ماهان شبکه ایرانیان

خسرو شکیبایی؛ بازیگری تماشایی با صدایی جادویی

شکیبایی فقط بازیگری تماشایی نبود، او عاشق شعر بود و با صدای جادویی‌اش که هدیه‌ای خداوندی بود، شعرهای زیادی را برای‌مان دکلمه کرد از سهراب و فروغ تا سیدعلی صالحی و محمدرضا عبدالملکیان و خلوت نوجوانی ما را آهنگین ساخت.

روزنامه اعتماد - ندا آل طیب: هنوز شعر «پریا» در سرش می‌چرخد؛ شعری که با آن بزرگ شده. مرد بازیگر عادت داشت هر شب این شعر را برای پسرش بخواند. تمام شب‌های کودکی پسر با «پریا» آمیخته است. صدای پدر مثل آبشار جاری می‌شد در گوش‌هایش و او آرام‌آرام به خواب می‌رفت. گویی بازی زمان است و نمی‌دانم در این بازی، او از گذشته به حال آمده یا من به گذشته سفر کرده‌ام که انگار جوانی او رو به روی من نشسته است. پوریا شکیبایی به طرز شگفت‌انگیزی شبیه پدرش است و حالا این مرد جوان روبه‌روی ما است تا گپ و گفتی داشته باشیم درباره پدرش؛ خسرو شکیبایی. شکیبایی فقط بازیگری تماشایی نبود، او عاشق شعر بود و با صدای جادویی‌اش که هدیه‌ای خداوندی بود، شعرهای زیادی را برای‌مان دکلمه کرد از سهراب و فروغ تا سیدعلی صالحی و محمدرضا عبدالملکیان و خلوت نوجوانی ما را آهنگین ساخت.
 
گمشده‌ای داشت انگار

گفت‌وگوی ما با تنها پسرش، پوریا به بهانه سالروز درگذشت او در ٢٨ تیرماه است. اینجا کمتر از سینما و تئاتر و تلویزیون گفته‌ایم و بیشتر بر ادبیات و کتاب متمرکز شده‌ایم. او از خلوت شاعرانه پدرش می‌گوید، از ارادت عجیبی که به شاملو داشته، از اینکه هرگز به خود اجازه نداد تا شعری از حافظ را در جمعی دوستانه بخواند، از کتابخانه‌ای که کتاب‌های بی‌شمارش دو ردیف دو ردیف چیده شده‌اند و از عشقی که به ماشین‌های قدیمی داشت، احترام ویژه‌ای که برای چارلی چاپلین قایل بود، شیوه شنا کردن مودبانه‌اش و...

پوریا شکیبایی ما را می‌برد به مهمانی دلنشینی که میزبانش «هامون» سینمای ایران است اما در این گپ و گفت دوستانه فقط شکیبایی بزرگ نیست که به خلوتش سرک می‌کشیم که پسر او هم برای خودش دنیایی دارد و گاهی دریچه‌ای باز می‌شود به دنیای او با تمام دغدغه‌های جوانی‌اش.

پدرم می‌گفت عین منی!

شباهت ظاهری او به پدرش نخستین چیزی است که خیلی زود به چشم می‌آید و نمی‌شود از آن گذشت و شکیبایی جوان با صدایی که شاید شبیه صدای جوانی پدرش است از این شباهت می‌گوید: «به دفعات گفته‌ام زمانی پدرم به من می‌گفت تو خود منی! عین منی! آن زمان که خیلی بچه بودم، متوجه این سخن نشدم اما بعدا متوجه شدم چه گفت. این شباهت ظاهری از جایی به بعد در من به وجود آمد. به ویژه حال که به دلیل فعالیتم در تئاتر، دوستان قدیمی پدر را بیشتر می‌بینم، می‌گویند خیلی زیاد شبیه پدرت هستی و این اصلا درست نیست. نوع حرف زدن، نگاه‌هایت، حرکات دستت و... شبیه است و بعضی از آنها از این شباهت اذیت می‌شوند. متاسفانه در زمان حیات پدر این شباهت نبود.»
 
گمشده‌ای داشت انگار

اما چرا می‌خواستید این شباهت را ایجاد کنید؟ برای زنده نگه داشتن یاد پدر؟ «اصلا چنین نیست. هیچ کدامش سازماندهی شده نیست چه زمانی که شباهت وجود نداشت و چه زمانی که به وجود آمد. چون از زمانی به بعد به وجود آمد و ناگهان دیدم مثلا شبیه او نشسته‌ام و وحشت کردم اما بعد از درگذشت ایشان اتفاقاتی رخ داد. دوست دارم به متافیزیک، جهان‌های موازی، تناسخ و... اعتقاد داشته باشم اما همه اینها فرضیه است و نمی‌توان با قاطعیت گفت ولی از زمانی که پدر رفت، گویی نیرویی بر شانه‌های من نشست و از من حمایت می‌کند.»

آمده بود تا حقش را بگیرد

به گذشته می‌رویم زمانی که هنوز پوریا به دنیا نیامده بود و آنچه از این دوره می‌داند بر اساس شنیده‌هایی است که از مادرش شنیده: «پیش از تولد من ایشان به نوبه خودشان گرگی بودند که فقط آمده بودند برای گرفتن حق‌شان. در این دنیا بعضی انتخاب شده هستند و برخی خود را منتخب می‌کنند.
 
نمی‌توانم بگویم پدرم انتخاب شده بود یا خود را منتخب کرد اما این را می‌دانم در راهی افتاد یا خود را در راهی انداخت که به تعالی رسید اما هرگز رسیدن را باور نمی‌کرد. متنفر بود از کسانی که فکر می‌کنند رسیده‌اند و می‌گفت اصلا رسیدنی در کار نیست. به چه رسیده‌ایم؟ باید جلو رفت.
 
موضوع این است که هر کسی برای خودش خوب است. زمانی مشکل پیدا می‌کنیم که هر یک تصور کنیم در خط دیگری هستیم. در حالی که هر یک از ما راه خود را می‌رویم و در خطوط موازی کنار یکدیگر هستیم. اینها طرز فکرهای بدی است که انسان‌ها را دچار رقابت‌های ناسالم و حسد می‌کند. هر یک از ما رسالتی داریم که باید به آن فکر کنیم نه به رسالت دیگران. با این نگاه پدر من آمده بود مانند کسی که آمده حق خود را بگیرد و هیچ کس هم جلودارش نبود.»

اتاقی که در آن همیشه شب بود

در خانه قدیمی آنها اتاقی بود به نام اتاق عقبی که در آن همیشه شب بود و خلوتگاه مرد بازیگر. اتاقی بود نمور و تاریک با پرده ضخیم قهوه‌ای بی‌ریخت که اجازه نمی‌داد روشنای آفتاب هرگز به درون بتابد. شب که می‌شد، مادر و پسر که به خواب می‌رفتند، تازه زندگی شبانه پدر آغاز می‌شد و در سکوت پررمز و راز شبانگاهی، یا روی متن‌هایش کار می‌کرد یا از میان کتاب‌هایی که در کتابخانه‌اش داشت، کتابی می‌خواند که در این کتابخانه همه جور کتابی بود؛ شعر، رمان، کتاب‌های تئاتری و سینمایی، آثار استانیسلاوسکی، فلسفی، چاپ اول یکسری کتاب‌های ارزشمند مثل «چشم‌هایش» و...
 
چوبک و هدایت را بسیار دوست می‌داشت و عجیب به بیضایی عشق می‌ورزید هرچند نشد که با هم کار کنند. با تقوایی ولی کار کرد هرچند به سبب حساسیت او بر فیلمنامه‌اش مشکلاتی هم داشتند: «ایشان می‌گفت نباید یک واو عوض شود و پدرم ید طولایی در بداهه داشتند.»

و حالا این کتابخانه بهترین ارثی است که به پسر رسیده: «بهترین ارثیه‌ای که از پدرم به من رسیده کتابخانه ایشان و بهترین یادگاری ایشان برای من کتاب‌هایشان است. به خصوص که روی بعضی از کتاب‌های‌شان نوشته دارند.»

در اتاق عقبی ساعت‌ها یا روی متن کار می‌کرد یا کتابی می‌خواند: «بعضی کتاب‌ها را بارها خوانده بودند چون معتقد بودند در هر مقطعی برداشت آدم از چنین آثاری متفاوت خواهد بود. وقت و انرژی عجیبی هم می‌گذاشتند روی متن‌های‌شان و کاغذ پشتی متن‌ها همیشه پر از یادداشت‌های ایشان بود و به همین دلیل حتی وقتی پیشنهادی را رد می‌کردند، متن‌ آن را پیش خودشان نگه می‌داشتند.»

«هامون» هنوز نفس می‌کشد

مرحله دوم زندگی او زمانی است که اتفاقاتی همچون «مدرس» و «هامون» رخ می‌دهد. پوریا که آن زمان پنج شش ساله بوده، از «هامون» به عنوان صدایی خدایی یاد می‌کند که در داریوش مهرجویی، پدر او، بیتا فرهی، عزت‌الله انتظامی و... حلول کرده، چیزی که باعث شده «هامون» فراتر از یک اثر یا یک کار گروهی خوب باشد که می‌شود حرف دل همه و هر کسی گمگشتگی‌هایش را در حمید هامون می‌بیند. بعد از «هامون» اما همه‌چیز عوض می‌شود برای کسی که چنین نقشی را بازی می‌کند، هامون آنقدر در او بزرگ می‌شود که او زیر سایه‌اش می‌رود و سرانجام آن اتفاق بد هم رخ می‌دهد که گفتند شکیبایی در هامون ماند.
 
گمشده‌ای داشت انگار

حالا چندین سال از ساخت و نمایش «هامون» می‌گذرد اما «هامون» هنوز زنده است و می‌تواند مناقشه درست کند و در نبود شکیبایی، پسرش پرسشی بزرگ از مسعود فراستی دارد: «ایشان در یکی از برنامه‌های‌شان گفتند حتی زنده‌یاد شکیبایی هم در هامون ماند. با مطالعه‌ای کوچک در تاریخچه فعالیت‌های هنری پدرم با چندین نقش مواجه می‌شویم. هر چند بعد از هامون به بعد در گرداب آن می‌افتیم. اما پرسش من این است که آقای گشتاسب در «سارا» چه شباهتی با هامون داشت؟ صفا در «پری»؟کجای مراد بیگ شبیه «هامون» بود یا رضای «خانه سبز» چه ربطی به هامون دارد؟ صلابت آن وکیل چه ربطی به گمگشتگی و سستی حمید هامون داشت؟
 
هامون اصلا صلابت داشت؟ او داشت به قهقرا می‌رفت و مدام دست و پا می‌زد و هیچ کس حرفش را قبول نمی‌کرد؟ همه می‌خواستند داغونش کنند و چنین هم کردند. علی جونی‌اش هم نتوانست کاری برایش بکند. به دریا زد، زنده ماند ولی در سیاهی و تاریکی. کجای «سالاد فصل» یا «چه کسی امیر را کشت»، «کیمیا» یا «اتوبوس شب» چنین بود؟اینها باید مطالعه شود. اگر به نظر ایشان همه اینها شبیه هستند، درباره‌اش صحبت و دلایل خود را بیان کنیم. این نظرها نیاز به روشنگری و مطالعه دارد.»

شاملو در خانه ما تعصبی بود

بعد از «هامون» سیر صعودی شکیبایی آغاز شد. او اما به دنیای بازیگری قانع نبود. بی‌قرار بود و بی‌تاب و دوستدار شعر. جزو بدیهیات است که اشعار شاعران بزرگ کلاسیک مانند مولانا و حافظ و سعدی را بسیار دوست می‌داشت اما هرگز به خود اجازه نمی‌داد حتی در جمعی دوستانه شعری از «حافظ» بخواند مبادا که غلط بخواند، اما از بی‌شمار شعرهایی که حفظ بود، چیزی می‌خواند. شاملو را بسیار دوست می‌داشت. می‌خواست شعر دکلمه کند اما سراغ شاملو نرفت: «خط قرمز پدر بود شاید به این دلیل که هرگز آن اعتماد به نفس پیش نیامد و اصلا بحث آقای شاملو که می‌شد، پدرم می‌گفت آقای شاملو! یعنی من خیلی کوچک هستم.
 
گمشده‌ای داشت انگار 
 
نمی‌گویم چون سهراب رفته بود، ایشان منظومه‌اش را اجرا کرد چراکه سهراب هم برای خودش حضرتی است اما شاملو در خانواده ما خیلی تعصبی بود و خیلی عجیب. به شکلی که لالایی من برای خوابیدن و سرگرم کردنم شعر «پریا» بود که پدرم همیشه برایم می‌خواند و من این شعر را از بر هستم چون با آن بزرگ شده‌ام و اگر قرار بود شاعری را بشناسم، اول از همه شاملو بود که پدرم بسیار اشعار ایشان را می‌خواند شاید برای تمرین بیان.
 
کتاب‌های شعر زمان ما را بی‌شمار داریم در کتابخانه‌مان که بسیار می‌خواندند با اینکه حفظ بودند، دوباره رجوع می‌کردند و کاست‌های ایشان را داشتیم که بسیار گوش می‌کردیم. بیان پدرم شبیه آقای شاملوست یعنی ایشان آنقدر تاثیرگذار بودند. شعری هست از آقای شاملو. قسمتی هست که ایشان می‌گویند چاکرم! که انگار پدر من می‌گوید و من و مادرم هر زمان که این تکه را گوش می‌دهیم، می‌خندیم که چقدر شباهت زیاد است و خط گفتاری نزدیک.»

و شعر مورد علاقه‌اش هم این بود: «من باهارم، تو زمین...»

و پوریا شکیبایی این شعر را با همان لحن شاملو می‌خواند: «ادبیات شاملو ویژه است ایشان می‌گفتند باهار و پدر من الهام گرفته بودند. زمانی یکی از آشنایان ما به پدرم می‌گوید شبیه شاملو دکلمه می‌کنی و پدرم اصلا نمی‌پذیرد که من کجا و او کجا؟ زمانی هم نمی‌گوید که پدرم جوان بوده. زمانی می‌گوید که اتفاقا خسرو شکیبایی بود. پدرم هرگز یاوه‌گویی نمی‌کرد اگر می‌گفت مخلصم یا کمترینم، چنین اعتقادی داشت. خودزنی نمی‌کرد، به توانایی خودش واقف بود.»

گفتند کسی شیطنت کرده و سهراب خوانده

بعد از شاملو، سهراب و فروغ بدون هر تقدم و تاخری در رتبه بعدی بودند. پس خیلی سال پیش سراغ سهراب رفت و «صدای پای آب» را ضبط کرد اما نخراشیده و ناپاک بود و کیفیت و موسیقی درخوری نداشت. با این همه، نسخه بی‌کیفیت دست به دست شد و شکیبایی بسیار ناراحت. با دست به دست گشتن همین نسخه این موضوع مطرح شد که صدای خود سهراب است اما برخی که صدای سهراب را می‌شناختند، می‌گفتند صدای یکی دیگر است که شیطنتی کرده ولی هیچ کس هم نمی‌گفت شیطنت بدی است اما می‌گفتند حالا یکی هست که جرات کرده و سهراب‌خوانی کرده. نیمه اول دهه هفتاد «نامه‌ها» و «نشانی‌ها» از سید علی صالحی ضبط شد.
 
گمشده‌ای داشت انگار

ناشر، شعرها را انتخاب می‌کرد و شکیبایی به شیوه خودش آنها را اجرا می‌کرد: «برای دکلمه شعرهای سید علی صالحی، قرار شد هر کدام به شیوه خودشان بخوانند و وقتی ایشان نسخه اجرا شده پدر را می‌شنوند، می‌گویند این بهترین شیوه خوانش این شعرهاست که نتیجه آن کاست «نامه‌ها» شد و بعد هم که «نشانی‌ها» خوانده شد. بعدتر در دهه هفتاد هم نوبت رسید به «مهربانی» محمدرضا عبدالملکیان و سهراب و فروغ. اتفاقات خوبی هم افتاد. همه کارها درست و آبرومند و بجا هستند.»

برای پسر دکلمه‌های پدر تجربه ویژه‌ای بود. ساعت‌ها در استودیو می‌نشست و پدر را تماشا می‌کرد. تماشای پدر در حین ضبط بسیار دیدنی بود چراکه بازیگر قهاری بود و به وقت دکلمه کردن، ناخودآگاه بازی هم می‌کرد.

اما همراهی با پدر در پروژه‌های کاری همیشه هم لذت‌بخش نبود. پسر کم‌سن بود و گاه حوصله‌اش سر می‌رفت: «به دلیل سن اندکم، آنقدر ایشان را اذیت کرده‌ام که حوصله‌ام سر رفته، برای من آژانس بگیر یا همان جا در استودیو خوابم برده و به مدرسه‌ام نرسیده‌ام. باید اعتراف کنم هرگز شاگرد خوبی نبودم تا پنجم دبستان شاگرد خوبی بودم اما بعد از آن به دلیل یکسری اتفاقات، افت تحصیلی کردم و این تنبلی در من خوش نشست و دیگر از آن پشیمان نشدم.»

کنار آمدن با این موضوع ساده نبود و بر سر آن خیلی جنگ داشتند با این همه پدر، دانش را در تحصیلات آنچنانی نمی‌دید چون معتقد بود شعور لزوما با این شیوه به دست نمی‌آید: «اصلا نمی‌خواهم تبلیغ درس نخواندن را بکنم که همه می‌دانیم اشتباه است اما همه این را هم می‌دانیم که اگر کسی آدم خوبی می‌شود لزوما به دلیل نمرات بیستی نیست که در راهنمایی و دبیرستان آورده و اگر آدم بدی هم می‌شود ربطی ندارد.
 
در مورد من خیلی هم اشتباه می‌شد، فکر می‌کردند درس نمی‌خوانم چون پدرم خسرو شکیبایی است در حالی که هیچ ارتباطی به این موضوع نداشت اما بعد که رفتم سراغ علاقه‌ام که ورزش بود، در استرالیا با نمرات خیلی خوب مدرک مربیگری‌ام را گرفتم چون آن را دوست داشتم و موفقیت‌هایی هم کسب کردم. اما این هم برای من آرامش به وجود نیاورد خیلی ناآرام بودم و بعد به این نتیجه رسیدم که نوشتن مرا آرام می‌کند و بعدتر به بازیگری رسیدم الان به مراتب آرام‌تر هستم.»

می‌نوشت تا آرام شود

شکیبایی هم بی‌قرار و بی‌تاب بود و بسیار می‌نوشت تا آرامشی بیابد و حالا دستنوشته‌های بسیاری از او به جا مانده است. پسرش ابتدا قصد داشت دستنوشته‌ها را در کنار عکس‌ها به صورت یک کتاب منتشر کند اما به دلیل پراکندگی نوشته‌ها از این تصمیم منصرف شد و بهتر دید راه دیگری بیابد تا مردم را در آنچه از پدرش باقی‌‌مانده شریک کند پس به جای انتشار کتاب، عکس‌های دیده نشده‌ای از پدرش را در اینستاگرام منتشر کرد: « به این نتیجه رسیدم شاید بد نباشد عکس‌هایی از پدر را که دیده نشده در آن زمانی که ایشان هنوز خسرو شکیبایی معروف نبوده و در تئاتر تجربه می‌اندوخته، نشان بدهم.
 
گمشده‌ای داشت انگار
 
ایشان یک زندگی داشته که الان تمام شده. اما یک بازیگر همیشه دوست دارد دیده شود و این کار صد در صد ایشان را اذیت نخواهد کرد اگر من عکس خوبی را که کسی تا به حال ندیده نشان دهم. با این نیت عکس‌ها را در اینستاگرام منتشر کردم تا آنچه را مردم ندیده‌‌اند، ببینند و خوشحال شوند و شدند. سعی می‌کردم زیر عکس‌ها چیزی بنویسم که درخور باشد که گاهی موفق بودم و گاه نه. هرچند مردم همیشه لطف دارند و محترمانه برخورد می‌کنند. می‌خواستم همین عکس‌ها را کتاب کنم ولی فعلا فکر می‌کنم به این شیوه بهتر دیده می‌شود.
 
دنیا دارد به این سمت می‌رود که چیزهای ارزشمند بدون بهای مادی در اختیار مردم گذاشته شود تا خشنودی‌شان کامل شود. آقای مهدوی کتابی را به نام خسرو شکیبایی منتشر کرده‌اند که کتاب نفیسی است و خیلی روی آن کار شده اما قیمتش بالاست. ارزش این عکس‌ها هم بسیار بالاست اما اتفاقا می‌خواستم کتابی زیبا و جوانانه با هزینه خیلی پایین آماده کنم. آخرین چیزی که نمی‌خواهم، نفع مالی از کنار این موضوع است. به همین دلیل وقتی می‌گویند برای عکس‌ها واترمارک بگذار تا همه برندارند می‌گویم اتفاقا نمی‌گذارم تا همه بردارند. چرا باید برای عکس‌ها واتر مارک بگذارم؟ مال مردم است و چیزی است که مردم دوست دارند و من باید برای‌شان انجام دهم. البته همه هم حقوقش را رعایت می‌کنند.»

به آقای چارلی سلام کردی؟

میان زمان‌ها شناوریم و دوباره به عقب می‌رویم و به کودکی پسر می‌رسیم که با خاطره‌ای شیرین همراه است: «در خانه‌مان دو تابلوی بزرگ چارلی چاپلین داشتیم و در بچگی، پدرم مرا موظف کرده بود که هر بار از جلوی تابلوی آقای چاپلین رد می‌شدم، بگویم «سلام آقای چارلی!» خانه ما خیلی هم بزرگ نبود که روزی یک بار از جلوی تابلو رد شوم. ممکن بود روزی چندین بار از جلوی این تابلو رد شوم و پدرم هر بار به شوخی البته می‌گفت «به آقای چارلی سلام کردی؟»

عشق جنون‌آمیز به ماشین‌های قدیمی

پدر علاقه شدید دیگری هم داشت: «به شکل دیوانه‌واری ماشین‌های قدیمی را دوست می‌داشتند به طوری که اگر در خیابان یک ماشین لوکس قدیمی را می‌دیدیم و از کنار آن می‌گذشتیم بدون اینکه به اندازه کافی آن را ببینیم، دور می‌زدیم و به آن می‌رسیدیم و نگاهش می‌کردیم و آن وقت می‌گذشتیم.
 
گمشده‌ای داشت انگار 
 
مثلا ایشان دوج دارت را خیلی دوست ‌داشتند یا ولوو. زمانی که نوجوان بودم خوشحال کردن پدر با یک کتاب یا یک فیلم کلاسیک خیلی راحت بود اما بعدتر سخت شد. اگر مثلا در آن زمان پول خوبی وجود داشت ایشان یک ماشین قدیمی می‌خریدند. آن زمان اینها آرزو بود که ما یک رنو قدیمی سبز داغون داشتیم که همیشه خراب بود.»

با ادب شنا می‌کرد!

مرد بازیگر در جوانی بسیار ورزش می‌کرد و شناگر ماهری بود: «اما زمانی که من خودم را شناختم، ایشان ورزش را کنار گذاشته بودند. بسیار با ادب شنا می‌کردند! وقتی کرال می‌رفتند، اصلا آب این طرف و آن طرف نمی‌پاشید. بسیار نرم و شیرجه‌های درست که آدم سورپرایز می‌شد و بالاتنه ورزیده‌ای داشتند. من شناگر نیستم اما ایشان ساعت‌ها می‌توانستند شنا کنند. کشتی کج کار می‌کردند به دلیل حالت نمایشی که داشت و بعدتر که به تئاتر رفتند، دیگر کنار گذاشتند اما اصلا با ورزش بیگانه نبودند. سوارکاری هم بلد بودند. متاسفانه سر «روزی روزگاری» اسب ایشان را زمین زد و کمرشان دچار مشکل جدی شد اما به غیر از دو سه بخش کوچک که بدل داشتند، تمام سوارکاری‌های این سریال را خودشان انجام دادند.

و بالاخره «روزی روزگاری» که یکی از ماندگارترین نقش‌آفرینی‌های شکیبایی است در نقش «مراد بیگ»: «٩ ماه میمه اصفهان بودیم. کاری بود بسیار طولانی، فرسایشی و سخت. چند ماهی که برای زندگی به آنجا رفتیم، رسما با مرادبیگ زندگی می‌کردیم. همه بازیگران خوب دنیا اجازه می‌دهند نقش در آنان به وجود بیاید. به نقش‌شان می‌پیوندند.
 
 آن نقش از درون بازیگر است که به جوشش درمی‌آید و به بیرون می‌رسد و آدم‌ها می‌بینند. نقشی که در بازیگر به وجود بیاید گویی خالق آن هستی مثل یک مادر که بچه در درون او شکل می‌گیرد و به یک موجود، جان می‌دهد که یک معجزه است و اگر به بطن موضوع فکر کنیم، به دنیا آمدن یک نوزاد، اتفاقی است که باید آن را عبادت کنیم و اگر مادری را ببینیم باید جلویش زانو بزنیم اما چون هر روز اتفاق می‌افتد، از کنارش خیلی راحت می‌گذریم.»

مدام مقایسه می‌شوم

خسرو شکیبایی برخلاف برخی بازیگران که دوست ندارند فرزندان‌شان راه آنها را بروند، دوست داشت تا پسرش بازیگر شود. در زمان حیات او دو بار این موضوع به شکل جدی مطرح شد؛ در دو فیلم «دست‌های خالی» که پوریا برای آن فیلم تست گریم هم داد و نرفت و برای فیلم «اتوبوس شب» و حالا فکر می‌کند کاش پذیرفته بود و در زمان حیات پدرش، بازیگری را آغاز می‌کرد: «همیشه مقایسه می‌شوم که سخت است. هرگز مستقل نیستم. گارد آدم‌ها بالاست حتی در نزدیکانم و اینها اذیتم می‌کند درحالی که دارم سعی می‌کنم برای خودم مستقل شوم و ناکام هم نبوده‌ام.
 
همیشه از من می‌پرسیدند چرا بازیگر نمی‌شوی؟ رفتن روی پله اول آسان است اما پله‌های دیگر را چه کنم. زمانی که پدر من زنده بودند و از من دو بار خواهش کردند کار کنم، از بازیگری فرار کردم که‌ ای کاش چنین نمی‌کردم چون حضور ایشان خیلی می‌توانست به من کمک کند.
 
الان سوال‌هایی در ذهن من است که همه بی‌جواب مانده و به جز احترامی که به خاطر اسم ایشان بر من گذاشته می‌شود، با دیگر متقاضیان بازیگری، هیچ فرقی ندارم چون کسی نیست که به من چیزی یاد بدهد. به همین دلیل از تئاتر شروع کردم تا ورزیده شوم و همه می‌دانند تئاتر مادر هنرهای نمایشی است. باید ممارست کنم تا بازیگر شوم. البته پیشنهادهای زیاد داشتم به خصوص برای سریال که رد کردم. هیچ کس از پول بدش نمی‌آید. به خصوص در تلویزیون که تئاتر در مقایسه با آن اصلا دیده نمی‌شود اما اگر دنبال پول بودم، اصلا نباید به ایران برمی‌گشتم.»
 
گمشده‌ای داشت انگار

هیچ‌وقت فکر نکردی کاش پسر خسرو شکیبایی نبودی؟ «به دفعات. زمانی که در مدرسه به من سختی می‌دادند، زمانی که مردم درباره من برداشت‌های بد می‌کردند، به خصوص زمانی که آدم‌ها سراغم می‌آمدند به دلیل پدرم. همین الان هم همیشه می‌گویم من یادآور خوبی هستم برای خودم کسی نیستم. حتی شما که رو به روی من نشسته‌اید مرا در کسی دیگر پیدا می‌کنید و اما شباهت ظاهری و صدا آنقدر زیاد است که زیر سایه او می‌روم. همه آدم‌ها دوست دارند دیده شوند و شخصیت خاص خود را داشته باشند اما آن سایه آنقدر بزرگ است که من نه می‌خواهم و نه می‌توانم از زیر آن بیرون بیایم چون زمانی خواستم و نشد. دلیل رفتن من از ایران همین بود. می‌خواستم ببینم از خودم هم چیزی برمی‌آید احترامی که در استرالیا به من می‌گذاشتند برای خودم بود اما بعد فکر کردم از چه فرار می‌کنم. به همین دلیل برگشتم که ببینم می‌توانم برای خودم شخصیت مستقلی بسازم ولی این ریسک است. دنبال احترام نیستم. دنبال این هستم که ببینم کی هستم.»

دیگر هیچ چیز خوشحالش نمی‌کرد

اما این مرد با همه شوریدگی‌هایش و تمام عاشقی‌هایش، دیگر شور هیچ چیز را نداشت: «اما در پنج شش سال آخر زندگی‌شان از تمام علاقه‌های‌شان فاصله گرفته بودند و دیگر برای‌شان چندان اهمیتی نداشت. نمی‌دانم به چه رسیده بودند اما دیگر حوصله نداشتند. شاید از خود یا علاقه‌های شخصی‌شان خسته بودند. دیگر چیزی خوشحال‌شان نمی‌کرد. مثلا تولد دو سال قبل از فوت‌شان، برای‌شان یکی از کارهای چاپلین را گرفتم که در لحظه خوشحال شدند و تشکر کردند اما یک بار هم ندیدم که این فیلم‌ها را ببینند.
 
دیگر رستوران پاشا در خیابان مطهری هم برای‌شان مهم نبود درحالی که من در بچگی به آنجا برده می‌شدم به دلیل ماشین‌های قدیمی که روی دیوارش تابلو شده بود. اما دیگر هیچ کدام از اینها اهمیتی نداشت. شاید به ته رسیده بودند و فکر می‌کردند باید رفت. ایشان دو سال قبل از فوت‌شان، آن را پیش بینی کرده بودند و نوشته‌هایش وجود دارد البته بیان آنچه برای ایشان اتفاق افتاد، خیلی پیچیده است. ناگهان کنده بودند و انگار رفته بودند قبل از رفتن و این عجیب مرا آزار می‌داد.»

شکیبایی اهل گفت‌وگوهای مطبوعاتی و خبرسازی نبود و کمتر کسی از بیماری‌اش خبر داشت و مرگش به طرز بی‌رحمانه‌ای ناگهانی بود: «سال آخر که فقط به درمان گذشت و از این دکتر به آن دکتر می‌رفتیم و کاسه چه کنم دست‌مان بود و آن هم دوره جدیدی از زندگی بودکه بی‌رحمانه ما را خرد کرد و اتفاقی که این اواخر افتاد، عدم ارتباط من با پدر به شکل عمیق بود چون تنها به التماس فقط ماندن رسیده بود تا صحبت کردن درباره مسائل اصلی زندگی. فقط تمنای ماندن بود اینکه آقا فقط حال‌تان خوب شود، یک نفس دیگر خوش است و فقط به آن نفس قانع بودن. زیاده‌خواهی دیگر تمام شده بود.
 
همین حضور کافی بود. گاهی ممکن است به پدرتان بگویید مراقب خودش باشد. من به این رسیده بودم که شما هر کاری دوست داری بکن. فقط نرو! و این اوایل فهمیدن و درک درست من از پدر بود و ایشان تا قبل از اینکه این حس در من به بلوغ برسد، رفت و به محض اینکه داشتم شیرینی حضور ایشان را می‌چشیدم، درست آن زمان که آن احوالات خام مغزی در من داشت تمام می‌شد، رفت! من ماندم و این بلوغی که بی‌تکیه‌گاه داشت اتفاق می‌افتاد. تنهایی عجیبی بود بعد از رفتن ایشان. برای همه فرزندان از دست دادن پدر سخت است. زخمی است که مانند یک درد همراه آدمی است اما حضور ایشان را نمی‌شد انکار کرد.»

سرگشته بود و شیدا و گمشده‌ای داشت انگار. می‌رفت همچون هامون، واله و پریشان در جاده‌ای که نامش زندگی بود و شاید برای این مرد که دیگر به ته خط رسیده بود، مرگ معجزتی دیگرگونه بود و روز ٢٨ تیر ٨٧ رفت تا لب هیچ.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان