فراقی است جانگداز.
بیمناک ایستاده ام.
او مطمئن ایستاده است؛ ایستاده تا خداحافظی کند. هر آنچه ستاره، در گودی چشم هایش فرو ریخته است. اندوه در من شدت گرفته است. آرام می گذرد و بر برکه های آسمان، ملایک نجوایش می کنند. هنوز دنبال تکیه گاهی چون او می گردم.
شب در تنم پنجه می کشد. باید چشم هایم را به آسمان بیاویزم. این داغ، ویرانم کرده است.
جبرئیل، به پیشواز آمده است و تنها چشم های مشتاق پیامبر، در خور دیدار اوست.
ایستاده تا بگذرد. جاده های فرادست، انتظار گام هایش را می کشد. مکه، بغض دیرین خویش را شکسته است و مدینه، های های می گرید.
از شعب، صدای اندوه سال ها سکوت بلند است و گردنه های حجاز، چشم در چشم حادثه، بر سینه می کوبند.
شب، مداوم شده است و دروازه های شفق بسته. آسمان، رنگ دیگری گرفته است. دریچه ای باز و پیامبر، چشم در چشم ملکوت، به رسیدن می اندیشد.
دستم را به سایه های برآمده از اندوه گرفته ام؛ سخت در معرض ویرانی ام.
داغ سترگ
معصومه داوود آبادی
می روی و کوچه های مدینه را به دست شیون و غم می سپاری. ابرها، آسمان را پوشانده اند و بغض ها در گلو مچاله مانده اند.
پس از تو، خاکستر بی پدری بر سر یتیمان شهر، آوار می شود. ای تکیه گاه استوار ام ابیها! می روی و پس از تو، چشمان فاطمه را رودخانه ای همیشه جاری در برمی گیرد. دیگر رایحه سخنانت در جان مسجد و محراب نمی پیچد. دیگر بادها گیسوان عدالتت را بر شانه های زمین نمی گسترند و آفتاب مهربانی ات، پنجره های خسته را نوازش نخواهد کرد.
آن روز که آمدی، نفس در سینه خفاشان حبس شد و آتشکده های ظلم و نفاق، به خاموشی تن دادند. آن روز که جبرئیل، سرود بعثت در گوشَت خواند، بت های عظیم جهل شکسته شد و باران یگانه پرستی، سر و روی جهان را شست وشو داد و حالا... حالا که می روی، ماه چون فانوسی بی جان افتاده است و کوه ها، قرار از کف داده و فرو ریخته اند.
ای پیام آور روشنی! آیینه ها هر روز در نور چهره درخشان تو وضو می گیرند. هفت آسمان، شمه ای ست از چشمان آبی ات. اگر تو نبودی، شاید تا جهان باقی بود، دخترکان معصوم عرب، مفهوم زیستن را در زیر خروارها خاک، از یاد می بردند و هنوز قانون دل های جاهل حجاز، با شمشیر و خون رقم می خورد.
امین و روشن ضمیر آمدی و در میان آن همه سیاهی، نوید سپیدی و مهر بودی و اکنون که می روی، کبوتران سیاه پوش، آسمان رفتنت را با دلی خونین آکنده اند.
بانوی آب ها، سوگ تو را در اشک غوطه ور است و مولای نخل ها، در عزای کوچت افق های تاریک را خیره مانده است. ای فرزند کوه و دریا! بزرگی ات را به فخر برمی خیزیم و داغ سترگت را در کوچه های بی کسی به گریه می نشینیم.
دق الباب
نزهت بادی
به حرمت حضور فاطمه علیهاالسلام ، آرام، در خانه را می کوبی؛ این بار صدای در زدن ملک الموت، آهنگی دیگر دارد.
به میهمانی رسول آمده ای؛ آمده ای تا او را به معراج ابدی ببری. کمی درنگ کن؛ اینکه با تو سخن می گوید، امین آسمان ها و زمین، جبرئیل است.
می دانم که برای تو نیز دشوار است تا زیر باران اشک های فاطمه علیهاالسلام ، جان نبی را بستانی. می دانم که تو نیز سر به زیر افکنده ای تا چشمانت هم سو با غم چشمان زهرای اطهر علیهاالسلام نباشد؛ اما گویا چاره ای نیست و زمان پر کشیدن محمد صلی الله علیه و آله فرا رسیده است.
برادرم. ملک الموت! می خواهی از کجا آغاز کنی؟ تمامی وجود رسول اللّه در راه حق ذوب شده است، چشمانش، نور خدا را در معراج دیده، زبانش با خدا سخن گفته و کلام او بر آن جاری بوده، قلبش، محل نزول کتاب خدا بوده و پاهایش، راه های آسمانی را بهتر از مسیرهای زمینی پیموده است.
آه چه دشوار است تاب آوردن این لحظه اندوهناک! آیا می دانی بعد از او، با فاطمه عزیزش چه خواهند کرد؟ می دانی این در را که تو بی اذن زهرا علیهاالسلام از آن عبور نکردی، به آتش جهل و کینه خواهند سوزاند و دستان علی مرتضی علیه السلام را که با دستان رسول صلی الله علیه و آله ، انس دیرینه داشت، به بند خواهند کشانید؟ آیا می دانی پس از رسول خدا، بر پاره های تن او چه خواهد گذشت؟ می دانی که چگونه قامت رعنای فاطمه را به خمیدگی می نشانند و جایگاه بوسه های رسول را به کبودی می نمایند؟
کوچه های مدینه، پس از این برای من هم غریب می شود و اهل بیت رسول اکرم صلی الله علیه و آله از آن هم غریب تر!
نگاه کن که چگونه فاطمه علیهاالسلام با تمام دلتنگی هایش سر به زیر افکنده تا تو در تلاقی چشم هایش، در کارَت درنگ نکنی!
برخیز و جان عزیزترین و مقرب ترین بنده خدا را بستان! روح محمد صلی الله علیه و آله از ازل، آسمانی بود؛ این چند صباح را هم که بر زمین هبوط کرد، برای هدایت خلق بود و بس!
به ما سری بزنید!
سید حسین ذاکرزاده
ما یتیم شده ایم.
حتی گذشت قرن ها نتوانسته این گرد غمناک یتیمی را از گونه هایمان پاک کند.
می گویند خاک سرد است و فراموش کار؛ اما داغ دل ما که هنوز می جوشد و از چشم هامان سرریز می شود به یادتان.
ما همه فرزندان شما هستیم. درست است که زمان و مکان، فاصله انداخته بین حضورمان؛ اما برای شما که نگاه آسمانی تان عبور می کند از لامکان، دلجویی از فرزندان یتیم، آسان است. ای رسول خدا صلی الله علیه و آله ! ما همه یتیمان شماییم؛ حتی اگر از نسل پاک علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام نباشیم، حتی اگر بوی مدینه هم به مشاممان نرسیده باشد، حتی اگر مهمان یک لحظه کعبه هم نباشیم، حتی اگر پایمان را هم از محدوده شهرهامان بیرون نگذاشته باشیم؛ شما پدرمان هستید، جدمان و همه هستی مان.
گفتار و رفتار شما، چراغ راه ما شده است. بی شما، بی فروغ می مانیم و گمشده.
بی شما، بی کس می مانیم و غربت زده.
حالا که شما را به ظاهر از دست داده ایم، احساس یتیمی، تمام لحظه هایمان را عزادار کرده است. حالا که شما را در جوار رحمت ازلی می بینیم، بیشتر احساس نیاز می کنیم به رحمت و مهربانی تان.
تو را به خدا به ما سری بزنید؛ به یتیمانتان، به ما مسلمانان.
گلوی سوخته
حمیده رضایی
ثانیه های سوگوار، ثانیه های تا همیشه اندوهگین، ثانیه های اضطراب؛ حادثه نزدیک است.
دست هایش را به سفر، به سوی بارگاه خداوندی فرستاده است.
خداحافظ، گلوی سوخته تاریخ!
بغض، در حنجره خاک می پیچد. خداحافظ!
تمام سرهای دنیا بر گریبان اندوه فرو رفته اند.
باران، شدیدتر می کوبد از چشم ها بر گونه ها؛ فراق نزدیک است.
خداحافظ!
صدایش هفت آسمان را می لرزاند از اندوه. ملایک بر سر می کوبند. از پشت تمام پنجره های جهان، یادش چون خورشید می تابد. تنفس زیر سقف های این جهان، جانش را در هم ریخته است؛ باید بگذرد.
خداحافظ!
صدای هق هق، شدیدتر می شود، خاطرات می گذرند و چون نسیمی وزان و او نشسته بر توسن دقایق، تندتر می تازد گردنه های عبور را.
صدایش، طنین سال ها تلاش است و صبر جبرئیل، سینه به سینه اش ایستاده است و می بارد چون تکه ابری فشرده.
ظهر، غلیظ تر شده است و صدای پیامبر رقیق تر.
خداحافظ!
از جهان بریده و دل بسته به آنچه دل بستگی اش بود. چشم هایش در خور دیدار دوست. دستی در بهار و دستی در خزان؛ آسمان خلاصه شده در چشم هایش.
خداحافظ!
گردنه های حجاز، سر برمی گردانند و بر سینه می کوبند، حادثه نزدیک است. از هر طرف، ملایک، بال گسترده اند پرنیان بسترش را و او سخت به عبور می اندیشد. خداحافظ، چشم های بارانی و بی قرار فاطمه!
خداحافظ، بازوهای وفادار و دست های مهربان علی!
خداحافظ، مکه، شهر خاطرات کودکی!
خداحافظ، مدینه، شهر مهربانی های تا همیشه!
خداحافظ!
صدا آرام آرام خاموش می شود. های های اشک، امان خاک را بریده است. هوای معطر ملکوت در مشام سفر پیچیده است. ثانیه های سوگوار... ثانیه های تا همیشه اندوهگین...
خداحافظ!
خدیجه پنجی
ماجرای بی کسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که پلک های تو بر هم آمد. تو، رها و سبکبال از ادای رسالت، آرام، سر بر دامان مهربانی خداوند گذاشتی؛ در ازدحام سلام و تحیت فرشتگان، در هوای معطر جبرئیل، در ترنم صلوات فرشتگان، در احاطه غم و اندوه توامان، در جاودانگی اشک و ماتم من.
مرا به دست قومی می سپاری که بزرگی تو را پاس نداشتند.
به کوچه هایی که روزی عبورت را سنگ می زدند.
به خانه هایی که دهان به ریشخند و زخم زبان گشودند؛ آنها که روزی رسالت آسمانی ات را به سخره گرفتند. جهل مردمان این شهر، قداست خانه ام را نشانه گرفته است؛ همان خانه که تو بارها کلون درگاهش را نواختی.
داستان بی کسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی، هنوز کوچه های مدینه، از عطر نفس هایت معطر بود که... آه، بگذار چیزی نگویم!
داستان بی کسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی تا شاهد روزگار سخت بعد از خود نباشی. از همان لحظه که شهر، صدایت را نشنید.
از همان لحظه که روزگار، نگاه مهربانت را ندید، روزگار رنج و ملال اهل بیت علیه السلام آغاز شد.
کجاست آن روزگاران خوش با تو بودن؟ برخیز و دوباره قرآن بخوان!
خداحافظ، ای رحمت فراگیر در پهنه خاک! خداحافظ، سپیده تا همیشه جاری! خداحافظ، نور محض!
خداحافظ، عطر لحظه های بهاری.
خداحافظ، ای مهربانی ات تا همیشه جاری!
بی تاب تر از ستون حنانه
قنبر علی تابش
امروز، قلبی از تپش باز می ماند که نبض هستی با ضربانش می تپید.
امروز، چشمی از چرخش باز می ماند که تمام ستاره ها از فروغش هستی می گرفت.
امروز، زبانی از تکلم بازمی ماند که واژه واژه کلامش، رازهای هستی را کهکشان کهکشان می گشود.
امروز، لبانی از تبسم بازمی ماند که لبخندهایش، فرشتگان را لبالب از تسبیح و تقدیس می کرد.
امروز، غمگین ترین روز عمر زمین رقم می خورد.
امروز، روح عرشی محمد، فرش کوچک خاک را رهامی کند و به وسعت «لایتناهی» پیوندمی خورد.
این بار، معراج محمد همیشگی است.
بی چشمان فروزان تو، ستاره ها از کدام مشرق نورانی الهام بگیرند که تابنده بمانند؟
ای حبیب خدا! بدون زمزمه «قولو لا اله الا اللّه تلفحوا»یت زبان فرشتگان را کدام ترانه، سرشار از تقدیس و تسبیح کند؟
هستی، امروز چقدر دلگیر و محزون است!
گلوی بلال چقدر بغض آلود است!
بغض چندین ساله گلوی ماذنه ها را می فشارد.
آینه های حرم مثل چشمان زایران دوردست، پر از اشک اند.
محمد، ای روح بزرگ هستی! قطره ای از دریای هستی خویش را به کام ما هم بچکان! بی عنایت تو در این خاک، سنگ پاره ای بیش نیستیم.
همه، هم نشین اشک
محمدکاظم بدرالدین
خاطرات مسجد، سیاه پوشیده است.
غزل، بی کسی خویش را فریاد می زند.
مدینه در دو بیتی ترین ناله ها می سوزد.
«تنهایی»، در گوشه دل، زانوی غم بغل کرده است.
از متن دقایق، ضجه فواره می زند.
بر آینه فضیلت ها، گردی از اندوه نشسته است.
ماتمی درون نی های دشت، رخنه کرده است. خانه متصل به وحی، بی تابانه می گرید.
صدای حزن، در و دیوار را آکنده است.
با شیون های فاطمه علیهاالسلام ، روح بلند آبشارها، تاب و توان خویش را از دست داده است. با ناله های او، دل ها افتاده اند به خاک مرثیه.
تاریخ می بیند که داغ های زهرا ادامه دارد.
می بیند که مدتی از گرمی این بستر نمی گذرد که آتش های بی اجازه، درب خانه این بانو و دل های ما را به خاکستر می نشانند.
گویا مدینه در می زند و می آید به بالین پیامبر، تا بار دیگر با بوی عشق گره بخورد!
می آید تا از زبان صبح امید، بگوید: حکایات خزان طولانی است؛ اما دستان سبز قرآنت، درخت جاوید زندگی را در دل های مدینه ای، خواهد کاشت.
مدینه اکنون می بیند کنار قامت مهربان پیامبر عطوفت، عطر پرواز پیچیده است. برای مدینه، همه چیز، بر مدار دریغ و افسوس می چرخد.
گویا مدینه می رود و لحظاتی بعد، کاینات را با خود می آورد تا به گریه های «حسنین» اقتدا کنند.
ضایعه ای است که همه باید سیر بگریند.
رفتن رسول صلی الله علیه و آله ، پاییزی تلخ را در دفتر دنیا رقم زد.
همه در خویش می سوزند.
از لابه لای گریه ها و تصاویر داغ که قطره قطره می چکد، «ملک الموت» نیز دیده می شود که با احترام، نزد ابهت و جلال پیامبر زانو می زند.
شولای مصیبت
علی خالقی
السلام علیک یا رسول اللّه !
تو را هرگاه می نگریستم، چهره ای شاد و زیبا می دیدم که دخترش را با مهربانی پدرانه، در آغوش می کشید. تو را هر بار که در آستانه ورود یافتم، بانگ «السلام علیکم یا اهل النبوه» سر داده بودی و اهل مدینه را به ارزش اهل خانه متذکر می شدی.
زمان بر اهل خانه می گذرد؛ اما چونان خنجری که بر سینه پر دردشان می نشیند. آه، یا رسول اللّه ! حتی دیوارهای کاهگلی من، هیچ گاه بانویشان فاطمه علیهاالسلام را این گونه مضطرب و پریشان ندیده بودند و هرگز علی علیه السلام خیبرشکن را پناه برده به کنج دیوار نیافته بودند. شولای مصیبت بر سر روی مدینه سایه انداخته است.
نگاه ها، نگاه دلواپسی و ناامیدی است و از لب ها با لرزشی ممتد و بی وقفه، ناله می تراود و آه می جوشد.
حسنین علیهماالسلام ، دار و ندار خویش را در بستر وداع می بینند. این سرو در بستر آرمیده، تمام دار و ندار علی علیه السلام است؛ چگونه با او وداع کند؟
یا رسول اللّه ! برخیز؛ مدینه تو را می خواهد. برخیز که بعد از تو، مرا حرمتی نخواهد بود؛ که تنها تو می دانستی حرمت خانه علی و فاطمه را.
برخیز! که تمام کوچه ها سوگند خورده اند که دیگر دندان تو را نشکنند.
ای بهانه خلقت کاینات! چگونه وداع می کنی با دخترت؛ تو بهتر می دانی که روزهای بعد از تو چقدر سیاه بر روزگار او خواهد گذشت؟ چگونه وداع می کنی با علی علیه السلام ؛ تو می دانی که بعد از تو حتی سلامش را پاسخ نخواهند داد.
یا رسول اللّه ! بگذار از دنیای بعد تو، چیزی نگویم! وصیت شما «ثقلین» بود.
آه...! بگذار چیزی نگویم!
بدرود ای آسمان پر پرنده شهر
ابراهیم قبله آرباطان
بدرود ای آغوش گرم بطحا و منا!
بدرود ای پنجره های گشوده بکه!
بدرود ای آسمان پر پرنده شهر!
بدرود ای «بدر» و «خندق» و «احد»!
خداحافظ ای لبخندهای گرم سلمان!
ای چشم های نگران علی علیه السلام !
خداحافظ ای دامن پرستاره بیت العتیق!
من می روم؛ که آسمانی تشنه بوسیدن من است.
من می روم؛ که جهانی بالاتر از این خاک، منتظر رسیدن من است.
من می روم؛ که کروبیان، دست به دامن آمدنم شده اند.
من می روم و شما با گستره ای از خاک می مانید که بوی خاک می دهد. می مانید و مگذارید که خاک خدا، بوی شیطان بگیرد!
من می روم و شما، با دست های باز دعا و عبادت می مانید؛ مبادا که دست هایتان به سمت آسمان نرود و شرک و جهالتی دوباره، زمین گیرتان کند!
من می روم و شما با آفتاب لایزال امامت می مانید؛ مبادا که غدیر، فراموش تان شود و زبان هایتان از بیان حقیقت لال بماند!
من می روم و شما با صحرایی لبریز از ذکر «لبیک، اللهم لبیک» می مانید؛ مبادا که پاهایتان از پیمودن راه عبادت خسته شود!
می روم و دریچه های رحمت آسمان را به سمت سینه هایتان گشودم و دل در میان شما دارم که شما امت پاک خدا بر روی زمین هستید.
نکند که پاهای استوارتان در جاده های به سمت خدا بلغزد! شما را دوست دارم؛ که شانه در شانه من تازیانه خوردید و تیرهای تهمت را به جان خریدید.
شما را دوست دارم که قدم به قدم من، مساجد را استوار کردید و در مزارع، عرق ریختید.
دلم برای شما تنگ می شود؛ که با کمک خدا و رسولش، سیاهی جهل را از آسمان شهرتان پایین کشیدید و آفتاب عالمتاب را میهمان شهرتان کردید.
... و می ترسم از فردایی که از همه این خوبی ها، جز خاطره ای سوخته، چیزی نماند.
شما را وصیت می کنم به خوبی.
وصیت می کنم به عشق!
شما را وصیت می کنم به ادامه راه وحدانیت و هوای جاری ایمان را همواره در کالبد روح تان دمیدن!
مباد که زور و زر، ایمان تان را به دست بادها بسپارد!
مباد که در جاده های رسیدن به حقیقت، پای تان بلرزد و راه های رفته را برگردید و در کوله بارتان جز کفر و شرک، چیزی نداشته باشید.
مگذارید که شهرتان از بت های بی ایمانی پر شود و دست های ریاست و کاخ نشینی، از آستین خیانت بیرون آید!
مباد که سیاهی ها، خانه نشین تان کنند و پنجره های دعا و مناجات، برای همیشه بسته بماند!
من می روم و دلی تنگ و خاطری آزرده دارم که فردایی سخت، پیش روی شماست.
من می روم و امانت هایم را به شما می سپارم که مانند دو آفتاب تابان در درون تاریکی ها هستند؛ دست به سمت آنها دراز کنید تا در اعماق سیاهی ها گرفتار نشوید و جاده های رسیدن را گم نکنید!
حق با فاطمه علیهاالسلام است
فاطمه نعمتی سارخانلو
وقت آن است که نفس زمان، در اندوه نبود تو حبس شود و کوه، از صدای بلبلان خاموش و دریا، بر سر خود بکوبد؛ آن چنان که نه سنگی بماند و نه ساحلی.
زمین، متبرک قدم های آشنایی گذشته، شب و روز، خاک بر سر بریزد و سقف امن یتیمان و محرومان، جز آسمان نباشد و شانه مهربانی جز ستارگان خیالی دور، همراه بازی کودکانه نخواهد بود.
پس از تو، دنیا دگرگونه ای می شود که فاطمه علیهاالسلام ، هم راز درهای سوخته شود و رود از حسین علیه السلام سر برگرداند و مردمان، بار امانت الهی را بی او و تنها بر دوش بکشند و کسی را یارای تحمل این امانت، در دنیای بی در و پیکر نباشد.
حق با فاطمه علیهاالسلام است که بعد از تو دعای هر روزش رسیدن به تو باشد؛ وقتی به گفته کوثر، اسلام هم آن چنان غریب و تنها بماند که بر تو بگرید.
بغض هستی شکست
اکرم سادات هاشمی پور
غم، سنگین است و مصیبت، بزرگ. کدام شانه را یارای تحمل این اندوه گران است؟!
کران تا کران، غم پروازت را شبانه گریستند؛ پرنده هایی که جان گرفته بودند در دامن سبز نگاهت.
بغض سنگین هستی شکستنی است؛ آن سان که دل فاطمه شکست. نام بلندت، اصالت اسلام است و مقصد ایمان؛ ماناترین نام زمین و زمان.
پر می گیری از آسمان مدینه تا بهشت، به نور سیمایت منور شود.
ای مهربان تر و نازنین تر از بهار! این کاروان غم گرفته را تاب بی تو زیستن نیست.
گام های سپیدت، پرنده وار، سایه از این همه تنهایی برچیدند تا شکوفا شود، بهشت در ابدیت نور، این همه کبوتربال، این همه پرنده بی دل، نام تو را زمزمه می کنند تا غریبانه ترین ثانیه هاشان را همدم باشی.